رویش طلایی کوچولوها
2.81K subscribers
2.31K photos
354 videos
79 files
1.13K links
🌱محلی برای آرامش
خرید محصولات و ثبت نام همایش ها
@RooyeshOrg
📚سوالات آموزشی نیمکره راست
@RouyeshMom
🧕مشاوره برای کودک و نوجوان
@RooyeshPsych
🏠ثبت نام در خانه کودک
@RooyeshChild
☎️
02122777151
09127007519
09127595946

💻www.GFOK.ir
Download Telegram
#شعر_قصه_کودکانه

داستان مورچه و شفیره

🖌مورچه ای زیر نور خورشید این طرف و آن طرف میرفت تا غذایی بیابد که ناگهان پیله کرم ابریشمی را دید که تقریبا نزدیک زمان بیرون آمدن پروانه اش بود.

یکدفعه قسمت انتهایی پیله تکانی خورد.مورچه که تازه متوجه شده بود پیله ی کرم ابریشم موجودی زنده است با لحن توهین آمیزی فریاد زد: «ای حیوان بیچاره !چه سرنوشت تلخی داری ! من میتوانم به اختیار خودم این طرف و آن طرف بروم و اگر دوست داشته باشم از بلندترین درختان بالا بروم؛ولی تو این جا زندانی شدی و فقط میتوانی اندکی دمت را تکان بدهی»

شفیره داخل پیله تمام این حرفها را میشنید،

چند روز بعد مورچه متوجه شد که فقط پوسته پیله باقی مانده است .
مورچه که فکر می کرد چه بلایی بر سر جانور داخل آن آمده، ناگهان متوجه سایه بال های پروانه زیبایی شد.

پروانه گفت: «به من نگاه کن. تو قابل ترحم تری عزیزم! الان اگر میتوانی به خاطر قدرتت در دویدن و بالا و پایین پریدن فخر فروشی کن.»
پروانه همان طورکه این حرفها را میزد در آسمان بالا و بالاتر رفت تا جایی که مورچه دیگر قادر نبود آن را ببیند.

🌐شعر و قصه های کودکانه
#رویش_طلایی_کوچولوها
@childhoodchildhood
#شعر_قصه_کودکانه

داستان بادکنک حسود1️⃣

🖌بچه ها دو تا بادکنک خریدند؛ یکی سفید و یکی صورتی .

🎈هر دو تا بادکنک را باد کردند و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کردند.

🎈اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاقتر و بزرگتر بود. به خاطر همین بادکنک صورتی عصبانی بود.

🎈بادکنک صورتی شروع کرد به غر زدن و گفت: «بچه ها عمدا من و کم باد کردند و تو رو بیشتر. اصلا بچه ها بین ما فرق می گذارند. من خیلی هم از تو بزرگترم اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم.»

🎈بادکنک سفید گفت: «ای بابا هر دوتا مون رو تا اونجایی که لازم بود باد کردند. اونا هردوتا مون رو دوست دارند. ندیدی چقدر به خاطر ما خوشحالی کردند؟»

🎈بادکنک صورتی اخماشو کرد تو هم و گفت: «دیگه با من حرف نزن. من خودم یه راهی پیدا می کنم و باد خودم رو بیشتر می کنم و به همه نشون می دم که من از تو بزرگترم.»

🎈شب شد و بچه ها به خواب رفتند.

داستان ادامه دارد.....

🌐شعر و قصه های کودکانه
#رویش_طلایی_کوچولوها
@childhoodchildhood
#شعر_قصه_کودکانه

داستان بادکنک حسود2️⃣

🎈باد کنک صورتی همین طور که به اطراف نگاه می کرد چشمش به تلمبه روی کمد افتاد. بادکنک از تلمبه خواست تا بادش رو بیشتر کنه.

🎈تلمبه اول با مهربونی قبول کرد. ولی وقتی بادکنک رو از نزدیک دید گفت: «اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی .»

🎈بادکنک صورتی با شنیدن این حرف ها خیلی عصبانی شد و گفت: «تو هم مثل بادکنک سفید خودخواهی.»

🎈تلمبه از حرف های بادکنک صورتی ناراحت شد. بادکنک با همه قهر کرد و اخم کرد. وقتی اخم کرد متوجه شد موقع اخم کردن و قهر کردن بادش بیشتر می شه.

🎈بادکنک صورتی از این قضیه خوشحال شد. انقدر اخم کرد و قهر کرد و ادامه داد تا هی بادش بیشتر و بیشتر شد. آنقدر باد کرد و باد کرد و باد کرد تا بالاخره شَتَرَق……………… ترکید و هر تکه اش پرت شد یه طرف اتاق.

🎈بیچاره دیگه زنده نبود تا بفهمد هر کسی باید اندازه ی خودش رو بفهمد. ای کاش قهر نکرده بود و هنوز توی اتاق آویزان بود و تکان می خورد و بچه ها را خوشحال می کرد.

با این قصه به بچه ها معنای حسادت و ویژگی آدم های حسود را یاد بدهید. اینکه بچه ها بدانند حسادت بد است و آدم های حسود دور و برشان را بشناسند و از آن ها دوری کنند.


🌐شعر و قصه های کودکانه
#رویش_طلایی_کوچولوها
@childhoodchildhood
#شعر_قصه_کودکانه

🌻داستان همسایه های خوب 1️⃣

🙂توی یک جنگل سرسبز و قشنگ، حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی آنها مهربان بودند و با خوبی و خوشی در کنار هم به سر میبردند.

🐰خرگوش ها و موش ها زیرِ زمین لانه داشتند و همسایه های خوبی برای هم بودند. بسیاری از حیوانات لابلای شاخ و برگ درختان آشیانه داشتند. عده ای هم توی تنه ی درختان لانه درست کرده بودند.

🐒میمون های دم دراز روی درخت ها می خوابیدند و از میوه ی آنها می خوردند و از شاخه ای به شاخه ای و از درختی به درختی دیگر میپریدند، اما مزاحم پرنده ها و حیوانات دیگر نمی شدند.
🦉
🐵بقیه ی حیوانات نیز همسایه هایشان را اذیّت نمی کردند؛ مثلاً جغد وقتی شب ها به دنبال غذا می رفت سروصدا نمی کرد تا میمون ها بیدار نشوند.

🌳میمون ها هم روزها که جغد استراحت می کرد، سروصدا نمی کردند تا او بخوابد و خستگی درکند.

🐒یک روز میمون کوچکی که پشم های قهوه ای و چشمان قرمزرنگی داشت و تنهایی سفر می کرد، از راه دوری به جنگل سبز رسید.

داستان ادامه دارد....
🌺🌸
#رویش_طلایی_کوچولوها
🌐www.gfok.ir
@childhoodchildhood
رویش طلایی کوچولوها
#شعر_قصه_کودکانه 🌻داستان همسایه های خوب 1️⃣ 🙂توی یک جنگل سرسبز و قشنگ، حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی آنها مهربان بودند و با خوبی و خوشی در کنار هم به سر میبردند. 🐰خرگوش ها و موش ها زیرِ زمین لانه داشتند و همسایه های خوبی برای هم بودند. بسیاری…
#شعر_قصه_کودکانه

🌻داستان همسایه های خوب 2️⃣

🐒او وقتی آرامش جنگل را دید و متوجه شد همه ی حیوان ها با مهربانی در کنار هم زندگی می کنند و همسایه ها هوای همدیگر را دارند، تعجب کرد. به وسط جنگل رفت و روی یک درخت نارگیل پرید؛ نارگیل ها را چید و با سروصدای زیاد به سوی حیواناتی که از آنجا رد می شدند، پرتاب کرد.

🙀حیوان ها فرار کردند. میمون با صدای بلند خندید و گفت:« سلام دوستان، مهمان نمی خواهید؟ من میمون کوچولوی شیطون و بلا آمده ام با شما زندگی کنم.از امروز دیگر کسی نباید توی این جنگل غمگین و ناراحت و بی صدا باشد. من همه ی شما را می خندانم. راستی چرا همه ی شما اینقدر آرام هستید؟»

🐿خانم زرافه سرش را بلند کرد و جواب داد:«ما حیوانات خوبی هستیم، بیخودی سروصدا نمی کنیم تا دیگران هم راحت باشند.»
میمون کوچولو قاه قاه خندید و گفت:«اما اینطوری حوصله ی همه سر می رود.حالا من کاری می کنم که همه شاد شوید.»

🙉بعد دوتا چوب کلفت برداشت و آنها را به هم کوبید و شروع کرد بلندبلند آواز خواندن:
میمون دم درازم
خوشگل و خوب ونازم
شیطونم و بلایم
میمون ناقلایم
روی درخت تاب می خورم
از چشمه ها آب می خورم

🐸خانم زرافه با نگرانی گفت: «آهای میمون کوچولو، اینقدر سروصدا نکن. جغدها خوابند، ناراحت می شوند. آقای خرگوش هم مریض است و توی لانه خوابیده و استراحت می کند. او هم ناراحت می شود.»

🐵میمون گفت:« ای بابا! بدون شادی که نمی شود زندگی کرد. من آمده ام تا اینجا زندگی کنم. قبلاً جایی بودم که کسی از من خوشش نمی آمد. به اینجا آمدم اما انگار اینجا هم کسی مرا دوست ندارد....»

داستان ادامه دارد....
🌺🌸
#رویش_طلایی_کوچولوها
🌐www.gfok.ir
@childhoodchildhood
رویش طلایی کوچولوها
#شعر_قصه_کودکانه 🌻داستان همسایه های خوب 2️⃣ 🐒او وقتی آرامش جنگل را دید و متوجه شد همه ی حیوان ها با مهربانی در کنار هم زندگی می کنند و همسایه ها هوای همدیگر را دارند، تعجب کرد. به وسط جنگل رفت و روی یک درخت نارگیل پرید؛ نارگیل ها را چید و با سروصدای زیاد…
#شعر_قصه_کودکانه

🌻داستان همسایه های خوب 3️⃣

🐿جغد پیر که بیدار شده بود و به حرف های آنها گوش می داد، گفت:« حق با توست میمون کوچولو، اینجا زیادی ساکت و آرام است. اما توی هر لانه هم چند تا حیوان هست که می خواهند استراحت کنند و اگر همسایه ها سروصدا کنند آنها ناراحت می شوند. من پیشنهادی دارم...»

🐴میمون و زرافه و خرگوش و موش و جغدهای جوان و بقیه ی حیوان ها همه با هم پرسیدند:« چه پیشنهادی؟»

🐰جغد گفت:« کمی دورتر از لانه های حیوانات، می توانیم جایی را برای تفریح و سرگرمی درنظر بگیریم و هر روز برای صحبت کردن و بازی و تفریح به آنجا برویم و هرچه دلمان خواست سروصدا کنیم ؛اما وقتی برگشتیم مواظب باشیم که برای همدیگر مزاحمت ایجاد نکنیم. قبول است؟»

🐘حیوان ها فکری کردند و همه با هم گفتند:« بله، قبول است.»

آن وقت جغد گفت:« پس همگی دنبال من بیایید.» او پرواز کرد و حیوان ها هم به دنبالش راه افتادند. رفتند و رفتند تا به چشمه ی آب وسط جنگل رسیدند. جغد گفت:« هرروز که برای خوردن آب به اینجا می آیید، می توانید بازی و تفریح کنید و بعد به لانه هایتان برگردید. اینجا هرچقدر سروصدا کنید کسی ناراحت نمی شود، اما جایی که لانه ها هستند، ممکن است حیوان بیمار یا خسته ای باشد که از سروصدای شما ناراحت شود.»

🐵میمون کوچولو با خوشحالی خندید و گفت: «آفرین به فکرِ خوب ِجغدِ دانا! من که با پیشنهاد او موافقم.»
بقیه ی حیوان ها هم یکصدا گفتند:« ما هم موافقیم.» و دست زدند و هورا کشیدند.

🐤از آن روز به بعد حیوان ها وقتی از خواب بیدار می شدند، به کنار چشمه می آمدند، آب و غذا می خوردند و با هم حرف می زدند و بازی می کردند.

🙊میمون کوچولو و چندتا از میمون های جنگل سبز هم یک گروه نمایش تشکیل دادند و گاهی نمایش های شاد و بامزه و خنده دار اجرا می کردند و باعث شادی دیگران می شدند.

🌻🌻🌻به این ترتیب همه ی حیوانات از زندگی در جنگل سبز خوشحال و راضی بود.
🌺🌸
#رویش_طلایی_کوچولوها
🌐www.gfok.ir
@childhoodchildhood
#شعر_قصه_کودکانه

داستان قصه های پدربزرگ 1️⃣

فاطمه، محمد و رامین زنگ درخانه پدر بزرگ را بصدا در آوردند، اما هیچ کس در را باز نکرد.
فاطمه پرسید: "چرا پدر بزرگ خونه نیست؟"
رامین هم با صدای بلند گفت: "ما یه قصه می خوایم."
ناگهان آنها صدایی از خانه پدر بزرگ شنیدند که آن را خوب می شناختند؛ این صدای طوطی پدر بزرگ بود که فریاد می زد: "سلام بچه ها"
بچه ها هم با صدای بلند جوابش را دادند: "سلام طوطی"
همین موقع در باز شد و پدر بزرگ جلوی در بود. پدر بزرگ آنها را بوسید و گفت: "بیاین تو خونه بچه ها"
پس از چند دقیقه، بچه ها روی زمین نشستند و منتظر شدند تا پدر بزرگ کتاب بزرگ قصه ها یش را از کتابخانه اش بیاورد. پدر بزرگ روی صندلی مخصوصش نشست و کتاب مورد علاقه اش را باز کرد و شروع کرد به خواندن قصه امروز:

داستان ادامه دارد....
🌺🌸
#رویش_طلایی_کوچولوها
🌐www.gfok.ir
@childhoodchildhood
رویش طلایی کوچولوها
#شعر_قصه_کودکانه داستان قصه های پدربزرگ 1️⃣ فاطمه، محمد و رامین زنگ درخانه پدر بزرگ را بصدا در آوردند، اما هیچ کس در را باز نکرد. فاطمه پرسید: "چرا پدر بزرگ خونه نیست؟" رامین هم با صدای بلند گفت: "ما یه قصه می خوایم." ناگهان آنها صدایی از خانه پدر بزرگ شنیدند…
#شعر_قصه_کودکانه

داستان قصه های پدربزرگ 2️⃣

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود، یه روزی دو تا گلِ لاله بودن یکی قرمز یکی زرد. لاله قرمز تو باغچه یه مرد پولدار بود و لاله زرد تو باغچه یه مرد فقیر. اون دو تا گلِ لاله یه روز وقتی که صاحبانشون در خانه نبودند شروع کردند به حرف زدن با همدیگه!
لاله قرمز گفت: من یه لاله خیلی خوشگلم. لاله زرد پرسید: چرا تو این فکر را می کنی؟
-چون رنگ قرمز یه رنگ خیلی استثنایی است!!
-چطوری تو به این نتیجه رسیدی؟
-صاحبم اینو بهم گفته، او برای خریدن من پول زیادی پرداخت کرده!
لاله زرد برای مدتی فکر کرد و بعد گفت: صاحب من، منو تو یه پارک پیدا کرد و منو به خونه اش آورد و توی باغچه اش کاشت. اما با این حال منم مثل تو خوشگلم.
لاله قرمز جواب داد: اما تو یه گل لاله ایی هستی که دزدیدنش و این اصلاً قشنگ نیست.
لاله زرد در جوابش گفت: تو فکر نمی کنی که در هر حال ما گل هستیم، تو را خریدند و من را دزدیدند، اما با این حال ما هر دومون یک گل هستیم!
-بله، راستی آدما چه کار می کردند اگر در دنیای آنها هیچ گلی وجود نداشت؟ هردوی ما اینجا هستیم تا دنیا را زیباتر کنیم.
آن دو گل زیبای لاله در این موضوع هم عقیده بودند و برای همین هم به یک نتیجه جالب رسیدند: "احتمالاً ما باهوش تر از آدما هستیم!" این نظر را گل زرد بلند گفت.
گل قرمز هم گفت: "این درسته، حالا ما چه کار باید بکنیم، تو فکر می کنی می توانیم این را به آدمها بگوییم!"
لاله زرد جواب داد: "نه ما که نمی توانیم مثل آنها حرف بزنیم، اما ما می توانیم یک تلاشی بکنیم، بیا جاهایمان را با هم عوض کنیم!"
- "یعنی چیکار کنیم؟"
- "خوب از جایی که هستیم می پریم به جای دیگه، تو بپر به جای من و من می پرم سر جای تو! اینطوری ما جاهایمان را عوض می کنیم!"

داستان ادامه دارد....
🌺🌸
#رویش_طلایی_کوچولوها
🌐www.gfok.ir
@childhoodchildhood
رویش طلایی کوچولوها
#شعر_قصه_کودکانه داستان قصه های پدربزرگ 2️⃣ یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود، یه روزی دو تا گلِ لاله بودن یکی قرمز یکی زرد. لاله قرمز تو باغچه یه مرد پولدار بود و لاله زرد تو باغچه یه مرد فقیر. اون دو تا گلِ لاله یه روز وقتی که صاحبانشون در…
#شعر_قصه_کودکانه

داستان قصه های پدربزرگ 3️⃣

- "خیلی فکر خوبیه، بیا زودتر اینکار را بکنیم."
و به این ترتیب دو تا گل لاله هم زمان با هم از داخل خاک هایشان بیرون پریدند و جاهایشان را با هم عوض کردند! حالا لاله زرد در باغچه مرد پولدار بود و لاله قرمز در باغچه مرد فقیر!
چند ساعت بعد دو تا مرد از خانه هایشان بیرون آمدند و خواستند نگاهی به باغچه ها یشان بندازند، مرد پولدار گفت: "من قشنگ ترین گل لاله دنیا را دارم، الان آن را به تو نشان خواهم داد. او به طرف باغچه اش رفت و مرد فقیر هم مثل همین حرف را به او زد.
بچه های خوب حدس بزنید چه اتفاقی افتاد، آنها نمی توانستند چیزی را که می دیدند باور کنند، مرد پولدار با تعجب به لاله زردی که در باغچه حیاطش سبز شده بود زل زده بود و مرد فقیر هم با دهان باز داشت لاله قرمزی را که در باغچه اش روییده بود تماشا می کرد!! آنها فکر می کردند چه اتفاقی افتاده است؟ آن دو شروع کردند به حرف زدن با همدیگه و لحظات خوبی با هم داشتند چون آنها فهمیده بودند همه گل های لاله دنیا زیبا هستند به هر رنگی که باشند.
مرد پولدار، مرد فقیر را به خانه اش دعوت کرد و آنها دوستان خوبی برای هم شدند و روزهای خوبی را با هم سپری کردند و گل های لاله زیبا هم با خوشحالی در باغچه ها یشان لبخند می زدند.
وقتی قصه پدر بزرگ تمام شد، فاطمه گفت: "بله همینطوره همه ما انسان هستیم و این مهم نیست که پولدار باشیم یا فقیر."
طوطی ناقلا هم فریاد زد: "خوب در مورد من چی؟
احمد گفت: "تو که هیچ پولی نداری."
طوطی بلا شروع کرد به گریه کردن که: " بیچاره منِ فقیر"ِ
رامین گفت: "نه تو خیلی هم خوشبختی! چون ما گیج شدیم که پول داشتن خوبه یا نه؟ تو یک طوطی سعادتمندی!"
طوطی با خوشحالی فریاد زد: "خیلی از تو ممنونم!
🌺🌸
#رویش_طلایی_کوچولوها
🌐www.gfok.ir
@childhoodchildhood
#شعر_قصه_کودکانه
قسمت 1️⃣
🌻داستان دوزبانه baby robot

نگاه کنید! این کریس جونز است
Look this is chris jones
او نه ساله است
He is nine
نگاه کنید!این کتی جونز است
Look! This is cathy jones
خواهر اوست
She is his sister
کتی هفت ساله است
She is seven
آن ها دارند با یک توپ بازی می‌کنند
They are playing with a ball
آن توپ قرمز است
The ball is red
نگاه کنید این آقای جونز است
Look! this is mr jones
او به مرغ ها غذا می‌دهد
He is giving food to the chikens
او یک کشاورز است
He is a farmer
هوا گرم است
It is hot
آقای جونز به اردک ها غذا می‌دهد
Mr jones is giving food to the duck.
اردک ها غذا می‌خورند
The ducks are eating.
آن ها گرسنه هستند
They are hungry
کریس می‌گوید: زیر ان درخت را نگاه کنید
Look under the tree! Say chris

🌺🌸
#رویش_طلایی_کوچولوها
🌐www.gfok.ir
@childhoodchildhood