اینک!
از من دوری و
به تو نزدیکم!
در جیبم
در نسیم داغ تابستان
در زنبیل رویاهایم
در خطوط کف دستم
چون جنینی در زهدان تنهایی
تو را
حمل می کنم
آرام و محتاط!
...
من تو را هر روز
از نو شروع می کنم
و با یادهایت
خاطره های تازه می سازم
....
صبح است دِلیارم
چایت سرد نشود!
....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
از من دوری و
به تو نزدیکم!
در جیبم
در نسیم داغ تابستان
در زنبیل رویاهایم
در خطوط کف دستم
چون جنینی در زهدان تنهایی
تو را
حمل می کنم
آرام و محتاط!
...
من تو را هر روز
از نو شروع می کنم
و با یادهایت
خاطره های تازه می سازم
....
صبح است دِلیارم
چایت سرد نشود!
....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
تلخ است دلم, و باز شیرین نشود
بی عشق , بهار خلق رنگین نشود
عطر گل نرگس از هوا می آید
بنمای رخت, که هجر سنگین نشود
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
بی عشق , بهار خلق رنگین نشود
عطر گل نرگس از هوا می آید
بنمای رخت, که هجر سنگین نشود
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
در تناقض های تلخ روزگار
تو
تنها شیرینِ این روزهای منی!
بیا!
که گلهای مینای جوان
از جای پای تو
سر از خاک خفته
بر می آورند!
بمان!
که عشق
نوزادی ست
که در فروردین
زاده خواهد شد...!
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
تو
تنها شیرینِ این روزهای منی!
بیا!
که گلهای مینای جوان
از جای پای تو
سر از خاک خفته
بر می آورند!
بمان!
که عشق
نوزادی ست
که در فروردین
زاده خواهد شد...!
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
Forwarded from عکس نگار
مرا که نداری
تازه لبخندم را به یاد می آوری
مرا که نداری
در باد دنبال عطر همیشگیم می گردی
مرا که نداری
آدمها را
از دور شبیه من می بینی و
به هر رهگذری سر تکان می دهی
با تردیدی امیدوارانه!
مرا که نداری
سرگردانی و
دلتنگی هایت را دوست می داری....
تو را که ندارم
می میرم.....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
تازه لبخندم را به یاد می آوری
مرا که نداری
در باد دنبال عطر همیشگیم می گردی
مرا که نداری
آدمها را
از دور شبیه من می بینی و
به هر رهگذری سر تکان می دهی
با تردیدی امیدوارانه!
مرا که نداری
سرگردانی و
دلتنگی هایت را دوست می داری....
تو را که ندارم
می میرم.....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
#داستان
"اقامتگاه موقت"
دلش شور می زد, فکر می کرد حتمن اتفاقی افتاده , به ساعتش نگاه کرد,حدود یک ساعت دیر کرده بود, تلفنش را جواب نمی داد و هیچ پیغامی نفرستاده بود...
از دور او را دید که سلانه سلانه به طرفش می آمد...
گفت توی شرکت کاری پیش آمده و مجبور شده بیشتر بماند..
زن لبخندی زد و گفت عیبی نداره همین که سالمی
خدا رو شکر...
مروا شانه به شانه ی مصطفی شروع به قدم زدن کرد, توی یک کافه رو به روی هم نشستند و سفارش دادند
: زمانی که همسرم رو از دست دادم, هیچوقت فکر نمی کردم روزی دوباره عاشق بشم...
این را گفت و حس کرد صورتش و دستانش داغ شده, مصطفی دستهای ملتهب مروا را در دست گرفت و گفت : خوشحالم...
پاییز زیبا بود زیباتر از همیشه..به خانه اش که رسیدند و خواست از ماشین پیاده شود , مصطفی یک جعبه ی کادوپیچ شده داد دستش و صورتش را بوسید..
: قابل تو رو نداره , فقط تو خونه بازش کن
...
توی خانه مروا با دقت کادو را باز کرد که کاغذش خراب نشود, یک عطر بود و یک شال قرمز , چشمهایش پر از اشک شد , مگر خوشبختی چیست ؟ همین است دیگر... و یادش آمد آنقدر هیجانزده شده بوده که حتی تشکر درست و حسابی هم نکرده ... برایش پیام نوشت: بهترین شب زندگیم رو برام ساختی, ممنونم...
روزهایش معنا پیدا کرده بودند ,به گونه هایش سرخی زیبایی دویده بود و روزگار با او آشتی کرده بود و جوانتر به نظر می رسید...
سعی می کرد خیلی خوب و جذاب باشد , گاهی هم موفق نمیشد ولی خوشحال بود, توی قفسه ی سینه اش, آنجا که جایگاه قلب است احساس گرمای مطبوعی می کرد, زمان با حرکتی موزون بر او می گذشت...
...
مروا روی نیمکت پارک نشسته بود, تنها
باز هم پاییز بود و باران ریز و سردی می بارید, مصطفی مدتی پیش بی دلیل رفته بود, به قول خودش به دنبال زندگی اش !
به او گفته بود که با هم آخر و عاقبتی ندارند و همین...
حالا او روی نیمکت , مچاله شده بود و به برگهایی که با وزش باد نقش زمین می شدند, نگاه می کرد, پالتواش به تنش زار می زد , از توی یک کیسه ی پلاستیکی مقداری غذا درآورد و گذاشت روی زمین کنار پایش, چند دقیقه بعد دور و برش پر از میو میوی گربه های گرسنه و خوشحال شد.
سری تکان داد و آرام بلند شد , به ابرهای سیاه بالای سرش نگاه کرد, انگار صد سال از پاییز پارسال گذشته بود.... شروع کرد قدم زدن, قفسه ی سینه اش تیر می کشید , حال تهوع داشت, خودش را جمع و جور کرد و به کنار خیابان رسانید و تاکسی گرفت....
فردا صبح رفتگر پارک توی یکی از سطل آشغالها , یک شیشه عطر نصفه و یک شال قرمز که توی یک کاغذ کادوی استفاده شده پیچیده شده بود. پیدا کرد....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
"اقامتگاه موقت"
دلش شور می زد, فکر می کرد حتمن اتفاقی افتاده , به ساعتش نگاه کرد,حدود یک ساعت دیر کرده بود, تلفنش را جواب نمی داد و هیچ پیغامی نفرستاده بود...
از دور او را دید که سلانه سلانه به طرفش می آمد...
گفت توی شرکت کاری پیش آمده و مجبور شده بیشتر بماند..
زن لبخندی زد و گفت عیبی نداره همین که سالمی
خدا رو شکر...
مروا شانه به شانه ی مصطفی شروع به قدم زدن کرد, توی یک کافه رو به روی هم نشستند و سفارش دادند
: زمانی که همسرم رو از دست دادم, هیچوقت فکر نمی کردم روزی دوباره عاشق بشم...
این را گفت و حس کرد صورتش و دستانش داغ شده, مصطفی دستهای ملتهب مروا را در دست گرفت و گفت : خوشحالم...
پاییز زیبا بود زیباتر از همیشه..به خانه اش که رسیدند و خواست از ماشین پیاده شود , مصطفی یک جعبه ی کادوپیچ شده داد دستش و صورتش را بوسید..
: قابل تو رو نداره , فقط تو خونه بازش کن
...
توی خانه مروا با دقت کادو را باز کرد که کاغذش خراب نشود, یک عطر بود و یک شال قرمز , چشمهایش پر از اشک شد , مگر خوشبختی چیست ؟ همین است دیگر... و یادش آمد آنقدر هیجانزده شده بوده که حتی تشکر درست و حسابی هم نکرده ... برایش پیام نوشت: بهترین شب زندگیم رو برام ساختی, ممنونم...
روزهایش معنا پیدا کرده بودند ,به گونه هایش سرخی زیبایی دویده بود و روزگار با او آشتی کرده بود و جوانتر به نظر می رسید...
سعی می کرد خیلی خوب و جذاب باشد , گاهی هم موفق نمیشد ولی خوشحال بود, توی قفسه ی سینه اش, آنجا که جایگاه قلب است احساس گرمای مطبوعی می کرد, زمان با حرکتی موزون بر او می گذشت...
...
مروا روی نیمکت پارک نشسته بود, تنها
باز هم پاییز بود و باران ریز و سردی می بارید, مصطفی مدتی پیش بی دلیل رفته بود, به قول خودش به دنبال زندگی اش !
به او گفته بود که با هم آخر و عاقبتی ندارند و همین...
حالا او روی نیمکت , مچاله شده بود و به برگهایی که با وزش باد نقش زمین می شدند, نگاه می کرد, پالتواش به تنش زار می زد , از توی یک کیسه ی پلاستیکی مقداری غذا درآورد و گذاشت روی زمین کنار پایش, چند دقیقه بعد دور و برش پر از میو میوی گربه های گرسنه و خوشحال شد.
سری تکان داد و آرام بلند شد , به ابرهای سیاه بالای سرش نگاه کرد, انگار صد سال از پاییز پارسال گذشته بود.... شروع کرد قدم زدن, قفسه ی سینه اش تیر می کشید , حال تهوع داشت, خودش را جمع و جور کرد و به کنار خیابان رسانید و تاکسی گرفت....
فردا صبح رفتگر پارک توی یکی از سطل آشغالها , یک شیشه عطر نصفه و یک شال قرمز که توی یک کاغذ کادوی استفاده شده پیچیده شده بود. پیدا کرد....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
مرا دیوانه می خوانی و
عشق
پروانه ی کوچک رنگینی ست که
با بیشمار گل
به معاشقه نشسته است...
و من لیلی هیچ قصه ای نبوده ام
و در هیچ قابی
طرح صورتم
در سایه ی هیچکس نیست...
قاصدکی سپید
بر بال نسیم
بی هیچ هراسی...
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
عشق
پروانه ی کوچک رنگینی ست که
با بیشمار گل
به معاشقه نشسته است...
و من لیلی هیچ قصه ای نبوده ام
و در هیچ قابی
طرح صورتم
در سایه ی هیچکس نیست...
قاصدکی سپید
بر بال نسیم
بی هیچ هراسی...
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز
سیاه
سفید
خاکستری
نام آینده ی کشوری ست
که این روزها
در بیمارستان بستری ست
سیاهی اش نماد مرگ
مرگ جامعه ایی قدمت دار
که بوی الرحمن
از گلدسته های مساجدش
خیلی وقت است
به مشام می رسد
سفیدی اش نماد کفن
که برای بخت بلند بافته شده بود اما
با تخت بلند و پارچه ی سفید
بی صدا به سوی عرش می رود
خاکستری اش نماد بی تفاوتی ست
بی تفاوتی که این روزها
به شغل دائمی اکثر مردم این سرزمین
تبدیل شده و نشانگر:
آمدیم
دیدیم
و رفتیم
تبدیل شده.
#مظنون_همیشگی
@chekamehsabz🍀
سیاه
سفید
خاکستری
نام آینده ی کشوری ست
که این روزها
در بیمارستان بستری ست
سیاهی اش نماد مرگ
مرگ جامعه ایی قدمت دار
که بوی الرحمن
از گلدسته های مساجدش
خیلی وقت است
به مشام می رسد
سفیدی اش نماد کفن
که برای بخت بلند بافته شده بود اما
با تخت بلند و پارچه ی سفید
بی صدا به سوی عرش می رود
خاکستری اش نماد بی تفاوتی ست
بی تفاوتی که این روزها
به شغل دائمی اکثر مردم این سرزمین
تبدیل شده و نشانگر:
آمدیم
دیدیم
و رفتیم
تبدیل شده.
#مظنون_همیشگی
@chekamehsabz🍀
امروز در سینه و قلبم
هوایی فروتن دارم
تا عشق را
نفس باران کنم
می خواهم بر تن از یاد رفته ام
غریبانه ببارم
خیلی چیزها را نگفتن
معرفت می خواهد نه طاقت
طاقت یه روزی تموم میشه
اما معرفت نه
جاشو عوض می کنه
روزگاریه که
بیشتر از همیشه
حقیقت تنها ست،
چرا حواست به هوات نیست
یه تنه تنها شدی
چی داری؟
یه تن و هزار تا خنجر!؟
اگر آزادی دست ندهد
در گوشه ی هواخوری زندان
برای زندانیان خواهم گفت
كه فقط به اندازه ی خیال آزادید
و خیال تنها راه زنده ماندن است.
#مسعود_کیمیایی
@chekamehsabz🍀
هوایی فروتن دارم
تا عشق را
نفس باران کنم
می خواهم بر تن از یاد رفته ام
غریبانه ببارم
خیلی چیزها را نگفتن
معرفت می خواهد نه طاقت
طاقت یه روزی تموم میشه
اما معرفت نه
جاشو عوض می کنه
روزگاریه که
بیشتر از همیشه
حقیقت تنها ست،
چرا حواست به هوات نیست
یه تنه تنها شدی
چی داری؟
یه تن و هزار تا خنجر!؟
اگر آزادی دست ندهد
در گوشه ی هواخوری زندان
برای زندانیان خواهم گفت
كه فقط به اندازه ی خیال آزادید
و خیال تنها راه زنده ماندن است.
#مسعود_کیمیایی
@chekamehsabz🍀