چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)
4.31K subscribers
433 photos
28 videos
59 links
کانال رسمی مریم روح پرور(کمند)
بیش از ده اثر هنری رمان های(ماهی/حامی/ترنج/رخپاک/زمرد‌سیاه/طعم‌جنون/عشق‌خاموش/معجزه‌دریا/تاو‌ نهان)
آنلاین👈🏼 آغوش آتش
آنلاین👈🏼 چتر بی باران
هر روز پارت به جز دو روز آخر هفته

ارتباط با نویسنده👇🏻
@Kamand1235
Download Telegram
#پارت_دویست_بیست_دو_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید
#انسان_بودن_آرزوست


**
روی تخته سنگی نشست و دستانش را بهم مالید، به آتش نگاه کرد داشت آتش به راه می انداخت، بینی بالا کشید و گفت:
-انگار از جنگل خیلی خوشت میاد!
آتش همان جور که چوب های خشک را مرتب می چید لبخندی زد و گفت:
-تنها جاییه که کسی نمی تونه مزاحمم بشه
پروا به اطراف نگاه کرد و کلافه چشم بست، نزدیک همان جایی بود که برای عکس فیلم آمده بودند و انگار محل دنج آتش را یافته بود، شعله های آتش که بالا رفت، آن مرد از پشت شعله ها به دختر بینی قرمز نگاه کرد، خنده ای کرد و گفت:
-کلا دماغت همیشه قرمزه
پروا ابرو در هم کشید دست روی بینی اش گذاشت و غرید:
-چون این جا سرده
سیب زمینی های فویل پیچ شده را در آتش گذاشت و سمت پروا رفت و گفت:
-سیب زمینیا آماده بشه می خوریم
پروا هیچ نگفت آتش فلاسک چایی که تازه خریده بود و از چای پرش کرده بود را برداشت، درون لیوان سرامیکی که آن هم تازه خریده بود ریخت و سمت پروا گرفت گفت:
-اینو بخور گرم میشی
پروا لیوان را گرفت و و بالا برد، بو کشید بخارش مستش کرد و همان جور که به چای نگاه می کرد گفت:
-تو نرسوندیشون فرودگاه؟
-نه
-چرا؟
-خودشون می تونستن برن
سر بالا آورد به آتش نگاه کرد، گرمایش داشت گرمش می کرد اما مِه که در جنگل پیچیده بود باعث می شد فکر کند هنوز سردش است، با صدای مرد کناری اش رو چرخاند نگاهش کرد:
-بگو مشکلت چیه
فقط نگاهش می کرد، ای کاش می توانست بگوید نمی خواهد هیچ چیز را نمی خواهد اما می دانست دیر است، آن خانواده بازیچه ی دستش نبودند، جشنی مفصل به پا کردند و هنوز یک روز نگذشته بگوید نمی خواهد، معلوم بود که جنجال می شود، اما به یک باره پرسید:
-تو اسلحه داری، چرا؟
گوشه ی راست لبش سمت بالا کشیده شد و نیش خندی سرد تحویل آن دختر کنجکاو داد، خون سرد از او نگاه گرفت و آتش نگاه کرد، دست پیش برد و بالای آتش گرفت، گرمایش داشت پوست دستش را می سوزاند اما او آرام گفت:
-چون لازمم میشه
-پلیسی یا خلافکار؟
-هیچ کدوم
این بار پروا نیش خند زد و مثل او به آتش نگاه کرد و با زهری که در کلامش داشت گفت:
-یادم نبود هر شهروند میتونه اسلحه داشته باشه، یادم باشه یکی بگیرم بذارم تو کیفم
آتش جوابش نداد و همان حرص آن دختر را بیشتر کرد و با خشم صدایش سر مردی که آرام ایستاده بود بالا رفت:
-تو کی هستی، نه پلیسی نه خلافکاری؟ چرا اسلحه داری؟ مگه جرم نیست؟!
چشمان آتش چین خورد و با لحنی فوق العاده کوبنده گفت:
-صداتو بیار پایین
دندان های پروا کلید شده بود و نفس هایش پر صدا بیرون می آمد، آتش با همان خون سردی نگاهش کرد و گفت:
-مشکل داری باهاش؟
-با کی؟
-با اسلحم
پروا سر تکان داد و گفت:
-آره چون نمی دونم چی کاره ای
-پس غلط کردی
جا خورد چنان جا خورد که خیره به او خشکش زد، مرد افسار گسیخته ی روبه رویش گردنی تکان داد و به یک باره لحنش خشمگین شد:
-تو می دونستی اسلحه دارم، چرا قبل اینکه بگی بهت علاقه مند شدم به این فکر نکردی که به چنین چیزی مشکل داری؟
پروا آزرده دل نفس پر حرصی کشید چرخید برود اما آتش بازویش را گرفت و گفت:
-میشینی حرف می زنی، ناز نکن که من یکی بلد نیستم ناز بخرم، حرف داری بزن
بازویش را با حرص عقب کشید و با زبان درازی که آتش انتظارش را می کشید گفت:
-مگه نگفتی سوال بپرسم انقدر مرد هستی که دروغ نگی؟
-گفتم
-پس بگو اون اسلحه واسه چیه؟ تو چی کار می کنی؟ پلیس مخفی هستی؟
آتش خندید و سر تکان داد گفت:
-کلا این کار باعث شده از دنیای عادی اطرافت دور باشی
-میشه لطفا جواب بدی؟
-نه پلیس مخفی نیستم عزیزم
-پس خلافکاری
-نه اونم نیستم
پروا پا بر زمین کوبید و غرید:
-پس اسلحه چیه؟ چرا تو دستته؟
-باید باشه
-قانعم کن خواهش می کنم
آتش کامل سمتش چرخید، دستش را پشت سرش روی تخته سنگ گذاشت، خیره شد به چشمان میشی رنگ و خشمگین آن دختر، دست پیش برد و پشت انگشت اشاره اش را خواست روی گونه ی پروا بکشید اما پروا سریع سر عقب برد.
دستش مشت شد و دندان روی هم سایید، به یک باره از جا بلند شد و جوری لگدش روی زمین کشیده شد که برگ های خشک به همراه گِل در هوا پخش شد، پروا وحشت زده بالا تنه اش عقب رفت و چای به خاطر دستش که لرزید از درون لیوان کمی بیرون ریخت.
تا خواست ترسش کمی کمتر شود و نفس آرامی بکشد، آتش با همان خشم چرخید و او خودش را عقب کشید اما با جلو آمدن آتش، بالا تنه اش عقب تر رفت و کمرش کامل روی تخته سنگ خوابید و آن مرد بی رحمانه رویش خیمه زد، دست روی تخته سنگ فشرد و سایه اش روی دلزدگی های پروا سنگین شد.
پروا سعی می کرد عقب تر برود، اما مگر می شد از دل سیاه سنگ عبور کند، برعکس انگار آن تخته سنگ پسش می زد، لیوان چای از دستش رها شده بود و قِل خورده بود نزدیک آتش شده بود، وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود و آتش با نفس های سنگین و خشمگین گفت:
-یه جوری سر عقب می کشی انگار از من بدت میاد!
18
#پارت_دویست_بیست_سه_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید
#انسان_بودن_آرزوست


نفس در سینه ی پروا به تقلا افتاده بود و تارهای صوتی اش فلج شده بود، آتش سرش جلو تر رفت و پروا جان داد بی اختیار تنش خیلی خفیف لرزید و این از چشمان آتش دور نماند و نیش خند زد گفت:
-قانعم کن بهم علاقه داری، قانعم کن نفسم وگرنه به امام حسین خودم خونتو می ریزم
از ترس گریه اش گرفته دوست داشت فریاد بزند، اما برای که؟ درخت ها؟ یا برگ های زرد بی جان روی زمین؟ یا مِهی که کل جنگل را فرا گرفته بود، با فریادش چه درست می شد، اصلا اگر هم آدمی بود می شد جلوی آن افسار گسیخته را بگیرد؟
خیمه زدنش سنگینی پایین تنه ی آتش آن بوی سیگار و عطرش که با وجود باز بودن فضا و بوی آتش باز هم در مشامش می نشست بیشتر داشت عذابش می داد اما جرات تقلا هم در برابر آتش نداشت، آتش بی توجه و به چشمان ترسیده ی پروا گفت:
-گفتم واسه این که دروغ نگم جواب نمیدم، گفتم یا نه
با فریادش پروا چشم بست و آتش با دست دیگرش فک پروا را گرفت غرید:
-نگام کن
پروا با زاری چشم باز کرد و آتش با همان خشمی که درصدی فرو کش نکرده بود گفت:
-کاش پلیس بودم اما نیستم، آره خلافکارم اما نه اون چیزی که تو ذهنته، قانع شدی؟
پروا هیچ نگفت و آتش با حرص سر جلو برد، پیشانی به پیشانی اش فشرد آن هم محکم، بینی هایشان به یکدیگر فشرده می شد و پروا داشت به گریه می افتاد، با درد چشم بست و اتش با تمام حرصش گفت:
-دورم نزن، نذار باور کنم تنفر توی چشمات واقعیه
پروا با ترس چشمانش باز شد، به چشمان چند میلی متری چشمانش نگاه کرد، نفس داغ آتش مثل آتش زیر پایشان می سوزاند لب دهانش را و آتش خیره به همان چشمان درشت گفت:
-روز خوش برات نمی ذارم، کاری می کنم خودت به مرگ خودت راضی بشی
-من...
فکش در دستانش فشرده می شد و صورتش با صورت او فشرده می شد، سنگینی تنش را داشت تحمل می کرد اما نمی خواست آتش واقعا بفهمد از او متنفر است، بدون آن که دست خودش باشد قطره اشکش چکید و دستش سخت بالا آورد روی پهلوی آتش گذاشت و با همان لکنت واضح گفت:
-من ازت متنفر...نیستم...من خیلی...بهت علاقه...دارم...تو...تو...حضرت یار منی
همان قطره اشک انگار در آن هوا داشت یخ می بست، لرز به جانش انداخت و انگار آتش کمی آرام شده بود که کمی سر عقب برد و دستش شل شد، چشم چرخاند روی صورت او و پروا شرمگین بود از آن همه نزدیکی که سعی می کرد نشان ندهد دارد حالش را بد می کند.
آتش خیره بود به همان قطره اشک، دستش مشت شد و زل زد به چشمان سرد پروا گفت:
-لعنت به چشات...لعنت به اشکت که به تنهایی میتونه زمینم بزنه
عصبی عقب رفت و پروا گیج و گنگ به آسمان نگاه می کرد، اما آسمان را نمی دید، مِه جلوی دیدش را گرفته بود، صدای آتش در لایه های شنیداری اش انعکاس گرفته بود و انگار داشت هزار بار جمله ی آخر را تکرار می کرد، یکدفعه دستش محکم گرفته شد و بالا کشیده شد.
صاف نشست اما نگاهش نکرد، شال دور گردنش افتاده بود و موهای خرمایی رنگش را به رخ مرد دیوانه ای که خیره اش بود می کشید، دید لبهای پروا می لرزد و زیر لب فُحشی داد که آن قدر آرام بود پروا نشنید، اما دید عصبی کاپشنش را در آورد و جلو رفت، روی شانه های پروا انداخت و لیوانی که روی زمین بود را برداشت کمی با همان چای شستش و دوباره چای برای او ریخت در لیوان دیگری هم برای خودش ریخت و سمت پروا رفت، لیوان را سمتش گرفت گفت:
-بخور گرمت بشه
بی حرف لیوان را گرفت، گرمای دیواره ی لیوان به دستهای سردش سرایت پیدا کرد، اما هیچ از سرمای درونش را کم نکرد، می ترسید به آتش نگاه کند و باز از سردی نگاهش تنفرش را بخواند، او حتی فکر نمی کرد بخواهد یک ثانیه از عمرش را از او خوشش بیاید، گذشته از هر چیزی حتی اگر آدم خوبی هم بود دوستش نداشت، هیچ دوستش نداشت.
به زور کمی از چای داغ را خورد، آتش سیگاری آتش زد و جلوی شعله های آتش ایستاد، هر دو سکوت کرده بودند سکوتی که نشان می داد ترجیحش می دهند تا حرف زدند، هر دو چایشان را در همان سکوت می خوردند و صدای سوختن چوب به همراه غار غار کلاغ ها بود که فقط سکوت را می شکست.
**
پروا خنده اش گرفته بود به همه نگاه می کرد و سارا گفت:
-خدایی اونا همه طلا بودن؟!
پروا کلافه گفت:
-چقدر می پرسی آره
بردیا پوفی کرد و گفت:
-دختر میلیاردر شدی که!
پروا بلند خندید و گفت:
-چه خبره؟! میلیاردر کجا بود!
طاهره همکار دیگرشان گفت:
-مگه فقط به اون طلاهاس، قشنگ مشخص بود شوهرت پولداره
پروا پوفی کرد تا خواست بگوید سرکارشان بروند صدای خشمگین رامش همه را ترساند:
-به جای کار کردن، دور هم جمع شدید حرفای خاله زنکی می زنید؟
همه چرخیدند و رامش عصبی گفت:
-برید سر کارتون
پروا ناراحت به همه که سر کارشان می رفتند نگاه کرد و از روی صندلی بلند شد به رامشی که ابروهایش در هم گره خورده بود نگاه کرد و گفت:
-سلام
اما رامش جواب سلامش را نداد و گفت:
-به کارتون برسید
20👍1
#پارت_دویست_بیست_چهار_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید
#انسان_بودن_آرزوست


حرفش را زد و با قدم های بلند به اتاقش رفت، پروا پوفی کرد و سارا آرام گفت:
-وای خیلی بد اخلاقه!
-ولش کنید به کارتون برسید که نتونه بهتون حرفی بزنه
سارا کمی خودش را جلو داد و گفت:
-این آقای خوش تیپ با کارت مشکل نداره؟
-آتش؟
-آره دیگه
-نه
-خوش به حالت میدونی چندتا خواستگار برام اومده به خاطر کارم قبول نکردن یا گفتن باید بی خیال کارم بشم
-وا!
-به جون خودم راست میگم
پروا خندید و گفت:
-نه خدارو شکر از این مشکلا نداشتم
سارا خودش را جلوتر کشید و گفت:
-این آتش از ماجرای پنج سال پیش خبر داره؟
پروا چنان ابرو در هم کشید که سارا سریع عقب رفت و گفت:
-ببخشید نمی خواستم فضولی کنم
پروا با حرص سمتش رفت دست روی میز گذاشت و خم شد گفت:
-آدم باش حالم خوش نبود که برات تعریف کردم
-بخدا...بخد...
-هیچی نگو سارا، نگو
-خانم امینی کی هست؟
پروا چرخید به پسری که دسته گل رز سفید دستش بود نگاه کرد، چشمانش ریز شد و گفت:
-من هستم!
پسر سمت پروا رفت رفت و رسیدی به دستش داد گفت:
-اینو امضا می کنید؟
پروا گیج به رسید نگاه کرد و گفت:
-این گل مال منه؟!
-بله
-از طرف کی؟
-نگفتن
پروا کلافه رسید را گرفت و امضا کرد، پسر دسته گل را تحویل داد و رفت، سارا با ذوق گفت:
-آقا آتش چه خوش ذوقه!
اما پروا متحیر به گل های رزی که شاید به صد شاخه هم می رسید نگاه می کرد، اصلا در مخیلش نمی گنجید آتش از آن کارها بکند، به قول خودش از آن کار ها بلد نبود!
با دیدن پاکت کوچکی که به دست گل چسبیده بود چشمانش برق زد و سریع گل را در آغوش گرفت و پاکت را باز کرد کارت را بیرون کشید و دست خط زیبای روی کارت نظرش را جلب کرد، خواندش:
-تقدیم به یه دنده ترین و زیبا ترین دختر دنیا
با یک حرف انگلیسی که زیر آن نوشته بود دلش فرو ریخت، دستش لرزید و به آن اِس پررنگ خیره ماند، حس کرد رگ های بدنش به یک باره یخ بست، انگار لحظه ای حیات وجودش به کل رخت بسته بود، لحظه ای حتی حس کرد روح از تنش جدا شد و صدای بردیا بود که انگار او را به دنیای اطرافش بازگرداند.
-میخوای امروز برم آگاهی؟
پلک زد و بردیا نگران یک قدم جلو رفت و گفت:
-پروا خوبی؟!
خوب بود؟ چه سوال مسخره ای، اصلا خوب نبود قلبش هنوز داشت در جا می زد، عصبی چرخید سمت میزش رفت دوربین و کیفش را برداشت گفت:
-من میرم آگاهی
-پروا!
اما پروا هیچ نمی شنید، می خواست برود می خواست تنها باشد و هیچ صدایی نشنود.
با شتاب درون ماشین نشست و دسته گل را روی صندلی انداخت، چشم بست و چند نفس عمیق از ریه هایش که حس می کرد راهشان تنگ شده بیرون داد، آب دهانش را قورت داد و عصبی چشم باز کرد غرید:
-داری چه غلطی می کنی؟ فیلت یاد هندستون کرده عوضی؟!
دستش جلوی دهانش نشست و ناباور به رو به رو خیره بود، کلافه سر چرخاند به دسته گل نگاه کرد دندان های ردیفش روی هم کلید شد و غرید:
-دلیل کارتو نمی دونم اما نمی خوامم بدونم
عصبی و پر حرص ماشین را به حرکت در آورد و با سرعت بالا به چهار راه رسید، با دیدن بچه های کار سریع شیشه را پایین کشید، پسری جلو آمد و گفت:
-خانم گل بدم؟ خانم گل بدم؟
پروا سریع دسته گل را برداشت و سمت پسر بچه گرفت، پسر بچه چشمهای مظلومش درشت شد و پروا عصبی گفت:
-اینو بگیر بفروش
-خانم!
-بگیر پسر جون
پسر بچه گیج دسته گل را گرفت و پروا سریع ماشین را به حرکت در آورد و شانس آورد همان لحظه چراغ سبز شده بود، برای اولین بار بود که داشت با تمام سرعت می راند و انگار هیچ چیز برایش مهم نبود، مشتش را ده بار روی فرمان کوبید و فریادش بالا رفت:
-کثافت کثافت
19👍1😁1
#پارت_دویست_بیست_پنج_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید
#انسان_بودن_آرزوست


خسته از آگاهی بیرون آمد، ساعت هفت شب بود و تا همان لحظه کار داشت، سوار ماشین شد، تلفنش زنگ خورد، بی حوصله گوشی را در آورد و با دیدن اسم حضرت یار لب های خوش فرمش کج شد و با اِکراه دست روی گوشی کشید روی داشبورد گذاشت:
-بله
-به به تونستیم صدای خانممون بشنویم
پروا بی حوصله ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
-سرگرد نبودش نتونستم گوشیمو بالا ببرم، تا همین الانم تو آگاهی بودم
-خوبه خانم قهرمان امروز باز نرفت یه نفرو نجات بده!
پروا با حرص دندان روی هم فشرد و آتش گفت:
-دیر وقته که داری میای!
-الانم که نمی تونم بیام اول باید برم دفتر روزنامه همه چیزو به بردیا بدم درستشون کنم بعد میام
آتش عصبی شد اما به روی خودش نیاورد و گفت:
-باشه
تماس قطع شد و پروا پشت چشمی نازک کرد، سرعتش را کمی بیشتر کرد تا زودتر به دفتر روزنامه برسد.
***
کیا نگاهش کرد و گفت:
-بچه ها گفتن داربستارو ببندن
آتش دود سیگار را بیرون داد و گفت:
-زوده حالا یک ماه تا محرم مونده
-منم گفتم، همون یک هفته قبل باشه کافیه
-گوشی دختررو میدم فردا برو بهش بده
-تو فکر می کنی راست میگه؟
-نه
کیا چشمانش تنگ شد و گفت:
-چی تو سرته؟
-ماهک اگر فیلمو داشت سریع به من نشون می داد تا دید منو زودتر عوض کنه
-شایدم داره
-اگر داشته باشه نشون من نداده باید دلیل محکمی داشته باشه
-شاید چیز خیلی مهمی بوده!
آتش پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
-شاید اما هر چیه دست هر کسی که هست نخواسته من بهش برسم
-یعنی زیر سر بهادره؟
-زیر سر هر کسی می تونه باشه
-می خوای چی کار کنی
-ماهک گوشیش خاموشه از خونه هم بیرون نیومده، منتظر میمونم تا این موش از سوراخش در بیاد اون وقت ازش حرف می کشم
کیا ابرویی بالا انداخت و کمی سرعتش را بالا برد گفت:
-اوه بیچاره ماهک!
-پروا خیلی کنجکاوه
کیا از گوشه ی چشم و با کمی ترس که چاشنی نگاهش شده بود نگاهش کرد و گفت:
-این که مشخص بود داداش، خبر نگار باشه و کنجکاو نباشه؟
ته سیگارش را از شیشه بیرون پرت کرد و سر تکان داد گفت:
-نه اینارو می دونستم
-بهش بگو چه خبره
آتش سکوت کرد، سکوتی سخت سکوتی به تلخی زَهر، از روبه روی نگاه گرفت به سمت مخالف کیا نگاه کرد، دستش مشت بود و آرام گفت:
-بهش اطمینان ندارم
خیلی حرف بود آن سه کلمه که مرد و زنده شد تا بیان کرد، رگ های گردنش برجسته شد و کیا به او نگاه می کرد که چقدر فشار به خودش آورده است، درست بود حرف سنگینی بود که بگوید به دختری که همسرش بود اطمینان ندارد اما واقعا نداشت، با همان خشمی که به یک باره در حنجره اش نشست گفت:
-به پلیس میگه
کیا می ترسید حرف بزند اما آتش دندان قروچه ای کرد و گفت:
-یادت که نرفته، باعث شد اون جنسا از دستم در بره و هیچ کاری نتونم کنم
کیا دوست داشت بگوید تو که می دانی این دختر آن قدر برایت خطرناک است چرا به خودت نزدیک کردی، همان از دور نقشه ات را پیش می بردی، اما کیا خیلی چیز ها را از ترس نمی توانست به زبان بیاورد، این که آتش چه تصمیماتی داشت را دقیق نمی دانست اما این را هم می دانست همه چیز با دقت کامل آتش پیش می رود و کسی نیست که در کارش عجله کند.
اما می دید آتش هیچ حالش خوش نیست برای همان نه سوال می پرسید نه حرفی که بخواهد به پروا مربوط شود، سریع حرف را عوض کرد و گفت:
-نمی خوای واقعا واسه اون جنسا کاری کنی؟
آتش دستش بالا رفت و انگشتانش را روی پیشانی اش مالید و کلافه گفت:
-نمی تونم کاری کنم
کیا با چشمان درشت نگاهش کرد و گفت:
-یعنی چی نمی تونی؟ آتش می دونی چقدر جنسه؟ قرار بود ن‍...
-خفه شو کیا همه اینارو می دونم اما یا باید کور بشم رو جنسا یا کور بشم رو جون پروا، کدومش؟
کیا دندان روی هم سایید گفت:
-برات بد میشه
آتش هیچ نگفت اما کیا عصبی بود و به آن فکر می کرد آتش برای آن دختر حتی دارد خودش را زیر سوال می برد و کاری می کند که هیچ گاه از آتش بر نمی آمد اما چه بود که از همه چیز گذشته بود، دوستش به او حرفی نمی زد که واقعا عاشق است یا نه اما حس کیا دست از سرش بر نمی داشت.
با ایستادن ماشین، آتش به ساعت مچی اش نگاه کرد، داشت به دنبال پروا می رفت می خواست موقع برگشت با او باشد و کیا او را داشت می رساند.
ضربه ای که به شیشه خورد سر چرخاند، پسر نوجوانی را دید که گل های سرخی در دست داشت با چهره ای ملتمس در آن سرما از آتش می خواست که از او گُل بخرد.
آتش دکمه فشرد شیشه را کامل پایین داد و پسر بچه با وجود مظلوم بودنش زبان بازی را خوب بلد بود و گفت:
-دستم خوبه این گُلو به هر که بدی عاشقت میشه
آتش تک خنده ای کرد و گفت:
-چی میگی!
-جون داداش واقعا راست میگم، همین هفته ی پیش یه پسره ازم گُل خرید همین پیش پای شما اومد گفت، داماد شدم
-جانه من!
-جون داداش راست میگم
کیا بلند خندید و آتش گفت:
-اگر عاشق نشد بیام یقتو بگیرم؟
19👍1🔥1
#پارت_دویست_بیست_شش_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید
#انسان_بودن_آرزوست


-جون داداش من سر همین چهار راه هستم، عاشقت نشد بیا یقمو بگیر، آقا من معروفم به دست طلا، بگو مجید دست طلا سریع میگن کجام
-تو روح اون زبونت بده من یه شاخه
-یه شاخه؟
-نه پَ هزار شاخه
-نه آقا همین یه شاخه واست معجزه می کنه، ببین کی گفتم
آتش دست در جیب کاپشنش کرد، ده هزار تومانی به پسر داد و گفت:
-اگر عاشق نشد میام این پولو از حلقومت می کشم بیرون
پسر شاخه گلی سمتش گرفت و گفت:
-بیا آقا من همین جام
آتش گل را گرفت، کیا سر خم کرد و گفت:
-حیفی واسه این کار برو بازار یاب شو میشی شاخشون
آتش خندید و کیا ماشین را به حرکت در آورد، آتش به گل درون دستش نگاه کرد، کیا از جلو نگاه گرفت و به او نگاه کرد هنوز عصبی بود اما نمی توانست حرفی بزند برای همان ساکت بود مبادا او را ناراحت کند.
**
دستش را روی کیبورد تکان می داد، و با عجله کارش را انجام می داد، در دفتر جز خودش و دو نفر دیگر هیچ کس نبود، باید خبر ها را کامل می کرد که برسد برای چاپ، گردنش درد می کرد، دستش را که هنوز به خاطر بازوی آسیب دیده اش درد می کرد بالا برد و پشت گردنش گذاشت، خسته چشم بست و غرید:
-تموم شو دیگه
چشم باز کرد و کارش را ادامه داد، ده دقیقه دیگر گذشت، داشت هلاک می شد و خودش متوجه بود از وقتی دستش آسیب دیده بود انگار بدنش تحلیل رفته بود، از درد بازویش کمی چهره در هم کشید و با باز شدن در دفتر سر بالا برد، آتش را که دید یکی از ابروهای مرتبش بالا رفت.
آتش لبخند دندان نمایی زد و دست در جیب های شلوار تنگش فرو کرد، همان جور که سمتش می رفت گفت:
-بگو که چقدر دلت تنگ شده، بگو خجالت نکش
پروا به صندلی اش تکیه داد و گفت:
-این جا چی کار می کنی؟
-یادم باشه یه کلاس شوهر داری بفرستمت، اصلا بلد نیستی، بدتر شوهرتو فراری میدی
پروا به اطراف نگاه کرد و گفت:
-هیس هنوز دو نفر تو دفترن
-لق لقو هم هست؟
پروا دندان زیر لب کشید و عصبی گفت:
-می شنون!
آتش که جلوی میز رسیده بود، چشمکی زد کمی کمر خم کرد و گفت:
-منظورت اینه نزدیکت بشم؟
چشمان پروا که از فرط خستگی خمار بود با آن حرف درشت شد و آتش به طرف دیگر میز رفت کنار صندلی پروا ایستاد و تکیه داد به میز، پروا باز به اطراف نگاه کرد و تا دهان باز کرد، آتش کمی بالاتنه اش جلو رفت و گفت:
-دوست ندارم زنم تا این موقع که خطرناکم هست سر کار باشه
پروا ابروهایش در هم رفت و خیلی آرام گفت:
-کارم همیشه طول می کشه
-نکشه نفسم، نکشه
پروا عصبی نگاهش می کرد اما آتش نگاه عمیقش صورت پروا را می کاوید، پروا کلافه خواست نگاه بگیرد، که آتش آرام گفت:
-بریم؟
پروا نگاه گرفت و گفت:
-اینارو بفرستم واسه چاپ تمومه، بمون ارسال کنم
آتش هیچ نگفت و پروا دست به کار شد، آتش هم خیره ی کارهای سریع پروا بود، یک پایش را بالا برد و کف پایش را به دیوار پشت صندلی پروا چسباند، پروا که حواسش به کار بود که زودتر تمام شود گفت:
-پاتو بیار پایین
آتش بی توجه خودش را بالا تر کشید و لبه ی میز نشست، پروا عصبی به باسن آتش که لبه ی میزش بود نگاه کرد، لب بالایش را زیر دندان کشید تا آرام باشد اما با چیزی که روی کیبورد روی انگشتانش نشست خشکش زد، خیره شد به تک شاخه گل سرخ، آب دهان قورت داد و سر بلند کرد به آتش نگاه کرد
چشمان آتش می خندید اما لبهایش عادی بود، همان چشمان خندانش حریصانه می چرخید روی صورت پروا و به یک باره چشمکی زد و گفت:
-بدون این که بدونم تمامِ من شدی
پروا در حیرت بود، حیرت کار آتش حیرت حرف آتش، آن قدر حیرت کرده بود که فراموش کرد کجاست، فراموش کرد باید پلک بزند، باید نفس بکشد، آن مرد خلاف کاری که خودش گفته بود خلاف کار است، واقعا عاشقش بود؟
نگاه دزدید، ترسید نشان بدهد دلش لرزید، چنان سریع غم دور دلش را احاطه کرد که حس خفقان به او دست داده بود، انگار قلبش زیر دستگاه پرس داشت فشرده می شد.
دلش سوخت، اولین بار بود برای آن مرد خودخواه و مرموز دلش سوخت، او اگر واقعا عاشقش بود چه تلخ که داشت با دوست داشتن دروغی فریبش می داد.
شاخه گل را در دست گرفت و بدون آن که اصلا دست خودش باشد دیدش تار شد، از دست خودش حرص خورد، سعی داشت آن هاله ی اشک را پس بزند، می خواست دلش نسوزد اما نمی توانست، مگر او کسی نبود که دلش برای هر کسی می سوخت چرا دلش برای آن مرد نسوزد؟ مگر از سنگ بود؟
سرش کمی پایین رفت و گل را بوئید، انگار راه بینی اش بسته بود یا آن قدر بوی عطر و سیگار مرد بالای سرش زیاد بود و تمام مشامش را پُر کرده بود که نمی توانست بوی گل را حس کند.
می ترسید پلک بزند و اشکش بچکد، اما با صدای کسی که انگار همان لحظه ناخن کشید روی تخته سیاه، دلش را آزرد و سرش بالا رفت، آتش هم سر چرخانده بود و خیلی وقت بود صاف ایستاده بود و پروا در دنیای دل سیاه خودش غرق بود.
-کارتون تموم نشد خانم امینی؟
24👍1
#پارت_دویست_بیست_هفت_آغوش_آتش
#ممنون_که_کپی_نمیکنید
#انسان_بودن_آرزوست


پروا ابرو در هم کشید و انگار با پارازیتی که اسمش رامش بود دیگر خبری از دید تار نبود، با همان ابروهای در هم گفت:
-تموم شده بود می رفتم دیگه
آتش به نیم رخ عصبی پروا نگاه کرد و انگار خوشش آمده بود که ابروی سمت راستش را بالا برد و چانه اش را کمی جلو داد، رامش به آتش نگاه کرد و گفت:
-اگر زودتر به کارتون برسید تا مسائل شخصی، کارتونم زودتر تموم میشه
آتش نگاهش کرد و پروا انگار فهمید آن حرف به آتش بر می خورد که سریع سر بالا برد نگاهش کرد و سریع به رامش گفت:
-کارم تمومه شما می تونید برید
رامش با چشمهای خشمگین به آتش نگاه کرد و کیف چرم مهندسی اش را به دست دیگرش داد و چرخید و رفت، آتش دندان روی هم سایید و غرید:
-این پلنگ صورتی خیلی داره شاخ میشه!
پروا با ترس سریع دست آتش را گرفت و دست پاچه گفت:
-کیفمو...کیفمو بردار بریم
آتش نگاهش کرد و از او دور شد، پروا سریع به صفحه ی مانیتور نگاه کرد و کار آخرش را انجام داد، سیستم را خاموش کرد از سر جایش بلند شد، گوشی را برداشت ، دفترچه و خودکار گاوی اش را هم برداشت، آتش نگاهش کرد کوله پشتی را برداشت و گفت:
-مگه نباید اون لق لقو درو ببنده؟
-نه ساعت نُه خودشون می بندن
-ساعت نُه می بندن بعد این مرتیکه ی دراز فضولی می کنه کی کار تو تمومه؟!
پروا به دو مردی که نگاهشان می کردند نگاه کرد، لبخند تصنعی زد و زیر لب گفت:
-آتش آروم می شنون، بریم
بازوی آتش را گرفت راه افتاد و گفت:
-آقای رئوف، آقای فرهنگ، خداحافظ
با آتش بیرون رفت و دفترچه و خودکارش را سمت آتش گرفت و گفت:
-اینارو میذاری تو کیفم؟
آتش از دستش گرفت و پروا کمی از او دور شد جلوتر از او از پله ها پایین می رفت، به گل سرخ درون دستش نگاه کرد، آتش در کیف پروا را باز کرد و خواست خودکار و دفترچه را درون کیف بگذارد، با دیدن کارتی که عکس دسته گل رویش بود و روی دوربین بود، دست پیش بُرد و برش داشت.
دست بیرون آورد و کارت را چرخاند، متن را چند بار خواند و زیر چشم سمت چپش نبض زد، جلوی درب دفتر روزنامه که در پیاده رو بود ایستاد، پروا اما بی توجه سمت ماشینش می رفت، اما با حس نکردن آتش سر چرخاند، با دیدنش جلوی در دفتر، متعجب چرخید و بلند گفت:
-چرا نم‍...
اما با دیدن کارت درون دست آتش حس کرد سیستم گردش خونش به یک باره از کار اُفتاد، حس کرد در یک ثانیه زندگی دیگر از رگ هایش عبور نمی کند، حتی فرصت لرزیدن را هم نداشت و فقط خشکش زده بود و حس می کرد بدنش مثل یک تکه یخ شده است.
13👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کار زیبای هانیه جان که تو بی خوابیاش به من و رمانم لطف داشته😉😉
😍😍
#آغوش_آتش
4
#پارت_دویست_بیست_هشت_آغوش_آتش

**
نگاهش که بالا آمد انگار شوکی که به قلبش داده اند احیا شد و نفهمید چه طور آن دروغ مثل برق از سرش گذشت که سریع سمت آتش رفت و کنجکاو گفت:
-این چیه؟
کنارش ایستاد سر جلو برد و یکدفعه لبخند زد و گفت:
-ای بابا این دست تو چی کار می کنه؟
آتش با چشمان ریز شده گفت:
-تو کیف تو بود!
-جدی؟ این رو میز بود که!
پوفی کرد و کمی لبش را جلو داد گفت:
-مال ساراس
دست پیش برد کارت را از دستش کشید و گفت:
-بده به من باید بهش بدم
-سارا خوشگله؟
پروا آب دهان قورت داد و گفت:
-چرا خوشگل نباشه؟
آتش همان جور مشکوک نگاهش می کرد و پروا کلافه گفت:
-خسته هستم، بیا بریم دیگه
آتش که اصلا راضی نشده بود راه افتاد، پروا به آسمان نگاه کرد و در دلش گفت:
-خدایا ببخشید بخدا دوست ندارم این همه دروغ بگما اما چی کار کنم مجبور میشم
سر پایین برد و با عجله سمت ماشینش رفت، آتش نگاهش کرد و گفت:
-سوئیچو بده
پروا خوب می دانست آتش باور نکرده است، همان که ساکت بود ترسش را بیشتر می کرد، زبان روی لبش کشید و گفت:
-کیفم دست تو هست
آتش سوئیچ را از کیف بیرون آورد در را باز کرد کیف را روی صندلی عقب گذاشت و خودش روی صندلی نشست، پروا هم درون ماشین نشست، همان جور که کمربندش را می بست گفت:
-سارا با دوستش بهم زده امروز براش گُل اومد این کارت روش بود، اما سارا بازم راضی نشد، گُلشو انداخت دور کارتشم که نفهمید کجا انداخت
آتش ماشین را به حرکت در آورد و پروا کلافه از این که نمی توانست آتش را راضی کند ابرو در هم کشید و گفت:
-چرا اینجوری شدی؟ تو به من شک داری؟!
آتش دستش دور فرمان محکم شد و گوشه ی لبش به حالت نیش خند بالا رفت، سر چرخاند نگاهش کرد، پروا دلخور نگاهش می کرد و آتش با همان حرص نگاه گرفت، پروا کلافه به جلو نگاه کرد و گفت:
-آره دیگه شک داری که این جوری شدی، چه جوری بهم شک داری این همه ادعای عاشقیت میشه؟
آتش بی توجه سیگاری آتش زد و شیشه را در آن هوای سرد کامل پایین کشید، پروا نمی دانست چه بگوید اما بد هم نبود بفهمد راضی کردن آن مرد به آن سادگی ها هم که گمان می کرد نبود.
تا به خانه برسند سکوت بود و پروا برای اولین بار داشت از آن سکوت رنج می برد.
ماشین وارد پارکینگ شد، به آتش نگاه کرد با این که اصلا دوست نداشت به خانه اش بیاید اما گلویی صاف کرد و گفت:
-میای بالا، یه چایی درست کنم بخوریم؟
آتش نگاهش به روبه رو بود و پروا می ترسید از آن سکوتی که حس می کرد فریاد هایی پشت آن پنهان شده است.
شاخه گل را در دستش گرفت، همان لحظه آتش در را باز کرد، پروا کلافه چرخید کیفش را برداشت و غرید:
-تو روحت عوضی ببین چه شَری راه انداختی
از ماشین پایین رفت، در را بست و به دنبال آتش رفت، هر دو وارد آسانسور شدند.
پروا می ترسید نگاهش کند، ترس داشت وارد خانه شود و آن نارنجکی که خیلی وقت بود ضامنش کشیده شده در خانه بترکد، سعی می کرد عادی رفتار کند اما نفس های تندش نشان از استرس درونی اش بود.
آسانسور ایستاد و او زودتر بیرون رفت، دسته کلیدش که عروسک گاوی به آن وصل بود را بیرون آورد، درون قفل در فرو کرد و یکی یکی قفل ها را باز کرد، خودش وارد خانه شد، سریع کفشهایش را در آورد سمت مبل ها رفت، کیفش را روی مبل انداخت و همان جور که گل در دستش بود به آشپزخانه رفت و برای آن که کمی ذهن آتش را منحرف کند گفت:
-تو این سرما شکلات داغ خوبه بخوریم؛ دارم بذار سماور روشن کنم
گل را روی کابینت گذاشت و کتری را روشن کرد، همان جور مقنعه اش را بالا کشید و چرخید به آتش که وارد خانه شده بود نگاه کرد، لبخند زوری زد و گفت:
-بشین منم لباسمو عوض کنم دست و صورتمو بشورم بیام
از آشپزخانه بیرون رفت و از کنار آتش گذشت، کیف را برداشت و وارد اتاق شد، در را بست و سریع گوشی را از کیفش در آورد و فوری برای سارا نوشت:
-بهت زنگ میزنم میگم کارت گُلت پیش من جا مونده، نشون بده بی تفاوتی بگو بندازش دور مهم نیست برام، سارا سوتی نده برات توضیح میدم، پیام هم نده
پیام را فرستاد و تماس گرفت با بوق اول سریع قطع کرد که سارا را متوجه گوشی کند، تایید ارسال پیام را که دید سریع پاکش کرد، پالتو را در آورد روی تخت انداخت، سمت کمد رفت و بافتش را از تن در آورد در میان لباس هایش گشت و لب زیر دندان کشید گفت:
-آخه تیشرتم بپوشم تو هیزی!
باز هم گشت و با دیدن پیراهن مردانه اش لبش کج شد و گفت:
-همین خوبه
آستین هایش را تا کرد و تا آرنج بالا کشید، موهایش را کامل جمع کرد بالا سرش، گوشی را برداشت و از اتاق بیرون رفت، همان جور که سمت سرویس می رفت لبخند زد و به آتش گفت:
-تو چرا هنوز ایستادی؟
آتش نگاهش سرتا پا رویش چرخید و پروا گوشی را روی میز گذاشت وارد سرویس شد، آتش سمت پنجره رفت و سیگار دیگری آتش زد، کاپشنش را در آورد و همان از دور روی مبل پرت کرد و یقه ی بافتش که خودش باز بود را پایین تر کشید انگار خیلی داشت عذابش می داد.
18👍1
#پارت_دویست_بیست_نه_آغوش_آتش


پروا از سرویس بیرون آمد، صورتش را شسته بود و از دور به آتش نگاه کرد، گوشی را برداشت و به آشپزخانه رفت، با سارا تماس گرفت و روی کابینت گذاشت.
در دلش دعا می کرد سارا واقعا سوتی ندهد هر چند سارا خدای فیلم بازی کردن بود.
-بله
آتش سر چرخاند به پروا نگاه کرد و پروا از درون کابینت هات چاکلت بیرون آورد بلند گفت:
-سلام عزیزم
-سلام خوبی پروا جون؟
-حالت بهتره؟
سارا مکثی کرد و گفت:
-بهترم عزیزم
پروا همان جور که پودر ها را درون لیوان می ریخت با خیال آسوده چشم بست و گفت:
-با عجله رفتی نشد باهات حرف بزنم
سارا که استرس داشت آرام گفت:
-وقت هست عزیزم بعد حرف می زنیم
پروا زبان روی لبش کشید انگار داشت بمب خنثی می کرد حتی روی کمرش عرق را حس می کرد، نفس هاش سخت بود و با ترس گفت:
-تو کیفم کارت گُلت بود
-ولش کن بندازش دور برام مهم نیست
پروا با خیال راحت لیوان را زیر شیر سماور گرفت و گفت:
-باشه عزیزم بعد حرف می زنیم
-باشه
تماس قطع شد و پروا لیوان ها را درون سینی گذاشت و چرخید از آشپزخانه بیرون رفت به آتش نگاه کرد و با لبخند گفت:
-اینم یه چیز خوب تو این هوای خوب
آتش چرخید و به شیشه ی پشت سرش تکیه داد و گفت:
-می خواستی به من ثابت کنی؟
سینی ر ا روی میز گذاشت صاف ایستاد شانه بالا انداخت و گفت:
-باورت نمی شُد مشخص بود، گفتم مطمئنت کنم
آزرده دل رو گرفت، روی مبل نشست و گفت:
-انگار واقعا بهم شَک داری که با توضیحم باور نکردی تا همین الان یه کلام حرف نزدی
پا انداخت دست به سینه نشست، آتش نیش خند زد و گفت:
-خودم باور کردم، حِسم باور نکرد
پروا با غیظ نگاهش کرد و گفت:
-چه فرقی داره؟
-فرقش زیاده
پروا هیچ نگفت و خیره ماند به لیوان هایی که بخارش حالش را خوب می کرد و دوست داشت زودتر آن شکلات داغ را بخورد، اما با حرف آتش تنش یخ کرد.
-هنوزم میگم چیزی هست که باید بهم بگی؟
عصبی به همان مرد نگاه کرد و با خشمی که خودش هم نمی دانست چرا وجودش را فرا گرفت، گفت:
-نیست چیزی نیست، اصلا به گذشته ی من چی کار داری؟ مگه تو با گذشته ی من ازدواج کردی؟
-من با گذشتت چی کار دارم، اما یه چیزایی مهمه بفهمی
-من به گذشتت کاری ندارم تو هم نداشته باش
آتش دستش مشت شد و پروا بی خیال گفت:
-بیا اینو بخور، تلخی کافیه
آتش نیش خند زد و با زهر کلامی که کاملا مشهود بود گفت:
-من از اولش تلخ نبودم، اما مثل لیمو شیرین بریدنم کم کم تلخ شدم
پروا نگاهش کرد و آتش چرخید یک دستش را به شیشه چسباند و ما بقی سیگارش را کشید، پروا چشم بست و خیالش راحت شد تماسش با سارا کار ساز بود اما به یک باره نیش خند زد و در دلش گفت:
-گفتی اون دروغ میگه، گفتی اون دختره دوست دختر کیا نبود دروغ گفت، حالا تو چی؟ این کارت مال کی بود؟ گفتی مال کیه؟ تازه اون دروغشو ادامه نداد اما تو عین پینوکیو هی ادامه دادیو دماغت دراز ترو دراز تر شد
آتش عصبی باز یقه اش را کشید، داشت گُر می گرفت و آن بافت نازک تنش هم داشت اذیتش می کرد، چرخید به پروا که در فکر بود نگاه کرد، سمت آشپزخانه رفت و ته سیگارش را دور انداخت، بیرون رفت.
سمت پروا رفت پشت سرش ایستاد، پروا تا پشت سرش حسش کرد خواست سر بچرخاند اما دست آتش کنار صورتش قرار گرفت، تکان ریزی خورد و مثل همیشه از نزدیکی آن مرد ترسید و چندشش شد، دست آتش حرکت کرد و پروا چنگ زد مبل را، دست داغش که کنار گردنش کشیده شد، لب زیر دندان کشید و به یک باره آتش کمر خم کرد، لبش را به سمت دیگر سر پروا چسباند درست روی گوش کوچکش.
دستش که روی گردن پروا بود را تکان داد تا زیر گلویش و پروا نفسش را حبس کرد، آتش جوری که پوست تن لن دختر را دون دون کرد دم گوشش زمزمه کرد:
-اگر دروغی بگیو متوجه نشم، که خب نشدم
پروا جان داد و قلبش داشت تقلا می کرد برای اکسیژنی که آتش به ریه هایش راه نمی داد، باز صدای آتش که نفسهایش گوشش را می سوزاند ترسش را چند برابر کرد و لرزی به جانش انداخت.
-اما اگر دروغ بگی متوجه بشم...
سکوت کرد اما دستش روی گردن پروا حرکت کرد و جوری که انگار می خواهد خفه اش کند نگه داشت اما هیچ فشار درد آوری نداد، ولی همان تهدید انگار داشت پروا را خفه می کرد:
-گردنتو خُرد می کنم نفسم، من اصلا آدم آرومی نیستم عصبانیتم تو صدام نیست تو دستمه برامم مهم نیست هر چرتی که می خوان پشت سرم بگن، نذار گردنت خُرد بشه نفسم
13👍1
#پارت_دویست_سی_آغوش_آتش


در میان ترسش به یک باره جسارتی پیدا کرد و با شتاب خودش را کنار کشید، از جایش بلند شد و فریاد زد:
-چه دروغی؟ چرا داری تهدیدم می کنی؟
آتش نیش خند زد صاف ایستاد و گفت:
-داد نزن
-میزنم چون ناراحتم کردی، چون داری تهدیدم می کنی، آقای مردی که ضعیف گیر اوردی، قرار نبود اذیتم کنی به مامانتم همینو گفتی
با شتاب چرخید و به اتاقش رفت و در را بهم کوفت، آتش عصبی گردنش را تکان داد و دهان باز کرد چند نفس عمیق کشید.
پروا لب تخت نشست و عصبی رو تختی را چنگ زد و عصبی غرید:
-هنوزم باور نکرده وگرنه اینو نمی گفت، با وجود حرفای سارا بازم باور نکرده، این مرد هیچ جوره باور نمی کنه پروا، باور نمی کنه!
نفس عمیق کشید و دست دیگرش روی گلویش نشست و صدای آتش و آن حرف آخرش در گوشش انعکاس پیدا کرد، چشم بست و سعی کرد آن ترس را از خودش دور کند اما چه ترسی بود که هنوز پوست تنش دون دون بود و قلبش همچون گنجشک به سینه اش می کوبید.
با ضربه ی آرامی که به در خورد بی اختیار از جا پرید و با لرزشی که در صدایش مشهود بود گفت:
-بله!
-بیا بیرون حرف بزنیم
جرات پیدا کرد سمت در اتاق رفت اما در را باز نکرد چرخید و تکیه داد به در و گفت:
-باورت نشد که دو دقیقه نشده اومدی این حرفارو زدی
-شد
-نشد آتش اذیتم نکن، کسی که تهدیدم می کنه گردنمو خرد می کنه یعنی باورش نشده
آتش کلافه چرخید تکیه داد به در و غرید:
-دوست ندارم نزدیکم باشی نبینمت حرف بزنم، بیا بیرون
پروا سر به زیر برد و آرام گفت:
-من ازت می ترسم
آتش سر تکیه داد به در و گفت:
-من بد نیستم نفسم، ترسناکم نیستم
پروا زیر لب و پر حرص غرید:
-هم بدی هم ترسناک
-جوجه اردک
پروا کلافه سر بالا آورد و عصبی گفت:
-بله
آتش لبخند زد و گفت:
-راست و دروغ حرفاتو با عمل ثابت نکن، فقط نگام کن زل بزن تو چشمام خودم می فهمم
پروا ترسید و سر تکیه داد به در، آب دهانش را سخت قورت داد و گفت:
-انقدر خوب می تونی چشمامو بخونی؟
-خیلی بیشتر از خوب
پروا سکوت کرد شاید هم از ترس بود، همان جور که پشت سرش و کمرش به در چسبیده بود، خودش را پایین کشید و پشت در نشست، زانوهایش را خم کرد و در شکمش کشید.
آتش هم انگار حسش کرد که متعاقب خودش را پایین کشید و پشت در نشست، یک پایش را خم کرد روی زمین گذاشت و پای دیگرش را خم کرد و به حالت مثلث باز نگه داشت، ساعد دستش را روی زانویش گذاشت و صدای ظریف دختر را از پشت در شنید:
-یعنی انقدر عاشقی؟
آتش نیش خند زد و پشت سرش را به در تکیه داد و گفت:
-بابابزرگمو که دیدی، یه بار تو نوجوونی وقتی دبیرستان می رفتم از یه دختره خوشم اومد، باهاش دوست بودم؛ رفتم آهنگری گفتم از این دختره خوشم اومده اونم دوستم داره بریم خواستگاری؟
پروا خنده اش گرفت و گفت:
-چقدم که هول بودی، درست مثل الان
آتش هم خندید و گفت:
-بابابزرگم بهم گفت، خب بقیش؟ منم با ذوق گفتم عاشقشم عاشقمه، نگام کرد قشنگ یادمه یک دقیقه نگام می کرد منم منتظر رضایتش بودم اما می دونی چی گفت؟
پروا کنجکاو در حالی که چشمش در اتاق می چرخید گفت:
-حتما دعوات کرد گفت زوده پسر
آتش خندید و به یاد آن موقع در فکر فرو رفت و گفت:
-عشقو ولش کن، کسی هست که بلدت باشه؟
پروا چشمانش ریز شد سر از در گرفت کمی سر چرخاند و گفت:
-یعنی چی؟
-نپرسیدم، می دونستم نمیگه، می دونستم اونجا وایسم التماس هم کنم قبول نمی کنه، عادتم داده بود راجب حرفاش فکر کنم و از دل حرفاش معنیشو بکشم بیرون
-کشیدی؟
آتش سر تکان داد، همراه با نفس عمیقی که داشت بیرون می داد آرام گفت:
-کشیدم، من بلدش نبودم اون دختر هم بلدم نبود!
-یعنی چی بلد بودن؟!
-یعنی چشای تو
پروا سکوت کرد و آتش تک خنده ای کرد و انگشت شصتش را خم کرد زیر حلقه ی درون دستش کشید و گفت:
-من تو رو بلدم
پروا نیش خند زد و آرام گفت:
-اما من تو رو اصلا بلد نیستم
-زود بلدت شدم، با چند بار دیدنت، شاید به خاطر اینه که انقدر پاکی که چشمات همه چیو نشون میده
پروا کلافه دستانش را روی پاهایش جمع کرد و سر پایین برد پیشانی روی دستانش گذاشت و آتش با نیش خند گفت:
-بلد بودن کار سختیه
پروا همان جور آرام گفت:
-خیلی ، منم نتونستم کسی و بلد باشم
بغض گلویش را چنگ زد، حرف های آتش لذت داشت، اما لذتی تلخ، صدای فندک آتش را شنید و چشمانش را آهسته بست و گفت:
-تا حالا شده تو روی پدربزرگت وایسی؟
-یه بار
-پشیمونی؟
پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
-نبودم اما کم کم دارم میشم
-این سوالو وقتی گفتی منو دوست داری ازت پرسید؟
-پرسید، گفتم بلدم، گفتم این دختر عین شیشه میمونه زود بلدش شدم
-مخالفت نکرد؟
-جوابشو وقتی واسه اولین بار دیدت گفت، همون شبی که از کردستان اومدن و تو رو دید، نگفت موافقم نگفت مبارکه، نگفت آفرین
-پس چی گفت؟!
-گفت مراقب باش شیشت نشکنه
پروا در میان بغضش لبخند زد و گفت:
-اینم باید فکر می کردی تا بفهمی چی میگه؟
-واضح بود، اونم فهمید تو چی هستی
-انقدر تو چشمت خوبم؟
12👍1
Forwarded from آرام
_بابارو راضی کن بریم محضر. می‌خوام زنت شم.

پوزخند پررنگ مرد مثل خار در چشمش فرو رفت‌. نمی‌خواستش یا... ؟!

_حواست هست داری به که دوسال دیگه چهل سالش میشه پیشنهاد میدی بچه؟

اشک از گوشه‌ی چشمش چکید. اگر پدرش او را مجبور به ازدواج با پسر داییش نمی‌کرد هیچ وقت تن به این کار نمی‌داد.

-هست... عقدم کن.

مرد همان طور که سخت مشغول اَره زدن بود دندان روی هم سابید... این دختر در کنار خودش قد کشیده بود و حالا از او می‌خواست عقدش کند؟


با شدت بیشتری اَره زد و تشرش پر صلابت در فضای کارگاه طنین انداخت.
-برو بچه! هم قد و قوارم نیستی که یه لحظه بهت فکر کنم. میدونی زن من شدن یعنی چی؟!

دخترک عقل نشد.
اشکش را پاک کرد و بغض دار پچ زد:
-هرچی باشه تحمل میکنم


پوزخند غلیظ مرد بلند شد. دیگر نتوانست تحمل کند و دست از کار کشید.
نگاهی به دختر انداخت و چشمان پر اشکش اشوبش کرد.


-دِ نه دِ دختر جون! مث گاو سرتو ننداز پایین و بگو قبوله! فکر کن! فکر کن و بدون بشی زن فرهاد، شدی ناموسش، رگ گردنش. شدی همه چیزِ ریاحی‌ها.
حساب من از بابات سواس، تو خونه من نفس به خطا دربیاد مثل بابات تهدید نمی‌کنم، همون لحظه سرتو بیخ تا بیخ میبرم.


از ترس حرف‌هایش بدنش لرز ریزی گرفت اما باش هم سرجایش ماند.

-مردن به دست تو سگش شرف داره به تهدیدای اونا. تو... تو اذیتم نمیککنی. مطمنئنم.

مرد حرصش گرفت.
دندان به هم چفت کرد و غرید:
-دِ از کجا مطمئنی تخم سگ؟ اسمت رفت تو شناسنامه‌مم بگیرمت زیر بار کتک بدونی ازم همه چی برمیاد؟


دخترک دوباره اشکش چکید اما با اطمینانی که نمی‌دانست از کجا می‌آید گفت:
-نمی‌زنیم... تو مواظبمی. همیشه بودی فرهاد. از همون بچگی... من... من نیم‌ دونه‌تم. تو هیچ وقت نیم دونتو اذیت نمیکنی.


اوره‌های مرد از شدت فشار تکان خورد. اینکه انقدر دستش مقابل اسو رو بود افتضاح بود افتضاح اما چه می‌شد کرد؟

دیگر عالم و آدم هم فهمیده بودند او شیدای دخترِ پسر عمویش که ۱۲ سال از او کوچک‌تر است، است.


جلو رفت و اینبار برخلاف گفته‌های قبلش حرفی که سر دلش بود را زد:
_دو سوای دیگه نمیزنم زیر دلت؟


آسو نالید:
_نمیزنی...


قلب فرهاد از فکر نبود اسو درهم فشرده شد.
_بقیه تف به صورتت انداختن که چرا با پسرعموی بابات که ده دوازده سال ازت بزرگتر عقد کردی چی؟ اون موقع کم نمیاره؟


دخترک رسماً به گریه افتاد.
-نمیارم، نمیارم عقدم کن.

تنش روی تن نحیف دختر سایه انداختم.
انگشت اشاره‌ی مردانه‌اش را زیر چانه‌ای آسو زد و با غرور گفت:
-خوش اومدی به زندگی فرهاد، نیم‌دونه!

https://t.me/+Nlgs3yyhkfM3Nzk0
https://t.me/+Nlgs3yyhkfM3Nzk0
https://t.me/+Nlgs3yyhkfM3Nzk0
دختره نامزدیشو به هم میزنه تا به پسرعموی باباش پیشنهاد بده غافل از اینکه مرده هم عاشقشه😁
1
Forwarded from آرام
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!


صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون!
همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...!


نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!


و منو کشوند سمت پله ها و غرید:

_هیچ کی بالا نمیاد!


و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه!


و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:

_ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه!

https://t.me/+U3XAkGIqeuw3ODI0
خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…



و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:

_ولش کن!


عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.



به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:

_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟


موش شده بودم:

_ببخشید…


چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:

_منو نزن…


اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم:

_نزن! میخوای بزنی؟!!!


از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:

_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!


https://t.me/+U3XAkGIqeuw3ODI0
https://t.me/+U3XAkGIqeuw3ODI0
🌌رُخِ بـی‌ پنــاه🌌

⭕️رمانی سراسر عشق و هیجان⭕️

https://t.me/+U3XAkGIqeuw3ODI0
Forwarded from آرام
.


دست هایش را بالا برد و دو طرف شانه ‌ی دختر را گرفت و فشرد.
- لازم نیست مجدد در این مورد صحبت کنیم؟

آرام در آغوش مرد جا گرفت و سرش را روی سینه اش گذاشت‌.
- نه خوب می دونم که باید مراقب خودم باشم و دنبال کارهای خطرناک هم نرم.


مرد دست هایش را روی شانه ی دختر قفل کرد و روی موهایش را بوسید.
- زمانی که حضور ندارم عاقل و خانوم باش تا برگشتم تکلیفت رو روشن کنیم خب؟

سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و لبخند ملیحی روی لب نشاند.
- مراقبم نگران من نباش.


شخصی مرد را صدا کرد و به اجبار قدمی از دخترک فاصله گرفت.
- نبینم قهر کنی و برگشتم رفته باشی دیگه الاک قهر که نیستی؟ بمون تا میام باشه؟ نمی خوام حین کار فکرم مشغولت باشه که رفته باشی!

دلش برای لحن کلام مرد ضعف رفت و اشکی که توی چشم هایش حلقه زده بود را رها کرد و  سر تکان داد.
- تا برنگردی خونه منم نمیرم قول میدم‌.

او که عقب گرد کرد و به راه افتاد نگارین هم چند قدم پشت سرش برداشت و روی ایوان بزرگ و سر سبز به ستون تکیه زد و قدم های مرد را که به سمت کجاوه می رفت می شمرد.
- فکر نمی کردم عاشق بشم...

جمله اش آهسته بود و تنها برای دل خودش گفته بود اما شخصی که ادامه اش داد متوجه شد زیاد هم آهسته نبوده.
- دل برگشتن نداری نه؟

به عقب چرخید و نگاهی به دختر مقابلش انداخت.
- نه واقعا من برم چی میشه؟


در حال گفتن جمله اش سری به عقب چرخاند و نگاهش را به کجاوه دوخت.
- هر کسی یه بار عاشق می‌شه چشم ببندم روی حس خودم و خودش و برم بعدش دیگه تجربه اش نکنم چی؟

دخترک جوان دامن پیراهنش را گرفت و چند قدم نزدیک شد.
- من که می گم بمون وقتی عاشق شدی ارزشش رو داره.

حس خاصی در قلبش جوشید و دلتنگی اش را برای خانواده اش یاداوری کرد که تبدیل به قطره اشکی شد و روی گونه اش چکید.
- خانواده ام چی پس؟ همزادم چی؟ قلبمه اون هم به هم دیگه وابسته بودیم...

دست روی قلبش گذاشت و مشت کرد.
- نمی دونم رسالت من چی بود که خدا این راه رو پیش پام گذاشته و امیدوارم خودش هم راهنماییم کنه‌...


https://t.me/+skXVF0gHXls5Mzg0


https://t.me/+skXVF0gHXls5Mzg0
Forwarded from آرام
از بالکن نگاهش به ترمه ی یازده ساله بود که با پسر همسایه فوتبال بازی می‌کرد و صدای خنده هایش در حیاط می‌پیچید!
بیست و چهار سال بیشتر نداشت و با اخم چایی تلخش را می‌نوشید که به یک‌باره صدای جیغ ترمه بلند شد!


توپ در شکمش خورده بود ولی ضربه این قدر محکم نبود که این طوری جیغ بزند...
متعجب از جایش بلند شد و صدای جیغ ترمه بلندتر شد و پسر همسایه که او هم سنی نداشت فرار کرد..

ترمه جیغ زد:

- دارم می‌میرم... شکمم خونریزی کرده آقاجووون؟!

رامین نفهمید چه شد فقط ترسیده از بالکن بیرون زد و خودش را به حیاط رساند و داد زد:

- چی شد ترم...

حرفش با دیدن جوراب شلواری خونی ترمه در دهنش ماسید و ترمه زد زیر گریه:

- دارم می‌میرم پسرعمو... بریم دکتر!

رامین نگاهش به جوراب شلواری قرمز رنگ بود و ترمه فقط پریود شده بود! خانجون نبود و حالا باید چیکار می‌کرد؟

سمتش رفت و خم شد:

- هیییش خانم کوچولو...

نشست روی پاهایش و صورت اشکی ترمه را با دست پاک کرد:

- هیچی نیست، هیچی نترس چیزیت نشده!

ترمه با دست های کوچکش تیشرت سفید رامین را چنگ زد:

- مثل مامان بابام نرم پیش خدا؟

رامین نیشخندی زد و با تمام وسواسی بودنش ترمه را به آغوش کشید و سمت خانه رفت:

- نه نمیری پیش خدا، فقط خانم شدی.


در حالی که دستش دور گردن رامین حلقه شد لب زد:

- لباست کثیف شد... می‌ریم بیمارستان‌.

آرام به نوک بینی ترمه ضربه زد:

- لباسم فدا سرت، بیمارستانم لازم نیست فقط خانوم‌تر شدی، یه چیز طبیعی که هر ماه برات اتفاق میفته.

خواست وارد خانه شود اما نگاه سنگین کسی باعث شد با مکث سرش را بالا بگیرد و پدربزرگشان که از پشت پنجره خیره بود به آنها چشم در چشم شود. بی اهمیت وارد خانه شد و صدای ترمه در گوشش پیچید:

- یعنی توام ازت خون میاد؟


صدای خنده ی رامین بلند و وارد اتاق ترمه شد، دخترک را روی زمین گذاشت. حالا تیشرت سفید او هم خونی بود اما اهمیت نداشت:

- ترمه برو حمام خودتو بشور تا خانجون بیاد برات توضیح بده چی شده.

ترمه سری به تأیید تکان داد و سمت حمام رفت ولی قبلش سر برگرداند:

- یعنی نمی‌رم پیش خدا دیگه مطمعنی؟!

صدای خنده ی رامین باز بلند شد و همان موقع هم صدای جدی پدربزرگشان از بیرون اتاق:

- رامین؟! داری چیکار می‌کنی؟

رامین پوفی کشید و به ترمه اشاره کرد حمام برود از اتاق ترمه خودش بیرون زد و خیره به پدربزرگش لب زد:

- چیکار می‌کردم خانجون که نیست فرستادمش بره حمام.

پدربزرگش نیم نگاهی به لباس رامین کرد و زمزمه کرد:

- باید عقدش کنی!


رامین چشم هایش گرد شد:

- چی؟

- دیگه یه زن کامل باید به اسم یکی بخوره کی بهتر از تو که پسر عموشی، الان عقدت میشه از انگلیس که برگشتی هم سنش رفته بالا می‌تونه برات زنونگی کنه!


https://t.me/+DqtpHPnoOKQ0YTY0

تور عروس رو کنار زد و نگاهش به چشم های عسلی اشکی خورد. آب دهانش را قورت داد. بعد ده سال برگشته و این دختر چقدر زیبا شده بود...


- ترمه! ترمه گریه نکن تو تا نخوای من که کاریت ندارم، ولی فقط فکر کن خانوم‌تر میشی بزرگ‌تر میشی چیزی نیست که بخوای بترسی.

ترمه نگاهش را به رامین داد، جملات آشنا بودند و ترمه لب زد:

- رامین من دیگه یازده سالم نیست می‌دونم همه چیزو... آقا جون منو به زور فرستاده حجلت
من یکی دیگه رو دوست دارم!!!

https://t.me/+DqtpHPnoOKQ0YTY0
https://t.me/+DqtpHPnoOKQ0YTY0
https://t.me/+DqtpHPnoOKQ0YTY0