Forwarded from اثیری... (فیروزه)
شهر قصه نمایشنامه بسیار مهم و مشهوری است که در سال 1345 توسط بیژن مفید ساخته شد و چندین نسل با آن خاطره و نوستالژی دارند.
اولین بار شهر قصه در سال ۱۳۴۵ به صورت یک نسخه ۴ ساعته با گروه نمایش برنامه دوم رادیو تهران ضبط و اجرا شد.شهر قصه در سال ۱۳۴۷ در نخستین جشن هنر شیراز هم اجرایی بسیار موفق داشت.پس از جشن هنر شیراز مسئولان وقت تصمیم به قرار دادن کارگاه نمایش تهران در اختیار گروه بیژن مفید گرفتند. با اینکه تالار رودکی (تالار وحدت) برای اجرای عمومی این نمایش در نظر گرفته شده بود اما بیژن مفید تماشاخانه سنگلج را برای اجرای نمایش انتخاب کرد.
شهر قصه را می توان تصویری از جامعه عقب مانده و بیمار ایران به زبان حیوانات دانست .بیژن مفید درباره شهر قصه نوشتهاست:
«شهر قصه حکایت انسانهایی که ماسک حیوانات را به چهره دارند و به دنیای پر از ریا و دروغ کوچکشان خو گرفتهاند. یک روز یک آدم جدیدی به شهر وارد میشود و مجبور می شود به رنگ آنها درمیآید و در نتیجه هویت خود را از دست میدهد.»
شهر قصه به لحاظ زیبایی ترانه ها و جذابیت های کلامی در هنر نمایش ایران یگانه است .متن نمایش چنان جذاب و گیراست که تصمیم به انتشار نسخه صوتی نمایشنامه بروی نوار گرفته شد. تصمیمی که باعث شد میلیون ها نسخه از اثر به صورت قانونی و غیر قانونی در جامعه منتشر شود و نمایشنامه به تدریج به اثری افسانه ای تبدیل شد.
صدا پیشگان نمایش:
قصهگو: جمیله ندایی
روباه ( ملا ) معلم: بیژن مفید
خرس (رمال ) کارمند ثبت احوال: بهمن مفید
خر ( خراط ) محمود استادمحمد
میمون ( مطرب ) : آرش استاد محمد
فیل ( غریبه ) حسین والامنش
سگ ( عطار) فرهاد صوفی
بز( بزاز) بیژن مفید
موش : هومن مفید
خاله سوسکه : تهمینه مدنی
شتر ( نقال): بیژن مفید
اسب: سهیل سوزنی
طوطی ( شاعر) : سهیل سوزنی
قاطر ( نعلبند) : بهمن مفید
@Astral_one
اولین بار شهر قصه در سال ۱۳۴۵ به صورت یک نسخه ۴ ساعته با گروه نمایش برنامه دوم رادیو تهران ضبط و اجرا شد.شهر قصه در سال ۱۳۴۷ در نخستین جشن هنر شیراز هم اجرایی بسیار موفق داشت.پس از جشن هنر شیراز مسئولان وقت تصمیم به قرار دادن کارگاه نمایش تهران در اختیار گروه بیژن مفید گرفتند. با اینکه تالار رودکی (تالار وحدت) برای اجرای عمومی این نمایش در نظر گرفته شده بود اما بیژن مفید تماشاخانه سنگلج را برای اجرای نمایش انتخاب کرد.
شهر قصه را می توان تصویری از جامعه عقب مانده و بیمار ایران به زبان حیوانات دانست .بیژن مفید درباره شهر قصه نوشتهاست:
«شهر قصه حکایت انسانهایی که ماسک حیوانات را به چهره دارند و به دنیای پر از ریا و دروغ کوچکشان خو گرفتهاند. یک روز یک آدم جدیدی به شهر وارد میشود و مجبور می شود به رنگ آنها درمیآید و در نتیجه هویت خود را از دست میدهد.»
شهر قصه به لحاظ زیبایی ترانه ها و جذابیت های کلامی در هنر نمایش ایران یگانه است .متن نمایش چنان جذاب و گیراست که تصمیم به انتشار نسخه صوتی نمایشنامه بروی نوار گرفته شد. تصمیمی که باعث شد میلیون ها نسخه از اثر به صورت قانونی و غیر قانونی در جامعه منتشر شود و نمایشنامه به تدریج به اثری افسانه ای تبدیل شد.
صدا پیشگان نمایش:
قصهگو: جمیله ندایی
روباه ( ملا ) معلم: بیژن مفید
خرس (رمال ) کارمند ثبت احوال: بهمن مفید
خر ( خراط ) محمود استادمحمد
میمون ( مطرب ) : آرش استاد محمد
فیل ( غریبه ) حسین والامنش
سگ ( عطار) فرهاد صوفی
بز( بزاز) بیژن مفید
موش : هومن مفید
خاله سوسکه : تهمینه مدنی
شتر ( نقال): بیژن مفید
اسب: سهیل سوزنی
طوطی ( شاعر) : سهیل سوزنی
قاطر ( نعلبند) : بهمن مفید
@Astral_one
Forwarded from اثیری... (فیروزه)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شهر قصه "1352"
کارگردان "منوچهر انور"
نویسنده "بیژن مفید"
قصهگوی شهر قصه "پروانه معصومی"داستان فیلی "محمد مغیلان" را بازگو میکند که به عنوان جانوری غریبه وارد شهر قصه میشود و توجه همه حیوانها را برمیانگیزد. روباه "ناصر آقایی"و میمون "فردوس کاویانی "و خر "مجید مظفری "و شتر "محمد ابهری" و بز "جمشید لایق"و سگ "مهدی منتظر"با طرح نقشهای در اندازه و جای خرطوم، عاج و سایر اعضای بدن فیل تغییراتی میدهند و سرانجام برای حفظ زیبایی و تعادل آنها را به یغما میبرند...
@Astral_one
کارگردان "منوچهر انور"
نویسنده "بیژن مفید"
قصهگوی شهر قصه "پروانه معصومی"داستان فیلی "محمد مغیلان" را بازگو میکند که به عنوان جانوری غریبه وارد شهر قصه میشود و توجه همه حیوانها را برمیانگیزد. روباه "ناصر آقایی"و میمون "فردوس کاویانی "و خر "مجید مظفری "و شتر "محمد ابهری" و بز "جمشید لایق"و سگ "مهدی منتظر"با طرح نقشهای در اندازه و جای خرطوم، عاج و سایر اعضای بدن فیل تغییراتی میدهند و سرانجام برای حفظ زیبایی و تعادل آنها را به یغما میبرند...
@Astral_one
فرشته
یا مقدس
اخرین روز بهاری آخرین جلسه درس سردخانه و انبار بود
دانشجو ها از گرمی هوا شکایت داشتند
استاد کلید تند و پمپ کولر را زد اما فراموش کرد کلید روشن را بزنه
به شوخی گفتم :
استاد یه کولر نمی تونی روشن کنی
سرد خونه درس میدی ؟
و کلاس از خنده منفجر شد
نمیدونستم همین شوخی ساده
سر آغاز یه دوستی کهنه میشه .
بین دختر های کلاس
دختری بود
که همیشه لباس و جواهرات و ماشین لوکس استفاده می کرد
اما هیچ وقت با کسی صحبت نمی کرد .
بارها دیده بودم وقتی کسی میخواد سر صحبت را باز کنه
جواب میداد :
بله
متوجه منظورتان نشدم
یا
منظورتان چیه
همین سکوت و جلوه ثروت همیشه موجی از شایعات را میساخت
بقیه دختر ها اعتقاد داشتن :
فرشته از همسرش جدا شده و مهر خور است، مگه میشه یه نفر با این سن این همه دارایی و ثروت داشته باشه .
اما بعد از اون شوخی من با استاد سردخانه گره های کور این راز برای من باز شد
هیچ وقت نفهمیدم تو اون شوخی ساده من چی بود که بعد از اون روز همیشه کنار من مینشست هر بار که همدیگرو میدیدم لبخند میزد
اواسط امتحانات در راه برگشت تو ماشین کنار من نشست
و برای جزوه گرفتن تلفن من را گرفت
و سر آغاز دوستی قدیمی شد .
فرشته آخرین دختر از یک خانواده با هفت دختر و یک پسر در انتها بود
پدرش از تاجران و صادر کنندگان مشهور شهر تبریز
به امید داشتن وارث ذکور ی شایسته
مرتب صاحب فرزند شده بود
تا رسیدن به فرشته به در بسته خورده بود.
همیشه با حسرت و خشم میگفت پدرم منو تو خونه پسر صدا می کرد
که نمیدونی چقدر شنیدنش سخت بود .
یه روز بعد از اینکه به خواستگاری
پسر همکارش نه گفته بودم
برای همیشه از خونه بیرون اومدم .
اما هیچ وقت ریشه ها را قطع نکرده بود با اینکه هیچ وقت با پدرش حرف نمی زد
تو شعبه شرکت پدرش در تهران کار می کرد.
یه بار ازش پرسیدم
به نظرت مادر ها مقدس هستند
جواب داد
من شش تا خواهر متاهل دارم که تو یه ازدواج سنتی هستند
من تصمیم گرفتم این زنجیره را قطع کنم
زندگی بدون سایه پدر
و شوهر خیلی سخته
اما بهتر از زندگی بدون عشق و احترامه
زندگی بدون بچه سخته
اما آسانتر از داشتن بچه ایه که یادگار عشق نیست
نمیدونم خواهر های بزرگتر که همه مادر بودن چه آوازی در گوشش زمزمه کرده بودن
و پدر چه میراث روانی در ذهنش باقی گذاشته بود
اما هر بار که از سینما یا تاتر بر می گشتیم وقت خدا حافظی
با همان لبخند سر کلاس سردخانه میگفت:
حیف نمی تونم به هیچ مردی اعتماد کنم .
فرشته نقش مادر بودن را انتخاب نکرده بود
اما
خودش فرشته خودش شده بود .
#محسن_شریفی
@chekamehsabz🍀
یا مقدس
اخرین روز بهاری آخرین جلسه درس سردخانه و انبار بود
دانشجو ها از گرمی هوا شکایت داشتند
استاد کلید تند و پمپ کولر را زد اما فراموش کرد کلید روشن را بزنه
به شوخی گفتم :
استاد یه کولر نمی تونی روشن کنی
سرد خونه درس میدی ؟
و کلاس از خنده منفجر شد
نمیدونستم همین شوخی ساده
سر آغاز یه دوستی کهنه میشه .
بین دختر های کلاس
دختری بود
که همیشه لباس و جواهرات و ماشین لوکس استفاده می کرد
اما هیچ وقت با کسی صحبت نمی کرد .
بارها دیده بودم وقتی کسی میخواد سر صحبت را باز کنه
جواب میداد :
بله
متوجه منظورتان نشدم
یا
منظورتان چیه
همین سکوت و جلوه ثروت همیشه موجی از شایعات را میساخت
بقیه دختر ها اعتقاد داشتن :
فرشته از همسرش جدا شده و مهر خور است، مگه میشه یه نفر با این سن این همه دارایی و ثروت داشته باشه .
اما بعد از اون شوخی من با استاد سردخانه گره های کور این راز برای من باز شد
هیچ وقت نفهمیدم تو اون شوخی ساده من چی بود که بعد از اون روز همیشه کنار من مینشست هر بار که همدیگرو میدیدم لبخند میزد
اواسط امتحانات در راه برگشت تو ماشین کنار من نشست
و برای جزوه گرفتن تلفن من را گرفت
و سر آغاز دوستی قدیمی شد .
فرشته آخرین دختر از یک خانواده با هفت دختر و یک پسر در انتها بود
پدرش از تاجران و صادر کنندگان مشهور شهر تبریز
به امید داشتن وارث ذکور ی شایسته
مرتب صاحب فرزند شده بود
تا رسیدن به فرشته به در بسته خورده بود.
همیشه با حسرت و خشم میگفت پدرم منو تو خونه پسر صدا می کرد
که نمیدونی چقدر شنیدنش سخت بود .
یه روز بعد از اینکه به خواستگاری
پسر همکارش نه گفته بودم
برای همیشه از خونه بیرون اومدم .
اما هیچ وقت ریشه ها را قطع نکرده بود با اینکه هیچ وقت با پدرش حرف نمی زد
تو شعبه شرکت پدرش در تهران کار می کرد.
یه بار ازش پرسیدم
به نظرت مادر ها مقدس هستند
جواب داد
من شش تا خواهر متاهل دارم که تو یه ازدواج سنتی هستند
من تصمیم گرفتم این زنجیره را قطع کنم
زندگی بدون سایه پدر
و شوهر خیلی سخته
اما بهتر از زندگی بدون عشق و احترامه
زندگی بدون بچه سخته
اما آسانتر از داشتن بچه ایه که یادگار عشق نیست
نمیدونم خواهر های بزرگتر که همه مادر بودن چه آوازی در گوشش زمزمه کرده بودن
و پدر چه میراث روانی در ذهنش باقی گذاشته بود
اما هر بار که از سینما یا تاتر بر می گشتیم وقت خدا حافظی
با همان لبخند سر کلاس سردخانه میگفت:
حیف نمی تونم به هیچ مردی اعتماد کنم .
فرشته نقش مادر بودن را انتخاب نکرده بود
اما
خودش فرشته خودش شده بود .
#محسن_شریفی
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
آدم برفی
به
خورشید
گفت
ببین مرا
دوستت دارم
کنارم بمان
برایت می میرم....
خورشید زهرخندی زد
آدم برفی
مرد....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
به
خورشید
گفت
ببین مرا
دوستت دارم
کنارم بمان
برایت می میرم....
خورشید زهرخندی زد
آدم برفی
مرد....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
زندگی جاری بود
حتی وقتی که تو مرده بودی،
در پس پیوندی ناقص
بین ندانستن و عشق ؛
ودست هرز زمانه
طبق عادت
قربانی دیگری میگرفت...
تو مُردی تا که زنده باشی
در داستانی که من
به فرزندم میگویم
برای بیداری...
برای آزادی...
برای عشق💗
ای درگلویت آواز هزار پرنده
به مقصد رهایی!
#شکوفه_پورصفری
@chekamehsabz🍀
حتی وقتی که تو مرده بودی،
در پس پیوندی ناقص
بین ندانستن و عشق ؛
ودست هرز زمانه
طبق عادت
قربانی دیگری میگرفت...
تو مُردی تا که زنده باشی
در داستانی که من
به فرزندم میگویم
برای بیداری...
برای آزادی...
برای عشق💗
ای درگلویت آواز هزار پرنده
به مقصد رهایی!
#شکوفه_پورصفری
@chekamehsabz🍀
Forwarded from رادیکال (روشنا)
تقریبا همهی مردم
بخشی از عمرشان را
در تلاش برای نشان دادن ویژگیهایی که ندارند
صرف میکنند...
#ساموئل_جانسون
@lakidaR
بخشی از عمرشان را
در تلاش برای نشان دادن ویژگیهایی که ندارند
صرف میکنند...
#ساموئل_جانسون
@lakidaR
تقدیر
کاسه ای گِلی بود
از دست زمانه سُر خورد
و تکه تکه شد
خرد و ریز!
و روی دل ما نشست!
بیرحمتر از طوفان بود
داغتر از آتشفشان
سوزاند
و گدازههایش
بر سینه به یادگار بماند
#مهناز_رضا_زاده
@chekamehsabz🍀
کاسه ای گِلی بود
از دست زمانه سُر خورد
و تکه تکه شد
خرد و ریز!
و روی دل ما نشست!
بیرحمتر از طوفان بود
داغتر از آتشفشان
سوزاند
و گدازههایش
بر سینه به یادگار بماند
#مهناز_رضا_زاده
@chekamehsabz🍀
شب در قاب پنجره می خوابد
چشمهایم خیره به سقف
رد تیز چرخ های ماشین شهرداری
بر خستگی آسفالت
از روی رویایم رد می شود
#آنی
#مریم_ک
@chekamehsabz🍀
چشمهایم خیره به سقف
رد تیز چرخ های ماشین شهرداری
بر خستگی آسفالت
از روی رویایم رد می شود
#آنی
#مریم_ک
@chekamehsabz🍀
Forwarded from اتچ بات
.
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام،
دوست می دارم.
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام،
دوست می دارم.
برای خاطر عطر نان گرم،
برای خاطر برفی که آب می شود،
و برای خاطر نخستین گل ها،
تو را به خاطر دوست داشتن،
دوست می دارم.
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم،
دوست می دارم...
شعر : #پل_الوار
خوانش : #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام،
دوست می دارم.
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام،
دوست می دارم.
برای خاطر عطر نان گرم،
برای خاطر برفی که آب می شود،
و برای خاطر نخستین گل ها،
تو را به خاطر دوست داشتن،
دوست می دارم.
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم،
دوست می دارم...
شعر : #پل_الوار
خوانش : #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
Telegram
attach 📎
" ترانه "
تو را
چون
صدای باد در گیسوان درخت !
زمزمه ی آفتاب بر بال زنبور !
فریاد ماهی های نقره ای در پیچ و تاب رودخانه !
نجوای عاشقان بی شب !
سرود پیروزی مردم در میدان شهر !
تو را
چون
آوای زندگی
دوست می دارم.
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
تو را
چون
صدای باد در گیسوان درخت !
زمزمه ی آفتاب بر بال زنبور !
فریاد ماهی های نقره ای در پیچ و تاب رودخانه !
نجوای عاشقان بی شب !
سرود پیروزی مردم در میدان شهر !
تو را
چون
آوای زندگی
دوست می دارم.
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
*The Final Truth*
Song by: Lunatic Soul
So easy to forget
Remove from consciousness
All instances
That used to be significant
I never thought those things
Would have such meaning
Until he asked me to
Give them back
What will survive of me
A cardboard box with thoughts inside
What will survive of me
My little escapes from real life
What will survive
And what will I take
To the land of endless ones
If I sever the past
It will be so dark here
We want to be loved
Loved for what we are
We want to be saved
But our final truth depends on time
So what will survive of me
A cardboard box with thoughts inside
What will survive of me
My little escapes from real life
What will survive
And what will I take
To the land of the endless ones
If I sever the past
It will be so dark here
When I met The Ferryman
He smiled to me
Could swear I saw this smile before
"You have to choose" - he said
"And then you may return
You'll get another chance to revive
If you decide to keep
Your memories from the past
By all else, you must be forgotten
If you let me take your mind
If you let me take your soul
In their hearts you'll stay forever
Your choice
The time is now
At the crossroads of your afterlife
The part of you must be lost
Make up your mind
Choose the side
Pick the card
Throw the coin from your mouth
Cause the time is now
I'm calling you again
Let's see what color
Your rising sun will have this time"
****
" آخرین حقیقت"
ساده است فراموش کردن
از هوشیاریات لحظه های درگیر را بیرون کن
خودم هم فکر نمیکردم این چیزها معنایی داشته باشند
تا او، از من خواست که به اینها هم بیاندیشم :
چه از من به جا خواهد ماند ؟
جعبه ای مقوایی با پندارهای درونش
چه از من به جا خواهد ماند؟
گریزهای ناچیزم از زندگی واقعی
چه باقی خواهد ماند ؟
چه چیز را با خود میبرم؟
به سرزمین های بی پایان و ابدیت ،دوباره؟
اگر گذشته را فراخوانم
اینجا بسیار تاریک خواهد شد
همگی میخواهیم محبوب باشیم
محبوب برای آنچه هستیم
میخواهیم نجات یابیم
اما..
آخرین حقیقت سوار بر زمان از راه میرسد..
همچنان از ما چه بر جا خواهد میماند؟
جعبه ای مقوایی با پندارهای درونش؟
چه از من به جا خواهد ماند؟
گریزهای کوچک از زندگی واقعی
چه باقی خواهد ماند؟
و چه را با خود میبریم؟
به سرزمین های بی پایان و ابدیت،دوباره؟
اگر گذشته را فراخوانم
اینجا بسیار تاریک خواهد شد
زمانی که قایقران ( فرشته مرگ) را ملاقات کردم
لبخندی به من زد
میتوانستم سوگند بخورم این لبخند را قبلا دیده بودم ..
او گفت : باید انتخاب کنی
و آنگاه میتوانی بازگردی
شانس مجددی برای آغازی دوباره خواهی داشت
و اگر تصمیم بگیری خاطراتت را حفظ کنی
(خاطرات گذشته ات را )
آنگاه خودت به دست فراموشی سپرده خواهی شد
و اگر اجازه دهی ذهنت را بگیرم
و اختیار روحت را به من دهی
در قلب هایشان تا ابد خواهی ماند
انتخاب با توست
حالا وقتش است
که در این دوراهی پس از مرگ
"آن" بخش وجودت را دور بیاندازی
انتخاب کن
کدام طرفی هستی؟
سکه را از دهانت پرتاب کن
( شیر یا خط)
اکنون زمانش است
من دوباره تورا صدا خواهم کرد
ببینیم این بار خورشیدت از کجا طلوع خواهد کرد ؟
ترجمه : #افشین_د
@chekamehsabz🍀
Song by: Lunatic Soul
So easy to forget
Remove from consciousness
All instances
That used to be significant
I never thought those things
Would have such meaning
Until he asked me to
Give them back
What will survive of me
A cardboard box with thoughts inside
What will survive of me
My little escapes from real life
What will survive
And what will I take
To the land of endless ones
If I sever the past
It will be so dark here
We want to be loved
Loved for what we are
We want to be saved
But our final truth depends on time
So what will survive of me
A cardboard box with thoughts inside
What will survive of me
My little escapes from real life
What will survive
And what will I take
To the land of the endless ones
If I sever the past
It will be so dark here
When I met The Ferryman
He smiled to me
Could swear I saw this smile before
"You have to choose" - he said
"And then you may return
You'll get another chance to revive
If you decide to keep
Your memories from the past
By all else, you must be forgotten
If you let me take your mind
If you let me take your soul
In their hearts you'll stay forever
Your choice
The time is now
At the crossroads of your afterlife
The part of you must be lost
Make up your mind
Choose the side
Pick the card
Throw the coin from your mouth
Cause the time is now
I'm calling you again
Let's see what color
Your rising sun will have this time"
****
" آخرین حقیقت"
ساده است فراموش کردن
از هوشیاریات لحظه های درگیر را بیرون کن
خودم هم فکر نمیکردم این چیزها معنایی داشته باشند
تا او، از من خواست که به اینها هم بیاندیشم :
چه از من به جا خواهد ماند ؟
جعبه ای مقوایی با پندارهای درونش
چه از من به جا خواهد ماند؟
گریزهای ناچیزم از زندگی واقعی
چه باقی خواهد ماند ؟
چه چیز را با خود میبرم؟
به سرزمین های بی پایان و ابدیت ،دوباره؟
اگر گذشته را فراخوانم
اینجا بسیار تاریک خواهد شد
همگی میخواهیم محبوب باشیم
محبوب برای آنچه هستیم
میخواهیم نجات یابیم
اما..
آخرین حقیقت سوار بر زمان از راه میرسد..
همچنان از ما چه بر جا خواهد میماند؟
جعبه ای مقوایی با پندارهای درونش؟
چه از من به جا خواهد ماند؟
گریزهای کوچک از زندگی واقعی
چه باقی خواهد ماند؟
و چه را با خود میبریم؟
به سرزمین های بی پایان و ابدیت،دوباره؟
اگر گذشته را فراخوانم
اینجا بسیار تاریک خواهد شد
زمانی که قایقران ( فرشته مرگ) را ملاقات کردم
لبخندی به من زد
میتوانستم سوگند بخورم این لبخند را قبلا دیده بودم ..
او گفت : باید انتخاب کنی
و آنگاه میتوانی بازگردی
شانس مجددی برای آغازی دوباره خواهی داشت
و اگر تصمیم بگیری خاطراتت را حفظ کنی
(خاطرات گذشته ات را )
آنگاه خودت به دست فراموشی سپرده خواهی شد
و اگر اجازه دهی ذهنت را بگیرم
و اختیار روحت را به من دهی
در قلب هایشان تا ابد خواهی ماند
انتخاب با توست
حالا وقتش است
که در این دوراهی پس از مرگ
"آن" بخش وجودت را دور بیاندازی
انتخاب کن
کدام طرفی هستی؟
سکه را از دهانت پرتاب کن
( شیر یا خط)
اکنون زمانش است
من دوباره تورا صدا خواهم کرد
ببینیم این بار خورشیدت از کجا طلوع خواهد کرد ؟
ترجمه : #افشین_د
@chekamehsabz🍀
جوانی بیست و چهار پنج ساله
نظافتچی هتل، به تصویر پسر بچه
چهار پنج ساله با عشق در تلفنش زل زده
برای باز کردن سر صحبت همین بهانه کافی است
می گوید نونزده ساله بوده که همسر باردارش را در پاکستان با رویای کار و پول ترک کرده
چند ماه در مغازه ای کار میکرده
و کارفرما دستمزدش را پرداخت نکرده
ساجد می گفت از سر خشم با چوب چند ضربه به کارفرما زده
و چون ضربات از کمر به بالا بوده
طبق استدلال قاضی ترک
نوعا کشنده بوده
و به پنج سال زندان محکوم شده
در دانشگاه زندان فارسی را از استاد های ایرانی یاد گرفته
و چند هفته ای است اززندان آزاد شده
تمام آرزوی ساجد جمع کردن پول خرج برگشت به پاکستان بود
ساجد از آرزوهای بر باد رفته می گفت
و دهها سوال بی جواب در ذهن من میساخت :
بهتر نبود خشمت را کنترل میکردی؟
یه لحظه انتقام به محرومیت از دیدار پنج ساله فرزند می ارزید؟
شاید روزی که مسلمانان پاک و پاکیزه
پاکستان تصمیم جدایی از هندوستان را قطعی کرده بودند سرنوشت ساجد ها رقم خورده بود
حوصله ساجد سررفت
باز به سراغ قوطی سیگارش رفت
و دوباره به عکس پسری که هرگز ندیده بود خیره شد
#محسن_شریفی
@chekamehsabz🍀
نظافتچی هتل، به تصویر پسر بچه
چهار پنج ساله با عشق در تلفنش زل زده
برای باز کردن سر صحبت همین بهانه کافی است
می گوید نونزده ساله بوده که همسر باردارش را در پاکستان با رویای کار و پول ترک کرده
چند ماه در مغازه ای کار میکرده
و کارفرما دستمزدش را پرداخت نکرده
ساجد می گفت از سر خشم با چوب چند ضربه به کارفرما زده
و چون ضربات از کمر به بالا بوده
طبق استدلال قاضی ترک
نوعا کشنده بوده
و به پنج سال زندان محکوم شده
در دانشگاه زندان فارسی را از استاد های ایرانی یاد گرفته
و چند هفته ای است اززندان آزاد شده
تمام آرزوی ساجد جمع کردن پول خرج برگشت به پاکستان بود
ساجد از آرزوهای بر باد رفته می گفت
و دهها سوال بی جواب در ذهن من میساخت :
بهتر نبود خشمت را کنترل میکردی؟
یه لحظه انتقام به محرومیت از دیدار پنج ساله فرزند می ارزید؟
شاید روزی که مسلمانان پاک و پاکیزه
پاکستان تصمیم جدایی از هندوستان را قطعی کرده بودند سرنوشت ساجد ها رقم خورده بود
حوصله ساجد سررفت
باز به سراغ قوطی سیگارش رفت
و دوباره به عکس پسری که هرگز ندیده بود خیره شد
#محسن_شریفی
@chekamehsabz🍀
شب سکوتش را
می پراکند
روی شهر خوابزده !
و هاگهای فراموشی
گلهای سپید
نمی زایند....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
می پراکند
روی شهر خوابزده !
و هاگهای فراموشی
گلهای سپید
نمی زایند....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
"تردید"
در گلویم آوازی خاموش
در نگاهم شوقی رسوا
و دستهایم در استفهام لمس دستانت
...
باید رفت!
این حوض عمیق و کلاغهای بیشمار
جز جنازه ی ماهیهای قرمز
چیز دیگری پس نمی دهند....
باید رفت!
و آخرین ماهی کوچک را
به دریا سپرد
و عشق را دوباره
سرود
در میان امواج و
لابلای کتابهای قصه....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
در گلویم آوازی خاموش
در نگاهم شوقی رسوا
و دستهایم در استفهام لمس دستانت
...
باید رفت!
این حوض عمیق و کلاغهای بیشمار
جز جنازه ی ماهیهای قرمز
چیز دیگری پس نمی دهند....
باید رفت!
و آخرین ماهی کوچک را
به دریا سپرد
و عشق را دوباره
سرود
در میان امواج و
لابلای کتابهای قصه....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پیچ و تابی در شکیبایی من
پیرمرد کشاورز فقیر در ذهن خود خطاب به دخترش میگه میدونم همه بچه های دنیا کفش خوب میخوان مسافرت میخوان.. میدونم دلت چیا میخواد اما من باید فقط روی کار و دستهایم تمرکز کنم
این افکار پیچ و تاب و لغزش در تمرکز من ایجاد میکنه من باید فقط کار کنم با دستهام ..به چشمان من نگاه کن دخترک پر حرف من، چشمانم فقط یه هلوگرامه ..
میدونم دلت شیرینی و خیلی چیزها میخواد .. اخبار خوب مال آدمهای مرفهیه که روزنامه میخونن و پای سیب گاز میزنن ...میدونم میدونم ..
ولی من باید کار کنم و حواسم به کارم باشه..و این افکار فقط پیچ و تاب در صبر و شکیبایی من ایجاد میکنه ..
به چشمانم نگاه کن ..چشمان من فقط ...
خلاصه ای از ماجرای ویدئو موزیک
twist in my sobriety
پیچ و تابی در شکیبایی من
از خواننده مکزیکی
tanita tikaram
@chekamehsabz🍀
پیرمرد کشاورز فقیر در ذهن خود خطاب به دخترش میگه میدونم همه بچه های دنیا کفش خوب میخوان مسافرت میخوان.. میدونم دلت چیا میخواد اما من باید فقط روی کار و دستهایم تمرکز کنم
این افکار پیچ و تاب و لغزش در تمرکز من ایجاد میکنه من باید فقط کار کنم با دستهام ..به چشمان من نگاه کن دخترک پر حرف من، چشمانم فقط یه هلوگرامه ..
میدونم دلت شیرینی و خیلی چیزها میخواد .. اخبار خوب مال آدمهای مرفهیه که روزنامه میخونن و پای سیب گاز میزنن ...میدونم میدونم ..
ولی من باید کار کنم و حواسم به کارم باشه..و این افکار فقط پیچ و تاب در صبر و شکیبایی من ایجاد میکنه ..
به چشمانم نگاه کن ..چشمان من فقط ...
خلاصه ای از ماجرای ویدئو موزیک
twist in my sobriety
پیچ و تابی در شکیبایی من
از خواننده مکزیکی
tanita tikaram
@chekamehsabz🍀