چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)
4.52K subscribers
386 photos
16 videos
56 links
کانال رسمی مریم روح پرور(کمند)
بیش از ده اثر هنری رمان های(ماهی/حامی/ترنج/رخپاک/زمرد‌سیاه/طعم‌جنون/عشق‌خاموش/معجزه‌دریا/تاو‌ نهان)
آنلاین👈🏼 آغوش آتش
آنلاین👈🏼 چتر بی باران
هر روز پارت به جز دو روز آخر هفته

ارتباط با نویسنده👇🏻
@Kamand1235
Download Telegram
#پارت_صد_سه_آغوش_آتش


تو زیادی ادعا داری و این محل خیلی قبولت دارن
-اما نمی تونمم از خونه تک به تکتون مراقبت کنم
-میشه چشم باز کنی؟
-دلت واسه چشمام تنگ شده؟
پروا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-نخیر اما بدم میاد یکی بی خیال باهام حرف میزنه
آتش چشم باز کرد و به او نگاه کرد، پروا سمتش رفت و گفت:
-نمیشه اون سیگار کوفتی که تا الان ده نخ کشیدی دیگه نکشی؟
-انقدر منو زیر نظر داشتی!
-خونه رو بو گند سیگار برداشته
-همیشه تنها زندگی می کنی؟
پروا سکوت کرد و آتش منتظر نگاهش کرد، پروا سمت در تراس رفت و در را باز کرد پرده را کشید که هوا عوض شود.
-با دوستم زندگی می کنم، دوست جانت که همسایه روبه روی ما هست نگفته بهت؟
-همه که مثل تو فضول نیستن
آتش از سر جایش بلند شد سمت پروا رفت، رو به رویش ایستاد و گفت:
-قفل عوض میشه دیگه هم دزد خونت نمیاد
پروا دست به سینه ایستاد و گفت:
-پلیس معتقده دزد اون شب و امشب یکی بود
آتش ته سیگارش را بیرون پرت کرد و گفت:
-درست...
-نیست، مطمئنم دزد اون شب با امشب فرق داره، یعنی قصد اون شب و امشب با هم فرق داشته
آتش دست در جیب شلوارش کرد و پروا گفت:
-شاید امشب واسه رد گم کنی بوده
آتش فقط نگاهش می کرد و پروا ادامه داد:
-اون شب یه سری عکس های مهم پاک شده و هیچ چیز دزدیده نشده، اما امشب قصد دزدیدن داشتن، پس یه جای کار مشکل داره، یا دزد امشب اون شب یکی نیست یا اگر یکی هست این دزدی امشب واسه رد گم کنی بوده
-به نظرم حیف شدی
-یعنی چی؟!
-تو با این همه هوش باید پلیس می شدی تو شغل فضولی حسابی حیف شدی
پروا بینی چین داد و آتش چرخید وارد تراس شد و گفت:
-شَم پلیستو بذار کنار خونتو تمیز کن
-اون وقت ساعت دو شبه، قصد رفتن نداری؟
-خوشمم نمیاد این جا باشم، کلید ساز به هوای من داره میاد
پروا پوفی کرد به خانه بهم ریخته نگاه کرد، زیر لب گفت:
-خدا رو شکر که نهال امشب نیومد
آتش به خانه اش و چراغ های روشن نگاه کرد، گوشی را از جیبش در آورد و تماس گرفت دم گوشش گذاشت، صدای مادرش سریع در گوشش نشست، پروا نگاهش کرد و با شنیدن صدای آتش تعجب کرد.
این که داشت با آن زبان صحبت می کرد تعجب کرده بود و گوش هایش تیز شد، آتش به مادرش گفت که نگران نباشد دیر تر به خانه می رود، تماس را که قطع کرد همان جور خیره به خانه اش گفت:
-فضولیت تموم شد برو
پروا دست پاچه گفت:
-چیزه، تو کُردی؟
-سوالت مسخره بود
پروا حرص خورد از دست خودش و گفت:
-جالبه، فکر نمی کردم کُرد باشی!
آتش نیش خند زد و پروا به او که پشت به او بود نگاه کرد و چرخید رفت که کمی وسایل را جمع کند تا کلید ساز بیاید.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#سایه
#پارت ۳۱۹



حرفم را سوالی پرسیدم و به صورتش زل زدم.

با عصبانیت موهایش را که روی صورتش افتاده بود به سمت بالا داد و گفت:«آخه جامعه خیلی خراب شده. هر روز این ور اون ور هزار تا خبر بد می‌شنوم همین قدر به خاطر درسا استرس داشتم کافی بود.»

«تو دیگه این حرف و نزن که باعث نابودی زندگی من شدی.»

«باز شروع کردی کی قراره فراموش کنی چی شد می‌گفتی خوب شدی منو بخشیدی مشکل اینه تو اندازه ی همین نوک انگشتت به من علاقه نداری وگرنه خیلی برات سخت نبود  درکم کنی.»

«حالا چرا این مبحث امروز یادت افتاده درست وقتی که بابا حشمت داره می‌آد.»

«اگه به من علاقه داشتی الان اینجور به من ویار پیدا نمی‌کردی.»

«این طبیعیه می‌تونی بزنی تو گوگل ببینی یا بری از یه دکتر بپرسی بهش می‌گن ویار خوبه دیدی چقدر بالا آوردم.»

«منم نگفتم طبیعی نیست می‌گم به من علاقه نداری.»

«درست مثل خودت اگه به من علاقه داشتی از داشتن بچه من خوشحال می‌شدی.»

با نگاه خشمگین و موشکافانه که حکم سبک سنگین کردن  را داشت به من خیره شد. پره‌های بینی‌اش در اثر فشار عصبی از هم باز شد اما گوشه لبش انحنا گرفت معلوم نبود می‌خندد یا پوزخند می‌زند.

گفتم:«چیه فکر کردی دروغ می‌گم تو همون کسی هستی که به من گفتی هیچ وقت عشق را احساس نکردم به نظرم عشق وجود خارجی نداره.»

با دست بر پیشانی‌اش کوبید و گفت:«بگم غلط کردم راضی می‌شی .من به تو علاقه دارم چرا باور نمی‌کنی پیش خودت تا الان فکر نکردی این مرد دور و برش زنای زیادی بودن چرا منو انتخاب کرد.اگه زندگی معمولی می‌خواستم که تو رو انتخاب نمی‌کردم با همون شیلا یا چه می‌دونم لیلی ازدواج می‌کردم. چرا می‌اومدم منت تو رو می‌کشیدم که درصدد انتقام از من بودی چرا برات سخته این عشق و علاقه من نسبت به خودت و ببینی. یعنی تا حالا کسی بهت نگفته شوهرت خیلی احمقه عاشقه تو مثل یخ شده. موندم تو عمر سی سالت کسی و تا به الان دوست داشتی.»

خواستم بگویم فکر می‌کنم کسی را تا به الان بیشتر از او دوست نداشتم او خود با دست‌هایش این عشق و علاقه را نابود کرده است. علاقه‌ام به عرفان و رها شدنم توسطش بود.
#سایه
#پارت ۳۲۰



هیچ وقت اسمش را عشق نگذاشتم. اما نگفتم نمی‌خواستم هنگام آمدن بابا بیشتر از این ناراحتش کنم .

با خونسردی و آرامش

گفتم:«عزیزم اولاً بیست و نه سالمه دوماً بهتره تمومش کنیم منم به بابا زنگ بزنم ببینم کجا مونده.»

«ببین باز داری طفره می‌ری. داری فرار می‌کنی یعنی من برای تو هیچی نیستم.»

فکر کردم چرا او همسرم بود که نمی‌خواستم با کسی شریکش شوم .مواقعی که دیر می‌کرد دلم برایش شور می‌زد

همین‌ها را بر زبان آوردم. که گفت:«پس جای شکرش باقیه من به عنوان همسر قبول داری.»

گفتم:«خب اینم یه نوع علاقه است حتماً که نباید عشق افسانه‌ای باشه. به این نتیجه رسیدم عشق و عاشقی فایده نداره همین قدر برام کافیه.»

با حرص دست زد و لبخند تلخی زد و از اتاق خارج شد. فکر کردم شاید به بچه نیامده حسادت می‌کند.

روز قبل هم که در حال کتاب خواندن برای فرزندم بودم با حرص گفت:« بهتر نبود برای درسا کتاب می‌خوندی.»

من برای درسا کم نمی‌گذاشتم. شاید بیش از آنچه باید به او توجه نشان می‌دادم حالا با اعترافش به دوست داشتنم چه هدفی داشت. باید با دکتر مجد حرف می‌زدم این حساسیتش بعد از بارداریم نگرانم می‌کرد

. با صدای زنگ به سختی پیراهنم را روی تنم صاف کردم و موهایم را جلوی آینه مرتب کردم.رنگ و رویم فوق العاده پریده بود رژگونه به صورتم زدم و به سالن رفتم. بابا حشمت همراه آذین بود با خوشحالی هر دو را در آغوش گرفتم و رفع دلتنگی کردم. صدرا با بابا روبوسی کرد و به سمت مبل‌های استیل راهنمایش کرد و خودش لوستر را روشن کرد.

درسا با خوشحالی از پله‌ها پایین آمد و گفت:«وای مامانی نگفتی خاله آذینم می‌آد.»

خودش را به آغوش آذین انداخت. آذین چمدانش را روی زمین گذاشت و گفت:«ببین خاله آذین برات چی خریده.»

آذین جعبه بزرگی از داخل چمدان بیرون آورد و رو به درسا گرفت.

صدرا گفت:«چرا زحمت کشیدید. حالا بفرمایید بنشینید خستگیتون در بره حالا وقت بسیاره.»

آذین روی مبل نشست و گفت:«امیدوارم خوشت بیاد.»

دریا ذوق زده در جعبه را باز کرد و با دیدن جعبه بزرگ مداد رنگی ذوق زده گفت:« وای برای کلاسم احتیاج داشتم. خاله دستتون درد نکنه.»

از گردنش آویخت و صورتش را بوسید. صدرا متعجب گفت:«من که تازه برات خرید کرده بودم نکنه به خاله آذینت گفتی برات...»

درسا به میان حرفش پرید و گفت:« نه بابا خاله خودش زحمت کشیده.»

آذین خندید و گفت:« درسا گفت به نقاشی علاقه داره دوست داره بره کلاس منم گفتم یه مداد رنگی عالی می‌خرم که از اول حرفه‌ای شروع کنی. البته بابا حشمت هزینه‌اشو پرداخت کرد.»
#پارت_صد_چهار_آغوش_آتش

*
-بفرمایید
پروا کلید ها را گرفت و گفت:
-ممنون
-خواهش می کنم
مرد سمت آتش چرخید و گفت:
-آقا با ما کاری ندارید؟
پروا سریع گفت:
-حساب ما چقدر میشه؟
مرد خم شد وسایلش را درون ساکش گذاشت و آتش گفت:
-برو بعد خودم میام پیشت
-باشه
-یعنی چی؟! بگید چند شد
آتش سمت در رفت و در را گرفت و گفت:
-دستت درد نکنه
مرد صاف ایستاد سر تکان داد و گفت:
-خواهش می کنم
عقب رفت و پروا تا خواست باز سوال کند آتش در را بست، چشمان پروا درشت شد و نگاهش کرد و گفت:
-چرا همچین کردی؟! پول ندادم بهش
-گفتم که صبح
-دِ آخه به تو چه؟! می گفت چند شده می دادم بهش دیگه
آتش چرخید سمت میز رفت، پاکت سیگار و گوشی را برداشت و گفت:
-بهم میگه چقدر شده بعد بهت میگم
پروا ابرو در هم کشید و آتش دوباره سمت در رفت، ایستاد و به پروا نگاه کرد و گفت:
-جوجه اردک زشت درو قفل کن که یه وقت ندزدنت
چشمان پروا درشت شد و با بهت گفت:
-به من بودی؟!
-مگه زشت تر تو هم هست؟
پروا چنان دندان روی هم کشید که آتش خندید در را باز کرد و گفت:
-حرص نخور زشت تر میشی
-پررو
آتش بلندتر خندید کامل بیرون رفت و قبل از این که در را ببندد پروا با خشم به در لگدی زد و در با صدای بلندی بسته شد، آتش باز هم خندید چرخید و زنگ پوریا را فشرد، پروا عصبی کلید بالای در را چرخاند و گفت:
-کثیفی و چندشی ازش می باره بعد به من میگه زشت! فکر کنم انقدر که چرکه سالی یه بارم جلوی آینه نرفته
سمت اتاقش رفت و گفت:
-اصلا این موهای بلندش واسه مدل قرتی بازی نیست که از چرک بودنشه که هنوز کوتاهش نکرده
شال را از روی سرش کشید، به اتاق بهم ریخته نگاه کرد، کلافه جلو رفت و وسط اتاق ایستاد و مشکوک گفت:
-اگر کار تو نیست پس کار کیه؟!
روی صندلی نشست و نچی گفت و سر تکان داد و گفت:
-نه به نظرم کار خودشه، شاید امشب کار خودش نبوده اما مطمئنم اون شب کار خودش بوده
به دوربینش نگاه کرد و چشم بست، گفت:
-خدایا شکرت، اگر اینا رو می بردن بدبخت می شدم بخدا
*
از در پارکینگ بیرون آمد، کمی درون ماشین خم شد به خانه ی آتش نگاه کرد و گفت:
-الان خانوادش هستن ضایس برم دم درش
گوشی را از روی صندلی برداشت و شماره ای که سیو نشده بود را گرفت و دم گوشش گذاشت.
صدای زنگ گوشی در اتاق پیچیده بود اما او در خواب عمیق بود، دمرو روی تخت خواب بود و هیچ صدایی نمی توانست بیدارش کند.
اما مادرش که در حال صبحانه آماده کردن بود با صدای زنگی که قطع نمی شد سمت در اتاق رفت و یکدفعه در را باز کرد اما با دیدن وضعیت پسرش که فقط با شورت خوابیده بود، چرخید و بلند گفت:
-آهیر
آتش نشنید و مادرش بلند تر گفت:
-آهیر گوشی
آتش تکانی خورد و حال صدای گوشی را شنید، اما قطع شد و مادرش در را بست، آتش دوباره خواست به خواب عمیقش ادامه دهد که تلفنش زنگ خورد، عصبی چرخید و با چشمان نیمه بسته دست کشید روی عسلی کنار تخت، گوشی را که پیدا کرد بی توجه دست روی گوشی کشید، دم گوشش گذاشت:
-هوم
-بلد نیستی بگی بله؟
آتش صدای او را شنید و غرید:
-خروس بی محل
-هی تو خیلی پررو هستیا! اسم همه حیوونا رو داری رو من می ذاری، در صورتی که خودت کرگدنی
-چرا زنگ زدی؟
-بیا پایین
-خوابم
-الان بیداری بیا باید برم سر کار
-فضولیت روزای تعطیل از کار نمیوفته
-سریع تر بیا باید برم
-خوابم، دیگه هم زنگ نزن
پروا عصبی صاف نشست و گفت:
-میگم کار دارم باید برم سر یه صحنه ی جرم با تو هم کار دارم
-خواهش کن تا بیام
پروا دندان روی هم سایید و غرید:
-بچه پررو! لازم نکرده بیای خودم میام
آتش خون سرد نشست و گفت:
-این وقت صبح می خوای بیای خونم که چی بشه؟
پروا از ماشین پایین رفت و گفت:
-کلا منحرف و از خود مچکری، درو بزن جلوی در هستم
-چه سرعت عملی! فقط من رو تختم، راضی هستی؟
-بی شعور!
تماس را قطع کرد و آتش خندید بلند گفت:
-قفل درو بزن
خواهرش دکمه را فشرد و آتش هم از روی تخت پایین رفت، شلوارش را برداشت سمت در رفت پایش کرد و از اتاق بیرون رفت، دست در موهایش کشید و به بقیه که نگاهش می کردند نگاه کرد سمت در رفت، در را باز کرد و با انگشت گوشه ی چشمانش را تمیز کرد و گفت:
-انقدر نگام نکنید
هر دو خواهر سریع نگاه گرفتند و مادرشان بلند گفت:
-بیاین صبحانه
در آسانسور باز شد و پروا با دیدن آتش که بالا تنه اش برهنه بود، ابرو در هم کشید، سمتش رفت و آتش به چهار چوب در تکیه داد و گفت:
-خودت خواب نداری باید بقیه رو هم بیدار کنی؟
پروا پاکتی سمت آتش گرفت و گفت:
-این پول قفل نمی دونم چقدر بود، اگر زیاد بود پس بیار، اگر بیشتر بود بده بیا بهم بگو بقیشو میدم
آتش به پاکت نگاه کرد و پروا غرید:
-بدو باید برم
آتش پاکت را گرفت و پروا سریع چرخید سمت آسانسور رفت خواست وارد شود که آتش گفت:
-هی جوجه اردک...
مکث کرد و با چرخیدن سر پروا لبخند زد و گفت:
-زشت
با دیدن حرص پروا خندید و گفت:
-با مقنعه یکم فقط یکم از زشتیت کم میشه
#پارت_صد_پنج_آغوش_آتش



پروا برو بابایی گرفت و وارد شد چرخید دکمه را فشرد به او نگاه کرد، آتش کمی سر کج کرد و پروا پشت چشمی برایش نازک کرد، همان لحظه در بسته شد، آتش نیش خندی زد وارد خانه شد، در را بست سمت اتاقش رفت و گفت:
-بیدارم نکنید
-صبحانه
-نمی خوام
وارد اتاق شد در را بست و پاکت پول را روی میز کنسول انداخت، سمت تخت رفت و نخ سیگاری برداشت روشن کرد و روی تخت دراز کشید و سرش را به تاج تخت تکیه داد، به سیگارش پک زد و به آن فکر کرد آن روز به قبرستان برود دیدن مرجان، عروسی که یک سال و چند ماه بود که زیر خاک بود.
چشمانش را روی هم فشرد باز هم با یاد آوری اش قلبش تیر کشید چه روز هایی را گذرانده بود که با یاد آوری اش هم دلش به درد می آمد، قوی بود اگر قوی نبود به زانو در می آمد اما قوی بود که خودش با دستان خودش عروسش را با بوسه بر پیشانی به خاک سپرد و خودش خاک رویش ریخت و برای همیشه از او خداحافظی کرد.
وقتی می خواستن تن بی جان عروسش را به سرد خانه ببرند کسی فکر نمی کرد خود او در آغوش بگیردش و به سرد خانه ببرد، اما برد محکم در آغوش گرفتش و بردش روی تخت خواباندش، گلوله ای که پشت کمر مرجان خورده بود کار خودش را کرده بود و جان او را گرفته بود، گلوله ای که مشخص نشد چه کسی و برای چه در بدن آن دختر نشاند.
شیون های مادر مرجان را به یاد داشت و هنوز با یاد آوری اش گوشش سوت می کشید، خود مادرش تن دخترکش را شست تا برای درون قبر رفتن آماده اش کند اما دقیقا بعد از همان شستن از حال رفت و چند روز کامل در بیهوشی به سر برد، اما آتش باز هم قوی بود.
آن تن شسته شده را خودش درون قبر گذاشت، برای آخرین بار پیشانی اش را بوسید و برای همیشه خداحافظی کرد اما باز هم سر پا ماند و همان بقیه را می ترساند، خصوصا مادرش را، چقدر دوست داشت کنار پسرش باشد اما او به شهر خودش دل بسته بود و آن محل هم نیاز داشت به آتش مثل پدر بزرگش و حال این مسئولیت بزرگ بر گردن آتش بود که تا آن لحظه هم تمام تلاشش را کرده بود که در آن نقطه بود.
کلافه صاف نشست، پک آخر را به سیگارش زد و ته سیگار را در زیر سیگاری انداخت، سمت کمدش رفت و تیشرت مشکی اش را برداشت به همراه کاپشن چرم نازکش، دستکش هایش را برداشت و از اتاق بیرون رفت، مادرش نگاهش کرد و گفت:
-دستت بهتره؟
آتش دستکش را دستش کرد و انگشتانش را باز و بسته کرد و گفت:
-خوبه مشکلی ندارم
-زود بازش کردی
-لازم نبود باشه
-صبحانه
-نمی خورم
-آهیر
-باید برم
-کجا؟
-سر خاک
مادرش سکوت کرد و آهیر در جا کفشی را باز کرد نیم پوتین های اسپرت مشکی را پایش کرد، بندهایش را محکم نکرد و در را باز کرد و مادرش گفت:
-ظهر زود بیا
-شاید نیام
-آهیر
اما او در را بست و رفت، زن نگران به در خیره بود که دخترش گفت:
-دایک نگرانش نباش
-مگه میشه؟
چرخید به آشپزخانه رفت و گفت:
-نمی بینید داره چی کار می کنه؟ می تونم نگران نباشم
دستانش را بالا برد و عصبانی با زبان کُردی گفت:
-خدایا این چه بلایی هست سر پسرم میاری؟
با کینه به دختر هایش نگاه کرد و گفت:
-اگر انقدر عصبی نمی شد بخدا که نمیومدم
-بابا کلی باهات حرف زد
-اون می فهمه، رضایت داده این بچه خودشو پرت کنه تو دره زنده موندن و نموندنش چی میشه؟ اون دختر مرد نباید این بلا سر پسر منم بیاد که، مگه کم غم دیدم که حالا این پسرمم از دست بدم، از اول گفتم بی خیال اون دختر شو نه خودش نه خانوادش به دلم نیستن، گفت نه، به خاطر اون پذیرفتم، آره مرجانو پذیرفتم دوستش داشتم اما ببین چی شد، با زندگی بچم چی کار کردن یه کینه داره به بزرگی این تهران
خواهرش بغض کرد و گفت:
-باید راضی بشه بذار کارشو بکنه، غیرتمون نمی ذاره که بگذره، نمی بینی بابا مخالفت نمی کنه، نمی بینی بابابزرگ میگه آتش هر کاری کنه درسته، پس تو دیگه اذیتش نکن
زن اشک ریخت و سرش را به چپ و راست تکان داد، گفت:
-دلم راضی نمیشه کاش الان که رفته سر خاک مرجان یه جوری به دلش بیوفته که بی خیال بشه
و با خشم غرید:
-خدا لع...
-دایک نفرین نکن
مادرش از آشپزخانه بیرون رفت و هر دو خواهر به یکدیگر نگاه کردند و آسو آرام گفت:
-اون میدونه مجبوره قبول کنه وگرنه داداش بد دیوونه بازی در میاره
آسکی سر تکان داد و گفت:
-زود بگذره بابا و بقیه بیان
-باید ببینیم داداش چی میگه
**
آرام آرام گل برگ ها را جدا می کرد روی قبر می ریخت و خیره بود به اسم آن دختر، نفس عمیق کشید و نیش خند زد و گفت:
-حتی نشد با هم خاطره بسازیم، با چهارتا خاطره زندگی می کنم
همان جور که برگ گل بین دو انگشتش بود دست بالا برد به سیگارش پک زد.
-حدس می زدم امروز این جا ببینمت
آتش آن صدا را شناخت و نگاه از سنگ قبر نگرفت، ماهک جلو رفت و جلوی سنگ قبر ایستاد و گفت:
-خیلی وقت بود نمیومدی این جا
آتش شاخه گل را روی زمین انداخت و ماهک لبخند زد و گفت:
-دستتو باز کردی انگار
آتش نگاهش کرد و ماهک با ذوق گفت:
#سایه
#پارت ۳۲۱




درسا با لبخند صورت بابا را بوسید و گفت:« بابا حشمت جونم خیلی زحمت کشیدی.»

صدرا هم تشکر کرد من هم به دنبالش گفتم:« بابا این چه کاریه به قدر کافی زحمت کشیدید.»

صدرا با صدا خندید و گفت:«آره بابا حیف شامیگوها خانم همه رو بذل بخشش کرد یه بار درست نکرد لااقل بخوریم.»

بابا حشمت متعجب نگاه کرد که گفتم:«بابا شرمنده ویارم خیلی زیاده نتونستم بخورم.»

بابا حشمت خندید و گفت:«فدای سرت دخترم بازم براتون می‌فرستم.»

با صدای زنگ صدرا گفت:«غذاها رسید بفرمایید دست و صورتتونو بشورید منم برم غذاها رو بگیرم.»

رو به آذین گفتم:«عزیزم تو بیا آشپزخونه میز بچینیم.»
سپس رو به بابا گفتم:«بابا سرویس کنار در ورودی قرار داره.»

بابا حشمت از جایش برخاست و آذین به طرفم آمد و گونه‌ام را بوسید و گفت:«قربون آبجی خوشگلم برم حالت بهتره که بابا اونقدر نگران بود منم همراهش شدم. بهت نگفتم می‌آم که سورپرایز بشی.»

گفتم:«خوب کردی دختر دلم هواتو کرده بود شوهرت ناراحت نشه.»

«نوید و می‌گی نه اونم برای خرید بعضی وسایلش برای مغازه اومده تهران قراره برگشتنی با هم برگردیم.»

«چه خوب زنگ بزن بیاد اینجا الان کجاست؟»

«نه اون دیگه زحمتت نمی‌ده میره هتل.»

«دختر مگه خونه غریبه است یالا زنگ بزن.»


با آمدن نوید جای او را به همراه آذین در یکی از اتاق‌های بالا انداختم. به ناچار برای بابا حشمت به خاطر پادردش نمی‌توانست پله‌ها را بالا برود در اتاق خودمان جا انداختم.

خودمان به طبقه بالا رفتیم در یکی از اتاق‌ها تخت دو نفره قرار داشت آذین به خاطر بارداریم در آنجا نخوابید و شب بخیر گفت. همراه نوید که معذب بود به اتاق رفتند.

مانده بودیم چطور با صدرا روی یک تخت بخوابیم در خانه جز سه دست رختخواب،رختخواب دیگری نبود.

با آمدن صدرا به اتاق آرام گفتم:«درو ببند.»

لبخند زد و گفت:«چیه دلت برام تنگ شده.»

دستم را روی بینیم گذاشتم و گفتم:« ساکت باش آذین و نوید تو اتاق بغل دستی ما هستند صدامو نو می‌شنوند.»

نزدیکم شد و گفت:«اتفاقی افتاده چرا اینقدر دستپاچه‌ایٕ حالت خوب نیست.»


«چی برای خودت می‌بری و می‌دوزی همه اینایی که می‌گی نیستم فقط دیگه تو خونه رختخواب نداریم مجبوری روی زمین بخوابی. هوا هم که گرمه این پتو بنداز زمین بالش و بردار تو روی زمین بخواب.»
#سایه
#پارت ۳۲۲




صدرا عصبی گفت:«خانم این چه کاریه دلم تنگ شده بذار لااقل کنارت بخوابم عطر هم نزدم تازه‌ام دوش گرفتم. هیچ بویی هم نمی‌دم دندونامم همین الان مسواک زدم. لباسامم که خودت شستی بوی همون شوینده‌ای که برای خودت استفاده می‌کنی و می‌ده.»

با حرص گفتم:«برای من داستان نباف دلم نمی‌سوزه روی زمین بخواب سختیش همین دو ماهه دکتر می‌گه تو چهار ماهگی ویارم از بین می‌ره.»

«اومدیم و از بین نرفت عجب غلطی کردم یه مواظب نبودنم باعث بدبختیم شد آقا به کی بگم من بچه نمی‌خوام چرا وقتی فهمیدی گفتم سقطش کن لج کردی؟»

«ای بابا صداتو بیار پایین ببین امشب می‌تونی بدبختمون کنی آذین می‌شنوه بیچاره می‌شیم بابا حشمت تحمل این دروغ و دیگه نداره.»


با اتمام حرفم گریه امانم را برید و از او رو برگرداندم روی تخت خوابیدم و سر در بالشم فرو بردم. صدرا خواست نزدیک شود که گفتم:«جلو نیا.»

صدرا لعنتی نثار شیطان کرد و پتو و بالش را از روی تخت برداشت و کنار تخت روی زمین انداخت با عصبانیت گفت:« بسه حالا نصف شبی گریه نکن ببین می‌تونی منو دیوونه کنی. لعنت به من که عاشق شدم بگو آخه مرد حسابی نونت کم بود آبت کم بود داشتی زندگیت و می‌کردی عاشق شدنت دیگه چی بود.»

با حرفش نه تنها آرام نشدم سرم را از روی بالش برداشتم در حالی که اشک‌هایم پشت سر هم ناخواسته روی صورتم می‌باریدند گفتم:« الکی نگو عاشق شدی تو حتی چشمت بچه خودت و برنمی‌داره انگار بچه رو از خونه بابام آوردم.»

صدرا در جایش نشست و با عجز گفت:« با خودت این کار و نکن. چرا اینقدر حساس شدی گریه نکن نمی‌دونی داری چه بلایی سر من میاری منو با این کارات نابود می‌کنی دلمو ریش کردی چرا باید صورت به این خوشگلی و نصف شبی به این روز بندازی. بگیر بخواب عزیز دلم ببین از اتاق آذین و نوید صدای خنده می‌آد.اون وقت تو اینجوری داری اشک می‌ریزی.»

صورتم با آستین پیراهنم پاک کردم و گفتم:«کو من که نشنیدم صدای خنده رو.»

«فضول خانم آروم بگیری می‌شنوی.»


سر جایم خوابیدم و نفس عمیقی کشیدم فکر کردم من هم حساس شده بودم حساسیت صدرا نسبت به این بچه من را هم حساس کرده بود.چرا بچه خودش را دوست نداشت ؟این برایم سوال بود. صدرا از جایش برخاست و چراغ را خاموش کرد و شب بخیر گفت.
#پارت_صد_شش_آغوش_آتش


-دلم خیلی برات تنگ شده بود، اما جرات نداشتم بیام ببینمت
هیچ نگفت و ماهک دست در جیب های بارانی اش کرد و گفت:
-می دونی آتش، می دونم از این که کسی دلش واسه تو بسوزه بدت میاد، اما وقتی می بینم این همه دوستش داشتی و داری دلم برات می سوزه
-خفه شو
-باورش سخته اما مرجان تو رو دوست نداشته
آتش لحظه ای چشم بست و ماهک به اطراف نگاه کرد و گفت:
-با خودت کنار بیا، می تونم بهت خیلی چیزا رو ثابت کنم، مرجان کسی نبود که تو باورش داشتی، اون از سر ناچاری اومد سمتت، واسه رهایی
آتش چرخید و گفت:
-بشین واسه خواهرت حرف بزن بلکه ببرات دعا کنه سر عقل بیای
ماهک دید آتش دارد می رود، بلند گفت:
-ببین چرا دختری مثل مرجان که جوون بود و امید به زندگی داشت اما وصیت نامه داشت، ببین چرا حتی قبر هم از قبل خریده بود که هر وقت مرد اون جا دفنش کنید
آتش سر جایش ایستاد و ماهک نیش خند زد و گفت:
-کی تو اون سن وصیت نامه می نوشت که اون بنویسه
به قبر مرجان نگاه کرد و گفت:
-اون مرده اما در حق تو نامردی کرد، حقته که همه چیو بدونی که بفهمی اون عشق یه دروغ بود اما من واقعا دوستت دارم که...
سر بالا برد با ندیدن آتش چشم بست و زیر لب گفت:
-دوستت دارم بخدا
چشم باز کرد به همان قبر نگاه کرد و گفت:
-شاید نباید رازتو فاش کنم اما نمی ذارم آتش بی خبر بمونه، باید همه چیو بفهمه، تو که مردی دیگه چیزی برات مهم نیست، به هر چی که می خواستی رسیدی

*
خیره بود به برف پاک کنی که داشت بُران روی شیشه را پاک می کرد، چشمانش تنگ بود و به حرف های ماهک فکر می کرد، دست روی ته ریشش کشید، یادش بود وصیت نامه را مادر مرجان به دست آهیر داده بود.
مشکوک سر چرخاند به قبرستان خلوت نگاه کرد، دستش مشت شد و با خشم ماشین را به حرکت در آورد، حرف های ماهک تاثیر خودش را گذاشته بود، درست بود برای خودش هم تعجب آور بود که چرا مرجان وصیت نامه داشت و حتی به اسم خودش قبر خریده بود اما فکر نمی کرد چیز خاصی باشد، حال با حرف های ماهک در فکر فرو رفته بود و دوست داشت سر در بیاورد که قضیه چه بوده.
*
کمی از چایش را خورد و گفت:
-پس آخر هفته دیگه عروسیه؟
-بله دیگه
-وای من لباس ندارم!
-می خری دیگه، وقت داری
-باشه، ظهر میری خونه؟
-نه باید بریم واسه انتخاب میوه آرایی اما شب میرم خونه برات شام خوشمزه درست می کنم، دو شب نبودم ببخشید
-نخیر دارم عادت می کنم نباشی
-فکر کردی خانم، محمد داره خونه همین طرفا کرایه می کنه
-بله می دونم از دست تو راحت نمیشم، بمون بنگاهی آشنا دارم یه جای خوب و مناسب گیر بیارم برات
-باشه عصر میای با محمد بریم؟
-سعی می کنم زود بیام، می دونی که شنبه ها کار زیاده
-باشه عزیزم، منم باید برم سر کلاس
-فعلا
تماس را قطع کرد و چایش را سر کشید، گفت:
-من برم
-میگم پروا این مدیرِ نگفته کی کار دفتر تموم میشه که برگردیم؟
-زیاد که نگذشته فکر می کنم دو ماه کار اون جا طول بکشه
-این جا هم خوبه اما خب آدم دوست داره بره جایی که دیگه می خواد تا آخرش کار کنه
-نگران نباش تموم می ش...
-سلام
با صدای دختری که به آقای بهمنی سلام کرد سر چرخاند به آن دختر آشنا نگاه کرد اما یادش نمی آمد که بود، دختر با آقای بهمنی صحبت می کرد و آقای بهمنی با دست اتاق رامش را نشان داد، چشمان پروا تنگ شد و دختر سمت اتاق رفت جلوی در ایستاد در زد و سارا آرام گفت:
-این کیه؟!
پروا همان جور که به آن دختر نگاه می کرد دست روی میز کشید، گوشی را برداشت و گفت:
-نمی دون...
اما با یاد آوردن آن دختر در جشن سکوت کرد و وقتی دختر وارد اتاق شد نگاه گرفت و گفت:
-حتما فامیل شونه دیگه
-خوشگل بودا
-اوهوم
کیفش را برداشت، میز را دور زد و گفت:
-برم به مدیر بگم دارم میرم
سارا تعجب کرد چون پروا هیچ وقت به مدیر نمی گفت که دارد می رود، جلوی در اتاق ایستاد ضربه ای به در زد و نماند که صدای رامش را بشنود و در را سریع باز کرد، رامش با دیدن پروا جا خورد و آن دختر که روی مبل بود از پروا نگاه گرفت به رامش نگاه کرد و پروا گفت:
-من دارم میرم آگاهی
رامش سر تکان داد و گفت:
-باشه
پروا به آن دختر نگاه کرد و گفت:
-سلام
دختر از رامش نگاه گرفت به پروا نگاه کرد و سر تکان داد جوابش را داد، پروا لبخند زد و گفت:
-چهرتون برام آشنا اومد بعد یادم اومد تو جشن تولد دو شب پیش دیدمتون
رامش از پشت میز بلند شد و پروا نگاهش کرد و گفت:
-روز خوش
در را بست سمت در دفتر رفت، با عجله از پله ها پایین رفت که صدای رامش را شنید:
-پروا
پروا چرخید به بالای پله ها نگاه کرد و رامش گفت:
-دختر عمم هست
سر تکان داد و گفت:
-خوبه
-یه وقت فک...
پروا سر کج کرد و گفت:
-چه حرفیه؟! چرا باید فکر بد کنم، خب دختر عمته دیگه
دست تکان داد و گفت:
-فعلا خیلی دیرم شده
از پله ها پایین رفت به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-اوه اوه دیرم شد
#پارت_صد_هفت_آغوش_آتش


از مانیتور نگاه گرفت سر بالا برد و بلند گفت:
-بردیا بیا همه رو آماده کردم
-هیس بابا این جا تلفن داره، چرا هوار هوار راه انداختی!
پروا خندید و بشکنی زد و گفت:
-آخه هوار هوار یا هوار دلدارُم بیایه
سارا خندید و بردیا هم جلوی میز پروا ایستاد، پروا چشمکی زد و گفت:
-خبرا می ترکونه پسر
-با اون آب و تابی که تو به خبرا میدی همه رو کنجکاو می کنی
پروا خندید و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-اوف کارم تموم شد، برم به دوستم برسم
سریع از پشت میز بلند شد سمت اتاق رامش رفت، چند ضربه به در زد و در را باز کرد، رامش نگاهش کرد و پروا لبخند زد و گفت:
-مدیر کارم تموم شد می خوام زودتر برم
-چرا؟
-نهال و محمد دنبال خونه هستن سمت خونه ی من، می خوام برم باهاشون بگردم
-می خواستم امشب با هم باشیم
-این روزا رو بی خیال رامش، نهال کار داره اگر هم وقتی اضاف بیارم واسه اونه، کسیو نداره که باید من کنارش باشم
رامش هیچ نگفت و پروا چشم ریز کرد، گفت:
-چیزی شده؟!
-نه کارا زیاد بود خسته شدم
پروا لبش کج شد و گفت:
-اگر جای من بودی چی می گفتی جناب!
رامش به زور لبخند زد و پروا دستی تکان داد، گفت:
-فعلا
رامش سر تکان داد و پروا در را بست، رفت کیفش را برداشت با بقیه خداحافظی کرد و از دفتر بیرون رفت، سوار ماشینش شد و سریع راه افتاد، صدای موزیک را هم بالا برد، نیمی از راه را طی کرده بود که گوشی اش زنگ خورد، همان جور که نگاهش به روبه رو بود دستش را سمت کیفش برد زیپش را باز کرد و گوشی را بیرون آورد با دیدن شماره ی آشنا پشت چشمی نازک کرد.
دست روی گوشی کشید و دم گوشش گذاشت و گفت:
-بله
آتش خیره به آهن سرخ شده گفت:
-صدا رو کم کن، کم صدای خودت کر می کنه حالا صدای اونم برده بالا
پروا با حرص گفت:
-کلا زنگ میزنی مشکل داریا
-کم کن
صدا را کم کرد و گفت:
-بله
-حالا شد، بقیه پولت دستمه زیاد داده بودی
-چند شده بود؟
-پول قفل سیصد شد، پنجاه تومنم دست مزد
-همین؟!
-منتظر چیز دیگه ای بودی؟ مگه چی کار دیگه با تو دارم آخه، جوجه اردک زشت
پروا دندان روی هم سایید و غرید:
-کی تو رو انقدر پررو کرده آخه؟
-چه آهنگ مزخرفیم گوش میدی، شکست عشقی خوردی؟
-به تو چه
آتش بلند خندید و گفت:
-هر کی بیاد سمتت یه روزه ولت می کنه واسه همین فکر کنم شکست عشقی زیاد داری
پروا عصبی گفت:
-مزخرف
تماس را قطع کرد و فریاد زد:
-پررو
***
روی مبل نشست، هر دو پایش را بالا برد و چهار زانو نشست، کمی از چایِ لیوانی اش را خورد و گفت:
-گیر نده دیگه، اول زندگی که قصر نمی خوای
-کوچیک بود پروا
-نبود به خدا، یه خوابه پنجاه متری چرا باید کوچیک باشه، خیلی هم لوکس بود
نهال لب هایش آویزان شد و پروا غرید:
-لوس نشو دیگه، همینو بگیر
-می خواستم تو همین کوچه باشه
-دیدی که گفت این کوچه دیگه خونه خالی نداره
-نزدیک تو...
-ای بابا یه کوچه بالاتر هستیا، خیلی خونه ی خوبی بود، تا از دست ندادید صبح زنگ بزنید اوکی کنید، بعدم خالیه منتظر نمی مونی تا خالی بشه، از همین الان بریم وسایل بچینیم
-دو دلم
-دو دل نباش، آپارتمان خوبیه، اونم تازه ساخته خیلی شیکه بخدا
-باشه به محمد میگم
-آفرین، صبح برید اوکیش کنید فردا شب بریم بیوفتیم به جون خونه
نهال لبخند زد و پروا کمی دیگر از چایش را خورد و گفت:
-فردا عصر کجا میری؟
-فکر نکنم جایی بریم
-پس به محمد بگو با من میای بریم واسه عروسی تون لباس بخرم
-باشه، نغمه کی میاد؟
-حامد رو که می شناسی دو روز مونده بلند میشن میان
نهال خمیازه کشید و گفت:
-خیلی خوابم میاد
-برو بخواب من فعلا کار دارم
-می دونم تو کی ساعت ده شب خوابیدی که بار دومت باشه
سمت اتاق رفت و بلند گفت:
-شب بخیر
-شب بخیر عزیزم
باقی مانده ی چایش را سر کشید سر چرخاند به پنجره نگاه کرد، باز حرصش در آمد و دندان روی هم سایید، به ساعت نگاه کرد و گفت:
-امشبم میرم اون پارک شاید بازم مثل قبله
اما یکدفعه چنان فکری از ذهنش گذشت که با ذوق ایستاد، به اتاقش رفت در لبتاب را باز کرد و گوشی را برداشت با بردیا تماس گرفت، پشت میز نشست و با صدای بردیا سریع گفت:
-یه خبر تا نیم ساعت دیگه بهت می رسونم بده واسه چاپ می خوام صبح رو صفحه ی روزنامه باشه
-چی هست؟
-می فهمی
-باشه منتظرم
شروع کرد به تایپ کردن و مطلبی را که می خواست تایپ کرد و سر تیتر را هم نوشت:
-فاش شدن صدای جیغ های پارک محله ای
بشکنی زد و گفت:
-با من بازی می کنید اینم عواقبش
سریع مطلب را برای بردیا فرستاد و از پشت میز بلند شد سمت کمد رفت، شلوار را پایش کرد و پیراهن کوتاهش را در آورد، بافت نازکی به همراه پالتو تنش کرد و شال را روی سرش انداخت، دوربین و گوشی را برداشت بدون آن که سر و صدایی کند بیرون رفت.
Forwarded from آرام
#آرزو_نامداری
#پارت219

-بِیبی من چرا باز عصبیه؟

مردمک‌هایم در حدقه‌ی چشم چرخیدند.
به سرم می‌زد این ماشین فکسنی را بفروشم و پول آن مرد را پس بدهم. اما سیریش‌تر از آن بود که حتی با پس گرفتن پولش دست از سرم بردارد:

-یه بارم بذار من بهت زنگ بزنم، چرا دست‌ از سر کچل من برنمی‌داری؟


آهسته خندید؛
از آن خنده‌های ترسناکش که او را شبیه دیوانه‌ها می‌کرد
گاهی از او و آن چشمان آبی لیزری‌اش می‌ترسیدم


-آروم باش خوشگله... پریودی؟


قرنیه‌هایم ثابت ماندند و شگفتی و حیرت بود که زبانم را می‌بست.
چه مزخرفی با خودش می‌بافت این پسر؟

-خیلی...خیلی...

-خیلی چی؟ بی‌ادبم؟ بگو کجایی بیام سراغت...


دهان از حیرت نیمه‌باز مانده‌ام تکان خورد. گویی حتی کلمات را هم گم کرده بودم مقابل وقاحتش:


-آخه... آخه به تو چه من کجام؟ شیطونه می‌گه...

میخواستم بگویم (شیطونه میگه پولشو پس بده و با اردنگی پرتش کن )، اما من آن همه پول را از کجا باید پیدا میکردم؟


-شنیدم گچ دستت رو باز کردی!


-یه روز به عمرم مونده باشه با ارکیده کات می‌کنم!

-لازم نیست اون حتماً به من بگه. حالا بگو ببینم اولین جلسه‌ی آموزشی من با استاد شنای خصوصیم چه تایمیه؟


دست به پیشانی‌ام گرفتم.
نیاز به تمرکز داشتم.
کاش می‌شد این ده جلسه شنایش را با سرعت برق و باد بگذرانم تا دیگر سر راهم سبز نشود.


-نازنین؟


-جمعه‌ها ساختمون باشگاه خالیه. به جز نگهبونا کسی نیست. با صاحب باشگاه حرف بزن ، اگر قبول کرد جمعه‌ها میریم استخر باشگاه.


-اون که حله...بقیه ی روزای هفته چی؟!


پوست لبم را جویدم
چه جوابی میدادم؟
جای دیگری نداشتم که قابل اعتماد باشد!
من لعنتی قبول کرده بودم مربی شنای خصوصی یک مرد شوم!
آن هم مرد شَر و ترسناکی مانند او!


-اونجایی هنوز؟

-جای دیگه ای سراغ ندارم. میتونی تایمت رو برای هفته ای یه بار تنظیم کنی؟

باز هم شیطانی خندید
خنده اش من را یاد برق چشم های رنگی اش می انداخت و قلبم را به تکاپویی از سر ترس و هیجان وا میداشت


-قرارمون سه بار در هفته بود خوشگله!


-اما خب...


-یه بارش تو باشگاه شما باشه ، دو بار دیگه‌ش تو استخر زیرزمینی خونه ی من. چطوره؟



https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk


-آب استخر چرا خونیه؟!


با تعجب برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم

وای چه فاجعه ای بدتر از این تو استخر پریود شده بودم!؟

-منو ببخشید استاد من...

-تو استخر خونه ی من پریود شدی؟!

با خجالت سر پایین انداختم که با بالاتنه ی برهنه توی اب آمد

-دستتو بده من تا بیارمت بیرون!


وقتی دید اعتنایی نکردم طی حرکتی کمرم را گرفت و من را از استخر بیرون کشید
هینی گفتم
با بدجنسی کنار گوشم لب زد

-آدم که از دوست پسرش خجالت نمیکشه پاک سرشت، برو تو حموم تا بیام!

و وقتی با یک نوار بهداشتی و لباس جدید وارد حمام شد...


https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
خلاصه رمان:
استاد کِـی‌خُسرو شَهریـار ؛  مرد جوانی که با وجود جذاب و کاریزماتیک بودنش ، انگار یه راز ترسناک توی چشم‌های آبی‌ش داشت...
کمتر زمانی پیش می‌اومد که تو چشم دانشجوها زل بزنه
اون مرموز بود و شخصیت آلفاش باعث می‌شد هر کسی دنبال جلب نظرش باشه!
با ارکیده شرط بسته بودم که تا قبل از خردادماه باهاش وارد رابطه می‌شم!
هیچکس باورش نشد ولی من تونستم!
حتی خودم هم باورم نمی‌شد!
اما کاش هیچوقت اون شرط‌بندی مسخره رو انجام نداده بودم.
من بی‌خبر از اینکه اون مَــرد با چشم‌های آبی لیزری‌اش چقدر می‌تونه خطرناک باشه ، برای دیدنش به یه ساختمون قدیمی و مخوف رفتم ...
یه عمارت که منتظر به استشمام کشیدن بوی خون باکرگی من بود!
Forwarded from آرام
❤️


‌من مهرتام


دختر سرخوش و شادی که دل بسته بود به مردی که فکر می کرد مثل اون تو دنیا وجود نداره و تکه!


آرمان....


عشقی که از دوران نوجوونی بخاطر همسایگی مون، توی دلم شکل گرفته بود و بعدها فهمیدم این عشق یکطرفه نیست....!


حتی شنیدن اسمش هم باعث می شد ضربان قلبم بره بالا....چه برسه به اینکه فهمیده بودم اونم بهم علاقه داره!


نمی دونم چیشد که بهم بدبین شد...نمی دونم چیشد که از دستش دادم...‌نمی دونم چیشد که رفت و من رو مات و مبهوت گذاشت


فقط میدونم وقتی کارت عروسیش به دستم رسید و کنار اسمش، اسم صمیمی ترین دوستم «لــــــادن» نوشته شده بود، مُــــــردم!

https://t.me/+2DCe9fZNvxwwY2U8
https://t.me/+2DCe9fZNvxwwY2U8

لادن با خونسردى تصنعى لب گشود:
«اعتراف مى کنم غافل گیر شدم! حتى
به ذهنم خطور نمى کرد بیاى
! هنوزم باورم نمى شه تو جلو روم وایستادى!»

همان طور که دامن سنگین پیراهنش را بالا مى گرفت، قدم به قدم پیش آمد:
«کمتر دخترى پیدا مى شه توى مراسم عشق از دست رفته ش شرکت کنه! اگه من بودم از غصه دق مى کردم. تو نشون دادى دختر محکمى هستى. این خصلت عالیه!»

مهرتا از وقاحتش سراپا نفرت شد. هیچ وقت در زندگى از کسى نفرت به دل نگرفت، اما لادن منفور ترین آدم زندگى اش بود.
- مى دونم کار تو بوده. درست زمانى که ادعاى رفاقت مى کردى، چشمت دنبالش بود.

لادن مستانه خندید. پشت سرش ایستاد؛ دست روى شانه هاى مرتعش از خشمش فشرد و سر زیر گوشش برد:
«مى دونى مهرتا، من توى زندگیم هر چى رو که خواستم به دست آوردم. چه طور می‌تونستم از کسى بگذرم که دلم انتخابش کرده؟ هرگز به عشق در یک نگاه معتقد نبودم، ولى آخ از اولین دیدار آرمان؛ پشت پا زد به اعتقاداتم!»

مهرتا سخت و سنگین نفس کشید. همین باعث مسرت لادن شد. به ملایمت و تمسخر شانه هایش را ماساژ داد:
«نفس بکش گلم. به خودت سخت نگیر. نفس بکش. دختر ساده و دوست داشتنى اى مثل تو مى تونه هر مردى رو عاشق خودش کنه. حالا آرمان نشد یکى دیگه. مثلا کاوه. خداییش یه سر و گردن از آرمان بهتره!»

چه طور هیولاى پشت صورت زیبایش را ندیده بود؟! این زن جادوگر زشت رویى بود که نقاب زیبا بر صورت داشت. ذاتش کریه و وحشتناك بود.

- برو گورت رو گم کن. نمى خوام جلو چشم آرمان باشى.

- چرا؟ نکنه به شوهرت اعتماد ندارى؟

در جواب نیش و حقیقت کلامش سلاحى نداشت جز پرخاش. خشمگین مشت گره کرد و ناخن بر کف دست فشرد:
«گم شو بیرون. ریخت نحست رو از جلو چشمام دور کن.»

مهرتا با سرگرمى نگاهش کرد:
«تو یه بازنده اى که ادعاى برنده شدن دارى.تقلب کردى لادن. قلب آرمان هرگز مال تو نمى شه. اینو بهت قول مى دم


https://t.me/+2DCe9fZNvxwwY2U8
Forwarded from آرام
میشه یه چیزی رو درگوشی بهت بگم ؟

او چشم روی هم میفشارد اما مادرجان با اخم میگوید

_ بچه ای مگه دختر با ۱۷ سال سنت؟
این لوس بازیا چیه سر میز ناهار؟

اخم میکنم.
هیروان به این پا آن پا کردنم نگاه میکند و حرف او را قطع میکند

_ بیا بشین بگو هرچی میخوای بگی

دستش را روی پایش میگذارد
جلو میروم که چشمم به اسلحه اش می افتد و درجا خشک میشوم

پدر میگفت او کله گنده است.
این یعنی با آن اسلحه آدم میکشت؟

هیروان رد نگاهم را میزند و نچی میکند

_ چیکارت میخوام بکنم با این؟
بخوام بزنمت با دست میزنم ، بیا

میدانستم شوخی میکند.
هیچ وقت مرا نزده بود ...حتی وقتی قهر بودیم و ماشین گران قیمتش را خط انداختم .

حتی با وجود اینکه به قول مادر جان مرا به زور به او انداخته بودند.

روی پایش با احتیاط جا میگیرم.
دستش را ضامنم میکند و من سمت گوشش خم میشوم

_ من یه کار بدی کردم !

چشم ریز میکند
_ چقدر بد؟ 

با اخم به مادرجان دوباره درگوشش میگویم

_ با یه پسره دعوا کردم! ...آخه دست به باسنم زده بود بعد مدیر گفتش فردا بیای مدرسه ...

مظلوم نگاهش میکنم
صدایش بلند تر از دفعه قبل است که عصبی میگوید
_ پسره دست زد به ...

انگشتم را هول زده روی لب هایش میفشارم و نگاه کوتاهی به مادرجان می اندازم.

مادر اخم میکند
_ یا صاحب صبر
چیشده؟

زمزمه میکنم
_ همشو نگفتم ...

نگران اخم میکند
_ کاری کرد باهات؟

سر بالا می اندازم
_ نه فقط من ...داشتم قبلش شیک میزدم
فقط میخواستم به دوستم یاد بدم ...

خشمگین دهان باز میکند که چیزی بگوید که وسط راه پشیمان میشود و در عوض میگوید

_ حساب شما با منه خانوم کوچولو!
ولی فردا میام ببینم اون خراب شده در و پیکر نداره که دست میکنن تو باسن تو هیشکی نمیفهمه؟

دست نکرده بود!
ولی چیزی نمیگویم.

دستم را روی صورتش میگذارم
_ میشه نیای؟
لطفا؟

اخم میکند و هشدارگونه نگاهم میکند.
میدانم متنفر است از اینکه خودم را لوس کنم.

_ جمع کن لب و لوچتو
چرا نیام؟

لب هایم را به هم میفشارم و ناچار سرم را سمت گوشش خم میکنم

_ آخه من ...عکستو به دوستام نشون دادم بعد ...باور نکردن شوهرمی
گفتن تو بیشتر شبیه شوگر ددی واسه من !

لقمه اش را قورت میدهد و میگوید
_ غلط کردن دسته جمعی !

صدای قار و قور شکمم بلند میشود که قاشق بعدی را زودتر از او شکار میکنم.

با دهان نیمه پر میگویم
_ آخه معلم زبان ... ما شوهر داره
بعد یه بار گردنش ...کبود بود ، بعد چون من کبودی ندارم ...

اخم میکند
_ چی نداری؟

لقمه را قورت میدهم
_ کبودی ! روی گردنم

کلافه نگاهم میکند
_ عه؟ میخوای منم کبودت کنم برو پزشو بده!

سر تکان میدهم
_ میشه ؟

چشم روی هم میفشارد
_ قرارمون چی بود دردسر؟

به او قول داده بودم تا قبل از کنکورم از او درخواست مثبت هجده و لهو و لعبی نداشته باشم .

_ آخه ...همین یه بار ...

لبخندش را قورت میدهد و او هم موهایم را کنار میزند تا در گوشم چیزی بگوید

_ اگه قول بدی دختر حرف گوش کنی باشی امشب واسم یکم قرش بدی شاید یه استثنا قائل بشیم!!

https://t.me/+T9Qk_XG3axIwNWM0
https://t.me/+T9Qk_XG3axIwNWM0
https://t.me/+T9Qk_XG3axIwNWM0
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM