Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#رمان_ایرانی
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_دوم
#Novel
#Masquerade
من صبور پارسی، رییس یک شرکت کوچک بودم. شرکتی که همه کار میکرد.
از راه اندازی جشن عروسی تا مراسم خاکسپاری ؛ ختم ، تولد، ختنه سوران و...
با ارث کمی که از پدرم برایم مانده بود،ده سال پیش، آن شرکت را راه انداخته بودم. آریانا به شرکت من میگفت: آچار فرانسه!
ولی هیچوقت؛ باما همکاری نداشت و حالا تولدش بود!
آخرین تولد دوران چهل سالگی.
حقیقت داشت!
منو آریانا چهل و نه ساله میشدیم!
بدون اینکه بفهمیم این همه سال ، چگونه گذشت!
خداحافظ نصف قرن!
باید جریان این جشن را از او و پونه پنهان میکردم.
آریانا ، هرگز جشنی برای تولدش نگرفته بود،
خانواده اش هم در کودکی، معمولا روز تولد او را،درسکوت برگزار میکردند،
ولی من ، دوست دیرینش؛ امسال، تولد خاصی برایش در نظر داشتم، نه از آن تولدهای لوس معمولی شرکتمان.
یعنی یککیک و چند کاغذ رنگی و یکگروه موسیقی بی استعداد!
شاید یک نمایش در نظر داشتم.
آریانا لیاقت این را داشت که یک تولد استثنایی،
قبل از تغییر دهه اش داشته باشد.
اولین مهمانی که به ذهنم رسید؛ مهرداد،همسر سابقش بود،
حالا بیست سالی میشد که با دوست مشترک هر سه ی ما، خانمِ خانمها، رویا، ازدواج کرده بود .
سه بچه داشتند. هر سه دختر !
زنگ زدم.
همه چیز باید طبیعی جلوه میکرد.
سعی کردم صدایم را مهربان کنم.
مهرداد از تلفن من تعجب کرد.
گفتم:
ببین مهرداد ، ما یه مراسم خاص، شب هفتم ماه دیگه داریم.میخواستم از شما و خانواده هم دعوت کنم.
جشن سالگرد تاسیس شرکته،
ولی همه آدمهای سرشناس و دوستای مشترکمون میان!
مهرداد انگار قند،توی دلش آب شد.
گفت: وسط کرونا و جشن!
آخ جون!
نگو کهباید با ماسک بیایم؟!خفه شدیم انقدر همه چیز کسالت بار شده.
گفتم: ماسک به عهده خودتون!
میتونید ماسک بالماسکه بذارید.به تو ماسک چگوارا خیلی میاد.
خندید وگفت:
راست میگی؟باشه.گمانم یه دونه دارم.
به رویا و بچه هام میگم،خوشحال میشن! رویا حتما میخواد سیندرلا شه!هنوز عاشق این قصه ست.
بهرحال سیندرلای چهل و پنج ساله هم دیدن داره!
گام اول را موفق شده بودم.
تلفن دوم،دوستپسر سابق آریانا بود.مهدی!
دو سال بعد از طلاق وارد زندگی اش شدو خیلی زود رفت.الان یک خواننده فراموش شده ی شهرستان بود.
در این روزهای کرونایی؛ انگار همه منتظر خبر یک جشن بودند.خسته شده بودند،
وحتی یکی از انها به یاد نداشت که روز هفتم،تولد آریاناست!
داستانی که میخوانید بالماسکه نام دارد و اثر چیستایثربی است.
حدس میزدم و خوشحال بودم که دارم نقشهای را که مدتی به آن فکر کرده بودم ؛ عملی میکنم!
آنها باید میامدند.
ادامه دارد.
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#دور_هم_خوانی
#چیستایثربی
شما مهربانتر و فرهنگی تر از آنید که در اشتراک گذاری ها ؛ اسم نویسنده را حذف کنید و دسترنجش را نادیده بگیرید.
ممنونم🙏
https://www.instagram.com/p/CT96ELZMXwN/?utm_medium=share_sheet
#رمان
#رمان_خوانی
#رمان_ایرانی
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_دوم
#Novel
#Masquerade
من صبور پارسی، رییس یک شرکت کوچک بودم. شرکتی که همه کار میکرد.
از راه اندازی جشن عروسی تا مراسم خاکسپاری ؛ ختم ، تولد، ختنه سوران و...
با ارث کمی که از پدرم برایم مانده بود،ده سال پیش، آن شرکت را راه انداخته بودم. آریانا به شرکت من میگفت: آچار فرانسه!
ولی هیچوقت؛ باما همکاری نداشت و حالا تولدش بود!
آخرین تولد دوران چهل سالگی.
حقیقت داشت!
منو آریانا چهل و نه ساله میشدیم!
بدون اینکه بفهمیم این همه سال ، چگونه گذشت!
خداحافظ نصف قرن!
باید جریان این جشن را از او و پونه پنهان میکردم.
آریانا ، هرگز جشنی برای تولدش نگرفته بود،
خانواده اش هم در کودکی، معمولا روز تولد او را،درسکوت برگزار میکردند،
ولی من ، دوست دیرینش؛ امسال، تولد خاصی برایش در نظر داشتم، نه از آن تولدهای لوس معمولی شرکتمان.
یعنی یککیک و چند کاغذ رنگی و یکگروه موسیقی بی استعداد!
شاید یک نمایش در نظر داشتم.
آریانا لیاقت این را داشت که یک تولد استثنایی،
قبل از تغییر دهه اش داشته باشد.
اولین مهمانی که به ذهنم رسید؛ مهرداد،همسر سابقش بود،
حالا بیست سالی میشد که با دوست مشترک هر سه ی ما، خانمِ خانمها، رویا، ازدواج کرده بود .
سه بچه داشتند. هر سه دختر !
زنگ زدم.
همه چیز باید طبیعی جلوه میکرد.
سعی کردم صدایم را مهربان کنم.
مهرداد از تلفن من تعجب کرد.
گفتم:
ببین مهرداد ، ما یه مراسم خاص، شب هفتم ماه دیگه داریم.میخواستم از شما و خانواده هم دعوت کنم.
جشن سالگرد تاسیس شرکته،
ولی همه آدمهای سرشناس و دوستای مشترکمون میان!
مهرداد انگار قند،توی دلش آب شد.
گفت: وسط کرونا و جشن!
آخ جون!
نگو کهباید با ماسک بیایم؟!خفه شدیم انقدر همه چیز کسالت بار شده.
گفتم: ماسک به عهده خودتون!
میتونید ماسک بالماسکه بذارید.به تو ماسک چگوارا خیلی میاد.
خندید وگفت:
راست میگی؟باشه.گمانم یه دونه دارم.
به رویا و بچه هام میگم،خوشحال میشن! رویا حتما میخواد سیندرلا شه!هنوز عاشق این قصه ست.
بهرحال سیندرلای چهل و پنج ساله هم دیدن داره!
گام اول را موفق شده بودم.
تلفن دوم،دوستپسر سابق آریانا بود.مهدی!
دو سال بعد از طلاق وارد زندگی اش شدو خیلی زود رفت.الان یک خواننده فراموش شده ی شهرستان بود.
در این روزهای کرونایی؛ انگار همه منتظر خبر یک جشن بودند.خسته شده بودند،
وحتی یکی از انها به یاد نداشت که روز هفتم،تولد آریاناست!
داستانی که میخوانید بالماسکه نام دارد و اثر چیستایثربی است.
حدس میزدم و خوشحال بودم که دارم نقشهای را که مدتی به آن فکر کرده بودم ؛ عملی میکنم!
آنها باید میامدند.
ادامه دارد.
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#دور_هم_خوانی
#چیستایثربی
شما مهربانتر و فرهنگی تر از آنید که در اشتراک گذاری ها ؛ اسم نویسنده را حذف کنید و دسترنجش را نادیده بگیرید.
ممنونم🙏
https://www.instagram.com/p/CT96ELZMXwN/?utm_medium=share_sheet