چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)
4.2K subscribers
437 photos
43 videos
59 links
کانال رسمی مریم روح پرور(کمند)
بیش از ده اثر هنری رمان های(ماهی/حامی/ترنج/رخپاک/زمرد‌سیاه/طعم‌جنون/عشق‌خاموش/معجزه‌دریا/تاو‌ نهان)
آنلاین👈🏼 آغوش آتش
آنلاین👈🏼 چتر بی باران
هر روز پارت به جز دو روز آخر هفته

ارتباط با نویسنده👇🏻
@Kamand1235
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یه کلیپ زیبا که کار شادی جان هست، با اهنگ کردی😘❤️

#آغوش_آتش
4
#پارت_سیصد_دو_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید


آتش چند بار سر تکان داد و گفت:
-نه تو هیچ وقت منو نمی فهمی، هیچ وقت
-می فهمم، واسه همینم گفتم کجا رفتم با کی رفتم و در مورد چی حرف زدم
-ببین منطق منو تو این موارد بریز دور، روح روان من داغونه، اون پلنگ صورتی تنش می خاره
چشمکی زد و با حرص گفت:
-منم دست به خاروندنم حرف نداره نفسم
این بار چرخید بیرون رفت، پروا پا بر زمین کوبید چرخید و عصبی دست روی پیشانی اش گذاشت.
آتش سیگار آتش زد و به اتاق پروا رفت، چشم چرخاند در اتاق و سمت میز آرایشش رفت، با دیدن شیشه ی عطر دست پیش برد برش داشت، بویش که کرد لبخند روی لبش نشست، همان بوی بهار نارنج بود، عطر را سر جایش گذاشت و سمت تختش رفت.
پروا ساندویچ ها را آماده کرد و میز شام را چید، زبان روی لبش کشید و کلافه به ساعت دیواری نگاه کرد، چرخید دست روی قلبش گذاشت و سمت اتاقش رفت، جلوی در ایستاد و به آتش که روی تختش طاق باز خوابیده بود نگاه کرد، چشمانش بسته بود برای همان آرام گفت:
-آتش
چشمانش باز شد به پروا نگاه کرد، لبخند پروا را دید و پروا آرام گفت:
-شام آماده هست
نیم خیز شد دستی روی ریش و سبیلش کشید و گفت:
-فکر نمی کردم گلایی که بهت میدمو بعد خشک شدنشون نگه می داری
پروا به گل های درون گلدان روی میز کنار تختش نگاه کرد اما هیچ نگفت، چرخید دور شد و گفت:
-بیا
آتش به دنبالش رفت و گفت:
-داد زدم ام‍...
پروا صندلی عقب کشید و گفت:
-می دونم چون حرف غیرتت وسطه، حرف ناموست وسطه نمی تونی آروم باشی
-خوبه اینو می فهمی!
-آتش لطفا، من می فهمم که الان به جای ناراحت شدن اینکه هم فحش دادی هم داد زدی اما درکت کردم
آتش روبه رویش نشست و گفت:
-اما واست بی فایده بود
-ببین منو اون کاری بهم نداریم، من دارم کارمو می کنم، کم پیش میاد مدیر دفتر ببینم، دارم زندگیمو می کنم، حواسم به کارمه به توئه به دوستامه، دنبال نگاه اون نیستم که بفهمم چه شکلیه
-من که باید باشه
-داری اشتباه می کنی اونم بی خیال من شده
دست آتش مشت شد و پروا سریع گفت:
-الان شاممون بخوریم
آتش به ساندویچش نگاه کرد و پروا گفت:
-امیدوارم خوشت بیاد
آتش ساندویچ را برداشت گازی به آن زد، سر تکان داد و گفت:
-بدمزست
پروا با حرص نگاهش کرد اما آتش بلند خندید و گاز بزرگتری به ساندویچش زد.
*
سینی چای را روی میز گذاشت و آرام روی مبل نشست، آتش ته سیگارش را در زیر سیگاری انداخت و گفت:
-خب
-میشه در مورد کارم اذیتم نکنی؟
-یعنی آتش خفه شو، آتش بی خیال شو خر شو گاو شو که اون مرتیکه رئیس زنته که چشو چارش روی زندگیته
پروا کلافه بود و در سکوت نگاهش می کرد، آتش لبخند زد و گفت:
-تو و اون چشای گاویت شب خوبیو بهم دادید، البته پلنگ صورتیو فاکتور می گیرم
عقب رفت و گفت:
-چای نمی خورم بذار مزه ی بد ساندویچت زیر زبونم باشه
دست بالا برد و با خشم گفت:
-اما هیچ وقت قهر نکن، اینجوری یهو ولم نکن برو، می ریزم بهم اصلا دیگه نمی فهمم چه غلطی می کنم
کاپشنش را برداشت سمت در رفت و گفت:
-از این آرایشا بکن زشت میشی خوشم میاد
پروا به دنبالش رفت و گفت:
-همیشه بهم میگی زشت اما...
آتش چرخید و گفت:
-زشتی دیگه
-اما انگار داری میگی خوشگلی
آتش خیره خیره نگاهش کرد و یکدفعه دست پشت سر پروا برد سر جلو برد لب به پیشانی اش چسباند، با بوسه اش دل سرد پروا گرم شد و به یک باره فرو ریخت، چشمانش را بست و با عقب رفتن سر آتش صدایش در گوشش نشست:
-توفقط زشت منی
چشمانش آرام باز شد آتش با لبخند دست روی سر پروا کشید و گفت:
-دلو بده بیاد دیگه سرتق
پروا نگاه به زیر برد و آتش نفس عمیق کشید چرخید در را باز کرد گفت:
-شب بخیر
-شب تو هم به خیر
آتش رفت با بسته شدن در پروا جلو رفت همان جور که قفل ها را می بست آرام گفت:
-سعی دارم درکت کنم، درکت کنم دلم بهتر راضی میشه
*
صدای موتور از ته کوچه به گوش رسید، زن هایی که دور هم بودند حرف می زدند سر چرخاندند با دیدن موتور آتش یکی از زن ها گفت:
-یا قمر بنی هاشم، نکنه کسی کاری کرده!
موتور آتش ایستاد به کسانی که در کوچه بودند نگاه کرد، از موتور پایین آمد و به در خانه قدیمی نگاه کرد، پسر بچه ای که همان جور ایستاده بود نگاهش می کرد با اشاره ی آتش جلو رفت، آتش دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
-بگو شیر گازشون ببندن
با دستش دو خانه را نشون داد و گفت:
-به آدمای این دوتا خونه هم بگو همه بیان بیرون
پسر بچه سر تکان داد و دوید رفت، آتش به همان در قدیمی نگاه کرد و سمتش رفت، جلوی در ایستاد دستش را چند بار محکم به در کوبید، صدای دویدن آمد و در روی پاشنه چرخید، مرد جوانی با دیدند آتش جا خورد و با لکنت گفت:
18👍3😁1
#پارت_سیصد_سه_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید


-سل‍...سلام آقا آتش
آتش دستش را روی سینه ی مرد گذاشت کنارش زد و وارد حیاط خانه قدیمی بسیار بزرگ شد، زن ها و مرد ها نگاهش می کردند، مشغول کار بودند، سبزی پاک می کردند می شستند با دستگاه خورد می کردند.
مردی سریع سمت آتش رفت و گفت:
-خوش اومدی آقا آتش از این طرفا!
آتش چشم چرخاند در حیاط و راه افتاد گفت:
-همرو بیرون کن
مرد به دنبالش دوید و گفت:
-چرا آقا آتش؟!
آتش این بار عربده اش بالا رفت:
-می خواین زنده بمونید گمشید برید بیرون
یکدفعه ایستاد چرخید و با تهدید گفت:
-اما فقط بیرون، باهاتون کار دارم
ترسیده بودند که خفه شده بودند، آتش چرخید سمت پله هایی که به زیر زمین می خورد رفت و غرید:
-گمشید بیرون
مرد وحشت زده بازوی آتش را گرفت و گفت:
-ما دور هم جمع شدیم کار می کنیم، کار سالم، مگه همینو نمی خواستید
آتش ایستاد نیش خند زد سر تکان داد و گفت:
-دهنتو ببند برو بیرون
از پله ها پایین رفت، مرد بر سرش کوبید و با زانو روی زمین افتاد، آتش در زیر زمین را هول داد، چند پسر که مشغول کار بودند با دیدن آتش جا خوردند، خشکشان زده بود، آتش به بسته های شیشه نگاه کرد و نیش خند زد گفت:
-خسته نباشید، خدا قوت!
مردی که سمت دیگر زیر زمین بود و عینک و ماسکی روی صورتش بود سر جلو برد با دیدن آتش چشمانش درشت شد و آتش گفت:
-نترس، ترس نداره که، دارید کار می کنید دور هم یه پول حلال به دست میارید میریزید تو شکم خانوادتون، این کار که ایرادی نداره
آرام قدم جلو برداشت با تحسین سر تکان داد و گفت:
-چقدرم زیاده! قشنگ تهرانو اطرافشو ساپورت می کنه، خوشم میاد کلا پشتکار خوبی دارید
بسته ی بزرگی برداشت و گفت:
-عجب جنسی هم هست!
-آقا...آقا آتش
آتش سر چرخاند با دیدن چراغ نفتی لبخند زد و گفت:
-یه مدت کوتاه بود آتیش بازی نکرده بودم، اما الان خواهان یه آتیش بازی مَشتی شدم
به آن چهار نفر نگاه کرد سر تکان داد و گفت:
-پایه هستید؟
مرد سریع ماسکش را برداشت و گفت:
-آتش یه لحظه بمون، این جا امانته اگر...اگر چیزی بشه یقه ی منو می گیرن
-کی؟
-آتش
-گفتم کی؟
با فریادش مرد عصبی چشم بست و گفت:
-بگم که زندم نمی ذارن
آتش لبخند زد و آرام گفت:
-نگی هم زندت نمی ذارن چون این همه سرمایشون داره دود میشه
-آقا آتش!
-اگه بگی می دونی که نمیذارم بلایی سرت بیاد
مرد نگاهش می کرد، آتش دست بالا برد و گفت:
-اون چوبو بذار زمین بچه
پسری که پشت سرش بود چوب بزرگی در دستش بود و می خواست در سر آتش بکوبد خشکش زد و آتش نیش خند زد گفت:
-به بچه هاتم که یاد ندادی باید چی کار کنن
-بنداز اون چوبو بچه
پسر عقب رفت و آتش چراغ نفتی را برداشت و گفت:
-بگو
-آتیش نزن تورو به ناموست قسم آ...
چراغ نفتی پایین پرت شد و یکدفعه یقه ی مرد گرفته شد و عربده ی آتش در صورتش پخش شد:
-خفه شو حروم زاده، خفه شو تا همین جا یه تیر تو سرت ننشوندم تخم حروم، اسم ناموس منو وسط نکش، ناموس من این محله زنو بچه ی توی بی ناموسه احمقه، اما انقدر خری که نمی فهمی
مرد با وحشت به آتش نگاه می کرد و آتش رهایش کرد گفت:
-بنال، بنال تا نزدم سیم آخر تو رو با همین جا آتیش نزدم، اینا واسه کیه؟
مرد اشک ریخت سر به زیر برد و گفت:
-سرمایش مال اونه، ساخت و پخشش با خودمونه
-به به خوبه، حالا این آقای سرمایه گذار کدوم حروم زاده ایه؟
مرد سر به زیر شانه هایش می لرزد و آتش دوباره خم شد چراغ نفتی را برداشت، سر کوچک مخزنش را باز کرد و شروع کرد نفت را روی آن همه مواد ریختند، آن سه پسر جوان وحشت زده به مردی که گریه می کرد نگاه کردند و مرد آرام گفت:
-شهروز
آتش خندید و همه ی نفت را تا قطره ی آخر ریخت سر کج کرد و نچی کرد غرید:
-نچ، لعنتی اینجا قصره همه جا هم که بسته بسته چیدی، لعنتیه دستودلباز
سر بالا انداخت و گفت:
-اما اشکال نداره اینجا گُر بگیره به بقیشونم می رسه
-تو رو به خدا آتش نکن
آتش خون سرد نخ سیگاری بین لبهایش گذاشت به سه پسر نگاه کرد و گفت:
-مثل بز نگام می کنید این جا چی کار؟ گمشید برید بیرون منتظرم باشید
مرد با زاری گفت:
-بدبخت میشم نابودم می کنن
-وقتی پیشناهادشو قبول کردی بدبخت شدی خبر نداشتی، وقتی این جوونارو کشیدی تو این راه آلودشون کردی به همین کوفتا معتادشون کردی بدبخت شدی
با فندکش سیگارش را روشن کرد و دستش را در جیبش کرد، به اطراف نگاه کرد گفت:
-داری بدبخت میشی چون به فکر خودت بودی نه فکر اون مردم بدبختی که دست پخت تو، توی جیبشون میره
چرخید سمت در رفت و گفت:
-شهروز خانتون بار دومه که داره نابود میشه، این لاشی خان تا خودشو آتیش نزنم نمی تمرگه سرجاش
13👍4
#پارت_سیصد_چهار_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید


پک محکمی به سیگارش زد و به مواد ها نگاه کرد لبخند دلنشینی روی لبهایش جا خوش کرد و با یک تلنگر سیگارش پرت شد روی همان مواد ها و یکدفعه آتشی برپا شد که فریاد هر چهار نفر بالا رفت و آتش لبخند زد گفت:
-همه ی محل می دونن از بچگی آتیش بازیو دوست داشتم، لامصب کِیف میده
با نیش خند چرخید، اما آن سه پسر سریع تر دویدند بیرون رفتند.
آتش بلند خندید و فریاد زد:
-بیچارها آتیش اصلی اون بیرونه
دندانی روی هم سایید و از پله ها بالا رفت.
*

پروا در اتاق را باز کرد با دیدن سرگرد سریع سلام کرد:
-سلام چیزی شده گفتید بیام؟!
-همون جایی که تو زندگی می کنی یه چیزایی شده
پروا کنجکاو جلو رفت و گفت:
-چی شده؟
-یه خونه قدیمی آتیش گرفته
پروا وحشت زده گفت:
-چه جوری؟!
-هنوز مشخص نشده
پروا ساکت بود چون مطمئن بود سرگرد برای یک آتش سوزی عادی او را خبر نمی کرد چون اصلا به او مربوط نبود، سرگرد سر تکان داد و گفت:
-چیزی که تو ذهنته درسته، توی محلتون یه چیزی مشکوکه، تو این سه چهار سال اخیر، آتیش سوزی هایی زیادی رخ داده که من معتقدم بهم وصل هستن
پروا مشکوک چشمانش ریز شد و پرسید:
-مگه چندتا رخ داده؟!
-توی این چهار سال، هفت تا خونه شش تا مغازه آتیش گرفته
صدای سرگرد در لایه های شنیداری اش انعکاس پیدا کرد و همزمان صدای مردی که در سوپری محل بود هم درهم شد با صدای سرگرد:
-آتش افتاد تو مغازشون دودمانشون به باد داد
سرگرد سر کج کرد و گفت:
-تو چیزی می دونی؟
نفس در سینه اش به تقلا افتاد دست پاچه و با لکنت گفت:
-نه...نه یعنی یه بار اوایل که رفته بودم اون جا، دنبال سوپر مارکت بودم، نبود فقط یکی بود، ازش پرسیدم چرا سوپر مارکت کمه گفت چندتا بوده اما آتیش گرفته
سرگرد با تاکید سر تکان داد گکفت:
-این آتیش سوزیا بهم وصله
-چرا میگید بهم وصله، اون جا یه محله قدیمیه یه سیستم غیر استاندارد
-همه اون جاهایی که آتیش راه گرفته آثار مواد مخدر پیدا شده
پروا برای بار دوم خشکش زد و سرگرد گفت:
-صاحب ملکا هم یه دوره کوتاه افتادن زندان
پروا نگاهش پایین رفت و سرگرد ادامه داد:
-و امروز
-امروز...امروزم پیدا کردن؟
-هنوز نه و برام یه علامت سوال بزرگه، این آتیش سوزیای زنجیره ای کار کیه؟!
بشکنی جلوی صورت پروا که در فکر فرو رفته بود زد و گفت:
-به نظر تو کیه که این آتیش سوزی راه می ندازه و کار کاسبی همرو به هم می زنه؟
می شنید اما انگار در آن دنیا نبود، به یک باره دوباره همه چیز برایش گُنگ شد، سرگرد چشم ریز کرد و گفت:
-از کلانتری محل پرسو جو کردیم، اون محل مثل قدیما یه بزرگ داره، بزرگ اسمشه وگرنه سنی نداره
پروا زبان روی لبش کشید و آرام گفت:
-می دونم
-بله باید بدونی چون اون آدم شوهر تو هست
پروا کلافه انگشتانش در هم قلاب شد و سرگرد ادامه داد:
-تو فکر می کنی از این جریانا خبر داره، می دونه کار کی هست؟
-ن...نمی دونم یعنی تا حالا به من چیزی نگفته
سرگرد در فکر فرو رفت و گفت:
-غیر ممکنه به قول خودشون بزرگ محل باشه اما بی خبر باشه
پروا آب دهان قورت داد سرگرد به یک باره دستش را روی میز کوبید جوری که پروا از جا پرید، سرگرد متعجب نگاهش کرد و گفت:
-چرا ترسیدی؟!
-ن...نترسیدم!
-می تونی بری سر کارت
-کسی آسیب دیده؟
-هنوز خبری بهم نرسوندن
پروا کلافه سر به زیر برد و گفت:
-میشه برم اون جا؟
سرگرد کمی در سکوت نگاهش کرد و گفت:
-برو
پروا سریع سر بالا آورد و گفت:
-ممنون
-من کاری نکردم، تو کارت همینه جمع کردن خبر، اما می دونی که باید اول با من هماهنگ کنی بعد بدی واسه چاپ
-بله می دونم حتما اول میام پیش شما
سریع از اتاق بیرون رفت، دستش را روی پیشانی اش گذاشت و با ترسی که هیچ دست خودش نبود گفت:
-کار کیه؟!
نفهمید چطور خودش را به ماشینش رساند، دو بار نزدیک بود زمین بخورد، دست و پایش می لرزید، درون ماشین نشست آب دهان قورت داد و ماشین را روشن کرد، گوشی را از کیف در آورد و با آتش تماس گرفت روی پخش گذاشت و ماشین را به حرکت در آورد، صدای آتش در ماشین پیچید:
-جانم
-سلام کجایی؟
آتش مکثی کرد و آرام گفت:
-چیزی شده؟!
-نه میشه بگی کجایی؟
-تو محلم یکم دیگه میرم بازار، چطور چی شده؟
پروا کلافه راهنما زد در خیابان اصلی پیچید، نفسش سنگینش را مثل آهی بیرون داد و گفت:
-دارم میام محل
-چرا؟
-یه آتیش سوزی شده، پای پلیسم وسطه، واسه همین میام واسه خبر
آتش دندان روی هم فشرد و چشمانش را بست، پروا از آینه به پشت سرش نگاه کرد و گفت:
-میشه ببینمت؟
-نمی گفتی هم میومدم ببینمت
پروا زبان روی لبش کشید و گفت:
-آتش
-جانم
16👍3
#پارت_سیصد_پنج_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید


-آتیش سوزیو باید بدونی دیگه، درسته؟
آتش با اشاره به مردی لب زد:
-دیگه نزنید
مرد سر تکان داد و آتش به پروا گفت:
-می دونم
-همین؟
-چی می خوای بدونی نفس؟
-قضیه چیه؟
آتنش عصبی چرخید و گفت:
-جای دیگه آتیش سوزی شده از من بازخواست می کنی؟
پروا لب فرو بست و آتش عصبی گفت:
-بیا می بینمت
-باشه
تماس را قطع کرد سمت پسری که پخش زمین بود و می نالید رفت و گفت:
-این سه تارو ببریدش کمپ تا جونشون اون جا بالا بیاد، به صابر بگو این سه تا یک سال اون جا باشن حتی یک دقیقه کمتر نشه
-باشه
چرخید سمت دیگر انبار رفت در را به یک باره باز کرد، مرد با دیدن آتش به گریه افتاد و‌ ملتمس گفت:
-شهروز گفت دست از پا خطا کنم هم منو می کشه هم خانوادمو
-شهروز می دونه کار تو نبوده، گمشو بیا برو
-کجا؟!
-مگه اون جارو که داره می سوزه تو اجاره نکرده بودی؟
-آره دو ماه پیش
آتش سیگاری بینی لب هایش گذاشت فندکش را روشن کرد زیر سیگار گرفت، پک محکمی به سیگارش زد و گفت:
-یه مدت میری زندان
-چی؟!
-مرگو چی، شیطونه میگه بزنم دهنتو سرویس کنم پلیس فقط جنازتو بَرداره ببره
-زندان چرا؟!
-واسه تولید ملی که راه انداخته بودی، جوونا از تولیدت استقبال زیاد کردن، واسه همین باید بری جواب پس بدی
-آقا آتش!
-مرگ دهنتو ببند، تو اون زیر زمین کوفتی تا چشم کار می کرد شیشه بود، معلومه می فهمن یه چیزایی اون جا بوده
-وای!
آتش نیش خند زد باز پک به سیگارش زد و ادامه داد:
-اون همه مواد دود شده، اما یه آثارایی پیدا می کنن، واسه هم یه ذره آثار میری زندان، زیاد نیست
-خانوادم!
-تو نگران اونا نباش با غیرت
-بدبخت میشم
-گمشو برو، آقای خوش بخت منو ببخش مزاحم خوش بختیات شدم، دیگه خوشی زیادی دهنتو به گا میده
چرخید و گفت:
-ببریدش این خودش برو نیست
بیرون رفت، با قدم های بلند خودش را به حیاط رساند با دیدن جمعیت نیش خند زد و در زیر نور خورشید چشم ریز کرد سر چرخاند بلند گفت:
-چی شد؟
طاهر دوید سمتش رفت و گفت:
-خانوادگی با هم کار می کنن، یارو زنو بچشم اورده تو کار، البته فقطم همون سبزی پاک کردن شستن و خورد کردن بوده، اونا کاری به پایین نداشتن
-پس کارشون دوباره راه بنداز
-کجا؟
-خونه ملوک خانم
طاهر لبخند زد و گفت:
-دمتگرم داداش
-باید برم
راه افتاد سمت در بزرگ رفت، طاهر دوید به دنبال آتش رفت و گفت:
-نگران کیا هستم
-قرار نیست از نگرانیات برام بگی
-آدمه دیگه اشتباه ازش سر میزنه، نکنه این دختره گولش بزنه خطا کنه
آتش نیش خند زد ایستاد و ته سیگارش را پرت کرد، به طاهر نگاه کرد و گفت:
-بخوای خطا کنی میکنی چه کسی واسطه باشه چه نباشه
-اما...
-اگر خطا می کنه با ما مربوط نیست، وقتی به ما مربوط میشه که بخواد زیر آبی واسه ما بره، شاید از خیانتش گذشتم گفتم بره اما از این به بعد گذشتنی در کار نیست
طاهر ساکت بود و آتش سوار موتورش شد گفت:
-کاری که گفتم انجام بده، هر چی نیازه بهم بگو
-باشه
موتور را روشن کرد و عینک دودی اش را به چشم زد با سرعت دور شد.
پرستو و کیا از ماشین پایین آمدند، کیا کلافه به کوچه نگاه کرد با دیدن موتور و سر نشینش سریع به پرستو نگاه کرد و دوید سمت در خانه رفت، با عجله در خانه را باز کرد و در حیاط پرید، پرستو که چشمانش درشت شده بود سر چرخاند موتور آتش را که دید نیش خند زد گفت:
-ترسو آخه این کیه که ازش می ترسی!
با حرص و قدم های بلند سمت خانه رفت، وارد شد و با خشم غرید:
-از این می ترسی آخه
-ببند درو
پرستو در را بست و کیا لب حوض نشست گفت:
-ترس نیست دوست ندارم دیگه باهاش روبه رو بشم
-نخیر باید روبه رو بشی، همچینم سینتو بده جلو که جرات نکنه بهت حرفی بزنه
کیا کلافه دستش در موهایش چنگ شد و گفت:
-بازم آتیش زد
-نترس دیوونه، ببین دو روزه گفتی بیوفتن تو بچه ها هیچی هم نشده، دیروز جنسو تو همین محل تحویل دادیم بازم نفهمید، این یعنی داریم از آتش جلو میوفتیم
کیا به پرستو نگاه کرد و پرستو خندید جلوی پایش زانو زد گفت:
-جلوییم، آدماشو خریدیم، از این بالاترم مگه داریم؟ الان هر کی اطرافشه خیانت کاره، همه فروختنش به پول، نه به گوشش میرسه نه می تونه جلومونو بگیره
کیا لبش کج زد و پرستو چشمکی زد گفت:
-دو روز دیگه که خانواده ریختن سرش کل اعتبارشو از دست میده، کم حرفی نیست که بچه های نه ده ساله معتاد شدند، مواد تو کیفشونه
کیا خندید و پرستو دستانش را دو طرف صورت کیا گذاشت گفت:
-آره اینه بخند، این محل به خاطر این عوضی نشد دست کسی بیوفته، واسه همین خاطر خواه زیاد داره، وقتی محل بشه واسه خودش یعنی همه چی تموم
16👍1
اگر یکی گفت رفیقتم
نگو دمتگرم
بگو تا کی؟!...

#آغوش_آتش
4👍1
#پارت_سیصد_شش_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید


-واسه کی بشه؟
-می فهمی، انقدر کارمون خوب بوده که فردا یه معامله ی بزرگ داریم، اینم حل بشه تمومه، بذار اون آتشم با هیئتش خوش باشه، اصلا بهتر که سرگرمه
-آره بابا اون ماه محرما اصلا حواسش به هیچ کس نیست
-بهتر
کیا در فکر فرو رفت و پرستو کلافه ایستاد و گفت:
-اما آتیش سوزی امروز یکم کارمون خراب کرد، این مرتیکه ضرر زد اونم خیلی زیاد، شهروز نابود شد
-یادمه همین که الان داره خیانت می کنه به آتش بهش گفت چه خبره اون جا
-ولش کن الان دیگه تموم شده، همین که آدماش واسه ما شدن کافیه
*
پروا در خیابان پیچید، با دیدن آتش که به موتورش تکیه داده بود پا روی ترمز فشرد، آتش سر بالا برد با دیدن ماشینش سمتش رفت، در را باز کرد درون ماشین نشست و گفت:
-به به خانم خبرنگار
پروا کلافه نگاهش کرد و آرام گفت:
-قضیه چیه، توی این محل چندین باره که آتیش سوزی راه افتاده، الانم که...
-اسمش آتیشه، بابا ایمنی نیستم که بدونم چرا اینجوری شده
ساکت بود و به لحن طنز آمیز آتش فکر می کرد، به لبخندش، چشم بست و گفت:
-چرا باید دقیقا جایی آتیش بگیره که توش...
-اجازه خانم بازپرس رنگو روتون پریده
دست پیش برد دست پروا را گرفت و گفت:
-یخی فشارتم پایینه، بریم خونه؟
پروا دستش را عصبی عقب کشید و ماشین را به حرکت در اورد گفت:
-باید برم سر صحنه
آتش نیش خند زد دستش را سمت جلو گرفت و گفت:
-بله باید بری وگرنه آتیش خاموش نمیشه که
پروا ساکت بود و عصبی، به آسمانی که دود همه جایش را فرا گرفته بود نگاه کرد و زیر لب غرید:
-کل این محل مشکوکه
آتش خندید سر تکیه داد به صندلی، پروا وقتی دید کوچه شلوغ است و ماشین های آتش نشانی آن جا هستند ماشین را نگه داشت، چرخید کیفش را برداشت و به آتش نگاه کرد گفت:
-نمیای؟
-میام عزیزم، میام
هر دو از ماشین پایین رفتند، از بین جمعیت می گذشتند، پروا متعجب گفت:
-چرا هنوز خاموش نکردن؟!
-منتظر تو بودن
پروا چپ چپ نگاهش کرد، آتش ریز ریز خندید، پروا می دید همه چه طور به مرد کنار دستش نگاه می کنند، دوربینش را روشن کرد و همان جور که عکس می گرفت گفت:
-نمی دونی از چه زمانی آتیش راه گرفته؟
-یک ساعت یک ساعتو نیمی میشه
به بقیه خبرنگار ها نگاه کرد و گفت:
-بقیه هم فعالن نیاز نبود تو بیایا
پروا نگاهش کرد و گفت:
-من کار خودمو می کنم
-آخه مجری شبکه خبر هم اومده
پروا لپش را درون دهان کشید و آتش لبخند زد گفت:
-نکن زشتِ بامزه
-این آتیش چرا انقدر زیاده؟ یه خونه باید زودتر اینا خاموش می شد!
-چه می دونم
-شاید کلا دیر به آتش نشانی خبر دادن
-گفتم که نمی دونم
-حتما دیر خبر کردن این آتیش که این همه هست غیر طبیعیه!
-شاید
پروا با حرص سمتش چرخید و غرید:
-تو چرا انقدر خون سردی، مگه این محل مال تو نیست؟ مگه نمیگی نگرانشی
آتش با همان لبخند دست پیش برد کنار صورت پروا گذاشت و گفت:
-بیا خونه بغلت کنم بغلم کنی، آروم بشیم، بی خیال این جا و آدماش
پروا خیره اش بود اما مشامش پُر شد از بوی نفت، بوی نفتی که وقتی دست آتش کنار صورتش قرار گرفت در مشامش نشست، قلبش تند می کوبید، سر عقب کشید و با لکنت گفت:
-دست...دستت بوی نفت میده!
آتش کلافه عقب رفت و دست به سینه ایستاد گفت:
-چه میدونم حتما دست به نفت زدم
پروا گیج بود حالش اصلا خوب نبود، صورت بشاش آتش را می کاوید، اما طرف دیگر حس می کرد قلبش دارد فشرده می شود، پلک زد و نگاه پایین برد به دستان آتش نگاه کرد، صدای آژیر ماشین آتش نشانی باعث شد سر بچرخاند.
ماشین دیگری آمده بود تا آتش را زودتر خاموش کنند.
*
-این برای چندمین باره تو این محل آتیش سوزی به راه افتاده، هر بار با همین شدت!
خانه ی جزغاله شده در آتش را نشان داد و گفت:
-صاحب این خونه به خاطر آثار مواد مخدری که توی خونش پیدا شده دستگیر شده و برای تکمیل مراحل قانونی در بازداشت به سر می بره
پروا عصبی کانال تلوزیون را عوض کرد، آخر هفته ی مزخرفی بود، فکر نمی کرد آن قدر ذهنش مشغول شود که یادش برود می خواست آخر هفته چه کار کند، صدای زنگ گوشی در خانه پیچید، خم شد گوشی را برداشت نهال بود، دست روی گوشی کشید و دم گوشش گذاشت:
-سلام
-سلام، امروز که پنجشنبه بود مدرسه نرفتم وگرنه بچه ها بهم می گفتن، اما الان محمد اخبار دید فهمیدم
پروا چشم بست و آرام گفت:
-خب
-واقعا خونه ای که توش مواد بوده آتیش گرفته، اونم تو این محل؟!
-آره منم اون جا بودم
نهال کلافه غرید:
-چه محله ی ترسناکی!
-محله های دیگه هم همینه، منتهی آتیش در کار نیست با خیال راحت کارشون انجام می دن
16👍1
#پارت_سیصد_هفت_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید


-واقعا کار خداست، آخه اینا خیلی مراقبن، چطور میشه که آتیش میگیره، مگه غیر اینه خدا می خواد
پروا از سر جایش بلند شد و گفت:
-خدا بخواد یا بندش فرقی نداره، دیگه شده
-چه خبر خوبی؟ آتش خوبه؟
-خوبیم ممنون
جلوی پنجره ایستاد و نهال آرام گفت:
-چرا صدات گرفته عزیزم؟
به خانه ی آتش خیره شد و گفت:
-چیزی نیست، تو خوبی محمد خو...
نگاهش پایین رفته بود که یکدفعه سکوت کرد و چشمانش گِرد ماند، نور های چرخان ماشین پلیس در چشمش نشست، دلش فوری پایین ریخت و سریع دست آزادش روی شیشه نشست.
-پروا
چرخید و دوید سمت اتاق گفت:
-کار دارم بعد زنگ میزنم
وارد اتاق شد پالتوی مشکی بلند را تنش کرد و شالی روی سرش انداخت، با عجله از اتاق بیرون رفت، سمت در خانه دوید کلید را برداشت و بیرون رفت، دلش به شور افتاده بود، وارد اتاقک آسانسور شد و دکمه فشرد، به آینه نگاه کرد و دست روی قلبش گذاشت.
کلافه چرخید و با باز شدن در بیرون رفت و تا در خروج دوید، در را با شتاب باز کرد، با دیدن سرگرد که با دو نفر دیگر جلوی در ساختمان آتش بودند نفس در سینه اش به تقلا افتاد، قدمی به جلو برداشت همان لحظه سر گرد سر چرخاند با دیدن پروا لبخند زد و گفت:
-گفتم شاید این موقع خوابی
-سا...ساعت ده شبه...من این موقع نمی خوابم!
هر دو روبه روی هم ایستادند و پروا آرام گفت:
-چیزی شده؟
-چیز خاصی نیست
پروا به آن دو مرد نگاه کرد و گفت:
-با کی کار دارید؟
سرگرد مکث کرد و گفت:
-آقای آهنگر
مردمک چشمانش لرزید و به سرگرد نگاه کرد، همان لحظه در ساختمان آتش باز شد، نگاه پروا همان سمت کشیده شد، آتش جلو رفت به دو پلیس نگاه کرد ولی نگاهش با نگاه پروا گره خورد، چشمانش که ریز شد سرگرد سمتش رفت و گفت:
-سلام آقای آهنگر
دستش را سمت آتش گرفت، آتش از پروا نگاه گرفت و به دست سرگرد نگاه کرد، سر تکان داد و با سرگرد دست داد گفت:
-سلام
پروا گوشه ی لبش را زیر دندان کشید، سرگرد دست عقب کشید و گفت:
-یه چندتا سوال هست که خواستیم از شما بپرسیم
آتش دوباره به پروا نگاه کرد و سرگرد گفت:
-بیاین بریم اون طرف تر که جلوی در ورودی هم نباشیم
آتش به همراه آن سه نفر دور شد، پروا صدایشان را نمی شنید اما نگران پوست لبش را با دندان هایش می کند و به لبهای آتش خیره بود که گاهی انگار در جواب آن ها تکان می خورد، اما ابروهای در همش را به خوبی می دید، خشمش را می دید و نگاه گاه بی گاهش که گره می خورد در نگاه ترسیده اش، از استرس زیاد حالت تهوع گرفته بود و دست هایش یخ بسته بودند.
12👍1😱1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
یه کار زیبا از طرف الهام عزیز😍❤️
3
#پارت_سیصد_هشت_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید


بیست دقیقه گذشته بود و او هنوز بی خبر بود که چه حرف هایی بین آن ها دارد رد و بدل می شود، بینی اش حسابی قرمز شده بود و پاهای صندل پوشش از شدت سرما سر شده بود، آب دهان یخ شده اش را به زور قورت داد تا وسط دست مشت شده اش را فوت کرد سرگرد چرخید و گفت:
-دختر چرا این جا موندی، یخ زدی که!
سعی کرد دندان هایش که روی هم می خورد را نگه دارد اما با صدای مرتعشش می خواست چه کند:
-تموم...شد؟
سرگرد سر تکان داد و گفت:
-فعلا آره
انگار درون غاری گیر افتاده بود که صدای سرگرد در سرش مدام انعکاس پیدا می کرد، دلش فرو ریخت و به آن فکر می کرد، فعلا یعنی هنوز ادامه دارد، نگاهش سمت آتش کشیده شد، هنوز ابروهایش در هم بود، خشمگین بود و کلافه، سرگرد با لبخند زد و گفت:
-شب بخیر دخترم
به زور سر تکان داد، سرگرد سمت آتش چرخید و دستش را بار دیگر سمتش گرفت و گفت:
-ممنون شب بخیر
آتش با سرگرد دست داد و آن سه نفر سمت ماشین پلیس رفتند، پاهای سر شده اش را به زور تکان داد و دو قدم سمت آتش رفت، نمی دانست اصلا چه بپرسد، باید از کجا شروع می کرد و چه طور با آن آدم خشمگین صحبت می کرد.
اما آتش خشمگین سمتش رفت و یکدفعه بازویش را گرفت و غرید:
-بی خیال خواب شو
به دنبال خود کشیدش، آخ پروا بلند شد و دستش را روی دست آتش نشاند گفت:
-نکن دستم درد گرفت
اما آتش بی توجه به درد پروا درون پارکینگ کشاندش، در را بهم کوفت و گفت:
-میگی بتمرگ همه چیو برام بگو، بگم که بذاری کف دست این
-چی میگی تو...آخ دستم ولم کن
در آسانسور را باز کرد و درون آسانسور کشاندش، پروا تقلا کرد اما آتش با خشم سمت خودش کشید و درون صورتش غرید:
-اعتماد بهت نداشتم الان بدتر از قبل شد، الان فهمیدم بزرگ ترین دشمنم تویی
پروا خشکش زده بود، با نیش خند آتش چشم بست و همان لحظه مشت آتش چنان در آینه ی آسانسور نشست که پروا از جا پرید و با چشم درشت به آینه ترک خورده نگاه کرد، همان لحظه آسانسور ایستاد.
در که باز شد آتش با همان خشم بیرون کشیدش، بازویش از درد داشت می ترکید، در آپارتمان آتش باز بود و پروا را درون خانه کشید، با خشم رهایش کرد و در را بهم کوفت غرید:
-می خوای بندازیم زندان، این دلتو خنک میکنه؟
پروا از درد چهره در هم کشید و دستش را روی بازویش گذاشت، آتش با خشم فریاد زد:
-حرف بزن، ببینم چی می خوای لعنتی
عصبی نگاهش کرد و غرید:
-چی میگی تو؟
آتش خشمگین گردنی تاب داد، زبانش را روی لب زیرینش کشید، پروا آب دهان قورت داد و آتش دوباره سمتش رفت، دستش را گرفت و به دنبال خود کشیدش، پروا عصبی غرید:
-چی کار می کنی تو؟
سمت دیگر سالن کشیدش و جلوی دو مبل تکی که جلوی پنجره بود ایستاد شانه های پروا را گرفت روی مبل زرد رنگ نشاندش و خودش هم روبه رویش نشست گفت:
-می خوای بندازیم زندان داری راپورت منو میدی به اون سرگرد بی همو چیز، که چی بشه؟
دوباره دست روی بازویش کشید و نفس عمیقی کشید گفت:
-چه راپورتی؟
آتش خندید بلند و پر حرص، دست روی ریشش کشید سر کج کرد و گفت:
-خیلی دارم رعایت می کنم که نگی ترسیدم که نگی آتش اله آتش بله، پس دهن باز کن بگو چی می خوای تا من همونو بذارم کف دستت
-من نمی دونم راجب چی حرف می زنی، من چیزی به کسی نگفتم!
نیش خند زد و سر به زیر برد هر دو دستش دسته های مبل را فشرد، پروا نگاه دستانش کرد، با دیدن دست چپ آتش که زخم بود و به خون آغشته بود کمی چهره در هم کشید و تا دهان باز کرد آتش گفت:
-دارم این جا زندگی می کنم، یه عمره، نشد یه مورچه از تو اداره ی پلیس به من شک کنه، اما درست از وقتی تو اومدی پلیس با این محل و این خونه رفیق فابریک شدن
سر بالا آورد و ادامه داد:
-هر چی که تو ذهنت می گذره، می ذاری کف دست این مرتیکه؟ کشوندیش دم خونم که این سوالای مسخره رو ازم بپرسه؟
-داری اشتباه می کنی
آتش خشمگین هر دو دستش را روی صورتش گذاشت، داشت تمام تلاشش را می کرد که بیشتر از آن عصبی نشود، پروا بازویش را فشرد و گفت:
-من بی خبر بودم سرگرد می خواد باهات حرف بزنه
آتش زیر همان دستش خندید و گفت:
-یعنی فکر کردی براش حرف می زنی نمیاد سراغم
-اتش من براش حرف نزدم
دستانش را پایین کشید و پروا سریع گفت:
-چی پرسید؟ چی گفته که منو مقصر می دونی؟
آتش دست به سینه نشست و تکیه داد به مبل، کمی لم داد و مچ پایش را روی ران پای دیگرش گذاشت گفت:
-همون سوالایی که تو ازم پرسیدی با این تفاوت که مطمئن بود من می دونم
پروا آب دهان قورت داد و آتش با حرص گفت:
-چون دستم بوی نفت می داد باید سریع بهش می گفتی؟
-گفتم اشتباه نکن، من چیزی بهش نگفتم بر عکس اون به من یه چیزایی گفت
-آره اون به تو گفت به آتش شک کن
14👍1
#پارت_سیصد_نه_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید


-نه این جوری نگفت اما اون گفت این چندمین آتیش سوزی مشکوکه تو اون محله، گفت چرا باید خونه یا مغازه هایی اتیش بگیره که توش مواد بوده؟
گفت یکی هست که این جاهارو آتیش می زنه!
چشمان آتش ریز شد و پروا ادامه داد:
-از تو هم گفت، ازم پرسید چیزی به تو نگفته، گفتم نه
-بعدش
-بعدی نداره، اومدم سر صحنه بعدشم...
ساکت شد، آتش نیش خند زد و گفت:
-فهمیدی دست من بود میده رفتی گفتی...
پروا خشمگین کمی خودش را جلو کشید و گفت:
-نه هیچی نگفتم، می فهمی نگفتم، اگر می گفتم مطمئن باش با یه بازجویی ساده حل نمی شد الان باید می رفتی بازداشتگاه
آهان پس دلت هنوز خنک نشده، از این داری می سوزی که نبردنم
پروا دندان روی هم فشرد و عصبی ایستاد گفت:
-نمی دونم چی ازت پرسیدن تو چی گفتی، اما من هیچی نمی دونم چیزی هم از تو نگفتم، آره اگر قبل بود می گفتم چون دنبال فرصت بودم که بگم اما وقتی حرف زدی وقتی شک دارم کارت درسته یا نه گفتم سعی کنم بشناسمت سعی کنم درکت کنم، واسه همین چیزی هم بفهمم به کسی نمی گم تا از همه چیز مطمئن بشم، اما نمی دونستم تو آخرش جوابمو این جوری میدی که هر چی برات توضیح بدم باز حرف خودتو بزنی،
-چرا درست وقتی تو اومدی تو زندگیم سرو کله ی پلیس پیدا شده؟
- نمی دونم یعنی الانو نمی دونم، آره قبلا دنبال این بودم این مرد مشکوک اسلحه به دستو گیر بندازم اما الان فقط خواستم به خودمو خودت فرصت بدم، ببینم کی هستی چی کار می کنی، می تونم از چنین مردی خوشم بیاد یا نه
نیش خند زد و دستش را دوباره روی بازویش کشید و گفت:
-اشتباه کردم، آره باید همه چیو به سرگرد می گفتم بفهمی راپورت یعنی چی، توی خونت توی دستت اسلحه دیدم، مشکوکی به آتیش زدن خونه ی های این محل، کارت مشکوکه، اسلحه رو سر بقیه میزاری، همه ازت حساب می برن، کم چیزی نبود که سرگرد ازت بگذره، مدرک جور کردن واسه منه خبرنگار خیلی راحته، این جور که بوش میاد خبر تو خیلی هم منو معروف می کنه پشتشم مقام بالاتر بهم می خوره، کلی تقدیر تشکر دارم.
از او رو گرفت با قدم های بلند سمت در رفت غرید:
-منه احمق به خاطر تو اومدم بیرون چون نمی دونستم چه خبره، سرگرد حتی به منم چیزی نگفت، اون وقت میای بازوی منو میگیری می کشی تو خونه این رفتارو می کنی
دستش را به دستگیره در گرفت تا خواست پایین بکشد، بازویش گرفته شد، با شتاب و بی اختیار چرخیده شد، در آغوش آتش فرو رفت، دست آتش پشت کمرش نشست و به چشمان درشت و ترسیده ی پروا نگاه کرد گفت:
-گفتم برو که رفتی؟
ابروهای پروا در هم رفت و آتش چشم چرخاند روی صورتش گفت:
-ببینم کی به این مرده گفته من می دونم کی این جاهارو آتیش می زنه؟
با همان ابروهای در هم آرام گفت:
-نمی دونم، من نگفتم لابد گفته تو بزرگ محلی حتما می دونی، حدسشم درست بوده مگه میشه این چیزا از زیر دستت در بره؟ یعنی تویی که به فکر مردمی مگه میشه ندونی آتیش سوزی زیر سر کیه و چرا این کارو می کنه
-این فکرای خوشگلتم بهش نگفتی
-نه اگر می گفتم ولت نمی کرد، می فهمی؟
آتش دقیق نگاهش می کرد، پروا عصبی تقلا کرد و گفت:
-بذار برم
آتش رهایش کرد و پروا آزرده نگاهش کرد و گفت:
-آره مشکوکی، خیلی هم مشکوکی، دستت بو نفت می داد حتی سیاه بود، همه نگات می کردن اما هیچ کدوم اینارو به سرگرد نگفتم، آقای آتش گوشتو باز کن من هیچی نگفتم
بازویش را کشید غرید:
-خدا...
دندان روی هم فشرد خشمگین نگاهش کرد و گفت:
-می تونم برم، اجازه هست؟
سمتش رفت پروا عصبی عقب رفت و گفت:
-می خوام برم، اما آتش کوتاه نیامد و دست پیش برد شال را از روی سرش کشید گفت:
-بیا بشین
-لطفا، سرم داره می ترکه، توی سرما ایستادم سینوزیتم عود کرده، می خوام برم قرص بخورم
آتش کلافه جلو رفت و پروا دیگر جایی برای عقب رفتن نداشت چون با قدم اولی که عقب رفت به دل سخت دیوار چسبید، آتش با لبخند روبه رویش ایستاد و گفت:
-دیوارم طرفدار منه
با دلخوری سر چرخاند، آتش دستانش را به لبه ی پالتوی پروا گرفت و گفت:
-تو این شک و به دلشون انداختی، دیگه اینو نمی تونی انکار کنی، درست همون شب عروسی نهال
پروا آب دهان قورت داد و بدون آنکه به آتش نگاه کند گفت:
-اون...اون موقع...فرق داشت
-چه فرقی؟
نگاه به زیر برد و گفت:
-قصدم فقط گیر انداختنت بود
-و الان؟
-الان...الان می خوام درکت کنم
لبخند آتش پر رنگ تر شد و گفت:
-اما کار خودتو کردی اونا به من شک کردن
نگاهش کرد و خیره به چشمان سرخ آتش آرام گفت:
-نکردن، مطمئن باش نکرد، خود سرگرد بود که منو راضی کرد راجبت اشتباه فکر کردم، الانم اومدن سراغت به همون دلایلی که برات توضیح دادم، وقتی تو یه محل اتفاقی میوفته که از قضا یه بزرگم داره معلومه میرن سراغ اون
14👍1
#پارت_سیصد_ده_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید


-پس آدم فروشی نکردی
نگاهش پر حرص شد و صدای قهقه ی آتش را بالا برد، با همان قهقهه دستش را به یقه ی پالتوی پروا گرفت و گفت:
-معلومه که تو منو لو نمیدی
چشم چپ پروا کمی ریز شد و مشکوک گفت:
-چی کار می کنی که قابل لو دادنه؟
-کار خاصی نمی کنم، من یه آدم عادی هستم که میرم سر کارمو میام
پروا نیش خند زد و آتش خواست پالتو را از تنش در بیاورد، اما پروا سریع دو طرف پالتو را گرفت و با لکنت گفت:
-نکن
-می خوام بازوتو ببینم
-ن...نمی خواد چیزی نیست
آتش کلافه نگاهش کرد و گفت:
-دستتو بکش
پروا به خاطر لباسی که زیر پالتو تنش بود خجالت می کشید، نگاه دزدید و گفت:
-سرم درد می کنه میرم بخوابم
آتش نچی کرد و سریع پالتو را پایین کشید، پروا چشم بست و آتش بی توجه به بند های خیلی نازک تاپ سفید تن پروا به بازوی قرمز شده اش نگاه کرد و گفت:
-بیا بریم بشین
پالتو را کامل پایین کشید و چرخید گفت:
-واسه سردردت دارو میارم
سمت آشپزخانه رفت، پالتو را روی جزیره گذاشت و در کابینت را باز کرد و گفت:
-یعنی تو نمی دونستی اینا میان؟ پس چرا پایین بودی؟
آب دهان قورت داد چشم باز کرد و دستش را روی سینه اش گذاشتو دست دیگرش روی سر شانه ی برهنه اش، آن قدر نگران بود که روی همان لباس پالتو اش را تنش کرده بود بیرون آمده بود، انگار دوباره یخ کرده بود، لب زیر دندان کشید و چرخید.
آتش وقتی دید پروا جواب نمی دهد نگاهش کرد، پشت به خودش دیدش، تعجب کرد و به لباسش نگاه کرد، پشتش آن قدری باز بود که دوباره تتوی بدنش را ببیند، آب دهان قورت داد و سریع چرخید لیوانی برداشت و گفت:
-برو بشین
چشمان پروا روی هم فشرده شد و زیر لب غرید:
-بمیری تو، چرا پالتومو در اوردی
آتش چرخید نگاهش کرد و کلافه سمت مبل ها رفت لیوان آب را روی میز گذاشت و سمت پروا رفت، مچ دستش را گرفت و به دنبال خود کشید گفت:
-چه مدته سینوزیت داری؟
روی مبل نشاندش، پروا نگاهش نمی کرد اما آرام گفت:
-خیلی ساله...وقتی سرما به سرم می خوره عود می کنه
قرصی سمت پروا گرفت و گفت:
-اینو بخور خوبت می کنه
با دست لرزان قرص را گرفت و خود آتش خم شد لیوان را برداشت سمتش گرفت، قرص را در دهان گذاشت و لیوان آب را سر کشید، آتش نگاهش روی شانه ها و سینه اش چرخید و نگاه بالا برد به چشمانش خیره شد و گفت:
-جوابمو ندادی
-چی...جواب چی؟
-تو از کجا می دونستی سرگرد میاد؟
نمی دونستم داشتم با نهال تلفنی حرف می زدم اومدم پشت پنجره چراغ ماشینو دیدم، نمی دونم حسم گفت اومدن سراغ تو
آتش سر تکان داد و به بازویش نگاه کرد، دست پیش برد و انگشتش را روی قرمزی روی بازو کشید، پروا مور مورش شد و دلش فرو ریخت، تکان خفیفی خورد و پوست تنش دون دون شد، آتش با دیدن پوست دون دون شده اش لبخند زد اما باز سر انگشتش را روی قرمزی کشید و گفت:
-گاهی خون به مغزم نمی رسه
آب دهان قورت داد سعی کرد بر خود مسلط شود اما اصلا نتوانست صدای مرتعشش را آرام کند:
-یعنی ممکنه تو شرایط بدتر دست روم بلند کنی؟
آتش خندید نگاهش کرد و ابرو بالا انداخت و گفت:
-کلا بی مغزم بشم این کار نمی کنم
پروا لبش کج شد به بازوی قرمز شده اش نگاه کرد، آتش کلافه گفت:
-قصد اینو نداشتم بهت آسیب برسونم فقط سعی می کردم محکم بگیرمت و بیارمت این جا
پروا هیچ نگفت و آتش با همان سر انگشتانش بازویش را می مالید، پروا کلافه با شرمی که در وجودش به جریان افتاده بود گفت:
-چی ازت پرسیدن؟
-کسی که اون خونه رو اجاره کرده می شناسم یا نه، به کسی مشکوک هستم اون جا رو آتیش زده یا نه، تو این محل چندتا آتیش سوزی شده، زنجیره ای هست اینا، من چیزی می دونم یا نه؟!
نیش خند زد و گفت:
-همین
-دستت بو میداد، ربط داری بهش؟
به سینه اش نگاه کرد و گفت:
-به خاطر همین لباس سردت شد
لبش سریع زیر دندان کشیده شد و دستش روی سینه اش نشست، آتش لبخند زد به چشمان شرمگینش نگاه کرد چشمکی زد و گفت:
-نیاز به پنهون کردن نیست همش مال خودمه
پروا سریع از سر جایش بلند شد با لکنت گفت:
-من...من برم
آتش هم کلافه ایستاد و گفت:
-فرار نکن
-فرار نیست...می خوام برم خونه
-فردا تعطیله، بمون یکم پیشم
پروا نگاهش کرد، آتش مثل پسر های مظلوم سر کج کرد و گفت:
-یه لباس میدم بپوش، پیش هم می شینیم حرف می زنیم، یه چیزی هم می خوریم، شام خوردی؟
پروا نگاه دزدید و آتش عصبی تیشرتش را از تن در آورد و خودش را جلوی پروا کشید یقه ی لباسش را از سر پروا رد کرد به چشمان درشت شده ی پروا نگاه کرد و گفت:
-فعلا نمی خورمت تا بعد
از پروا دور شد سمت اتاقش رفت و گفت:
-کباب می خوری؟
پروا نگاهش کرد نگاهش به زخم روی شانه ی آتش بود، انگار خیلی خوب شده بود، سریع نگاه گرفت و تیشرت را تنش کرد گفت:
12
#پارت_سیصد_یازده_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید


-می خورم
آتش وارد اتاقش شد، پیراهنی برداشت تنش کرد بدون آن که دکمه هایش را ببندد گوشی را برداشت، سه تماس از دست رفته داشت، چشمانش ریز شد و بلند گفت:
-شومینه روشنه فقط زیادش کن الان میام
در اتاق را بست، پروا پوفی کرد و سمت پالتواش رفت، دست درون جیبش کرد گوشی را بیرون آورد و همان جور که روشنش می کرد سمت شومینه رفت و برای نهال نوشت:
-نگرانم نباش چیزی نشده من خونه ی آتش هستم، قراره شام با هم بخوریم
پیام را فرستاد و جلوی شومینه زانو زد، شومینه را زیاد کرد و چهار زانو نشست زبان روی لبش کشید و به تیشرت تنش نگاه کرد، بوی عطر و تن آتش را به خوبی حس می کرد، خندید و به شومینه خیره شد اما با یاد آوری سرگرد لبخند روی لبش ماسید و آرام گفت:
-چرا بهم نگفت می خواد بیاد سراغش؟
*
پرستو سر چرخاند به کیا نگاه کرد لبخند زد و گفت:
-بازم پیداش نشد این جنسا هم رد شد رفت، از این بهترم مگه داریم؟
کیا خندید دست در جیبش کرد و به نخ سیگارش پکی زد گفت:
-اگر بهش می رسوندن که تموم شده بود
-اما نرسوندن، به لطف تو
کیا خندید و پرستو نفس راحتی کشید گفت:
-از محل خبری شد؟ اگر بچه مچه مصرف کرده باید حالش بد بشه متوجه بشن مواد زده
-زنگ زدن اما حواسم به این جا بود جواب ندادم
-ببین چه راحت تو دو هفته آتش دیگه واسه محل هیچی نیست
کیا نگاهش کرد و گفت:
-من این جوری خیالم راحت نمیشه، اون آتشه هر کاری کنیم ممکنه بتونه برگرده
-مگه الکیه!
-می دونم که میگم، آتش قسم بزرگ این محله
-احمق، قسم بزرگشون میرینه تو باورشون، بچهاشون داره به فنا میره تو محله ی گلو بلبلشش این همه مواد ردو بدل میشه، جووناشون یکی یکی داره فنا میشه، دیگه به چی این یارو باور دارن
نیش خند زد رو چرخاند، کیا خیره به رو به رو گفت:
-آتش تا زنده هست باید احساس خطر کرد، بعد همه ی اینا واسه اینکه پیداش نشه ضربه بهمون بزنه باید بکشیمش
پرستو چشمانش درشت شد و سرچرخاند نگاهش کرد و با بُهت گفت:
-چی؟!
کیا ته سیگارش را در بیابان رها کرد و چرخید سمت ماشینش رفت گفت:
-بعد اون کار بزرگی که انجام می دیدم کل اعتبارشو از دست میده واسه اطمینان باید کُشتش
پرستو خندید به دنبالش دوید، خودش را جلوی کیا کشید و همان جور که عقب عقب راه می رفت گفت:
-نه بابا!
کیا شانه بالا انداخت و گفت:
-بهترین کار همینه
پرستو بلندتر خندید گفت:
-ایول بابا خیلی خوشم اومد
کیا نیش خند زد و لحن خشک گفت:
-فکر کردی زنده باشه منو تو رو راحت می ذاره؟
-اینارو بی خیال همین که میگی بکُشیش عالیه
-چون می دونم بهترین کاره
پرستو چرخید و بلند گفت:
-خیلی خوبی کیا، خیلی
کیا به دنبالش دوید گفت:
-روز تعطیل خوبی بود
پرستو بلند خندید همان جور که از دست کیا فرار می کرد گفت:
-آره آتیش سوزی دیروزو شستو رفت
کیا هم بلند خندید و همان جور تا جلوی ماشین به دنبال پرستو می دوید.
هر دو به ماشین رسیدند، پرستو چرخید نفس زنان گفت:
-این هفته همه چی تمومه، گمون نکنم این آقا آتش بتونه تو هیئتش شرکت کنه، مردم باید تو مراسمش شرکت کنن
کیا خندید ماشین را دور زد و در را باز کرد گفت:
-بشین بریم من خیلی کار دارم، برم ببینم این بچه ها چی کار کردن، باید بهشون بفهمونم به خاطر این موضوع باید برن سراغ آتش، خشتکشو رو سرش بکشن، درست وسط بازار جلوی همه، باید بفهمه آبرو ریزی یعنی چی
پرستو دوباره بلند خندید و هر دو سوار ماشین شدند، کیا با سرعت زیاد از بیابان نزدیک محل دور شد تا زودتر به کارهایش برسد.
*
خمیازه کشید و پاهایش را از تخت آویزان کرد، خیره به صندل هایش لبخند زد، پاهایش را درون صندل هایش کرد، بلند شد از اتاق بیرون رفت، به ساعت دیواری که یکو سی دقیقه ی ظهر را نشان می داد نگاه کرد و دوباره خندید گفت:
-وقتی تا چهار صبح بیداری معولمه این موقع بیدار میشی
به دستشویی رفت بعد از شستن دست و صورتش به آشپزختانه رفت، شیر را بیرون آورد و درون شیر جوش ریخت و روی گاز گذاشت، از کابینت کیکی بیرون آورد و روی اپن گذاشت، نفس عمیق کشید و دوباره در فکر فرو رفت.
انگار آتش درست کنار گوشش داشت زمزمه می کرد:
-کلا خون سردم تو بیشتر کارا خون سردم، از وقتی تو اومدی خون سرد ترم شدم
خندید و چرخید سمت گاز رفت، لیوانی برداشت و شیر را درون لیوان ریخت، کیک را برداشت از آشپزخانه بیرون رفت پشت میز نشست و به خانه ی آتش نگاه کرد، موهای بازش را پشت گوشش گذاشت، کمی از شیر را خورد خواست بسته ی کیک را باز کند اما صدای زنگ گوشی را شنید، با عجله بلند شد و سمت اتاق خوابش دوید، گوشی را برداشت شماره ناشناس بود چشمانش تنگ شد و دست روی گوشی کشید دم گوشش گذاشت:
13👍2
#پارت_سیصد_دوازده_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید


-بله
-سلام پروا جان
صدای دختر پشت خط آشنا بود چرخید، به میزش تکیه داد و گفت:
-سلام شما؟!
-آسکی هستم
پروا با ذوق گفت:
-سلام عزیزم خوبی؟ من شمارتو داشتم اما ای‍...
-اون خظم خاموشه
-چرا؟
-بعد میگم، تو خوبی؟
-خوبم ممنون چرا صدات گرفته؟ مامان اینا خوبن؟
-همه خوبن، داداشم خوبه؟
-اونم خوبه یعنی حس می کنم که خوبه
آسکی کلافه پس از مکثی گفت:
-یه خواهش دارم
-چی شده؟
-باید بیام تهران، اما می دونم نمی ذارن تنها بیام یا اصلا به چه بهانه ای بیام
-چرا باید بیای؟!
-ببینمت می گم، میشه کمکم کنی؟
-آخه چه کمکی؟
-داداشمو راضی کن بیام
پروا یک شانه اش را بالا داد و گفت:
-اما من چی بگم؟!
آسکی بغض کرد و کلافه گفت:
-خودمم نمی دونم...اما داداش بگه کسی رو حرفش حرف نمی زنه
-من که نمی تونم برم بگم بذار خواهرت بیاد تهران که، بگم واسه چی میای؟
آسکی ساکت بود و پروا سمت پنجره رفت گفت:
-انقدر واجبه که باید بیای؟
-آره
-نمی دونم چی بگم چه جوری کمکت کنم
آسکی با غم چشم بست، پروا خیره به پنجره های بلند خانه ی آتش گفت:
-عجله داری؟
-هر چی زودتر بیام بهتره
-فرصت بده ببینم چی کار می تونم بکنم
-منون پروا بخدا نمی دونی چقدر با این کار خوشحالم می کنی
-واسه کیا داری میای؟
آسکی گریه کرد اما هیچ نگفت، پروا کلافه گفت:
-منم نمی دونم چه خبره، بین اونو آتش چی شده زیاد هم سوال نکردم چون می دونم آتش نمیگه مگر خودش بخواد
چرخید و ادامه داد:
-اما سعی می کنم جور کنم بیای
-ممنون
-خواهش می کنم عزیزم، سلام مامان اینارو برسون
-حتما، سلامت باشی
با همدیگر خداحافظی کردند، پروا نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
-مشکل شما چیه که حتما باید بیای؟
از اتاق بیرون رفت اما دلش را به دریا زد و با کیا تماس گرفت اما با اعلام خاموش بودن خط پوفی کرد پشت میز نشست و غرید:
-شانسم خاموشه
شیر و کیکش را خورد و سراغ کتاب هایش رفت، کتابی انتخاب کرد و روی مبل نشست بدون عوض کردن لباس خوابش پا روی پا انداخت و تا تاریک شدن هوا کتاب خواند، در تعجب بود که آتش با او تماس نگرفته است.
آن قدر نشسته بود که بالاخره کسل شد و کتاب را کنار گذاشت، از سر جایش بلند شد و به اتاق رفت، لباسش را از تن در آورد سمت کمد رفت، تیشرت و شلواری تنش کرد از اتاق بیرون رفت خواست به آشپزخانه برود تا چیزی درست کند بخورد اما صدای زنگ گوشی بلند شد، سریع سمت میز رفت و گوشی را از لای کتاب برداشت با دیدن اسم حضرت یار ابرویی بالا انداخت و گفت:
-بله عجبی!
دست روی گوشی کشید دم گوشش گذاشت و گفت:
-بله
-بچرخ
ابروهایش بالا رفت و متعجب گفت:
-چی؟!
-میگم بچرخ
با همان تعجب چرخید، با روشنایی که در صورتش تابید خشکش زد، کل خانه چنان روشن شد که کل خانه مثل روز روشن شد، انگار دارد ساختمانی را تماشا می کند که از نور ساخته شده است.
کل دیوار های ساختمان آتش از ریسه چراغ های ریز پوشیده شده بود، لبخند روی لبش نشست آرام سمت پنجره قدم برداشت گفت:
-چه خبره؟!
آتش خندید و گفت:
-الانم خودتو زشت کن زود بیا پایین، ده دقیقه وقت داری
-چر...
با بوقی که در گوشش نشست متعجب به گوشی نگاه کرد و با دیدن قطع شدن تماس با بُهت گفت:
-وا!
دوباره به ساختمان نگاه کرد و گیج شانه بالا انداخت.
👍85
Forwarded from آرام
دختره با اجبار دوستش اومده به یه مهمونی شبانه، ولی نمیدونه چی در انتظارشه🔞🤯

https://t.me/+ZURJG3_uw783ZjY0

- دختر بیا برگردیم، ما حتی صاحب این مهمونی رم نمیشناسیم!

کیمیا بازویم را محکم‌تر کشید:
- چرت نگو بیا ببینم، نترس هیشکی صاحب مهمونی رو نمیشناسه!

- بدون دعوت آخه؟

- هیشکی به طور رسمی دعوت نشده!
صاحب این خونه هر هفته یه فراخوان توی صفحات مجازیش میده و هرکسی دوست داشت میتونه بیاد و توی مهمونیاش شرکت کنه.

نگاهی به جمعیتی که در خانه بودند و میزهای پذیرایی آنچنانی انداخت:
- واقعا هر هفته واسه اون کسایی که نمیشناسه انقدر بریز و بپاش میکنه؟
آخه چرا؟ دیوونست؟

کیمیا لیوان آبمیوه‌ای برداشت و خندید:
- بگم آره باور میکنی؟!

دوباره نگاهی به فضای شلوغ خانه انداخت:
- آخه چه دلیلی میتونه داشته باشه این همه ریخت و پاش واسه یه مشت غریبه؟!

- این آدم دیوونه‌ای که میگی، یه روزی توی یکی از مهمونیای شهر یه دختری رو میبینه که حتی اسمشم نمیدونه!
بعد یه دل نه صد دل عاشقش میشه، ولی دختره یهو آب میشه میره تو زمین و پسر حاکم هرچقدر که دنبال سیندرلاش میگرده نمیتونه پیداش کنه!
اینه که هر هفته مهمونی میده تا بلکه اون دخترم یه بار بیاد توی این مهمونی‌ها و اون بتونه دوباره پیداش کنه!
شنیدم نزدیک سه ساله که هر هفته مهمونی میده و کلی آدم مفت خور میان و اینجا خوش میگذرونن!


- چه جالب!
یعنی انقدر اون دختره براش مهمه که بین این همه آدم نتونه یکی دیگه رو جایگزینش کنه؟

- نمیدونم مانا، فقط میدونم تا پیدا شدن اون دختر خوش‌شانس این مهمونیا ادامه داره!

- نه دیگه این آخریش بود!


جمله‌ی آخر توسط یک مرد بیان شد و بلافاصله بازویش به سمتی کشیده شد و قفسه‌ی سینه‌اش تخت سینه‌ی کابوس‌های شبانه‌اش چسبید:
- مانا... اسمتم مثل خودت قشنگه!


مردمک‌های گشاد شده‌اش روی چهره‌ی خندان مرد روبرویش ثابت مانده بود و این امکان نداشت!

مرد دخترک لرزان خشک شده را در آغوش کشید و مقابل چشم همه موهایش را بویید:
- بالاخره اومدی!

https://t.me/+ZURJG3_uw783ZjY0
https://t.me/+ZURJG3_uw783ZjY0

کوروش وقتی تو مهمونی مست میکنه ناخواسته به دختری که به اجبار دوستش تو اون مهمونی اومده ت*ج*ا*و*ز🔞میکنه.بعد از اون شب وقتی میفهمه چی کار کرده هر شب مهمونی میگیره تا بتونه مانارو پیداکنه و...

https://t.me/+ZURJG3_uw783ZjY0
https://t.me/+ZURJG3_uw783ZjY0

پیشنهاد میکنم پارت های #پارت_3 تا #پارت_13 رو از دست ندین🤫🤭🔞
Forwarded from آرام
پارت۱۲۱
-:چند ساعت دیگه عقدشه و میخواد با تو بیاد؟ میخوای کجا ببریش؟ هان؟ از من کمک میخوای تا زن من رو فراری بدی؟ می‌خوای اصلاً ببرش پیش پدر بزرگت و تو ویلای بابای من، زن منو قایم کن؟ هان؟ یا نظرت چیه زن منو ببری تو خونه‌ی ۶۰ متری مامان بابات که از صدقه سری بابای من و آشناهاش گرفتید؟ خیلی خوبه که برای فراری دادن زن من اونم تو روز عروسیمون از من کمک می‌خوای.

تاکیدش توی هر جمله‌ای که به زن من ختم میشد،حکم سیلی محکمی بود به صورت حسام.

من مرده بودم، دیگر هراسی نداشتم. مگر مرده‌ها از چیزی می‌ترسند؟ نه می‌ترسیدم، نه گریه می‌کردم و نه دلهره ای داشتم.

در من همه چیز تمام شده بود. حسام با خبر کردن او، طناب دار را به گردنم انداخته بود و اروند چهارپایه را از زیر پایم کشید. حالا نوبت حسام بود که شوک شود و رنگ ببازد.

با تعجب نگاهم کرد.

-: چی میگی اروند خان؟

اروند در چشم هایم زل زده بود. حسام که جوابی از اروند نگرفت رو به من کرد.

-: دلنواز تو بگو اینجا چه خبره؟

تنها نگاهش کردم. چرا نگفته دست روی دشمن زندگی مان گذاشته بود تا ما را فراری دهد؟ چرا از بین این همه آدم درست باید سراغ او می رفت؟

https://t.me/+_qzgzsfbI6I0NmJk


با ترمز شدید ماشین نگاهم را از پنجره به بیرون فرستادم و به تابلوی آرایشگاه خیره شدم. اروند با عجله از ماشین پیاده شد و دزدگیر رو فعال کرد. چند دقیقه با عصبانیت پای آیفون حرف زد و بعد به سمتم آمد.

-: پیاده شو!

بی‌حرکت مانده بودم که آرنجم را گرفت و با خشونت از ماشین پیاده‌ام کرد.

-: دو ساعت مخ این آرایشگر رو نزدم و جلوشون گردن کج نکردم که تو یه الف بچه بخوای برام سرکشی کنی.

قدم هایم را تند کردم تا به او برسم و حالت دو نگیرم و هر بیننده‌ای متوجه حالت بین ما نشود. سوار آسانسور که شدیم قدمی به من نزدیک شد چانه‌ام را توی دستش گرفت فشار دستش را بیشتر کرد.

با ضرب دستش، سرم رو بالا آوردم. از شدت درد چشمانم جمع شد. به چشمهایم خیره شد. آرام غرید‌.

-: الان از این در میری تو و مثل یه عروس خوشبخت و شاد میشینی تا آمادت کنن. نیازی نیست به هیچ کدوم از آدمهایی که اون تونشستن توضیح بدی. باید باورت بشه که امروز شادترین روز زندگی من و توعه.


نگاه ترسناکس جان از تنم برد وقتی که کنار گوشم زمزمه کرد:

-وای به حالت اگه لبخند برای ثانیه‌ای، خواسته یا ناخواسته  از روی لبات پاک شه. اونوقته که قید آبروی خودم و حاجی رو میزنم و جلوی جمع کاری میکنم که تا آخر عمرت لبخند زدن یادت بره.

https://t.me/+_qzgzsfbI6I0NmJk


https://t.me/+_qzgzsfbI6I0NmJk
Forwarded from آرام
- آقامرتضی هنوزم کافور می‌ریزی تو غذاها؟

کبلایی مرتضی یک کفگیر برنج در ظرف غذای اویس ریخت و ملاقه را  در قابلمه‌ی قیمه فرو برد:

-بله آقا...ناهار و شام ، بلااستثناء می‌ریزم.


اویس سینه ای صاف کرد و دید کبلایی خورشت قرمز و خوش رنگ و لعاب را در قسمت کوچکتر یقلوی ریخت.

اگر کافور در غذاها بود ، پس اویس چه مرگش بود که نمی‌توانست در آن کانکس لعنتی با وفا تنها بماند؟

این همه هورمون لامصب از کجا می‌آمد؟


-چیزی شده آقا؟ کسی خبط و خطایی کرده بین کارگرا؟


-کسی جرات نداره تو پروژه‌ی من چنین غلطایی بکنه!


پیرمرد مهربان ظرف غذا را روی کانتر گذاشت :


-چی بگم آقا؟ این جماعت مذکر چهل روزه رنگ زن ندیدن. بعید نیست واسه رفع نیاز ، هوس کارای کثیف به سرشون بزنه و به همدیگه رحم نکنن!


اویس ابرو در هم کشید و برای برداشتن ظرف غذا دست دراز کرد.
اگر یکی از آنها نگاه چپ به وفا می‌انداخت، قطعه‌قطعه‌شان می‌کرد.

ذاتا برای همین بینشان صیغه‌ی محرمیت خوانده شد که همه بفهمند او ناموس اویس است .
تنها مهندس زن آن پروژه!


-ظرف غذای خانم مهندس رو هم بذار من می‌برم!


پیرمرد چانه بالا انداخت و آن پشت رفت:

-جسارتا اون غذای شما نیست مهندس . قبل از اینکه کافور بریزم برای شما و خانم مهندس جداگونه غذا کنار گذاشتم!

اویس هاج و واج سر جایش ماند و کبلایی کیسه‌ی غذاها را با لبخندی شرمگین آورد:


-به هر حال شما زن و شوهرید . درست نیست برای شما هم کافور استفاده بشه!


اویس با مصیبت چشم روی هم گذاشت.
حالا چگونه می‌گفت ؟
با چه زبانی خواهش می‌کرد در غذای خودش هم کافور بریزند؟

می‌گفت آن محرمیت نمادین است و فقط برای محافظت از وفا؟

می‌گفت شب‌ها با دیدن لباس‌های بی در و پیکر آن دختر ، تا خود صبح یاغی می‌شود؟

-لیمو و سبزی هم جداگونه براتون گذاشتم. نوش جان!


https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8
**


میان تاریک و روشن فضای کوچک کانکس بسته ی پلاستیکی را از جیبش بیرون آورد.

رویش با دستخط کبلایی نوشته شده بود :

"کافور"
آب دهانش را قورت داد و نصف قاشق از آن پودر را توی خورشت ریخت.

قلبش تند میزد وقتی با قاشق آن خورشت را هم میزد و ناگهان لامپ کانکس روشن شد.


-اویس؟ چی ریختی تو غذا؟


هیکل بزرگ مرد تکان خورد و نگاهش مات سرتا پای دخترک ماند.

تیشرت او را پوشیده بود.
تیشرت سیاه محبوب اویس که روی ران‌های توپر و برهنه‌ی وفا بازی بازی می‌کرد.

-چیزی نیست!


وفا دید اویس چگونه آب دهانش را قورت داد.
دخترک با آن چشم‌های سبز وحشی اش جلو آمد و بوی تنش را نزدیک تر کرد:

-برای منم گرفتی غذا؟


خم نشو لعنتی...
با آن تیشرت لعنتی خم نشو!
کاش زودتر آن غذا را کوفت می‌کرد اویس...

-گرفتم...یه شلوار بپوش...پاهات لخته مریض می‌شی!


وفا در یقلوی را باز کرد و در یک وجبی اویس بسته‌ی پلاستیکی را دید.

کافور؟

با شگفتی سر بلند کرد تا بتواند صورت سرخ و کبود اویس را نگاه کند.

رگ گردنش داشت تند می‌تپید و دستانش به شدت برای در بر گرفتن تن دخترک خودداری می‌کردند.


-تو غذای من کافور ریختی اویس؟

نگاه خمار اویس روی لب‌های حالت دار وفا سر خوردند و سیب گلویش تکان خورد:

-نریختم!

وفا ناباور خندید و نزدیک تر شد.
گرمای نفس‌هایش اویس را از خود بی‌خود میکرد.


-خودم دیدم. داشتی همش می‌زدی! چون یه بار بوسیدمت فکر می‌کنی خیلی...خیلی...چیزم؟یا اینکه شب میام تو تخت از راه به دَرِت می‌کنم؟


اویس نمیدانست چگونه صورتش ناخواسته به صورت دخترک نزدیک می‌شود

باید یک بار هم که شده حالی‌اش میکرد
این شب بیداری ها بالاخره کار دستش می‌داد



-اون غذای خودمه لعنتی ...غذای خودممم!


قلب دخترک به شدت تکان خورد و اویس نفس زد:

-چی فکر کردی درمورد من؟که هرچقدر امانت دار باشم، با دیدن این وضعیت مثل خیار فقط نگات می‌کنم؟


تاکنون چنین چیزی را از اویس نشنیده بود
اصلا همه‌ی این کارها را از عمد می‌کرد که صبرش را بسنجد


-از اینکه برای محافظت از من ، مجبور شدی بگی با هم نامزدیم ، پشیمونی؟


پلک اویس پرید و سینه به سینه ی دخترک چسباند
وفا به دیوارک فلزی چسبید و گرمای تن آن مرد داشت بیچاره اش می‌کرد

-میتونیم تو کانکسای جدا از هم بخوابیم...میتونیم به همه بگیم که...


دست اویس چنان ناگهانی زیر موهایش رفت که نفسش بند آمد
دیگر ظرفیت هردو نفر به حد آخر خودش رسیده بود


-آره پشیمونم...


وفا ناباور چشمهای سرخ و خمارش را نگاه میکرد که اویس لب به دهانش چسباند و دستش با یک هیس خفه زیر لباس دخترک خزید:


-باید از همون اول بهت نشون می‌دادم من آدم ازدواج قراردادی نیستم!




https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8
https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8
Forwarded from آرام
من یه بیوه ی هجده سالم!!
دختری که فردای عقدش، همسرش و کشتن...
از نظر بقیه، تا حالا دختر نجیب خونه بودم ولی الان، یه دختر نانجیبم که برای برادر شوهر مجردم تور پهن کردم...اون یه فرد نظامی عبوس و گوشت تلخه با هزار جای زخم روی بدنش...
با همه ی عبوس بودنش، مثل برادرم دوسش دارم.
غافل از اینکه اون حس دیگه ای بهم داره و از بچگی می خواستتم...
حالا از نظر کل خانواده، من یه زن خراب و بد کارم که باعث شدم برادر شوهرم نامزدیش و بهم بزنه و من و بخواد....
از بچگی تو خونه ی عموم بزرگ شدم و عاشق پسر کوچیکش شدم و باهاش ازدواج کردم، غافل از اینکه پسر عموی بزرگم که حکم برادرم و داره از بچگیم عاشقم بود...
https://t.me/+eiPfYKmHDvtlMWI0