Forwarded from چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#پارت_صد_چهار_آغوش_آتش
*
-بفرمایید
پروا کلید ها را گرفت و گفت:
-ممنون
-خواهش می کنم
مرد سمت آتش چرخید و گفت:
-آقا با ما کاری ندارید؟
پروا سریع گفت:
-حساب ما چقدر میشه؟
مرد خم شد وسایلش را درون ساکش گذاشت و آتش گفت:
-برو بعد خودم میام پیشت
-باشه
-یعنی چی؟! بگید چند شد
آتش سمت در رفت و در را گرفت و گفت:
-دستت درد نکنه
مرد صاف ایستاد سر تکان داد و گفت:
-خواهش می کنم
عقب رفت و پروا تا خواست باز سوال کند آتش در را بست، چشمان پروا درشت شد و نگاهش کرد و گفت:
-چرا همچین کردی؟! پول ندادم بهش
-گفتم که صبح
-دِ آخه به تو چه؟! می گفت چند شده می دادم بهش دیگه
آتش چرخید سمت میز رفت، پاکت سیگار و گوشی را برداشت و گفت:
-بهم میگه چقدر شده بعد بهت میگم
پروا ابرو در هم کشید و آتش دوباره سمت در رفت، ایستاد و به پروا نگاه کرد و گفت:
-جوجه اردک زشت درو قفل کن که یه وقت ندزدنت
چشمان پروا درشت شد و با بهت گفت:
-به من بودی؟!
-مگه زشت تر تو هم هست؟
پروا چنان دندان روی هم کشید که آتش خندید در را باز کرد و گفت:
-حرص نخور زشت تر میشی
-پررو
آتش بلندتر خندید کامل بیرون رفت و قبل از این که در را ببندد پروا با خشم به در لگدی زد و در با صدای بلندی بسته شد، آتش باز هم خندید چرخید و زنگ پوریا را فشرد، پروا عصبی کلید بالای در را چرخاند و گفت:
-کثیفی و چندشی ازش می باره بعد به من میگه زشت! فکر کنم انقدر که چرکه سالی یه بارم جلوی آینه نرفته
سمت اتاقش رفت و گفت:
-اصلا این موهای بلندش واسه مدل قرتی بازی نیست که از چرک بودنشه که هنوز کوتاهش نکرده
شال را از روی سرش کشید، به اتاق بهم ریخته نگاه کرد، کلافه جلو رفت و وسط اتاق ایستاد و مشکوک گفت:
-اگر کار تو نیست پس کار کیه؟!
روی صندلی نشست و نچی گفت و سر تکان داد و گفت:
-نه به نظرم کار خودشه، شاید امشب کار خودش نبوده اما مطمئنم اون شب کار خودش بوده
به دوربینش نگاه کرد و چشم بست، گفت:
-خدایا شکرت، اگر اینا رو می بردن بدبخت می شدم بخدا
*
از در پارکینگ بیرون آمد، کمی درون ماشین خم شد به خانه ی آتش نگاه کرد و گفت:
-الان خانوادش هستن ضایس برم دم درش
گوشی را از روی صندلی برداشت و شماره ای که سیو نشده بود را گرفت و دم گوشش گذاشت.
صدای زنگ گوشی در اتاق پیچیده بود اما او در خواب عمیق بود، دمرو روی تخت خواب بود و هیچ صدایی نمی توانست بیدارش کند.
اما مادرش که در حال صبحانه آماده کردن بود با صدای زنگی که قطع نمی شد سمت در اتاق رفت و یکدفعه در را باز کرد اما با دیدن وضعیت پسرش که فقط با شورت خوابیده بود، چرخید و بلند گفت:
-آهیر
آتش نشنید و مادرش بلند تر گفت:
-آهیر گوشی
آتش تکانی خورد و حال صدای گوشی را شنید، اما قطع شد و مادرش در را بست، آتش دوباره خواست به خواب عمیقش ادامه دهد که تلفنش زنگ خورد، عصبی چرخید و با چشمان نیمه بسته دست کشید روی عسلی کنار تخت، گوشی را که پیدا کرد بی توجه دست روی گوشی کشید، دم گوشش گذاشت:
-هوم
-بلد نیستی بگی بله؟
آتش صدای او را شنید و غرید:
-خروس بی محل
-هی تو خیلی پررو هستیا! اسم همه حیوونا رو داری رو من می ذاری، در صورتی که خودت کرگدنی
-چرا زنگ زدی؟
-بیا پایین
-خوابم
-الان بیداری بیا باید برم سر کار
-فضولیت روزای تعطیل از کار نمیوفته
-سریع تر بیا باید برم
-خوابم، دیگه هم زنگ نزن
پروا عصبی صاف نشست و گفت:
-میگم کار دارم باید برم سر یه صحنه ی جرم با تو هم کار دارم
-خواهش کن تا بیام
پروا دندان روی هم سایید و غرید:
-بچه پررو! لازم نکرده بیای خودم میام
آتش خون سرد نشست و گفت:
-این وقت صبح می خوای بیای خونم که چی بشه؟
پروا از ماشین پایین رفت و گفت:
-کلا منحرف و از خود مچکری، درو بزن جلوی در هستم
-چه سرعت عملی! فقط من رو تختم، راضی هستی؟
-بی شعور!
تماس را قطع کرد و آتش خندید بلند گفت:
-قفل درو بزن
خواهرش دکمه را فشرد و آتش هم از روی تخت پایین رفت، شلوارش را برداشت سمت در رفت پایش کرد و از اتاق بیرون رفت، دست در موهایش کشید و به بقیه که نگاهش می کردند نگاه کرد سمت در رفت، در را باز کرد و با انگشت گوشه ی چشمانش را تمیز کرد و گفت:
-انقدر نگام نکنید
هر دو خواهر سریع نگاه گرفتند و مادرشان بلند گفت:
-بیاین صبحانه
در آسانسور باز شد و پروا با دیدن آتش که بالا تنه اش برهنه بود، ابرو در هم کشید، سمتش رفت و آتش به چهار چوب در تکیه داد و گفت:
-خودت خواب نداری باید بقیه رو هم بیدار کنی؟
پروا پاکتی سمت آتش گرفت و گفت:
-این پول قفل نمی دونم چقدر بود، اگر زیاد بود پس بیار، اگر بیشتر بود بده بیا بهم بگو بقیشو میدم
آتش به پاکت نگاه کرد و پروا غرید:
-بدو باید برم
آتش پاکت را گرفت و پروا سریع چرخید سمت آسانسور رفت خواست وارد شود که آتش گفت:
-هی جوجه اردک...
مکث کرد و با چرخیدن سر پروا لبخند زد و گفت:
-زشت
با دیدن حرص پروا خندید و گفت:
-با مقنعه یکم فقط یکم از زشتیت کم میشه
*
-بفرمایید
پروا کلید ها را گرفت و گفت:
-ممنون
-خواهش می کنم
مرد سمت آتش چرخید و گفت:
-آقا با ما کاری ندارید؟
پروا سریع گفت:
-حساب ما چقدر میشه؟
مرد خم شد وسایلش را درون ساکش گذاشت و آتش گفت:
-برو بعد خودم میام پیشت
-باشه
-یعنی چی؟! بگید چند شد
آتش سمت در رفت و در را گرفت و گفت:
-دستت درد نکنه
مرد صاف ایستاد سر تکان داد و گفت:
-خواهش می کنم
عقب رفت و پروا تا خواست باز سوال کند آتش در را بست، چشمان پروا درشت شد و نگاهش کرد و گفت:
-چرا همچین کردی؟! پول ندادم بهش
-گفتم که صبح
-دِ آخه به تو چه؟! می گفت چند شده می دادم بهش دیگه
آتش چرخید سمت میز رفت، پاکت سیگار و گوشی را برداشت و گفت:
-بهم میگه چقدر شده بعد بهت میگم
پروا ابرو در هم کشید و آتش دوباره سمت در رفت، ایستاد و به پروا نگاه کرد و گفت:
-جوجه اردک زشت درو قفل کن که یه وقت ندزدنت
چشمان پروا درشت شد و با بهت گفت:
-به من بودی؟!
-مگه زشت تر تو هم هست؟
پروا چنان دندان روی هم کشید که آتش خندید در را باز کرد و گفت:
-حرص نخور زشت تر میشی
-پررو
آتش بلندتر خندید کامل بیرون رفت و قبل از این که در را ببندد پروا با خشم به در لگدی زد و در با صدای بلندی بسته شد، آتش باز هم خندید چرخید و زنگ پوریا را فشرد، پروا عصبی کلید بالای در را چرخاند و گفت:
-کثیفی و چندشی ازش می باره بعد به من میگه زشت! فکر کنم انقدر که چرکه سالی یه بارم جلوی آینه نرفته
سمت اتاقش رفت و گفت:
-اصلا این موهای بلندش واسه مدل قرتی بازی نیست که از چرک بودنشه که هنوز کوتاهش نکرده
شال را از روی سرش کشید، به اتاق بهم ریخته نگاه کرد، کلافه جلو رفت و وسط اتاق ایستاد و مشکوک گفت:
-اگر کار تو نیست پس کار کیه؟!
روی صندلی نشست و نچی گفت و سر تکان داد و گفت:
-نه به نظرم کار خودشه، شاید امشب کار خودش نبوده اما مطمئنم اون شب کار خودش بوده
به دوربینش نگاه کرد و چشم بست، گفت:
-خدایا شکرت، اگر اینا رو می بردن بدبخت می شدم بخدا
*
از در پارکینگ بیرون آمد، کمی درون ماشین خم شد به خانه ی آتش نگاه کرد و گفت:
-الان خانوادش هستن ضایس برم دم درش
گوشی را از روی صندلی برداشت و شماره ای که سیو نشده بود را گرفت و دم گوشش گذاشت.
صدای زنگ گوشی در اتاق پیچیده بود اما او در خواب عمیق بود، دمرو روی تخت خواب بود و هیچ صدایی نمی توانست بیدارش کند.
اما مادرش که در حال صبحانه آماده کردن بود با صدای زنگی که قطع نمی شد سمت در اتاق رفت و یکدفعه در را باز کرد اما با دیدن وضعیت پسرش که فقط با شورت خوابیده بود، چرخید و بلند گفت:
-آهیر
آتش نشنید و مادرش بلند تر گفت:
-آهیر گوشی
آتش تکانی خورد و حال صدای گوشی را شنید، اما قطع شد و مادرش در را بست، آتش دوباره خواست به خواب عمیقش ادامه دهد که تلفنش زنگ خورد، عصبی چرخید و با چشمان نیمه بسته دست کشید روی عسلی کنار تخت، گوشی را که پیدا کرد بی توجه دست روی گوشی کشید، دم گوشش گذاشت:
-هوم
-بلد نیستی بگی بله؟
آتش صدای او را شنید و غرید:
-خروس بی محل
-هی تو خیلی پررو هستیا! اسم همه حیوونا رو داری رو من می ذاری، در صورتی که خودت کرگدنی
-چرا زنگ زدی؟
-بیا پایین
-خوابم
-الان بیداری بیا باید برم سر کار
-فضولیت روزای تعطیل از کار نمیوفته
-سریع تر بیا باید برم
-خوابم، دیگه هم زنگ نزن
پروا عصبی صاف نشست و گفت:
-میگم کار دارم باید برم سر یه صحنه ی جرم با تو هم کار دارم
-خواهش کن تا بیام
پروا دندان روی هم سایید و غرید:
-بچه پررو! لازم نکرده بیای خودم میام
آتش خون سرد نشست و گفت:
-این وقت صبح می خوای بیای خونم که چی بشه؟
پروا از ماشین پایین رفت و گفت:
-کلا منحرف و از خود مچکری، درو بزن جلوی در هستم
-چه سرعت عملی! فقط من رو تختم، راضی هستی؟
-بی شعور!
تماس را قطع کرد و آتش خندید بلند گفت:
-قفل درو بزن
خواهرش دکمه را فشرد و آتش هم از روی تخت پایین رفت، شلوارش را برداشت سمت در رفت پایش کرد و از اتاق بیرون رفت، دست در موهایش کشید و به بقیه که نگاهش می کردند نگاه کرد سمت در رفت، در را باز کرد و با انگشت گوشه ی چشمانش را تمیز کرد و گفت:
-انقدر نگام نکنید
هر دو خواهر سریع نگاه گرفتند و مادرشان بلند گفت:
-بیاین صبحانه
در آسانسور باز شد و پروا با دیدن آتش که بالا تنه اش برهنه بود، ابرو در هم کشید، سمتش رفت و آتش به چهار چوب در تکیه داد و گفت:
-خودت خواب نداری باید بقیه رو هم بیدار کنی؟
پروا پاکتی سمت آتش گرفت و گفت:
-این پول قفل نمی دونم چقدر بود، اگر زیاد بود پس بیار، اگر بیشتر بود بده بیا بهم بگو بقیشو میدم
آتش به پاکت نگاه کرد و پروا غرید:
-بدو باید برم
آتش پاکت را گرفت و پروا سریع چرخید سمت آسانسور رفت خواست وارد شود که آتش گفت:
-هی جوجه اردک...
مکث کرد و با چرخیدن سر پروا لبخند زد و گفت:
-زشت
با دیدن حرص پروا خندید و گفت:
-با مقنعه یکم فقط یکم از زشتیت کم میشه
❤21
#پارت_صد_پنج_آغوش_آتش
پروا برو بابایی گرفت و وارد شد چرخید دکمه را فشرد به او نگاه کرد، آتش کمی سر کج کرد و پروا پشت چشمی برایش نازک کرد، همان لحظه در بسته شد، آتش نیش خندی زد وارد خانه شد، در را بست سمت اتاقش رفت و گفت:
-بیدارم نکنید
-صبحانه
-نمی خوام
وارد اتاق شد در را بست و پاکت پول را روی میز کنسول انداخت، سمت تخت رفت و نخ سیگاری برداشت روشن کرد و روی تخت دراز کشید و سرش را به تاج تخت تکیه داد، به سیگارش پک زد و به آن فکر کرد آن روز به قبرستان برود دیدن مرجان، عروسی که یک سال و چند ماه بود که زیر خاک بود.
چشمانش را روی هم فشرد باز هم با یاد آوری اش قلبش تیر کشید چه روز هایی را گذرانده بود که با یاد آوری اش هم دلش به درد می آمد، قوی بود اگر قوی نبود به زانو در می آمد اما قوی بود که خودش با دستان خودش عروسش را با بوسه بر پیشانی به خاک سپرد و خودش خاک رویش ریخت و برای همیشه از او خداحافظی کرد.
وقتی می خواستن تن بی جان عروسش را به سرد خانه ببرند کسی فکر نمی کرد خود او در آغوش بگیردش و به سرد خانه ببرد، اما برد محکم در آغوش گرفتش و بردش روی تخت خواباندش، گلوله ای که پشت کمر مرجان خورده بود کار خودش را کرده بود و جان او را گرفته بود، گلوله ای که مشخص نشد چه کسی و برای چه در بدن آن دختر نشاند.
شیون های مادر مرجان را به یاد داشت و هنوز با یاد آوری اش گوشش سوت می کشید، خود مادرش تن دخترکش را شست تا برای درون قبر رفتن آماده اش کند اما دقیقا بعد از همان شستن از حال رفت و چند روز کامل در بیهوشی به سر برد، اما آتش باز هم قوی بود.
آن تن شسته شده را خودش درون قبر گذاشت، برای آخرین بار پیشانی اش را بوسید و برای همیشه خداحافظی کرد اما باز هم سر پا ماند و همان بقیه را می ترساند، خصوصا مادرش را، چقدر دوست داشت کنار پسرش باشد اما او به شهر خودش دل بسته بود و آن محل هم نیاز داشت به آتش مثل پدر بزرگش و حال این مسئولیت بزرگ بر گردن آتش بود که تا آن لحظه هم تمام تلاشش را کرده بود که در آن نقطه بود.
کلافه صاف نشست، پک آخر را به سیگارش زد و ته سیگار را در زیر سیگاری انداخت، سمت کمدش رفت و تیشرت مشکی اش را برداشت به همراه کاپشن چرم نازکش، دستکش هایش را برداشت و از اتاق بیرون رفت، مادرش نگاهش کرد و گفت:
-دستت بهتره؟
آتش دستکش را دستش کرد و انگشتانش را باز و بسته کرد و گفت:
-خوبه مشکلی ندارم
-زود بازش کردی
-لازم نبود باشه
-صبحانه
-نمی خورم
-آهیر
-باید برم
-کجا؟
-سر خاک
مادرش سکوت کرد و آهیر در جا کفشی را باز کرد نیم پوتین های اسپرت مشکی را پایش کرد، بندهایش را محکم نکرد و در را باز کرد و مادرش گفت:
-ظهر زود بیا
-شاید نیام
-آهیر
اما او در را بست و رفت، زن نگران به در خیره بود که دخترش گفت:
-دایک نگرانش نباش
-مگه میشه؟
چرخید به آشپزخانه رفت و گفت:
-نمی بینید داره چی کار می کنه؟ می تونم نگران نباشم
دستانش را بالا برد و عصبانی با زبان کُردی گفت:
-خدایا این چه بلایی هست سر پسرم میاری؟
با کینه به دختر هایش نگاه کرد و گفت:
-اگر انقدر عصبی نمی شد بخدا که نمیومدم
-بابا کلی باهات حرف زد
-اون می فهمه، رضایت داده این بچه خودشو پرت کنه تو دره زنده موندن و نموندنش چی میشه؟ اون دختر مرد نباید این بلا سر پسر منم بیاد که، مگه کم غم دیدم که حالا این پسرمم از دست بدم، از اول گفتم بی خیال اون دختر شو نه خودش نه خانوادش به دلم نیستن، گفت نه، به خاطر اون پذیرفتم، آره مرجانو پذیرفتم دوستش داشتم اما ببین چی شد، با زندگی بچم چی کار کردن یه کینه داره به بزرگی این تهران
خواهرش بغض کرد و گفت:
-باید راضی بشه بذار کارشو بکنه، غیرتمون نمی ذاره که بگذره، نمی بینی بابا مخالفت نمی کنه، نمی بینی بابابزرگ میگه آتش هر کاری کنه درسته، پس تو دیگه اذیتش نکن
زن اشک ریخت و سرش را به چپ و راست تکان داد، گفت:
-دلم راضی نمیشه کاش الان که رفته سر خاک مرجان یه جوری به دلش بیوفته که بی خیال بشه
و با خشم غرید:
-خدا لع...
-دایک نفرین نکن
مادرش از آشپزخانه بیرون رفت و هر دو خواهر به یکدیگر نگاه کردند و آسو آرام گفت:
-اون میدونه مجبوره قبول کنه وگرنه داداش بد دیوونه بازی در میاره
آسکی سر تکان داد و گفت:
-زود بگذره بابا و بقیه بیان
-باید ببینیم داداش چی میگه
**
آرام آرام گل برگ ها را جدا می کرد روی قبر می ریخت و خیره بود به اسم آن دختر، نفس عمیق کشید و نیش خند زد و گفت:
-حتی نشد با هم خاطره بسازیم، با چهارتا خاطره زندگی می کنم
همان جور که برگ گل بین دو انگشتش بود دست بالا برد به سیگارش پک زد.
-حدس می زدم امروز این جا ببینمت
آتش آن صدا را شناخت و نگاه از سنگ قبر نگرفت، ماهک جلو رفت و جلوی سنگ قبر ایستاد و گفت:
-خیلی وقت بود نمیومدی این جا
آتش شاخه گل را روی زمین انداخت و ماهک لبخند زد و گفت:
-دستتو باز کردی انگار
آتش نگاهش کرد و ماهک با ذوق گفت:
پروا برو بابایی گرفت و وارد شد چرخید دکمه را فشرد به او نگاه کرد، آتش کمی سر کج کرد و پروا پشت چشمی برایش نازک کرد، همان لحظه در بسته شد، آتش نیش خندی زد وارد خانه شد، در را بست سمت اتاقش رفت و گفت:
-بیدارم نکنید
-صبحانه
-نمی خوام
وارد اتاق شد در را بست و پاکت پول را روی میز کنسول انداخت، سمت تخت رفت و نخ سیگاری برداشت روشن کرد و روی تخت دراز کشید و سرش را به تاج تخت تکیه داد، به سیگارش پک زد و به آن فکر کرد آن روز به قبرستان برود دیدن مرجان، عروسی که یک سال و چند ماه بود که زیر خاک بود.
چشمانش را روی هم فشرد باز هم با یاد آوری اش قلبش تیر کشید چه روز هایی را گذرانده بود که با یاد آوری اش هم دلش به درد می آمد، قوی بود اگر قوی نبود به زانو در می آمد اما قوی بود که خودش با دستان خودش عروسش را با بوسه بر پیشانی به خاک سپرد و خودش خاک رویش ریخت و برای همیشه از او خداحافظی کرد.
وقتی می خواستن تن بی جان عروسش را به سرد خانه ببرند کسی فکر نمی کرد خود او در آغوش بگیردش و به سرد خانه ببرد، اما برد محکم در آغوش گرفتش و بردش روی تخت خواباندش، گلوله ای که پشت کمر مرجان خورده بود کار خودش را کرده بود و جان او را گرفته بود، گلوله ای که مشخص نشد چه کسی و برای چه در بدن آن دختر نشاند.
شیون های مادر مرجان را به یاد داشت و هنوز با یاد آوری اش گوشش سوت می کشید، خود مادرش تن دخترکش را شست تا برای درون قبر رفتن آماده اش کند اما دقیقا بعد از همان شستن از حال رفت و چند روز کامل در بیهوشی به سر برد، اما آتش باز هم قوی بود.
آن تن شسته شده را خودش درون قبر گذاشت، برای آخرین بار پیشانی اش را بوسید و برای همیشه خداحافظی کرد اما باز هم سر پا ماند و همان بقیه را می ترساند، خصوصا مادرش را، چقدر دوست داشت کنار پسرش باشد اما او به شهر خودش دل بسته بود و آن محل هم نیاز داشت به آتش مثل پدر بزرگش و حال این مسئولیت بزرگ بر گردن آتش بود که تا آن لحظه هم تمام تلاشش را کرده بود که در آن نقطه بود.
کلافه صاف نشست، پک آخر را به سیگارش زد و ته سیگار را در زیر سیگاری انداخت، سمت کمدش رفت و تیشرت مشکی اش را برداشت به همراه کاپشن چرم نازکش، دستکش هایش را برداشت و از اتاق بیرون رفت، مادرش نگاهش کرد و گفت:
-دستت بهتره؟
آتش دستکش را دستش کرد و انگشتانش را باز و بسته کرد و گفت:
-خوبه مشکلی ندارم
-زود بازش کردی
-لازم نبود باشه
-صبحانه
-نمی خورم
-آهیر
-باید برم
-کجا؟
-سر خاک
مادرش سکوت کرد و آهیر در جا کفشی را باز کرد نیم پوتین های اسپرت مشکی را پایش کرد، بندهایش را محکم نکرد و در را باز کرد و مادرش گفت:
-ظهر زود بیا
-شاید نیام
-آهیر
اما او در را بست و رفت، زن نگران به در خیره بود که دخترش گفت:
-دایک نگرانش نباش
-مگه میشه؟
چرخید به آشپزخانه رفت و گفت:
-نمی بینید داره چی کار می کنه؟ می تونم نگران نباشم
دستانش را بالا برد و عصبانی با زبان کُردی گفت:
-خدایا این چه بلایی هست سر پسرم میاری؟
با کینه به دختر هایش نگاه کرد و گفت:
-اگر انقدر عصبی نمی شد بخدا که نمیومدم
-بابا کلی باهات حرف زد
-اون می فهمه، رضایت داده این بچه خودشو پرت کنه تو دره زنده موندن و نموندنش چی میشه؟ اون دختر مرد نباید این بلا سر پسر منم بیاد که، مگه کم غم دیدم که حالا این پسرمم از دست بدم، از اول گفتم بی خیال اون دختر شو نه خودش نه خانوادش به دلم نیستن، گفت نه، به خاطر اون پذیرفتم، آره مرجانو پذیرفتم دوستش داشتم اما ببین چی شد، با زندگی بچم چی کار کردن یه کینه داره به بزرگی این تهران
خواهرش بغض کرد و گفت:
-باید راضی بشه بذار کارشو بکنه، غیرتمون نمی ذاره که بگذره، نمی بینی بابا مخالفت نمی کنه، نمی بینی بابابزرگ میگه آتش هر کاری کنه درسته، پس تو دیگه اذیتش نکن
زن اشک ریخت و سرش را به چپ و راست تکان داد، گفت:
-دلم راضی نمیشه کاش الان که رفته سر خاک مرجان یه جوری به دلش بیوفته که بی خیال بشه
و با خشم غرید:
-خدا لع...
-دایک نفرین نکن
مادرش از آشپزخانه بیرون رفت و هر دو خواهر به یکدیگر نگاه کردند و آسو آرام گفت:
-اون میدونه مجبوره قبول کنه وگرنه داداش بد دیوونه بازی در میاره
آسکی سر تکان داد و گفت:
-زود بگذره بابا و بقیه بیان
-باید ببینیم داداش چی میگه
**
آرام آرام گل برگ ها را جدا می کرد روی قبر می ریخت و خیره بود به اسم آن دختر، نفس عمیق کشید و نیش خند زد و گفت:
-حتی نشد با هم خاطره بسازیم، با چهارتا خاطره زندگی می کنم
همان جور که برگ گل بین دو انگشتش بود دست بالا برد به سیگارش پک زد.
-حدس می زدم امروز این جا ببینمت
آتش آن صدا را شناخت و نگاه از سنگ قبر نگرفت، ماهک جلو رفت و جلوی سنگ قبر ایستاد و گفت:
-خیلی وقت بود نمیومدی این جا
آتش شاخه گل را روی زمین انداخت و ماهک لبخند زد و گفت:
-دستتو باز کردی انگار
آتش نگاهش کرد و ماهک با ذوق گفت:
❤19
#سایه
#پارت ۳۲۱
درسا با لبخند صورت بابا را بوسید و گفت:« بابا حشمت جونم خیلی زحمت کشیدی.»
صدرا هم تشکر کرد من هم به دنبالش گفتم:« بابا این چه کاریه به قدر کافی زحمت کشیدید.»
صدرا با صدا خندید و گفت:«آره بابا حیف شامیگوها خانم همه رو بذل بخشش کرد یه بار درست نکرد لااقل بخوریم.»
بابا حشمت متعجب نگاه کرد که گفتم:«بابا شرمنده ویارم خیلی زیاده نتونستم بخورم.»
بابا حشمت خندید و گفت:«فدای سرت دخترم بازم براتون میفرستم.»
با صدای زنگ صدرا گفت:«غذاها رسید بفرمایید دست و صورتتونو بشورید منم برم غذاها رو بگیرم.»
رو به آذین گفتم:«عزیزم تو بیا آشپزخونه میز بچینیم.»
سپس رو به بابا گفتم:«بابا سرویس کنار در ورودی قرار داره.»
بابا حشمت از جایش برخاست و آذین به طرفم آمد و گونهام را بوسید و گفت:«قربون آبجی خوشگلم برم حالت بهتره که بابا اونقدر نگران بود منم همراهش شدم. بهت نگفتم میآم که سورپرایز بشی.»
گفتم:«خوب کردی دختر دلم هواتو کرده بود شوهرت ناراحت نشه.»
«نوید و میگی نه اونم برای خرید بعضی وسایلش برای مغازه اومده تهران قراره برگشتنی با هم برگردیم.»
«چه خوب زنگ بزن بیاد اینجا الان کجاست؟»
«نه اون دیگه زحمتت نمیده میره هتل.»
«دختر مگه خونه غریبه است یالا زنگ بزن.»
با آمدن نوید جای او را به همراه آذین در یکی از اتاقهای بالا انداختم. به ناچار برای بابا حشمت به خاطر پادردش نمیتوانست پلهها را بالا برود در اتاق خودمان جا انداختم.
خودمان به طبقه بالا رفتیم در یکی از اتاقها تخت دو نفره قرار داشت آذین به خاطر بارداریم در آنجا نخوابید و شب بخیر گفت. همراه نوید که معذب بود به اتاق رفتند.
مانده بودیم چطور با صدرا روی یک تخت بخوابیم در خانه جز سه دست رختخواب،رختخواب دیگری نبود.
با آمدن صدرا به اتاق آرام گفتم:«درو ببند.»
لبخند زد و گفت:«چیه دلت برام تنگ شده.»
دستم را روی بینیم گذاشتم و گفتم:« ساکت باش آذین و نوید تو اتاق بغل دستی ما هستند صدامو نو میشنوند.»
نزدیکم شد و گفت:«اتفاقی افتاده چرا اینقدر دستپاچهایٕ حالت خوب نیست.»
«چی برای خودت میبری و میدوزی همه اینایی که میگی نیستم فقط دیگه تو خونه رختخواب نداریم مجبوری روی زمین بخوابی. هوا هم که گرمه این پتو بنداز زمین بالش و بردار تو روی زمین بخواب.»
#پارت ۳۲۱
درسا با لبخند صورت بابا را بوسید و گفت:« بابا حشمت جونم خیلی زحمت کشیدی.»
صدرا هم تشکر کرد من هم به دنبالش گفتم:« بابا این چه کاریه به قدر کافی زحمت کشیدید.»
صدرا با صدا خندید و گفت:«آره بابا حیف شامیگوها خانم همه رو بذل بخشش کرد یه بار درست نکرد لااقل بخوریم.»
بابا حشمت متعجب نگاه کرد که گفتم:«بابا شرمنده ویارم خیلی زیاده نتونستم بخورم.»
بابا حشمت خندید و گفت:«فدای سرت دخترم بازم براتون میفرستم.»
با صدای زنگ صدرا گفت:«غذاها رسید بفرمایید دست و صورتتونو بشورید منم برم غذاها رو بگیرم.»
رو به آذین گفتم:«عزیزم تو بیا آشپزخونه میز بچینیم.»
سپس رو به بابا گفتم:«بابا سرویس کنار در ورودی قرار داره.»
بابا حشمت از جایش برخاست و آذین به طرفم آمد و گونهام را بوسید و گفت:«قربون آبجی خوشگلم برم حالت بهتره که بابا اونقدر نگران بود منم همراهش شدم. بهت نگفتم میآم که سورپرایز بشی.»
گفتم:«خوب کردی دختر دلم هواتو کرده بود شوهرت ناراحت نشه.»
«نوید و میگی نه اونم برای خرید بعضی وسایلش برای مغازه اومده تهران قراره برگشتنی با هم برگردیم.»
«چه خوب زنگ بزن بیاد اینجا الان کجاست؟»
«نه اون دیگه زحمتت نمیده میره هتل.»
«دختر مگه خونه غریبه است یالا زنگ بزن.»
با آمدن نوید جای او را به همراه آذین در یکی از اتاقهای بالا انداختم. به ناچار برای بابا حشمت به خاطر پادردش نمیتوانست پلهها را بالا برود در اتاق خودمان جا انداختم.
خودمان به طبقه بالا رفتیم در یکی از اتاقها تخت دو نفره قرار داشت آذین به خاطر بارداریم در آنجا نخوابید و شب بخیر گفت. همراه نوید که معذب بود به اتاق رفتند.
مانده بودیم چطور با صدرا روی یک تخت بخوابیم در خانه جز سه دست رختخواب،رختخواب دیگری نبود.
با آمدن صدرا به اتاق آرام گفتم:«درو ببند.»
لبخند زد و گفت:«چیه دلت برام تنگ شده.»
دستم را روی بینیم گذاشتم و گفتم:« ساکت باش آذین و نوید تو اتاق بغل دستی ما هستند صدامو نو میشنوند.»
نزدیکم شد و گفت:«اتفاقی افتاده چرا اینقدر دستپاچهایٕ حالت خوب نیست.»
«چی برای خودت میبری و میدوزی همه اینایی که میگی نیستم فقط دیگه تو خونه رختخواب نداریم مجبوری روی زمین بخوابی. هوا هم که گرمه این پتو بنداز زمین بالش و بردار تو روی زمین بخواب.»
❤16
#سایه
#پارت ۳۲۲
صدرا عصبی گفت:«خانم این چه کاریه دلم تنگ شده بذار لااقل کنارت بخوابم عطر هم نزدم تازهام دوش گرفتم. هیچ بویی هم نمیدم دندونامم همین الان مسواک زدم. لباسامم که خودت شستی بوی همون شویندهای که برای خودت استفاده میکنی و میده.»
با حرص گفتم:«برای من داستان نباف دلم نمیسوزه روی زمین بخواب سختیش همین دو ماهه دکتر میگه تو چهار ماهگی ویارم از بین میره.»
«اومدیم و از بین نرفت عجب غلطی کردم یه مواظب نبودنم باعث بدبختیم شد آقا به کی بگم من بچه نمیخوام چرا وقتی فهمیدی گفتم سقطش کن لج کردی؟»
«ای بابا صداتو بیار پایین ببین امشب میتونی بدبختمون کنی آذین میشنوه بیچاره میشیم بابا حشمت تحمل این دروغ و دیگه نداره.»
با اتمام حرفم گریه امانم را برید و از او رو برگرداندم روی تخت خوابیدم و سر در بالشم فرو بردم. صدرا خواست نزدیک شود که گفتم:«جلو نیا.»
صدرا لعنتی نثار شیطان کرد و پتو و بالش را از روی تخت برداشت و کنار تخت روی زمین انداخت با عصبانیت گفت:« بسه حالا نصف شبی گریه نکن ببین میتونی منو دیوونه کنی. لعنت به من که عاشق شدم بگو آخه مرد حسابی نونت کم بود آبت کم بود داشتی زندگیت و میکردی عاشق شدنت دیگه چی بود.»
با حرفش نه تنها آرام نشدم سرم را از روی بالش برداشتم در حالی که اشکهایم پشت سر هم ناخواسته روی صورتم میباریدند گفتم:« الکی نگو عاشق شدی تو حتی چشمت بچه خودت و برنمیداره انگار بچه رو از خونه بابام آوردم.»
صدرا در جایش نشست و با عجز گفت:« با خودت این کار و نکن. چرا اینقدر حساس شدی گریه نکن نمیدونی داری چه بلایی سر من میاری منو با این کارات نابود میکنی دلمو ریش کردی چرا باید صورت به این خوشگلی و نصف شبی به این روز بندازی. بگیر بخواب عزیز دلم ببین از اتاق آذین و نوید صدای خنده میآد.اون وقت تو اینجوری داری اشک میریزی.»
صورتم با آستین پیراهنم پاک کردم و گفتم:«کو من که نشنیدم صدای خنده رو.»
«فضول خانم آروم بگیری میشنوی.»
سر جایم خوابیدم و نفس عمیقی کشیدم فکر کردم من هم حساس شده بودم حساسیت صدرا نسبت به این بچه من را هم حساس کرده بود.چرا بچه خودش را دوست نداشت ؟این برایم سوال بود. صدرا از جایش برخاست و چراغ را خاموش کرد و شب بخیر گفت.
#پارت ۳۲۲
صدرا عصبی گفت:«خانم این چه کاریه دلم تنگ شده بذار لااقل کنارت بخوابم عطر هم نزدم تازهام دوش گرفتم. هیچ بویی هم نمیدم دندونامم همین الان مسواک زدم. لباسامم که خودت شستی بوی همون شویندهای که برای خودت استفاده میکنی و میده.»
با حرص گفتم:«برای من داستان نباف دلم نمیسوزه روی زمین بخواب سختیش همین دو ماهه دکتر میگه تو چهار ماهگی ویارم از بین میره.»
«اومدیم و از بین نرفت عجب غلطی کردم یه مواظب نبودنم باعث بدبختیم شد آقا به کی بگم من بچه نمیخوام چرا وقتی فهمیدی گفتم سقطش کن لج کردی؟»
«ای بابا صداتو بیار پایین ببین امشب میتونی بدبختمون کنی آذین میشنوه بیچاره میشیم بابا حشمت تحمل این دروغ و دیگه نداره.»
با اتمام حرفم گریه امانم را برید و از او رو برگرداندم روی تخت خوابیدم و سر در بالشم فرو بردم. صدرا خواست نزدیک شود که گفتم:«جلو نیا.»
صدرا لعنتی نثار شیطان کرد و پتو و بالش را از روی تخت برداشت و کنار تخت روی زمین انداخت با عصبانیت گفت:« بسه حالا نصف شبی گریه نکن ببین میتونی منو دیوونه کنی. لعنت به من که عاشق شدم بگو آخه مرد حسابی نونت کم بود آبت کم بود داشتی زندگیت و میکردی عاشق شدنت دیگه چی بود.»
با حرفش نه تنها آرام نشدم سرم را از روی بالش برداشتم در حالی که اشکهایم پشت سر هم ناخواسته روی صورتم میباریدند گفتم:« الکی نگو عاشق شدی تو حتی چشمت بچه خودت و برنمیداره انگار بچه رو از خونه بابام آوردم.»
صدرا در جایش نشست و با عجز گفت:« با خودت این کار و نکن. چرا اینقدر حساس شدی گریه نکن نمیدونی داری چه بلایی سر من میاری منو با این کارات نابود میکنی دلمو ریش کردی چرا باید صورت به این خوشگلی و نصف شبی به این روز بندازی. بگیر بخواب عزیز دلم ببین از اتاق آذین و نوید صدای خنده میآد.اون وقت تو اینجوری داری اشک میریزی.»
صورتم با آستین پیراهنم پاک کردم و گفتم:«کو من که نشنیدم صدای خنده رو.»
«فضول خانم آروم بگیری میشنوی.»
سر جایم خوابیدم و نفس عمیقی کشیدم فکر کردم من هم حساس شده بودم حساسیت صدرا نسبت به این بچه من را هم حساس کرده بود.چرا بچه خودش را دوست نداشت ؟این برایم سوال بود. صدرا از جایش برخاست و چراغ را خاموش کرد و شب بخیر گفت.
❤19
#پارت_صد_شش_آغوش_آتش
-دلم خیلی برات تنگ شده بود، اما جرات نداشتم بیام ببینمت
هیچ نگفت و ماهک دست در جیب های بارانی اش کرد و گفت:
-می دونی آتش، می دونم از این که کسی دلش واسه تو بسوزه بدت میاد، اما وقتی می بینم این همه دوستش داشتی و داری دلم برات می سوزه
-خفه شو
-باورش سخته اما مرجان تو رو دوست نداشته
آتش لحظه ای چشم بست و ماهک به اطراف نگاه کرد و گفت:
-با خودت کنار بیا، می تونم بهت خیلی چیزا رو ثابت کنم، مرجان کسی نبود که تو باورش داشتی، اون از سر ناچاری اومد سمتت، واسه رهایی
آتش چرخید و گفت:
-بشین واسه خواهرت حرف بزن بلکه ببرات دعا کنه سر عقل بیای
ماهک دید آتش دارد می رود، بلند گفت:
-ببین چرا دختری مثل مرجان که جوون بود و امید به زندگی داشت اما وصیت نامه داشت، ببین چرا حتی قبر هم از قبل خریده بود که هر وقت مرد اون جا دفنش کنید
آتش سر جایش ایستاد و ماهک نیش خند زد و گفت:
-کی تو اون سن وصیت نامه می نوشت که اون بنویسه
به قبر مرجان نگاه کرد و گفت:
-اون مرده اما در حق تو نامردی کرد، حقته که همه چیو بدونی که بفهمی اون عشق یه دروغ بود اما من واقعا دوستت دارم که...
سر بالا برد با ندیدن آتش چشم بست و زیر لب گفت:
-دوستت دارم بخدا
چشم باز کرد به همان قبر نگاه کرد و گفت:
-شاید نباید رازتو فاش کنم اما نمی ذارم آتش بی خبر بمونه، باید همه چیو بفهمه، تو که مردی دیگه چیزی برات مهم نیست، به هر چی که می خواستی رسیدی
*
خیره بود به برف پاک کنی که داشت بُران روی شیشه را پاک می کرد، چشمانش تنگ بود و به حرف های ماهک فکر می کرد، دست روی ته ریشش کشید، یادش بود وصیت نامه را مادر مرجان به دست آهیر داده بود.
مشکوک سر چرخاند به قبرستان خلوت نگاه کرد، دستش مشت شد و با خشم ماشین را به حرکت در آورد، حرف های ماهک تاثیر خودش را گذاشته بود، درست بود برای خودش هم تعجب آور بود که چرا مرجان وصیت نامه داشت و حتی به اسم خودش قبر خریده بود اما فکر نمی کرد چیز خاصی باشد، حال با حرف های ماهک در فکر فرو رفته بود و دوست داشت سر در بیاورد که قضیه چه بوده.
*
کمی از چایش را خورد و گفت:
-پس آخر هفته دیگه عروسیه؟
-بله دیگه
-وای من لباس ندارم!
-می خری دیگه، وقت داری
-باشه، ظهر میری خونه؟
-نه باید بریم واسه انتخاب میوه آرایی اما شب میرم خونه برات شام خوشمزه درست می کنم، دو شب نبودم ببخشید
-نخیر دارم عادت می کنم نباشی
-فکر کردی خانم، محمد داره خونه همین طرفا کرایه می کنه
-بله می دونم از دست تو راحت نمیشم، بمون بنگاهی آشنا دارم یه جای خوب و مناسب گیر بیارم برات
-باشه عصر میای با محمد بریم؟
-سعی می کنم زود بیام، می دونی که شنبه ها کار زیاده
-باشه عزیزم، منم باید برم سر کلاس
-فعلا
تماس را قطع کرد و چایش را سر کشید، گفت:
-من برم
-میگم پروا این مدیرِ نگفته کی کار دفتر تموم میشه که برگردیم؟
-زیاد که نگذشته فکر می کنم دو ماه کار اون جا طول بکشه
-این جا هم خوبه اما خب آدم دوست داره بره جایی که دیگه می خواد تا آخرش کار کنه
-نگران نباش تموم می ش...
-سلام
با صدای دختری که به آقای بهمنی سلام کرد سر چرخاند به آن دختر آشنا نگاه کرد اما یادش نمی آمد که بود، دختر با آقای بهمنی صحبت می کرد و آقای بهمنی با دست اتاق رامش را نشان داد، چشمان پروا تنگ شد و دختر سمت اتاق رفت جلوی در ایستاد در زد و سارا آرام گفت:
-این کیه؟!
پروا همان جور که به آن دختر نگاه می کرد دست روی میز کشید، گوشی را برداشت و گفت:
-نمی دون...
اما با یاد آوردن آن دختر در جشن سکوت کرد و وقتی دختر وارد اتاق شد نگاه گرفت و گفت:
-حتما فامیل شونه دیگه
-خوشگل بودا
-اوهوم
کیفش را برداشت، میز را دور زد و گفت:
-برم به مدیر بگم دارم میرم
سارا تعجب کرد چون پروا هیچ وقت به مدیر نمی گفت که دارد می رود، جلوی در اتاق ایستاد ضربه ای به در زد و نماند که صدای رامش را بشنود و در را سریع باز کرد، رامش با دیدن پروا جا خورد و آن دختر که روی مبل بود از پروا نگاه گرفت به رامش نگاه کرد و پروا گفت:
-من دارم میرم آگاهی
رامش سر تکان داد و گفت:
-باشه
پروا به آن دختر نگاه کرد و گفت:
-سلام
دختر از رامش نگاه گرفت به پروا نگاه کرد و سر تکان داد جوابش را داد، پروا لبخند زد و گفت:
-چهرتون برام آشنا اومد بعد یادم اومد تو جشن تولد دو شب پیش دیدمتون
رامش از پشت میز بلند شد و پروا نگاهش کرد و گفت:
-روز خوش
در را بست سمت در دفتر رفت، با عجله از پله ها پایین رفت که صدای رامش را شنید:
-پروا
پروا چرخید به بالای پله ها نگاه کرد و رامش گفت:
-دختر عمم هست
سر تکان داد و گفت:
-خوبه
-یه وقت فک...
پروا سر کج کرد و گفت:
-چه حرفیه؟! چرا باید فکر بد کنم، خب دختر عمته دیگه
دست تکان داد و گفت:
-فعلا خیلی دیرم شده
از پله ها پایین رفت به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-اوه اوه دیرم شد
-دلم خیلی برات تنگ شده بود، اما جرات نداشتم بیام ببینمت
هیچ نگفت و ماهک دست در جیب های بارانی اش کرد و گفت:
-می دونی آتش، می دونم از این که کسی دلش واسه تو بسوزه بدت میاد، اما وقتی می بینم این همه دوستش داشتی و داری دلم برات می سوزه
-خفه شو
-باورش سخته اما مرجان تو رو دوست نداشته
آتش لحظه ای چشم بست و ماهک به اطراف نگاه کرد و گفت:
-با خودت کنار بیا، می تونم بهت خیلی چیزا رو ثابت کنم، مرجان کسی نبود که تو باورش داشتی، اون از سر ناچاری اومد سمتت، واسه رهایی
آتش چرخید و گفت:
-بشین واسه خواهرت حرف بزن بلکه ببرات دعا کنه سر عقل بیای
ماهک دید آتش دارد می رود، بلند گفت:
-ببین چرا دختری مثل مرجان که جوون بود و امید به زندگی داشت اما وصیت نامه داشت، ببین چرا حتی قبر هم از قبل خریده بود که هر وقت مرد اون جا دفنش کنید
آتش سر جایش ایستاد و ماهک نیش خند زد و گفت:
-کی تو اون سن وصیت نامه می نوشت که اون بنویسه
به قبر مرجان نگاه کرد و گفت:
-اون مرده اما در حق تو نامردی کرد، حقته که همه چیو بدونی که بفهمی اون عشق یه دروغ بود اما من واقعا دوستت دارم که...
سر بالا برد با ندیدن آتش چشم بست و زیر لب گفت:
-دوستت دارم بخدا
چشم باز کرد به همان قبر نگاه کرد و گفت:
-شاید نباید رازتو فاش کنم اما نمی ذارم آتش بی خبر بمونه، باید همه چیو بفهمه، تو که مردی دیگه چیزی برات مهم نیست، به هر چی که می خواستی رسیدی
*
خیره بود به برف پاک کنی که داشت بُران روی شیشه را پاک می کرد، چشمانش تنگ بود و به حرف های ماهک فکر می کرد، دست روی ته ریشش کشید، یادش بود وصیت نامه را مادر مرجان به دست آهیر داده بود.
مشکوک سر چرخاند به قبرستان خلوت نگاه کرد، دستش مشت شد و با خشم ماشین را به حرکت در آورد، حرف های ماهک تاثیر خودش را گذاشته بود، درست بود برای خودش هم تعجب آور بود که چرا مرجان وصیت نامه داشت و حتی به اسم خودش قبر خریده بود اما فکر نمی کرد چیز خاصی باشد، حال با حرف های ماهک در فکر فرو رفته بود و دوست داشت سر در بیاورد که قضیه چه بوده.
*
کمی از چایش را خورد و گفت:
-پس آخر هفته دیگه عروسیه؟
-بله دیگه
-وای من لباس ندارم!
-می خری دیگه، وقت داری
-باشه، ظهر میری خونه؟
-نه باید بریم واسه انتخاب میوه آرایی اما شب میرم خونه برات شام خوشمزه درست می کنم، دو شب نبودم ببخشید
-نخیر دارم عادت می کنم نباشی
-فکر کردی خانم، محمد داره خونه همین طرفا کرایه می کنه
-بله می دونم از دست تو راحت نمیشم، بمون بنگاهی آشنا دارم یه جای خوب و مناسب گیر بیارم برات
-باشه عصر میای با محمد بریم؟
-سعی می کنم زود بیام، می دونی که شنبه ها کار زیاده
-باشه عزیزم، منم باید برم سر کلاس
-فعلا
تماس را قطع کرد و چایش را سر کشید، گفت:
-من برم
-میگم پروا این مدیرِ نگفته کی کار دفتر تموم میشه که برگردیم؟
-زیاد که نگذشته فکر می کنم دو ماه کار اون جا طول بکشه
-این جا هم خوبه اما خب آدم دوست داره بره جایی که دیگه می خواد تا آخرش کار کنه
-نگران نباش تموم می ش...
-سلام
با صدای دختری که به آقای بهمنی سلام کرد سر چرخاند به آن دختر آشنا نگاه کرد اما یادش نمی آمد که بود، دختر با آقای بهمنی صحبت می کرد و آقای بهمنی با دست اتاق رامش را نشان داد، چشمان پروا تنگ شد و دختر سمت اتاق رفت جلوی در ایستاد در زد و سارا آرام گفت:
-این کیه؟!
پروا همان جور که به آن دختر نگاه می کرد دست روی میز کشید، گوشی را برداشت و گفت:
-نمی دون...
اما با یاد آوردن آن دختر در جشن سکوت کرد و وقتی دختر وارد اتاق شد نگاه گرفت و گفت:
-حتما فامیل شونه دیگه
-خوشگل بودا
-اوهوم
کیفش را برداشت، میز را دور زد و گفت:
-برم به مدیر بگم دارم میرم
سارا تعجب کرد چون پروا هیچ وقت به مدیر نمی گفت که دارد می رود، جلوی در اتاق ایستاد ضربه ای به در زد و نماند که صدای رامش را بشنود و در را سریع باز کرد، رامش با دیدن پروا جا خورد و آن دختر که روی مبل بود از پروا نگاه گرفت به رامش نگاه کرد و پروا گفت:
-من دارم میرم آگاهی
رامش سر تکان داد و گفت:
-باشه
پروا به آن دختر نگاه کرد و گفت:
-سلام
دختر از رامش نگاه گرفت به پروا نگاه کرد و سر تکان داد جوابش را داد، پروا لبخند زد و گفت:
-چهرتون برام آشنا اومد بعد یادم اومد تو جشن تولد دو شب پیش دیدمتون
رامش از پشت میز بلند شد و پروا نگاهش کرد و گفت:
-روز خوش
در را بست سمت در دفتر رفت، با عجله از پله ها پایین رفت که صدای رامش را شنید:
-پروا
پروا چرخید به بالای پله ها نگاه کرد و رامش گفت:
-دختر عمم هست
سر تکان داد و گفت:
-خوبه
-یه وقت فک...
پروا سر کج کرد و گفت:
-چه حرفیه؟! چرا باید فکر بد کنم، خب دختر عمته دیگه
دست تکان داد و گفت:
-فعلا خیلی دیرم شده
از پله ها پایین رفت به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-اوه اوه دیرم شد
❤22👍1
#پارت_صد_هفت_آغوش_آتش
از مانیتور نگاه گرفت سر بالا برد و بلند گفت:
-بردیا بیا همه رو آماده کردم
-هیس بابا این جا تلفن داره، چرا هوار هوار راه انداختی!
پروا خندید و بشکنی زد و گفت:
-آخه هوار هوار یا هوار دلدارُم بیایه
سارا خندید و بردیا هم جلوی میز پروا ایستاد، پروا چشمکی زد و گفت:
-خبرا می ترکونه پسر
-با اون آب و تابی که تو به خبرا میدی همه رو کنجکاو می کنی
پروا خندید و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-اوف کارم تموم شد، برم به دوستم برسم
سریع از پشت میز بلند شد سمت اتاق رامش رفت، چند ضربه به در زد و در را باز کرد، رامش نگاهش کرد و پروا لبخند زد و گفت:
-مدیر کارم تموم شد می خوام زودتر برم
-چرا؟
-نهال و محمد دنبال خونه هستن سمت خونه ی من، می خوام برم باهاشون بگردم
-می خواستم امشب با هم باشیم
-این روزا رو بی خیال رامش، نهال کار داره اگر هم وقتی اضاف بیارم واسه اونه، کسیو نداره که باید من کنارش باشم
رامش هیچ نگفت و پروا چشم ریز کرد، گفت:
-چیزی شده؟!
-نه کارا زیاد بود خسته شدم
پروا لبش کج شد و گفت:
-اگر جای من بودی چی می گفتی جناب!
رامش به زور لبخند زد و پروا دستی تکان داد، گفت:
-فعلا
رامش سر تکان داد و پروا در را بست، رفت کیفش را برداشت با بقیه خداحافظی کرد و از دفتر بیرون رفت، سوار ماشینش شد و سریع راه افتاد، صدای موزیک را هم بالا برد، نیمی از راه را طی کرده بود که گوشی اش زنگ خورد، همان جور که نگاهش به روبه رو بود دستش را سمت کیفش برد زیپش را باز کرد و گوشی را بیرون آورد با دیدن شماره ی آشنا پشت چشمی نازک کرد.
دست روی گوشی کشید و دم گوشش گذاشت و گفت:
-بله
آتش خیره به آهن سرخ شده گفت:
-صدا رو کم کن، کم صدای خودت کر می کنه حالا صدای اونم برده بالا
پروا با حرص گفت:
-کلا زنگ میزنی مشکل داریا
-کم کن
صدا را کم کرد و گفت:
-بله
-حالا شد، بقیه پولت دستمه زیاد داده بودی
-چند شده بود؟
-پول قفل سیصد شد، پنجاه تومنم دست مزد
-همین؟!
-منتظر چیز دیگه ای بودی؟ مگه چی کار دیگه با تو دارم آخه، جوجه اردک زشت
پروا دندان روی هم سایید و غرید:
-کی تو رو انقدر پررو کرده آخه؟
-چه آهنگ مزخرفیم گوش میدی، شکست عشقی خوردی؟
-به تو چه
آتش بلند خندید و گفت:
-هر کی بیاد سمتت یه روزه ولت می کنه واسه همین فکر کنم شکست عشقی زیاد داری
پروا عصبی گفت:
-مزخرف
تماس را قطع کرد و فریاد زد:
-پررو
***
روی مبل نشست، هر دو پایش را بالا برد و چهار زانو نشست، کمی از چایِ لیوانی اش را خورد و گفت:
-گیر نده دیگه، اول زندگی که قصر نمی خوای
-کوچیک بود پروا
-نبود به خدا، یه خوابه پنجاه متری چرا باید کوچیک باشه، خیلی هم لوکس بود
نهال لب هایش آویزان شد و پروا غرید:
-لوس نشو دیگه، همینو بگیر
-می خواستم تو همین کوچه باشه
-دیدی که گفت این کوچه دیگه خونه خالی نداره
-نزدیک تو...
-ای بابا یه کوچه بالاتر هستیا، خیلی خونه ی خوبی بود، تا از دست ندادید صبح زنگ بزنید اوکی کنید، بعدم خالیه منتظر نمی مونی تا خالی بشه، از همین الان بریم وسایل بچینیم
-دو دلم
-دو دل نباش، آپارتمان خوبیه، اونم تازه ساخته خیلی شیکه بخدا
-باشه به محمد میگم
-آفرین، صبح برید اوکیش کنید فردا شب بریم بیوفتیم به جون خونه
نهال لبخند زد و پروا کمی دیگر از چایش را خورد و گفت:
-فردا عصر کجا میری؟
-فکر نکنم جایی بریم
-پس به محمد بگو با من میای بریم واسه عروسی تون لباس بخرم
-باشه، نغمه کی میاد؟
-حامد رو که می شناسی دو روز مونده بلند میشن میان
نهال خمیازه کشید و گفت:
-خیلی خوابم میاد
-برو بخواب من فعلا کار دارم
-می دونم تو کی ساعت ده شب خوابیدی که بار دومت باشه
سمت اتاق رفت و بلند گفت:
-شب بخیر
-شب بخیر عزیزم
باقی مانده ی چایش را سر کشید سر چرخاند به پنجره نگاه کرد، باز حرصش در آمد و دندان روی هم سایید، به ساعت نگاه کرد و گفت:
-امشبم میرم اون پارک شاید بازم مثل قبله
اما یکدفعه چنان فکری از ذهنش گذشت که با ذوق ایستاد، به اتاقش رفت در لبتاب را باز کرد و گوشی را برداشت با بردیا تماس گرفت، پشت میز نشست و با صدای بردیا سریع گفت:
-یه خبر تا نیم ساعت دیگه بهت می رسونم بده واسه چاپ می خوام صبح رو صفحه ی روزنامه باشه
-چی هست؟
-می فهمی
-باشه منتظرم
شروع کرد به تایپ کردن و مطلبی را که می خواست تایپ کرد و سر تیتر را هم نوشت:
-فاش شدن صدای جیغ های پارک محله ای
بشکنی زد و گفت:
-با من بازی می کنید اینم عواقبش
سریع مطلب را برای بردیا فرستاد و از پشت میز بلند شد سمت کمد رفت، شلوار را پایش کرد و پیراهن کوتاهش را در آورد، بافت نازکی به همراه پالتو تنش کرد و شال را روی سرش انداخت، دوربین و گوشی را برداشت بدون آن که سر و صدایی کند بیرون رفت.
از مانیتور نگاه گرفت سر بالا برد و بلند گفت:
-بردیا بیا همه رو آماده کردم
-هیس بابا این جا تلفن داره، چرا هوار هوار راه انداختی!
پروا خندید و بشکنی زد و گفت:
-آخه هوار هوار یا هوار دلدارُم بیایه
سارا خندید و بردیا هم جلوی میز پروا ایستاد، پروا چشمکی زد و گفت:
-خبرا می ترکونه پسر
-با اون آب و تابی که تو به خبرا میدی همه رو کنجکاو می کنی
پروا خندید و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-اوف کارم تموم شد، برم به دوستم برسم
سریع از پشت میز بلند شد سمت اتاق رامش رفت، چند ضربه به در زد و در را باز کرد، رامش نگاهش کرد و پروا لبخند زد و گفت:
-مدیر کارم تموم شد می خوام زودتر برم
-چرا؟
-نهال و محمد دنبال خونه هستن سمت خونه ی من، می خوام برم باهاشون بگردم
-می خواستم امشب با هم باشیم
-این روزا رو بی خیال رامش، نهال کار داره اگر هم وقتی اضاف بیارم واسه اونه، کسیو نداره که باید من کنارش باشم
رامش هیچ نگفت و پروا چشم ریز کرد، گفت:
-چیزی شده؟!
-نه کارا زیاد بود خسته شدم
پروا لبش کج شد و گفت:
-اگر جای من بودی چی می گفتی جناب!
رامش به زور لبخند زد و پروا دستی تکان داد، گفت:
-فعلا
رامش سر تکان داد و پروا در را بست، رفت کیفش را برداشت با بقیه خداحافظی کرد و از دفتر بیرون رفت، سوار ماشینش شد و سریع راه افتاد، صدای موزیک را هم بالا برد، نیمی از راه را طی کرده بود که گوشی اش زنگ خورد، همان جور که نگاهش به روبه رو بود دستش را سمت کیفش برد زیپش را باز کرد و گوشی را بیرون آورد با دیدن شماره ی آشنا پشت چشمی نازک کرد.
دست روی گوشی کشید و دم گوشش گذاشت و گفت:
-بله
آتش خیره به آهن سرخ شده گفت:
-صدا رو کم کن، کم صدای خودت کر می کنه حالا صدای اونم برده بالا
پروا با حرص گفت:
-کلا زنگ میزنی مشکل داریا
-کم کن
صدا را کم کرد و گفت:
-بله
-حالا شد، بقیه پولت دستمه زیاد داده بودی
-چند شده بود؟
-پول قفل سیصد شد، پنجاه تومنم دست مزد
-همین؟!
-منتظر چیز دیگه ای بودی؟ مگه چی کار دیگه با تو دارم آخه، جوجه اردک زشت
پروا دندان روی هم سایید و غرید:
-کی تو رو انقدر پررو کرده آخه؟
-چه آهنگ مزخرفیم گوش میدی، شکست عشقی خوردی؟
-به تو چه
آتش بلند خندید و گفت:
-هر کی بیاد سمتت یه روزه ولت می کنه واسه همین فکر کنم شکست عشقی زیاد داری
پروا عصبی گفت:
-مزخرف
تماس را قطع کرد و فریاد زد:
-پررو
***
روی مبل نشست، هر دو پایش را بالا برد و چهار زانو نشست، کمی از چایِ لیوانی اش را خورد و گفت:
-گیر نده دیگه، اول زندگی که قصر نمی خوای
-کوچیک بود پروا
-نبود به خدا، یه خوابه پنجاه متری چرا باید کوچیک باشه، خیلی هم لوکس بود
نهال لب هایش آویزان شد و پروا غرید:
-لوس نشو دیگه، همینو بگیر
-می خواستم تو همین کوچه باشه
-دیدی که گفت این کوچه دیگه خونه خالی نداره
-نزدیک تو...
-ای بابا یه کوچه بالاتر هستیا، خیلی خونه ی خوبی بود، تا از دست ندادید صبح زنگ بزنید اوکی کنید، بعدم خالیه منتظر نمی مونی تا خالی بشه، از همین الان بریم وسایل بچینیم
-دو دلم
-دو دل نباش، آپارتمان خوبیه، اونم تازه ساخته خیلی شیکه بخدا
-باشه به محمد میگم
-آفرین، صبح برید اوکیش کنید فردا شب بریم بیوفتیم به جون خونه
نهال لبخند زد و پروا کمی دیگر از چایش را خورد و گفت:
-فردا عصر کجا میری؟
-فکر نکنم جایی بریم
-پس به محمد بگو با من میای بریم واسه عروسی تون لباس بخرم
-باشه، نغمه کی میاد؟
-حامد رو که می شناسی دو روز مونده بلند میشن میان
نهال خمیازه کشید و گفت:
-خیلی خوابم میاد
-برو بخواب من فعلا کار دارم
-می دونم تو کی ساعت ده شب خوابیدی که بار دومت باشه
سمت اتاق رفت و بلند گفت:
-شب بخیر
-شب بخیر عزیزم
باقی مانده ی چایش را سر کشید سر چرخاند به پنجره نگاه کرد، باز حرصش در آمد و دندان روی هم سایید، به ساعت نگاه کرد و گفت:
-امشبم میرم اون پارک شاید بازم مثل قبله
اما یکدفعه چنان فکری از ذهنش گذشت که با ذوق ایستاد، به اتاقش رفت در لبتاب را باز کرد و گوشی را برداشت با بردیا تماس گرفت، پشت میز نشست و با صدای بردیا سریع گفت:
-یه خبر تا نیم ساعت دیگه بهت می رسونم بده واسه چاپ می خوام صبح رو صفحه ی روزنامه باشه
-چی هست؟
-می فهمی
-باشه منتظرم
شروع کرد به تایپ کردن و مطلبی را که می خواست تایپ کرد و سر تیتر را هم نوشت:
-فاش شدن صدای جیغ های پارک محله ای
بشکنی زد و گفت:
-با من بازی می کنید اینم عواقبش
سریع مطلب را برای بردیا فرستاد و از پشت میز بلند شد سمت کمد رفت، شلوار را پایش کرد و پیراهن کوتاهش را در آورد، بافت نازکی به همراه پالتو تنش کرد و شال را روی سرش انداخت، دوربین و گوشی را برداشت بدون آن که سر و صدایی کند بیرون رفت.
👍14❤4
#پارت_صد_هشت_آغوش_آتش
با ماشین از پارکینگ بیرون رفت به اطراف نگاه کرد و آرام راه افتاد؟ از آینه جلو به پشت سرش نگاه کرد، کوچه خلوت بود، دنده را عوض کرد و گفت:
-بریم ببینیم این پارک مرموز چه خبره
کمی سرعتش را بالا برد و خودش را به پارک رساند اما از همان درون ماشین پارک روشن را دید، مشتش روی فرمان کوبیده شد و غرید:
-لعنتی روشنه یعنی خبری نیست!
پا روی ترمز فشرد سر تکیه داد به صندلی و گفت:
-این یعنی دیگه این جا خبری نیست، اما همین که بدونن کسی فهمیده این جا چه خبره کافیه
فرمان را در دستش فشرد با ضربه ای که به شیشه خورد، چنان جیغ زد که خودش از جا پرید و به شخصی که آن طرف ماشین بود و به شیشه ضربه زد نگاه کرد با دیدن آتش چشم بست و آتش در را باز کرد و گفت:
-فضول خانم این جا چی کار می کنی؟!
لبش کج شد و گفت:
-فضولی دیگه، مشخصه
پروا چشم باز کرد نیش خند زد و گفت:
-فعلا که انگار ترسیدن
-کیا؟!
-آدمایی که این جا خلاف می کردن
-خلاف!
پروا خنده ای کرد و گفت:
-یعنی تو نمی دونی!
آتش درون ماشین نشست و یک پایش بیرون بود و گفت:
-چه خلافی؟
-همونی که گفتم این پارک صدای جیغ میاد
-جیغ یا خلاف؟!
-گیجم نکن، جیغ فقط یه رد گم کنی بود، یه ترس واسه مردم و پیش بردن کار خلاف شون تو این پارک
آتش چنان زیر خنده زد که پروا خشمگین شد اما او هنوز بلند می خندید و در میان خنده اش گفت:
-فیلم هندی زیاد می بینی؟!
-چرا خودتو به خریت می زنی؟ تو که می دونی این جا چه خبر بوده
ته مانده ی خنده اش را تمام کرد، سر تکان داد و گفت:
-انقدر خبرای چرت جمع کردی غرق شدی تو خلاف، فکر کردی این جا هم از این کارا می کنن!
-نخیر انگار واقعا قصد داری خودتو به کوچه ی علی چپ بزنی اما خودت خری برادر من، من ثابت می کنم این جا خلاف می کنن و اون خلاف کارا هم پی...
یقه اش کشیده شد و خودش هم از جایش کنده شد و قبل از این که جیغش به هوا برود صورتش در نزدیکیِ صورت خشمگین آن مرد قرار گرفت و او در صورتش آرام غرید:
-سرت تو کار خودت باشه، همون خبرای چرت و بچه بازیتو جمع کن، سرتو نکن تو لونه ی زنبور، زنبوراش عسل نیستن، گاوی هستن، بزننت مردی، برو به خاله بازیت برس
پروا دندان روی هم سایید و گفت:
-پس تو می دونی و خفه شدی؟
-خفه رو تو باید بشی جوجه اردک زشت، برو تو خونت بشین با خبرای مزخرفت سرگرم شو
پروا دندان روی هم سایید، دست به صندلی آتش گرفت سعی کرد عقب برود اما آتش رهایش نکرد و گفت:
-کاری به این محل و خبراش نداشته باش
-به تو چه
-کاری نکن پرتت کنم بیرون
-تو کی باشی که منو پرت کنی بیرون!
-نذار مرگ بهت نزدیک بشه
پروا نیش خند زد، سعی کرد باز عقب برود اما آتش جلو تر کشیدش و این بار داغی نفس هایش در صورت پروا پخش می شد:
-بعضی خبرا واست خوب نیست دختر، بعضی خبرا شره باید ازش فرار کرد
پروا به چشمان آتش نگاه کرد و آتش با تاکید گفت:
-گرفتی؟
پروا نیش خند زد و سرش را کمی عقب برد و یکدفعه کوبید در صورت آتش، همان لحظه رها شد و آتش دستش را روی صورتش گذاشت، پروا دست روی پیشانی اش گذاشت و غرید:
-منو از چی می ترسونی تو؟! اصلا می دونی چه جاهایی رفتم واسه خبر؟ می دونی تو چه خطرایی بودم؟ اون وقت منو از این آدمای خلاف کار می ترسونی!
آتش هنوز بی حرکت دستش روی صورتش بود و پروا سرش را به چپ و راست تکان داد، گفت:
-تو کارای من دخالت نکن
آتش دستش را برداشت پروا با دیدن خون بینی آتش جا خورد، نگران لب زیر دندان کشید اما آتش خنده ای کرد به رو به رو نگاه کرد سر تکان داد، پروا آب دهان قورت داد و گفت:
-خوبی؟!
همان دست خونی اش چنان سمت پروا رفت که با وجود جیغ پروا و عقب رفتنش اما گردنش در دست آتش و بین انگشتان قدرتمندش اسیر شد و چنان فشرد که همان اول به سرفه افتاد، دستانش را به دست آتش گرفت اما فشارش کم نشد و آتش از بین دندان های کلید شده اش غرید:
-یه بار دیگه از این غلطا بکنی فکر نمی کنم یه زنی، فکر نمی کنم ضعیفی، چنان بلایی سرت میارم که به گوه خوردن بیوفتی
پروا سعی می کرد جیغ بزند اما نمی توانست، داشت دیگر خفه می شد و آتش سر تکان داد و گفت:
-محمود که یادت نرفته، داشتی از ترس پس میوفتادی، فیلم بازی کردی تو خیابون، اینا هزار برابر بدترن
پروا داشت جان می داد، سعی و تلاشش برای پس زدن دست آتش بی فایده بود، اشک چشمانش راهی شد و صورتش کبود شده بود و آتش بی توجه گفت:
-پس این خبرا نه مال توئه نه باید فاش بشه
چشمان پروا سیاهی رفت و دیگر داشت می مرد که به یک باره رها شد، نفسش چنان بالا آمد که بی حال خم شد و آتش دست روی کمر پروا گذاشت و گفت:
-الانم برو خونه لالا کن
با ماشین از پارکینگ بیرون رفت به اطراف نگاه کرد و آرام راه افتاد؟ از آینه جلو به پشت سرش نگاه کرد، کوچه خلوت بود، دنده را عوض کرد و گفت:
-بریم ببینیم این پارک مرموز چه خبره
کمی سرعتش را بالا برد و خودش را به پارک رساند اما از همان درون ماشین پارک روشن را دید، مشتش روی فرمان کوبیده شد و غرید:
-لعنتی روشنه یعنی خبری نیست!
پا روی ترمز فشرد سر تکیه داد به صندلی و گفت:
-این یعنی دیگه این جا خبری نیست، اما همین که بدونن کسی فهمیده این جا چه خبره کافیه
فرمان را در دستش فشرد با ضربه ای که به شیشه خورد، چنان جیغ زد که خودش از جا پرید و به شخصی که آن طرف ماشین بود و به شیشه ضربه زد نگاه کرد با دیدن آتش چشم بست و آتش در را باز کرد و گفت:
-فضول خانم این جا چی کار می کنی؟!
لبش کج شد و گفت:
-فضولی دیگه، مشخصه
پروا چشم باز کرد نیش خند زد و گفت:
-فعلا که انگار ترسیدن
-کیا؟!
-آدمایی که این جا خلاف می کردن
-خلاف!
پروا خنده ای کرد و گفت:
-یعنی تو نمی دونی!
آتش درون ماشین نشست و یک پایش بیرون بود و گفت:
-چه خلافی؟
-همونی که گفتم این پارک صدای جیغ میاد
-جیغ یا خلاف؟!
-گیجم نکن، جیغ فقط یه رد گم کنی بود، یه ترس واسه مردم و پیش بردن کار خلاف شون تو این پارک
آتش چنان زیر خنده زد که پروا خشمگین شد اما او هنوز بلند می خندید و در میان خنده اش گفت:
-فیلم هندی زیاد می بینی؟!
-چرا خودتو به خریت می زنی؟ تو که می دونی این جا چه خبر بوده
ته مانده ی خنده اش را تمام کرد، سر تکان داد و گفت:
-انقدر خبرای چرت جمع کردی غرق شدی تو خلاف، فکر کردی این جا هم از این کارا می کنن!
-نخیر انگار واقعا قصد داری خودتو به کوچه ی علی چپ بزنی اما خودت خری برادر من، من ثابت می کنم این جا خلاف می کنن و اون خلاف کارا هم پی...
یقه اش کشیده شد و خودش هم از جایش کنده شد و قبل از این که جیغش به هوا برود صورتش در نزدیکیِ صورت خشمگین آن مرد قرار گرفت و او در صورتش آرام غرید:
-سرت تو کار خودت باشه، همون خبرای چرت و بچه بازیتو جمع کن، سرتو نکن تو لونه ی زنبور، زنبوراش عسل نیستن، گاوی هستن، بزننت مردی، برو به خاله بازیت برس
پروا دندان روی هم سایید و گفت:
-پس تو می دونی و خفه شدی؟
-خفه رو تو باید بشی جوجه اردک زشت، برو تو خونت بشین با خبرای مزخرفت سرگرم شو
پروا دندان روی هم سایید، دست به صندلی آتش گرفت سعی کرد عقب برود اما آتش رهایش نکرد و گفت:
-کاری به این محل و خبراش نداشته باش
-به تو چه
-کاری نکن پرتت کنم بیرون
-تو کی باشی که منو پرت کنی بیرون!
-نذار مرگ بهت نزدیک بشه
پروا نیش خند زد، سعی کرد باز عقب برود اما آتش جلو تر کشیدش و این بار داغی نفس هایش در صورت پروا پخش می شد:
-بعضی خبرا واست خوب نیست دختر، بعضی خبرا شره باید ازش فرار کرد
پروا به چشمان آتش نگاه کرد و آتش با تاکید گفت:
-گرفتی؟
پروا نیش خند زد و سرش را کمی عقب برد و یکدفعه کوبید در صورت آتش، همان لحظه رها شد و آتش دستش را روی صورتش گذاشت، پروا دست روی پیشانی اش گذاشت و غرید:
-منو از چی می ترسونی تو؟! اصلا می دونی چه جاهایی رفتم واسه خبر؟ می دونی تو چه خطرایی بودم؟ اون وقت منو از این آدمای خلاف کار می ترسونی!
آتش هنوز بی حرکت دستش روی صورتش بود و پروا سرش را به چپ و راست تکان داد، گفت:
-تو کارای من دخالت نکن
آتش دستش را برداشت پروا با دیدن خون بینی آتش جا خورد، نگران لب زیر دندان کشید اما آتش خنده ای کرد به رو به رو نگاه کرد سر تکان داد، پروا آب دهان قورت داد و گفت:
-خوبی؟!
همان دست خونی اش چنان سمت پروا رفت که با وجود جیغ پروا و عقب رفتنش اما گردنش در دست آتش و بین انگشتان قدرتمندش اسیر شد و چنان فشرد که همان اول به سرفه افتاد، دستانش را به دست آتش گرفت اما فشارش کم نشد و آتش از بین دندان های کلید شده اش غرید:
-یه بار دیگه از این غلطا بکنی فکر نمی کنم یه زنی، فکر نمی کنم ضعیفی، چنان بلایی سرت میارم که به گوه خوردن بیوفتی
پروا سعی می کرد جیغ بزند اما نمی توانست، داشت دیگر خفه می شد و آتش سر تکان داد و گفت:
-محمود که یادت نرفته، داشتی از ترس پس میوفتادی، فیلم بازی کردی تو خیابون، اینا هزار برابر بدترن
پروا داشت جان می داد، سعی و تلاشش برای پس زدن دست آتش بی فایده بود، اشک چشمانش راهی شد و صورتش کبود شده بود و آتش بی توجه گفت:
-پس این خبرا نه مال توئه نه باید فاش بشه
چشمان پروا سیاهی رفت و دیگر داشت می مرد که به یک باره رها شد، نفسش چنان بالا آمد که بی حال خم شد و آتش دست روی کمر پروا گذاشت و گفت:
-الانم برو خونه لالا کن
👍11❤2
#پارت_صد_نه_آغوش_آتش
خواست از ماشین پایین برود اما چشم ریز کرد و گفت:
-بازم بهت لطف کردم دختر کولی
پروا با نفس های عمیق سر بالا آورد نگاهش کرد و آتش نیش خند زد و گفت:
-این جا فقط زندگی کن اما فضولی نکن
-من....من...
-من منو بذار کنار، تو نیم منم نیستی دختر
لبه ی شال پروا را گرفت زیر بینی اش کشید و گفت:
-برو خونه آب بخور
از ماشین پایین رفت و پروا نفس زنان روی صندلی لم داد و زیر لب گفت:
-می کشمت...بخدا خودم...می کشمت
دست روی گلویش فشرد و باز اشک ریخت و غرید:
-ثابت می کنم خلاف کاری...تو با اینا همدستی...ثابت می کنم عوضی
باز به سرفه افتاد و پایش را کف ماشین کوبید و فریاد زد:
-آشغال...فردا تیتر روزنامه رو بخون...ببین پروا...چه کارایی می کنه
خواست از ماشین پایین برود اما چشم ریز کرد و گفت:
-بازم بهت لطف کردم دختر کولی
پروا با نفس های عمیق سر بالا آورد نگاهش کرد و آتش نیش خند زد و گفت:
-این جا فقط زندگی کن اما فضولی نکن
-من....من...
-من منو بذار کنار، تو نیم منم نیستی دختر
لبه ی شال پروا را گرفت زیر بینی اش کشید و گفت:
-برو خونه آب بخور
از ماشین پایین رفت و پروا نفس زنان روی صندلی لم داد و زیر لب گفت:
-می کشمت...بخدا خودم...می کشمت
دست روی گلویش فشرد و باز اشک ریخت و غرید:
-ثابت می کنم خلاف کاری...تو با اینا همدستی...ثابت می کنم عوضی
باز به سرفه افتاد و پایش را کف ماشین کوبید و فریاد زد:
-آشغال...فردا تیتر روزنامه رو بخون...ببین پروا...چه کارایی می کنه
❤11👍2
#پارت_صد_ده_آغوش_آتش
صدای زنگ گوشی کلافه اش کرده بود، دمرو خواب بود و با حرص همان جور سر چرخاند سمت دیگر و دست کشید روی عسلی و گوشی را برداشت با دیدن اسم کیا تعجب کرد، دست روی گوشی کشید، دم گوشش گذاشت:
-بله
-آتش غوغا شده!
آتش نیم خیز شد ابرو در هم کشید و گفت:
-چی شده؟!
-آدمای گودرز دیوونه شدن، محلُ ریختن بهم، با تو کار دارن
-دِ بگو چی شده؟!
-یه خبر پخش شده، یعنی تو روزنامه چاپ شده در مورد جریان تو پارک
آتش دندان روی هم سایید و چشم بست، کیا گفت:
-گودرز گفته که کار تو نیست اینا هم دنبال کسی هستن که خبرو پخش کرده
آتش به یک باره چشم باز کرد و مشتش روی تخت کوبیده شد، عربده اش بالا رفت:
-خدا لعنتت کنه
مادرش هراسان از درون اتاق بیرون آمد سمت اتاق آتش دوید، آتش شلوارش را برداشت پایش کرد، تیشرت را از روی زمین برداشت تنش کرد و کاپشنش را برداشت همان لحظه در باز شد و مادرش با ترس گفت:
-چی شد؟!
اما آتش مادرش را کنار زد با همان خشم دور شد و مادرش نگران نگاهش می کرد.
***
-خودم تا یک ساعت دیگه میام آگاهی
-دختر تو با این خبر ترکوندی که، آخه بچه ها گزارش داده بودن که رفتن اون جا سر زدن اما دیگه مثل قبل نیست و تو با این خبر کلا همه چیزو بهم ریختی
پروا لبخند زد و گفت:
-اگر فیلم و عکسا رو داشتم خیلی خوب می شد می تونستم کمک کنم خلافکارا رو شناسایی کنید
-تو چرا چیزی به من نگفتی؟
-میام توضیح میدم
-باشه دختر جون
پروا تماس را قطع کرد با لبخند روزنامه را در دست گرفت، تیتر را خواند و به همان صفحه رفت و مطلب را خواند:
-در پی گزارشات پارک مشکوک که شبانه صدای جیغ زنانه ای به گوش اهالی محل می رسید و ایجاد رعب و وحشت کرده بود، همکار و خبر نگار ما در طی یک عملیات مخفیانه و شبانه به آن پارک رفت و طی بررسی متوجه شد که صدای جیغ زنانه که همه را می ترساند، صدای ضبط شده ای بیش نیست که با بلندگو که روی هر درخت نصب شده بود پخش می شد، وی متوجه شد که این صدا و ایجاد ترس در دل اهالی برای آن بود که هیچ کس جرات نکند شبانه به آن پارک بیاید تا خلافکار های مواد مخدر راحت در پارک تبادل پول و مواد انجام بدهند و درست بعد از آن شب که خبرنگار ما متوجه ی این موضوع شد دیگر خبری از هیچ چیز نبود، نه صدای جیغ و نه خلوتیِ پارک، اما بالاخره معمایی که چند ماه پلیس و رسانه ها درگیرش بودند حل شد و پلیس در پی تعقیب و دستگیریه این افراد خواهد بود
بشکنی زد و گفت:
-چه کردی پروا جان!
-صبح بخیر
پروا سریع سر بالا برد با دیدن رامش لبخند زد و گفت:
-سلام خوبی؟
-خوبم، میبینم که خیلی خوشحالی!
-خیلی، خبر امروز ترکونده
رامش لبخند زد و گفت:
-ببینم این خوشحالی میشه بیشتر بشه؟ ظهر با هم باشیم؟
پروا لبش را کج کرد و گفت:
-اوم...اوکی ظهر ناهار اونم دعوت من
رامش سر تکان داد و گفت:
-با کمال میل بانو
پروا خندید و رامش عقب رفت و گفت:
-روز خوش
-روز شما هم خوش
با رفتن رامش شانه اش را به حالت رقص تکان داد و گفت:
-بهتر این نمیشه بخدا
با زنگ خوردن گوشی، سریع برش داشت اما با دیدن شماره، آب دهان قورت داد و زیر لب گفت:
-حتما خبرو خونده
نیش خند زد و گفت:
-پررو به چه جراتی زنگ زده
گوشی را روی میز گذاشت و گفت:
-گمشو بابا
دست به کار شد و بی توجه بود به تماس های آتش که نمی دانست به چه حد عصبی است و دارد تماس می گیرد، بیست دقیقه سر گرم بود و داشت مطلبی را تایپ می کرد که کسی جلوی میزش قرار گرفت، نگاه از مانیتور نگرفت و گفت:
-بردیا این خبر نمی دونم درسته یا نه برو بررسی ک...
سر بالا برد با دیدن آن مرد با چشمان خشمگین جا خورد، هر دو چشم در چشم هم بودند و تا پروا دهان باز کرد آتش خم شد چانه ی پروا را در دست گرفت و گفت:
-اگر نمی خوای این دفترو رو سر تو و تمام همکارات خراب نکنم مثل آدم بلند شو با من بیا بریم
پروا ترسیده بود و چشم گرداند در دفتر، چانه اش فشرده شد و غرید:
-یالا
صاف ایستاد و پروا گوشی را از روی میز برداشت، سارا سر جلو برد به آتش نگاه کرد و بعد به پروا که از پشت میز بلند شد، آتش سر چرخاند با همان خشم به سارا نگاه کرد، سارا جا خورد و کمی بدنش عقب رفت، پروا سریع گفت:
-سارا...من الان میام
سارا نتوانست حرفی بزند چون هنوز نگاهش به آتش بود که با خشم نگاهش می کرد، پروا راه افتاد و اتش به دنبالش رفت، به اطراف و بعضی ها که نگاهش می کردند نگاه کرد و با هم بیرون رفتند.
رامش در اتاق را باز کرد و گفت:
-خانم امی...
با ندیدن پروا تعجب کرد و گفت:
-خانم امینی کجاست؟!
سارا از بهت در آمد و آرام به در اشاره کرد و گفت:
-گفت...گفت الان میاد
رامش به کیف پروا که روی میز بود نگاه کرد و تعجب کرد، سمت در رفت و او هم بیرون رفت، پله ها را سریع پایین رفت و وارد خیابان شد، به اطراف نگاه کرد و پروا را دید با دیدن آن مرد ابروهایش بالا رفت.
آتش در را باز کرد و پروا کلافه نگاهش کرد و گفت:
-همین ج....
-سوار شو
صدای زنگ گوشی کلافه اش کرده بود، دمرو خواب بود و با حرص همان جور سر چرخاند سمت دیگر و دست کشید روی عسلی و گوشی را برداشت با دیدن اسم کیا تعجب کرد، دست روی گوشی کشید، دم گوشش گذاشت:
-بله
-آتش غوغا شده!
آتش نیم خیز شد ابرو در هم کشید و گفت:
-چی شده؟!
-آدمای گودرز دیوونه شدن، محلُ ریختن بهم، با تو کار دارن
-دِ بگو چی شده؟!
-یه خبر پخش شده، یعنی تو روزنامه چاپ شده در مورد جریان تو پارک
آتش دندان روی هم سایید و چشم بست، کیا گفت:
-گودرز گفته که کار تو نیست اینا هم دنبال کسی هستن که خبرو پخش کرده
آتش به یک باره چشم باز کرد و مشتش روی تخت کوبیده شد، عربده اش بالا رفت:
-خدا لعنتت کنه
مادرش هراسان از درون اتاق بیرون آمد سمت اتاق آتش دوید، آتش شلوارش را برداشت پایش کرد، تیشرت را از روی زمین برداشت تنش کرد و کاپشنش را برداشت همان لحظه در باز شد و مادرش با ترس گفت:
-چی شد؟!
اما آتش مادرش را کنار زد با همان خشم دور شد و مادرش نگران نگاهش می کرد.
***
-خودم تا یک ساعت دیگه میام آگاهی
-دختر تو با این خبر ترکوندی که، آخه بچه ها گزارش داده بودن که رفتن اون جا سر زدن اما دیگه مثل قبل نیست و تو با این خبر کلا همه چیزو بهم ریختی
پروا لبخند زد و گفت:
-اگر فیلم و عکسا رو داشتم خیلی خوب می شد می تونستم کمک کنم خلافکارا رو شناسایی کنید
-تو چرا چیزی به من نگفتی؟
-میام توضیح میدم
-باشه دختر جون
پروا تماس را قطع کرد با لبخند روزنامه را در دست گرفت، تیتر را خواند و به همان صفحه رفت و مطلب را خواند:
-در پی گزارشات پارک مشکوک که شبانه صدای جیغ زنانه ای به گوش اهالی محل می رسید و ایجاد رعب و وحشت کرده بود، همکار و خبر نگار ما در طی یک عملیات مخفیانه و شبانه به آن پارک رفت و طی بررسی متوجه شد که صدای جیغ زنانه که همه را می ترساند، صدای ضبط شده ای بیش نیست که با بلندگو که روی هر درخت نصب شده بود پخش می شد، وی متوجه شد که این صدا و ایجاد ترس در دل اهالی برای آن بود که هیچ کس جرات نکند شبانه به آن پارک بیاید تا خلافکار های مواد مخدر راحت در پارک تبادل پول و مواد انجام بدهند و درست بعد از آن شب که خبرنگار ما متوجه ی این موضوع شد دیگر خبری از هیچ چیز نبود، نه صدای جیغ و نه خلوتیِ پارک، اما بالاخره معمایی که چند ماه پلیس و رسانه ها درگیرش بودند حل شد و پلیس در پی تعقیب و دستگیریه این افراد خواهد بود
بشکنی زد و گفت:
-چه کردی پروا جان!
-صبح بخیر
پروا سریع سر بالا برد با دیدن رامش لبخند زد و گفت:
-سلام خوبی؟
-خوبم، میبینم که خیلی خوشحالی!
-خیلی، خبر امروز ترکونده
رامش لبخند زد و گفت:
-ببینم این خوشحالی میشه بیشتر بشه؟ ظهر با هم باشیم؟
پروا لبش را کج کرد و گفت:
-اوم...اوکی ظهر ناهار اونم دعوت من
رامش سر تکان داد و گفت:
-با کمال میل بانو
پروا خندید و رامش عقب رفت و گفت:
-روز خوش
-روز شما هم خوش
با رفتن رامش شانه اش را به حالت رقص تکان داد و گفت:
-بهتر این نمیشه بخدا
با زنگ خوردن گوشی، سریع برش داشت اما با دیدن شماره، آب دهان قورت داد و زیر لب گفت:
-حتما خبرو خونده
نیش خند زد و گفت:
-پررو به چه جراتی زنگ زده
گوشی را روی میز گذاشت و گفت:
-گمشو بابا
دست به کار شد و بی توجه بود به تماس های آتش که نمی دانست به چه حد عصبی است و دارد تماس می گیرد، بیست دقیقه سر گرم بود و داشت مطلبی را تایپ می کرد که کسی جلوی میزش قرار گرفت، نگاه از مانیتور نگرفت و گفت:
-بردیا این خبر نمی دونم درسته یا نه برو بررسی ک...
سر بالا برد با دیدن آن مرد با چشمان خشمگین جا خورد، هر دو چشم در چشم هم بودند و تا پروا دهان باز کرد آتش خم شد چانه ی پروا را در دست گرفت و گفت:
-اگر نمی خوای این دفترو رو سر تو و تمام همکارات خراب نکنم مثل آدم بلند شو با من بیا بریم
پروا ترسیده بود و چشم گرداند در دفتر، چانه اش فشرده شد و غرید:
-یالا
صاف ایستاد و پروا گوشی را از روی میز برداشت، سارا سر جلو برد به آتش نگاه کرد و بعد به پروا که از پشت میز بلند شد، آتش سر چرخاند با همان خشم به سارا نگاه کرد، سارا جا خورد و کمی بدنش عقب رفت، پروا سریع گفت:
-سارا...من الان میام
سارا نتوانست حرفی بزند چون هنوز نگاهش به آتش بود که با خشم نگاهش می کرد، پروا راه افتاد و اتش به دنبالش رفت، به اطراف و بعضی ها که نگاهش می کردند نگاه کرد و با هم بیرون رفتند.
رامش در اتاق را باز کرد و گفت:
-خانم امی...
با ندیدن پروا تعجب کرد و گفت:
-خانم امینی کجاست؟!
سارا از بهت در آمد و آرام به در اشاره کرد و گفت:
-گفت...گفت الان میاد
رامش به کیف پروا که روی میز بود نگاه کرد و تعجب کرد، سمت در رفت و او هم بیرون رفت، پله ها را سریع پایین رفت و وارد خیابان شد، به اطراف نگاه کرد و پروا را دید با دیدن آن مرد ابروهایش بالا رفت.
آتش در را باز کرد و پروا کلافه نگاهش کرد و گفت:
-همین ج....
-سوار شو
👍9❤5
Forwarded from چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤1
#پارت_صد_یازده_آغوش_آتش
پروا دندان روی هم سایید و سوار شد، آتش در را بهم کوفت و ماشین را دور زد، خودش هم پشت فرمان نشست، رامش با دستان مشت شده همان سمت حرکت کرد و که یکدفعه صدای آشنایی شنید:
-رامش
رامش سر جایش ایستاد و دختر عمه اش جلو رفت و گفت:
-سلام، کجا میری؟!
رامش به ماشینی که دور می شد نگاه می کرد و دختر عمه اش تا خواست سر بچرخاند تا ببیند او به کجا نگاه می کند چنان فریادی شنید که از جا پرید:
-لعنتی
*
پروا عصبی چرخید و گفت:
-داری کجا میری؟!
آتش هیچ نگفت و پروا فریاد زد:
-اومدی سر کارم به زور اوردیم بیرون الانم معلوم نیست منو کجا میبری، حرف بزن
آتش هیچ نگفت اما سرعتش را بالا تر برد، پروا به جلو نگاه کرد و گفت:
-نگه دار
به او نگاه کرد و دوباره فریاد زد:
-گفتم نگه دار
آتش به یک باره دست جلو برد جلوی دهان پروا گذاشت و سرش را به صندلی چسباند، جوری که پروا سرش را هم نمی توانست تکان دهد و آتش غرید:
-خفه شو اون دهنتو ببند تا برسیم، اگر می شد همین جا می کشتمت که دیگه شر درست نکنی
پروا خشمگین نگاهش می کرد و آتش گفت:
-دهنت باز نشه
دست عقب کشید و پروا با حرص پشت دستش را روی لبش کشید و گفت:
-ببینم چطوری می خوای منو بکشی؟ بکش ببینم با چه جراتی می خوای این کارو کنی! همه دیدن من با تو اومدم بیرون، بیچاره منو بکشی خودتم مردی
-حاضرم بمیرم اما تو رو بکشم
-نگه دار
آتش هیچ نگفت و در خیابان دیگری پیچید، پروا به اطراف نگاه کرد و عصبی گفت:
-داری منو کدوم گوری میبری؟!
-همون گوری که خودت با دستای خودت کندی، ببرمت بندازمت تو همون گور تا بفهمی چه گوهی خوردی، بفهمی سرتو تو لونه زنبور نکردی، سرتو کردی تو دهن شیر
پروا نیش خند زد و حدس زد که حتما خود آتش هم با آن خلاف کار ها همدست است که حال ترسیده است، سر چرخاند و دست به سینه نشست، آتش نگاهش کرد و با حرص پایش را روی گاز فشرد که فقط زودتر برسد.
با ایستادن ماشین؛ پروا به آن جای نا آشنا نگاه کرد و آتش غرید:
-پیاده شو
-این جا کجاست؟
-همون گورت
پروا پشت چشمی نازک کرد و در را باز کرد از ماشین پایین رفت، آتش هم پیاده شد و در را بهم کوفت، پروا به آن کارخانه متروکه نگاه می کرد که بازویش گرفته شد، صدای آخش بالا رفت اما آتش بی تفاوت سمت در بزرگ می کشیدش.
-ولم کن...ولم کن دستمو
آتش او را در ساختمان کشید و هولش داد، پروا به جلو پرت شد و عصبی چرخید تا فریاد بزند اما با دیدن کار آتش چشمانش گرد شد، داشت زنجیری که به در وصل بود را قفل می کرد، وحشت زده سمت آتش دوید و گفت:
-چی کار می کنی؟!
اما دیگر دیر شد و در قفل شد، آتش سمتش چرخید و گفت:
-این چه غلطی بود کردی؟!
پروا ترسیده به آن ساختمان متروکه ی بزرگ نگاه کرد و قدم عقب گذاشت و آتش فریاد زد:
-دیشب گفتم نکن، گفتم تو بعضی چیزا نمیشه دخالت کرد، کر بودی؟!
با فریادش پروا بیشتر ترسید باز عقب رفت و همان جور آتش جلو می رفت، آتش نیش خند زد و گفت:
-الان چی بهت رسید؟ بهترین خبر نگار شدی؟ جایزه بهت میدن؟ بیچاره می کشنت حتی رنگ جایزتم نمی بینی
-بذ...بذار برم
-خفه شو
با عربده اش پروا چشم بست و آتش دست مشت شده محکم تر شد و گفت:
-حقته که بمیری که بفهمی فضولی تو همه چیز خوب نیست
چشم باز کرد و آتش خشمگین جلو رفت، پروا وحشت زد با سرعت عقب عقب رفت، اما پشت سرش میز آهنی بود که با برخورد باسنش به آن تعادلش را از دست داد و رویش افتاد و تا خواست بلند شود آتش جلویش قرار گرفت، پروا عصبی گفت:
-پ...پلیس...
-منو از پلیس نترسون، ببند دهنتو
پروا دیگر داشت به گریه می افتاد و آتش دستانش را دو طرف پروا روی میز گذاشت و خم شد، پروا با نزدیکی آتش چشم بست و آتش گفت:
-غلطی کردی که خودمم نمی دونم باید چی کار کنم، یه غلطی کردی که هر کاری کنم باز یه طرفش ول میشه، توی احمق فکر کردی شاهکار کردی، اما نمی دونی گوه زدی به زندگی خودت و من
چشمان پروا از ترس می لرزید و پلک بسته اش آن را به آتش می فهماند اما آتش عقب نرفت و گفت:
-الان یه ایل آدم دنبال تو هستن که بکشنت، که زندت نذارن
پروا با همان چشمان ترسان لای پلک هایش باز شد و به صورت نزدیک شده اش نگاه کرد و آتش به یک باره مشتش را به میز کوبید و فریاد زد:
-گفتم نکن دختر، گفتم بهت
از ترس سرش را چرخاند اما یکدفعه آتش فکش را گرفت و صورتش را سمتش خودش چرخاند صورتش را نزدیک تر برد و فریاد زد:
-چطور می خوای زنده بمونی؟ اونا الان دیگه رسیدن اون دفتر کوفتی
اشک پروا چکید و آتش نفس زنان نگاهش می کرد با صدای زنگ گوشیِ آتش دست آتش رها شد و عقب رفت، پروا به یک باره نفس کشید دست روی قلبش گذاشت، آتش به شماره نگاه کرد و زبان در دهان چرخاند و گفت:
-صدات در نیاد دختر
پروا دندان روی هم سایید و سوار شد، آتش در را بهم کوفت و ماشین را دور زد، خودش هم پشت فرمان نشست، رامش با دستان مشت شده همان سمت حرکت کرد و که یکدفعه صدای آشنایی شنید:
-رامش
رامش سر جایش ایستاد و دختر عمه اش جلو رفت و گفت:
-سلام، کجا میری؟!
رامش به ماشینی که دور می شد نگاه می کرد و دختر عمه اش تا خواست سر بچرخاند تا ببیند او به کجا نگاه می کند چنان فریادی شنید که از جا پرید:
-لعنتی
*
پروا عصبی چرخید و گفت:
-داری کجا میری؟!
آتش هیچ نگفت و پروا فریاد زد:
-اومدی سر کارم به زور اوردیم بیرون الانم معلوم نیست منو کجا میبری، حرف بزن
آتش هیچ نگفت اما سرعتش را بالا تر برد، پروا به جلو نگاه کرد و گفت:
-نگه دار
به او نگاه کرد و دوباره فریاد زد:
-گفتم نگه دار
آتش به یک باره دست جلو برد جلوی دهان پروا گذاشت و سرش را به صندلی چسباند، جوری که پروا سرش را هم نمی توانست تکان دهد و آتش غرید:
-خفه شو اون دهنتو ببند تا برسیم، اگر می شد همین جا می کشتمت که دیگه شر درست نکنی
پروا خشمگین نگاهش می کرد و آتش گفت:
-دهنت باز نشه
دست عقب کشید و پروا با حرص پشت دستش را روی لبش کشید و گفت:
-ببینم چطوری می خوای منو بکشی؟ بکش ببینم با چه جراتی می خوای این کارو کنی! همه دیدن من با تو اومدم بیرون، بیچاره منو بکشی خودتم مردی
-حاضرم بمیرم اما تو رو بکشم
-نگه دار
آتش هیچ نگفت و در خیابان دیگری پیچید، پروا به اطراف نگاه کرد و عصبی گفت:
-داری منو کدوم گوری میبری؟!
-همون گوری که خودت با دستای خودت کندی، ببرمت بندازمت تو همون گور تا بفهمی چه گوهی خوردی، بفهمی سرتو تو لونه زنبور نکردی، سرتو کردی تو دهن شیر
پروا نیش خند زد و حدس زد که حتما خود آتش هم با آن خلاف کار ها همدست است که حال ترسیده است، سر چرخاند و دست به سینه نشست، آتش نگاهش کرد و با حرص پایش را روی گاز فشرد که فقط زودتر برسد.
با ایستادن ماشین؛ پروا به آن جای نا آشنا نگاه کرد و آتش غرید:
-پیاده شو
-این جا کجاست؟
-همون گورت
پروا پشت چشمی نازک کرد و در را باز کرد از ماشین پایین رفت، آتش هم پیاده شد و در را بهم کوفت، پروا به آن کارخانه متروکه نگاه می کرد که بازویش گرفته شد، صدای آخش بالا رفت اما آتش بی تفاوت سمت در بزرگ می کشیدش.
-ولم کن...ولم کن دستمو
آتش او را در ساختمان کشید و هولش داد، پروا به جلو پرت شد و عصبی چرخید تا فریاد بزند اما با دیدن کار آتش چشمانش گرد شد، داشت زنجیری که به در وصل بود را قفل می کرد، وحشت زده سمت آتش دوید و گفت:
-چی کار می کنی؟!
اما دیگر دیر شد و در قفل شد، آتش سمتش چرخید و گفت:
-این چه غلطی بود کردی؟!
پروا ترسیده به آن ساختمان متروکه ی بزرگ نگاه کرد و قدم عقب گذاشت و آتش فریاد زد:
-دیشب گفتم نکن، گفتم تو بعضی چیزا نمیشه دخالت کرد، کر بودی؟!
با فریادش پروا بیشتر ترسید باز عقب رفت و همان جور آتش جلو می رفت، آتش نیش خند زد و گفت:
-الان چی بهت رسید؟ بهترین خبر نگار شدی؟ جایزه بهت میدن؟ بیچاره می کشنت حتی رنگ جایزتم نمی بینی
-بذ...بذار برم
-خفه شو
با عربده اش پروا چشم بست و آتش دست مشت شده محکم تر شد و گفت:
-حقته که بمیری که بفهمی فضولی تو همه چیز خوب نیست
چشم باز کرد و آتش خشمگین جلو رفت، پروا وحشت زد با سرعت عقب عقب رفت، اما پشت سرش میز آهنی بود که با برخورد باسنش به آن تعادلش را از دست داد و رویش افتاد و تا خواست بلند شود آتش جلویش قرار گرفت، پروا عصبی گفت:
-پ...پلیس...
-منو از پلیس نترسون، ببند دهنتو
پروا دیگر داشت به گریه می افتاد و آتش دستانش را دو طرف پروا روی میز گذاشت و خم شد، پروا با نزدیکی آتش چشم بست و آتش گفت:
-غلطی کردی که خودمم نمی دونم باید چی کار کنم، یه غلطی کردی که هر کاری کنم باز یه طرفش ول میشه، توی احمق فکر کردی شاهکار کردی، اما نمی دونی گوه زدی به زندگی خودت و من
چشمان پروا از ترس می لرزید و پلک بسته اش آن را به آتش می فهماند اما آتش عقب نرفت و گفت:
-الان یه ایل آدم دنبال تو هستن که بکشنت، که زندت نذارن
پروا با همان چشمان ترسان لای پلک هایش باز شد و به صورت نزدیک شده اش نگاه کرد و آتش به یک باره مشتش را به میز کوبید و فریاد زد:
-گفتم نکن دختر، گفتم بهت
از ترس سرش را چرخاند اما یکدفعه آتش فکش را گرفت و صورتش را سمتش خودش چرخاند صورتش را نزدیک تر برد و فریاد زد:
-چطور می خوای زنده بمونی؟ اونا الان دیگه رسیدن اون دفتر کوفتی
اشک پروا چکید و آتش نفس زنان نگاهش می کرد با صدای زنگ گوشیِ آتش دست آتش رها شد و عقب رفت، پروا به یک باره نفس کشید دست روی قلبش گذاشت، آتش به شماره نگاه کرد و زبان در دهان چرخاند و گفت:
-صدات در نیاد دختر
❤21👍2