" زندانی عاشق"
در "غزل حصار" بیت چشمانت,
قافیه را باختم...
در "قصر" آغوش خواب هر شبت.
چوب خط عمر منست,
دیوار درد این " اوین"
شعر و خوانش از :
#فرزاد_سنایی
@chekamehsabz🍀
در "غزل حصار" بیت چشمانت,
قافیه را باختم...
در "قصر" آغوش خواب هر شبت.
چوب خط عمر منست,
دیوار درد این " اوین"
شعر و خوانش از :
#فرزاد_سنایی
@chekamehsabz🍀
در من بغضی ست مظلوم!
می کشد بر دوش ,
اندوه غریبانه ی
بعد از ظهرهای بی کسیِ
تابستان را!
بغضی که ابرهای مهربان پاییزی را
انتظار می کشد!
....
کاش ببارم
این روح زخم خورده ی بیمار را
از آسمان باران زده ی چشمانم
به تمامی.....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
می کشد بر دوش ,
اندوه غریبانه ی
بعد از ظهرهای بی کسیِ
تابستان را!
بغضی که ابرهای مهربان پاییزی را
انتظار می کشد!
....
کاش ببارم
این روح زخم خورده ی بیمار را
از آسمان باران زده ی چشمانم
به تمامی.....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
مینویسم
برای کوه
تا با قلههای سر به فک کشیدهاش
بشکافد دل آسمان را
قبل از سقوط بالهایم
مینشیند بر لبانم
طعم بوسههای داغ کویر
سیراب نشده از سينههایم
عبوری در عریانی اندام تاریخ
وقتی در زنانگیام میدَوَد
و جهان زیر پوستم میلولد
چشمهایم را میبندم
و با مداد سرخ
گونههایم را سرخ میکنم
مینویسم برای او
برای کوه....
#روژان_ب
@chekamehsabz🍀
برای کوه
تا با قلههای سر به فک کشیدهاش
بشکافد دل آسمان را
قبل از سقوط بالهایم
مینشیند بر لبانم
طعم بوسههای داغ کویر
سیراب نشده از سينههایم
عبوری در عریانی اندام تاریخ
وقتی در زنانگیام میدَوَد
و جهان زیر پوستم میلولد
چشمهایم را میبندم
و با مداد سرخ
گونههایم را سرخ میکنم
مینویسم برای او
برای کوه....
#روژان_ب
@chekamehsabz🍀
تکه پاره های نامت را می چسبانم به هم
شکسته
دور
بی رنگ
می گویند
برای خودت شاهزاده ای شده ای
سوار بر اسبی سپید
با ملکه ای در کنار
می گویند صدای خنده های مستی ات
هر شب
در گوش جهان می پیچد
هه!
جهان به کامت!
اما
بگذریم
با من بگو هنوز با آن صدای
غمگین و مردانه
حافظ می خوانی؟
#مریم_ک
@chekamehsabz🍀
شکسته
دور
بی رنگ
می گویند
برای خودت شاهزاده ای شده ای
سوار بر اسبی سپید
با ملکه ای در کنار
می گویند صدای خنده های مستی ات
هر شب
در گوش جهان می پیچد
هه!
جهان به کامت!
اما
بگذریم
با من بگو هنوز با آن صدای
غمگین و مردانه
حافظ می خوانی؟
#مریم_ک
@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز
یکساعت از رفتن زن همسایه گذشته بود اما هنوز سردرد داشت از بس یک ریز حرف زده بود ، برای متقاعد کردن مادر برای نپذیرفتن خواستگار جدید ،اعظم زن خوبی بود اما زندگی در محله ای فقیر نشین آنهم با داشتن پنج فرزند باعث شده بود برای خودش شغل جدیدی راه اندازی کند ، یافتن خواستگار برای دختران محل و دریافت پورسانت برای گذران زندگی ،،حرفهایش در گوش دخترک زنگ میخورد که زیر گوش مادرش نجوا میکرد
جونم برات بگه راضیه جان حسن مرد باجنمی ،مقنی و درآمدش خوبه ،زن مرده اس و یه بچه داره اما خو کوچیکه دخترت میتونه هر طور دلش خواست تربیتش کنه ، بمن گفته واسش النگو و گوشواره میخره ، سالی یه بار زیارت و..
مادر وسطش حرفش دویده و تند گفته بود خونه چی ؟؟ خونه داره ؟؟ اگه داره باید نصفش رو به اسم فاطمه کنه ، زن همسایه خیره نگاهش کرده و گفته بود خونه که نه ،نداره ولی میخره گفتم که جنم داره صبر کن و مادر لبخند زده و استکان چای را هورت کشیده بود.
.....
حسن مرد ساکت و کم حرفی بود ، در اولین جلسه ی خواستگاری به دخترک دل بسته بود ، فاطمه اما با دستهایی لرزان وقت تعارف کردن چای تمام نگاه و التماسش را ریخته بود درون چشمهای مرد که برود و دیگر بازنگردد اما چشمهای آهویی و پر تمنایش کار خود را کرده بود ، وقت پایان مجلس حسن از جیبش انگشتری در آورد و به راضیه خانم داد که به دخترش بدهد ، مدام این پا و آن پا میشد ، کت و شلوار قهوه ای به تن کرده بود با پیراهنی سفید و کمی چروک ، دستمال نسبتا بزرگی در جیب کت داشت که با آن عرق ازپیشانی میگرفت و هر بار زیر چشمی به دخترک نگاه میکرد .بلاخره حرفها تمام شد ،زن همسایه شبیه مردان املاکی که وقت معامله حراف میشوند یکسره حرف زده بود و کف بر دهان آورده بود جوری که فاطمه در دل آرزوی خفه شدنش را کرده بود ،پدرش سالها پیش بر اثر سقوط از داربست فلج شده بود و زندگی روی ترسناک خود را نشانشان داده بود ، تحصیل را دوست داشت و آرزویش پزشک شدن بود اما فقر بیرحمتر از آن بود که فرصت تحقق رویاهایش را بدهد، تازه وارد دبیرستان شده بود و مادرش مدام به زنها سفارش میکرد برای دخترک خواستگار بیابند و قرعه پیروزی بنام حسن آقا مقنی محل افتاده بود ، بریدند و دوختند و رفتند به همین سادگی . تمام شد
.....
هوا تاریک شده بود ،مهمانها رفته بودند و اتاق زفاف آماده برای ورود عروس و داماد ، شب قبل فاطمه کلی گریه کرده بود تمام روزهای گذشته را در سکوت و تلخی گذرانده بود ،رویاهایش در دریای بیرحم دنیا غرق شده بودند ، چاره ای جز تسلیم نداشت ، با ترس وارد اتاق شد ، رختخواب گوشه ای پهن شده بود ، روی لحافی که جهیزیه ی مادرش بود با مروارید و گلهای پارچه ای صورتی روی ساتن براق و سرخی تزئین شده بود، دوباره گریه اش گرفت توان نشستن روی زمین را نداشت ، در همین هنگام مرد وارد اتاق شد با اشتیاقی فراوان و نفسهایی پر از هوس به دختر نزدیک شد ، فاطمه لرزید ، ترسید و پا پس کشید ، با چشمهایی بزک شده و پر از ترس نگاهش کرد، پر از التماس ، مرد لبخند زد دندانهای نامرتب و زردی نمایان شد ، عصبی و کلافه فرمان داد" ببین دختر من خیلی پر حوصله ام اما اگه قاطی کنم مرد بدی میشم هااااا" ، تن صدایش چقدر عجیب و گوش خراش بود برای فاطمه ، زیر لب گفت : نه" ،روی برگرداند و اشک چکیده را از گونه پاک کرد.....
......
صبح شده بود ، صدای خروپف مرد تمام فضای گرم اتاق را پر کرده بود، فاطمه چمباتمه زده و به پنجره خیره شده بود ، باز هم از چشمانش التماس میبارید اینبار تمنا از خودش بود که قانع شود ، که بسوزد ، که بسازد ، یاد علی افتاد پسری که عاشقش بود یاد نامه هایی پر از گلبرگهای سرخ ، یاد آشفتگی موهای سیاه علی ،یاد رفتنش از آن شهر بعد شنیدن عروس شدن دختری که عاشقش بود ، آه بلندی کشید ،حال گریه هم نداشت دستهایش را درون موهایش فرو کرد با خود گفت این سرنوشت بیشتر دخترهاست مثل مادرم ، مثل زن همسایه و مثل من ،تصمیم گرفت تسلیم شود به دنیایی که برای اوزیبا ساخته نشده بود.
.....
بیست سال بعد وقتی در یک ظهر داغ تابستانی حسن مقنی در چاه خفه شد ،فاطمه زنی شکسته و غمگین بود با هزار آرزوی بر باد رفته ،مادر سه فرزند ، آن زمان هم با چشمهایی مملو از التماس زندگی را صدا میزد.
#ترنم
@chekamehsabz🍀
یکساعت از رفتن زن همسایه گذشته بود اما هنوز سردرد داشت از بس یک ریز حرف زده بود ، برای متقاعد کردن مادر برای نپذیرفتن خواستگار جدید ،اعظم زن خوبی بود اما زندگی در محله ای فقیر نشین آنهم با داشتن پنج فرزند باعث شده بود برای خودش شغل جدیدی راه اندازی کند ، یافتن خواستگار برای دختران محل و دریافت پورسانت برای گذران زندگی ،،حرفهایش در گوش دخترک زنگ میخورد که زیر گوش مادرش نجوا میکرد
جونم برات بگه راضیه جان حسن مرد باجنمی ،مقنی و درآمدش خوبه ،زن مرده اس و یه بچه داره اما خو کوچیکه دخترت میتونه هر طور دلش خواست تربیتش کنه ، بمن گفته واسش النگو و گوشواره میخره ، سالی یه بار زیارت و..
مادر وسطش حرفش دویده و تند گفته بود خونه چی ؟؟ خونه داره ؟؟ اگه داره باید نصفش رو به اسم فاطمه کنه ، زن همسایه خیره نگاهش کرده و گفته بود خونه که نه ،نداره ولی میخره گفتم که جنم داره صبر کن و مادر لبخند زده و استکان چای را هورت کشیده بود.
.....
حسن مرد ساکت و کم حرفی بود ، در اولین جلسه ی خواستگاری به دخترک دل بسته بود ، فاطمه اما با دستهایی لرزان وقت تعارف کردن چای تمام نگاه و التماسش را ریخته بود درون چشمهای مرد که برود و دیگر بازنگردد اما چشمهای آهویی و پر تمنایش کار خود را کرده بود ، وقت پایان مجلس حسن از جیبش انگشتری در آورد و به راضیه خانم داد که به دخترش بدهد ، مدام این پا و آن پا میشد ، کت و شلوار قهوه ای به تن کرده بود با پیراهنی سفید و کمی چروک ، دستمال نسبتا بزرگی در جیب کت داشت که با آن عرق ازپیشانی میگرفت و هر بار زیر چشمی به دخترک نگاه میکرد .بلاخره حرفها تمام شد ،زن همسایه شبیه مردان املاکی که وقت معامله حراف میشوند یکسره حرف زده بود و کف بر دهان آورده بود جوری که فاطمه در دل آرزوی خفه شدنش را کرده بود ،پدرش سالها پیش بر اثر سقوط از داربست فلج شده بود و زندگی روی ترسناک خود را نشانشان داده بود ، تحصیل را دوست داشت و آرزویش پزشک شدن بود اما فقر بیرحمتر از آن بود که فرصت تحقق رویاهایش را بدهد، تازه وارد دبیرستان شده بود و مادرش مدام به زنها سفارش میکرد برای دخترک خواستگار بیابند و قرعه پیروزی بنام حسن آقا مقنی محل افتاده بود ، بریدند و دوختند و رفتند به همین سادگی . تمام شد
.....
هوا تاریک شده بود ،مهمانها رفته بودند و اتاق زفاف آماده برای ورود عروس و داماد ، شب قبل فاطمه کلی گریه کرده بود تمام روزهای گذشته را در سکوت و تلخی گذرانده بود ،رویاهایش در دریای بیرحم دنیا غرق شده بودند ، چاره ای جز تسلیم نداشت ، با ترس وارد اتاق شد ، رختخواب گوشه ای پهن شده بود ، روی لحافی که جهیزیه ی مادرش بود با مروارید و گلهای پارچه ای صورتی روی ساتن براق و سرخی تزئین شده بود، دوباره گریه اش گرفت توان نشستن روی زمین را نداشت ، در همین هنگام مرد وارد اتاق شد با اشتیاقی فراوان و نفسهایی پر از هوس به دختر نزدیک شد ، فاطمه لرزید ، ترسید و پا پس کشید ، با چشمهایی بزک شده و پر از ترس نگاهش کرد، پر از التماس ، مرد لبخند زد دندانهای نامرتب و زردی نمایان شد ، عصبی و کلافه فرمان داد" ببین دختر من خیلی پر حوصله ام اما اگه قاطی کنم مرد بدی میشم هااااا" ، تن صدایش چقدر عجیب و گوش خراش بود برای فاطمه ، زیر لب گفت : نه" ،روی برگرداند و اشک چکیده را از گونه پاک کرد.....
......
صبح شده بود ، صدای خروپف مرد تمام فضای گرم اتاق را پر کرده بود، فاطمه چمباتمه زده و به پنجره خیره شده بود ، باز هم از چشمانش التماس میبارید اینبار تمنا از خودش بود که قانع شود ، که بسوزد ، که بسازد ، یاد علی افتاد پسری که عاشقش بود یاد نامه هایی پر از گلبرگهای سرخ ، یاد آشفتگی موهای سیاه علی ،یاد رفتنش از آن شهر بعد شنیدن عروس شدن دختری که عاشقش بود ، آه بلندی کشید ،حال گریه هم نداشت دستهایش را درون موهایش فرو کرد با خود گفت این سرنوشت بیشتر دخترهاست مثل مادرم ، مثل زن همسایه و مثل من ،تصمیم گرفت تسلیم شود به دنیایی که برای اوزیبا ساخته نشده بود.
.....
بیست سال بعد وقتی در یک ظهر داغ تابستانی حسن مقنی در چاه خفه شد ،فاطمه زنی شکسته و غمگین بود با هزار آرزوی بر باد رفته ،مادر سه فرزند ، آن زمان هم با چشمهایی مملو از التماس زندگی را صدا میزد.
#ترنم
@chekamehsabz🍀
#عکسواره
نگین آرزوهایت را
بچسبان روی سنجاق
وبخودت هدیه کن اینبار....
شاید که گیسوان روزگارت
ازپریشانی در آمد
#شکوه_پورصفری
@chekamehsabz🍀
نگین آرزوهایت را
بچسبان روی سنجاق
وبخودت هدیه کن اینبار....
شاید که گیسوان روزگارت
ازپریشانی در آمد
#شکوه_پورصفری
@chekamehsabz🍀
#عکسواره
هر صبح
زنی
جوانیش را
میان مهربانی میپیچد
و میفروشد
و هر عصر
با مزدش ارزو میخرد
برای کودکش
و من و تو
در ایستگاه بغض
سربه راه مرکبی
به انتظار،،،
شرابی از اشک مینوشیم
لبریز از الکلی که
هنوز
در بد مستی آن مانده ایم.....
#فیروزه
@chekamehsabz🍀
هر صبح
زنی
جوانیش را
میان مهربانی میپیچد
و میفروشد
و هر عصر
با مزدش ارزو میخرد
برای کودکش
و من و تو
در ایستگاه بغض
سربه راه مرکبی
به انتظار،،،
شرابی از اشک مینوشیم
لبریز از الکلی که
هنوز
در بد مستی آن مانده ایم.....
#فیروزه
@chekamehsabz🍀
#عکسواره
تمام زندگی درون مشتهای بسته و خسته اش بود
زنی که میان عروسکهای فروشی
نان کودکش را پنهان میکرد
و
در نی نی چشمانش
خشم قرنها بی عدالتی را به آدمها میفروخت
زن بود
و
این تمام دردی بود که همراه بوی عرق تنش
مشامها را می آزرد
زن دوره گرد عروسک فروش
ویران شده ی نگاه بیرحم آدمها
.....
خستگیهایت را روی جان زمین بگذار
ما روزهای زیادیست
درد مشترکیم
سر بر شانه ی شعرهای من بگذار
شاید کمی آرام شود
دل بیقرارت
بانوی آب و آیینه
#ترنم
@chekamehsabz🍀
تمام زندگی درون مشتهای بسته و خسته اش بود
زنی که میان عروسکهای فروشی
نان کودکش را پنهان میکرد
و
در نی نی چشمانش
خشم قرنها بی عدالتی را به آدمها میفروخت
زن بود
و
این تمام دردی بود که همراه بوی عرق تنش
مشامها را می آزرد
زن دوره گرد عروسک فروش
ویران شده ی نگاه بیرحم آدمها
.....
خستگیهایت را روی جان زمین بگذار
ما روزهای زیادیست
درد مشترکیم
سر بر شانه ی شعرهای من بگذار
شاید کمی آرام شود
دل بیقرارت
بانوی آب و آیینه
#ترنم
@chekamehsabz🍀
#عکسواره
دردهای بافته در دستانش را
هر روز
با گیره های رنگیِ شاد
از آرزوی دخترکان آزاد
گره می زند
بانوی دستفروش مترو
#مریم_ک
@chekamehsabz🍀
دردهای بافته در دستانش را
هر روز
با گیره های رنگیِ شاد
از آرزوی دخترکان آزاد
گره می زند
بانوی دستفروش مترو
#مریم_ک
@chekamehsabz🍀
#عکسواره
حسرت ها را حراج و عقده ها را می فروشد.
لبخندی تلخ کنج لبانش
هر صبح لعنتی بر کابوس خوشبختی...
انگار گرسنگی و جنون سهم روزگار اوست.
زنی که خاکستری ست .
#ساراشرفی
@chekamehsabz🍀
حسرت ها را حراج و عقده ها را می فروشد.
لبخندی تلخ کنج لبانش
هر صبح لعنتی بر کابوس خوشبختی...
انگار گرسنگی و جنون سهم روزگار اوست.
زنی که خاکستری ست .
#ساراشرفی
@chekamehsabz🍀
#عکسواره
زنبیل دستانش
لبریز از سیلیهای نزده است
انگشتانش
دهکدهی یقههای نگرفته،
پچپچ سیلیهای خورده را
بر گوش دیوار قاب گرفته
های، سیلی کار
هوی، سیلی فقر
هی، سیلی درد
وای، سیلی مرد کارخانهدار
آخ، سیلی کودک تبدار
داد، سیلی بیداد
نامرد سیلی مرد..!
#روژان_ب
@chekamehsabz🍀
زنبیل دستانش
لبریز از سیلیهای نزده است
انگشتانش
دهکدهی یقههای نگرفته،
پچپچ سیلیهای خورده را
بر گوش دیوار قاب گرفته
های، سیلی کار
هوی، سیلی فقر
هی، سیلی درد
وای، سیلی مرد کارخانهدار
آخ، سیلی کودک تبدار
داد، سیلی بیداد
نامرد سیلی مرد..!
#روژان_ب
@chekamehsabz🍀
#عکسواره
چه فرقی می کند
با چه "ت" ،"ط" ای نوشته شود؟!
وقتی مسافران این خط
یکی نیستند....
#مهتاب_خاکپور
@chekamehsabz🍀
چه فرقی می کند
با چه "ت" ،"ط" ای نوشته شود؟!
وقتی مسافران این خط
یکی نیستند....
#مهتاب_خاکپور
@chekamehsabz🍀
#عکسواره
دستانش!
یاد آور حضور نامرهمی هاست
و نگاهش!
پراز التماس فروشی
گل سر ها یم تا . پر پر نشده بخرید
آهای مردم
#مهناز_رضازاده
@chekamehsabz🍀
دستانش!
یاد آور حضور نامرهمی هاست
و نگاهش!
پراز التماس فروشی
گل سر ها یم تا . پر پر نشده بخرید
آهای مردم
#مهناز_رضازاده
@chekamehsabz🍀
#عکسواره
زندگی را دوست بدار!
تا
"نتوانستن"
سر فرود آورد
در آستانِ "خواستنِ"
تو...
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
زندگی را دوست بدار!
تا
"نتوانستن"
سر فرود آورد
در آستانِ "خواستنِ"
تو...
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀