🍁چنــــــــار🙌
611 subscribers
8.57K photos
1.55K videos
86 files
1.65K links
روستا ریشه است...

ارتباط با ادمین ها جهت ارسال مطالب 👇👇

@aliYYp
@S_barati_110
@Chenartlg
Download Telegram
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫

⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃

هوای راهرو دادگاه گرفته و خفه بود. چهره غضبناک پیرمرد در هم گره خورده بود و پسر مدام با التماس می‌گفت: آقا غلط کردم، تو رو به خدا مرا ببخشید...
پیرمرد با غیظ پسر را نگاه کرد و به یاد حرف پزشک افتاد: متاسفم، خانم شما سکته قلبی کرده و در دم... اشک روی گونه‌اش لغزید.
باز صدای پسرک در گوشش پیچید: غلط کردم آقا! من فقط شوخی کردم، خانومتان که گوشی را برداشت گفتم شوهرتان تصادف کرده و مرده! به خدا همین!
🍃
🌺🍃

✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانالهای خبری چنار 📚✍🏻




📡با ما به روز باشید...

به کانال ما بپیوندید 👇👇

┏━━━🍃💞🍂━━━┓
💐لینک کانال خبری چناردرتلگرام👇
@Chenaariha

💐لینک کانال خبری چناردرایتا👇
https://eitaa.com/chenare

┗━━━🍂💞🍃━━━┛
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫

⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃

زن ومردجوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که
همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌ های شسته است و گفت : لباس‌ها چندان تمیز نیست.
انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید.احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد
اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد،
زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بندرخت تعجب کردوبه همسرش گفت: “یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده..”مرد پاسخ داد:
من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!
زندگی هم همینطور است.وقتی که رفتار دیگران رامشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت
پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی،بد نیست توجه کنیم
به اینکه خوددر آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را
داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم . . .
🍃
🌺🍃

✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانالهای خبری چنار 📚✍🏻




📡با ما به روز باشید...

به کانال ما بپیوندید 👇👇

┏━━━🍃💞🍂━━━┓
💐لینک کانال خبری چناردرتلگرام👇
@Chenaariha

💐لینک کانال خبری چناردرایتا👇
https://eitaa.com/chenare

┗━━━🍂💞🍃━━━┛
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫

⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃

مرد دیر وقت،خسته ازکار به خانه برگشت ، دم در پسر 5ساله اش را دید که در انتظار او بود:
سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما چه سوالی؟
بابا !شما برای هرساعت کارچقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیارخوب می گویم:20 دلار!

پسرکوچک درحالی که سرش پائین بود آه کشید٬ بعد به مرد نگاه کرد و گفت:میشود به من 10دلارقرض بدهید؟
مرد عصبانی شدو گفت :من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شدو فکر کردکه با پسرکوچکش خیلی تند وخشن رفتارکرده شاید واقعا چیزی
بوده که اوبرای خریدنش به 10دلار نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
خوابی پسرم؟
نه پدر، بیدارم
من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام
امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا
بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد
مرد وقتی دیدپسرکوچولو خودش هم پول داشته،دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد:برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم
آیا می توانم یک ساعت از کارشمابخرم تافردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم

🍃
🌺🍃

✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانالهای خبری چنار 📚✍🏻




📡با ما به روز باشید...

به کانال ما بپیوندید 👇👇

┏━━━🍃💞🍂━━━┓
💐لینک کانال خبری چناردرتلگرام👇
@Chenaariha

💐لینک کانال خبری چناردرایتا👇
https://eitaa.com/chenare

┗━━━🍂💞🍃━━━┛
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫

⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃

شبی آقا محمدخان قاجار نتوانست از زوزه شغالان بخوابد. صبح که از خواب برخاست مشاورانش را فراخواند و از آنها کیفری بایسته را برای شغالان طلب کرد.

هر یک کیفری سخت را برای شغالان پیشنهاد کردند. اما او هیچ یک را نپسندید و مجازاتی سخت‌تر را برای شغالان جستجو می‌کرد. دستور داد تمامی شغالانی که در آن حوالی یافت می‌شدند را بیابند و زنده به حضورش آورند.

وقتی شغالان را به حضورش آوردند، بر گردن تمامی آنها زنگوله‌ای آویخت و آنها را دوباره در صحرا رها کرد. طعمه‌ها از صدای زنگوله شغالان می‌گریختند و هیچ یک نتوانستند طعمه‌ای شکار کنند. چند روزی بدین نحو سپری شد تا همگی از گرسنگی مُردند.

🍃
🌺🍃

✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانالهای خبری چنار 📚✍🏻




📡با ما به روز باشید...

به کانال ما بپیوندید 👇👇

┏━━━🍃💞🍂━━━┓
💐لینک کانال خبری چناردرتلگرام👇
@Chenaariha

💐لینک کانال خبری چناردرایتا👇
https://eitaa.com/chenare

┗━━━🍂💞🍃━━━┛
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫

⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃

پیرمردی در یک روستا زندگی می‌کرد. او یکی از بدشانس ترین آدم‌های دنیا بود. کل روستا از دست او خشمگین و عصبانی بودند. او همیشه افسرده بود و درباره هر چیزی اعتراض می‌کرد و در یک کلام همیشه حالش بد بود!

هرچه سنش بالاتر می‌رفت بداخلاق تر و بد دهن تر می‌شد. مردم از او دوری می‌کردند، چرا که بدشانسی او مسری بود. او حال بدش را به بقیه نیز منتقل می‌کرد.

اما یک روز، وقتی به هشتاد سالگی رسیده بود، یک اتفاق عجیب افتاد. شایعه‌ای فورا در میان مردم پخش شد: پیرمرد امروز خوشحال است؛ او درباره هیچ چیز شکایت نمی‌کند، لبخند می‌زند و حتی چهره اش باز شده است.

اهالی روستا دور هم جمع شدند. از پیرمرد پرسیده شد: چه اتفاقی برای تو افتاده است؟

گفت: اتفاق خاصی نیفتاده. هشتاد سال من به دنبال شادی بودم و این کار بی‌فایده بود. حالا تصمیم گرفتم بدون شادی زندگی کنم و فقط از زندگی لذت ببرم. به همین دلیل الان شادم!
🍃
🌺🍃

✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانالهای خبری چنار 📚✍🏻



📡با ما به روز باشید...

به کانال ما بپیوندید 👇👇

┏━━━🍃💞🍂━━━┓
💐لینک کانال خبری چناردرتلگرام👇
@Chenaariha

💐لینک کانال خبری چناردرایتا👇
https://eitaa.com/chenare

┗━━━🍂💞🍃━━━┛
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫

⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃

روزی پدر و پسری بالای تپه‌ای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می‌کردند با هم صحبت می‌کردند.

پدر می‌گفت: اون خونه را می‌بینی؟
اون دومین خونه‌ایه که من تو این شهر ساختم.

زمانی که اومدم تو این کار فکر می‌کردم کاری که می‌کنم تا آخر باقی می‌مونه...

دل به ساختن هر خانه می‌بستم و چنان محکم درست می‌کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه...

خیالم این بود که خونه مستحکم‌ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه‌های من بعد از من هم همین‌طور می‌مونن.!!

اما حالا می‌دونی چی شده؟

صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم...

این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...!

این حرف صاحب‌خونه دل منو شکست ولی خوب شد...

خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم....

درسی که به تو هم می‌گم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفق‌تر باشی...

پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت.

چرا که هیچ‌چیز ارزش این را نداره و هیچ‌کس هم چنین ارزشی به تو نمی‌تونه بده...

"فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را می‌دونه و اگر دل می‌خوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه

🍃
🌺🍃

✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانالهای خبری چنار 📚✍🏻



📡با ما به روز باشید...

به کانال ما بپیوندید 👇👇

┏━━━🍃💞🍂━━━┓
💐لینک کانال خبری چناردرتلگرام👇
@Chenaariha

💐لینک کانال خبری چناردرایتا👇
https://eitaa.com/chenare

┗━━━🍂💞🍃━━━┛
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫

⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃

مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار می‌دهد. پیر شده است و از من می‌خواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر می‌گوید پنبه بکار و خودش هم نمی‌داند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟

عالم گفت: با او بساز.

گفت: نمی‌توانم!

عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟

گفت: بلی.

گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را می‌زنی؟

گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.

آیا او را نصیحت میکنی؟

گفت: نه چون مغزش نمی‌رود و…

گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد می‌کنی؟!

گفت: نه.

گفت: چون تو دوران کودکی را طی کرده‌ای و می‌دانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نکرده‌ای، هرگز نمی‌توانی اقتضای یک پیر را بفهمی!! “در پیری انسان زود رنج می‌شود، گوشه‌گیر می‌شود، عصبی می‌شود، احساس ناتوانی می‌کند و… “پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست.”

🍃
🌺🍃

✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانالهای خبری چنار 📚✍🏻




📡با ما به روز باشید...

به کانال ما بپیوندید 👇👇

┏━━━🍃💞🍂━━━┓
💐لینک کانال خبری چناردرتلگرام👇
@Chenaariha

💐لینک کانال خبری چناردرایتا👇
https://eitaa.com/chenare

┗━━━🍂💞🍃━━━┛
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫

⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃

مردم برای ابراز نارضایتی از مشکلاتشان همیشه به سراغ حکیمی می‌رفتند. یک روز او برای همه یک جک تعریف کرد و همه قهقهه زدند.

بعد از چند دقیقه، آن جک را تکرار کرد و تعداد کمی خندیدند؛ وقتی او این جک را برای بار سوم گفت، کسی نخندید!

حکیم گفت: شما نمی‌توانید بارها و بارها به یک جک بخندید، پس چرا برای مشکلات مشابه بارها و بارها گریه می‌کنید؟

🍃
🌺🍃

✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال قم زیبا📚✍🏻



📡با ما به روز باشید...

به کانال ما بپیوندید 👇👇

┏━━━🍃💞🍂━━━┓
💐لینک کانال خبری چناردرتلگرام👇
@Chenaariha

💐لینک کانال خبری چناردرایتا👇
https://eitaa.com/chenare

┗━━━🍂💞🍃━━━┛
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫

⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃

مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت.

آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد مشتري پرسيد چرا؟

آرايشگر گفت: كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضيو درد و رنج وجود داشته باشد؟

مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟

من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم مشتري با اعتراض گفت: پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند

آرایشگر گفت: آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.

مشتري گفت: دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند. براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد.
🍃
🌺🍃

✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانالهای خبری چنار 📚✍🏻



📡با ما به روز باشید...

به کانال ما بپیوندید 👇👇

┏━━━🍃💞🍂━━━┓
💐لینک کانال خبری چناردرتلگرام👇
@Chenaariha

💐لینک کانال خبری چناردرایتا👇
https://eitaa.com/chenare

┗━━━🍂💞🍃━━━┛
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫

⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃

بهترین تلاش، تلاش برای تغییر خود و نه دیگران است

بیشتر مجالس و نشست های خانوادگی با گفتگوهایی همراه است که برای ایجاد تغییر در دیگران انجام می شود. همه می خواهند دیگری تغییر کند. کسی به تغییر خود نمی اندیشد. شوهر برای تغییر فکر و عمل همسرش تلاش می کند و زن نیز برای متحول ساختن شوهر خود تلاش می کند و این دو برای تربیت و تزکیه فرزندان و… امّا بهترین راه تغییر دیگران، ایجاد تغییر و تحول در افکار و رفتار خود می باشد.

چه خوب وصیتی بوده این وصیت:

دانشمندی وصیت کرده که بر روی سنگ قبرش این جملات را بنویسند:کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم، وقتی بزرگ تر شدم، دیدم دنیا خیلی بزرگه، بهتر است کشورم را تغییر بدهم:در میانسالی تصمیم گرفتم شهرم را تغییر بدهم. آن را هم بزرگ یافتم در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را تغییر بدهم. اینک در آستانه مرگ فهمیدم که باید از روز اول به فکر تغییر خود می افتادم آنگاه شاید می توانستم دیگران و بلکه دنیا را تغییر دهم…
🍃
🌺🍃

✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانالهای خبری چنار 📚✍🏻



📡با ما به روز باشید...

به کانال ما بپیوندید 👇👇

┏━━━🍃💞🍂━━━┓
💐لینک کانال خبری چناردرتلگرام👇
@Chenaariha

💐لینک کانال خبری چناردرایتا👇
https://eitaa.com/chenare

┗━━━🍂💞🍃━━━┛