🖋📜کانون ادبی چلیپا 🌱
📜🖋 #پویش_کتابخوانی #سال_بلوا #عباس_معروفی #پارت_۶۲ #شب_دوم *شامل صفحات ۱۲۸ و ۱۲۹ کتاب سال بلوا* پیرمردی گفت: «نه بابا، اسبش کجا بود؟ باروتش کجا بود؟ خیلی اگر زرنگ بود در عشق شکست نمی خورد.» چوپان ژولیده مو درمانده بود: «جاش را به من نشان بدهید.» «جایی…
📜🖋
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۶۳
#شب_دوم
*شامل صفحات ۱۳۰ و ۱۳۱ کتاب سال بلوا*
ملكوم و ناژداکی هم پشت سرش خارج شدند. هوا سرد بود و مه همه جا را گرفته بود، مهی نرم و رقیق که مثل بخار دهن کش و قوس می آمد و زود گم می شد.
معصوم با صدایی لرزان گفت: «این ها شایعات بی اساس است.»
ناژداکی شهردار گفت: «بله، این ها شایعات بی اساس است.»
معصوم بغض کرده بود، گفت: «این وصله ها به ما نمی چسبد.»
ناژداکی گفت: «تأیید می کنم.»
ملکوم گفت: «آدمی که در خانه اش زن زیبارو داشته باشد، مثل تاجر پنبه هر دم در معرض خطر آتش است.»
معصوم گفت: «آدم همیشه در معرض بلایا و مصائب است. اگر این کوزهگر بی سر و پا به زنم نظر داشته باشد، می دهم دارش بزنند.»
ناژداکی گفت: «دار؟»
معصوم سر تکان داد بله. ملكوم نیز با تکان دادن سر حرفش را تصدیق کرد، گفت: «آدم خوب، دشمن دارد.»
معصوم به دار نگاه کرد که طنابش در مه گم و پیدا می شد، گفت: «مسئلة ناموس است، می فهمید که؟ شوخی نیست.»
ملکوم گفت: «اولا که این حرفها شایعه است، ثانيا اگر چنین فرضی صحت داشته باشد، پس این دار را برای کی ساخته اند؟»
ناژداکی شهردار گفت: «تأیید میکنم.»
معصوم گفت: «به این زندگی باید شاشید.»
ملکوم گفت: «مراقب خودتان باشید.»
ناژداکی شهردار گفت: «تأیید میکنم.»
سه مرد آرام آرام فلکه را دور زدند و صدای قدمهاشان روی سنگفرش می پیچید. سر کوچه دکتر معصوم، ناژداکی شهردار گفت: «آقای دکتر، راستی راستی آن آدم جذامی بود؟»
«پس من در خارجه گِل لگد می کردم؟»
ناژداکی شهردار حسابی ترسیده بود، گفت: «اگر این طور باشد که ما در معرض خطریم.»
معصوم نیشخندی زد: «ما همیشه در معرض خطریم. من از این مردم به ستوه آمده ام، بگذار همه شان جذام بگیرند و بپوسند.»
ملکوم گفت: «یادتان باشد هیچ وقت روی مردم حساب باز نکنید.»و با نگاهش معصوم را بدرقه کرد.
معصوم از ته کوچه داد زد: «پیش از اینها نظرم را به کِی پور مِیفروش گفته بودم. حالا می فهمید چرا؟»
شب هنوز از نیمه نگذشته بود.
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ درکانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۶۳
#شب_دوم
*شامل صفحات ۱۳۰ و ۱۳۱ کتاب سال بلوا*
ملكوم و ناژداکی هم پشت سرش خارج شدند. هوا سرد بود و مه همه جا را گرفته بود، مهی نرم و رقیق که مثل بخار دهن کش و قوس می آمد و زود گم می شد.
معصوم با صدایی لرزان گفت: «این ها شایعات بی اساس است.»
ناژداکی شهردار گفت: «بله، این ها شایعات بی اساس است.»
معصوم بغض کرده بود، گفت: «این وصله ها به ما نمی چسبد.»
ناژداکی گفت: «تأیید می کنم.»
ملکوم گفت: «آدمی که در خانه اش زن زیبارو داشته باشد، مثل تاجر پنبه هر دم در معرض خطر آتش است.»
معصوم گفت: «آدم همیشه در معرض بلایا و مصائب است. اگر این کوزهگر بی سر و پا به زنم نظر داشته باشد، می دهم دارش بزنند.»
ناژداکی گفت: «دار؟»
معصوم سر تکان داد بله. ملكوم نیز با تکان دادن سر حرفش را تصدیق کرد، گفت: «آدم خوب، دشمن دارد.»
معصوم به دار نگاه کرد که طنابش در مه گم و پیدا می شد، گفت: «مسئلة ناموس است، می فهمید که؟ شوخی نیست.»
ملکوم گفت: «اولا که این حرفها شایعه است، ثانيا اگر چنین فرضی صحت داشته باشد، پس این دار را برای کی ساخته اند؟»
ناژداکی شهردار گفت: «تأیید میکنم.»
معصوم گفت: «به این زندگی باید شاشید.»
ملکوم گفت: «مراقب خودتان باشید.»
ناژداکی شهردار گفت: «تأیید میکنم.»
سه مرد آرام آرام فلکه را دور زدند و صدای قدمهاشان روی سنگفرش می پیچید. سر کوچه دکتر معصوم، ناژداکی شهردار گفت: «آقای دکتر، راستی راستی آن آدم جذامی بود؟»
«پس من در خارجه گِل لگد می کردم؟»
ناژداکی شهردار حسابی ترسیده بود، گفت: «اگر این طور باشد که ما در معرض خطریم.»
معصوم نیشخندی زد: «ما همیشه در معرض خطریم. من از این مردم به ستوه آمده ام، بگذار همه شان جذام بگیرند و بپوسند.»
ملکوم گفت: «یادتان باشد هیچ وقت روی مردم حساب باز نکنید.»و با نگاهش معصوم را بدرقه کرد.
معصوم از ته کوچه داد زد: «پیش از اینها نظرم را به کِی پور مِیفروش گفته بودم. حالا می فهمید چرا؟»
شب هنوز از نیمه نگذشته بود.
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ درکانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
📜🖋
🐋 #یک_قاچ_کتاب
بیا زندگی کنیم! خورشید روزی دو بار طلوع نمیکند، ما هم دو بار به دنیا نمیآییم. هر چه زودتر به آنچه از زندگیات باقی مانده بچسب ...
📗 #یک_مرد_ناشناخته
✍🏻 #آنتوان_چخوف
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 🪐
🐋 #یک_قاچ_کتاب
بیا زندگی کنیم! خورشید روزی دو بار طلوع نمیکند، ما هم دو بار به دنیا نمیآییم. هر چه زودتر به آنچه از زندگیات باقی مانده بچسب ...
📗 #یک_مرد_ناشناخته
✍🏻 #آنتوان_چخوف
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 🪐
📜🖋
🐋 #یک_قاچ_کتاب
انسان از سه چیز درست شده
رنج ، کار و عشق.
ما به خاطر عشق، رنج مى کشیم
از سر رنج، کار مى کنیم
و در پى کار، عاشق مى شویم...
📗 #سلوک
✍🏻 #محمود_دولت_آبادی
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 🪐
🐋 #یک_قاچ_کتاب
انسان از سه چیز درست شده
رنج ، کار و عشق.
ما به خاطر عشق، رنج مى کشیم
از سر رنج، کار مى کنیم
و در پى کار، عاشق مى شویم...
📗 #سلوک
✍🏻 #محمود_دولت_آبادی
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 🪐
🖋📜کانون ادبی چلیپا 🌱
📜🖋 #پویش_کتابخوانی #سال_بلوا #عباس_معروفی #پارت_۶۳ #شب_دوم *شامل صفحات ۱۳۰ و ۱۳۱ کتاب سال بلوا* ملكوم و ناژداکی هم پشت سرش خارج شدند. هوا سرد بود و مه همه جا را گرفته بود، مهی نرم و رقیق که مثل بخار دهن کش و قوس می آمد و زود گم می شد. معصوم با صدایی لرزان…
📜🖋
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۶۴
#شب_سوم
*شامل صفحات ۱۳۵ و ۱۳۶ کتاب سال بلوا*
شب سوم
دار، آونگ خاطره های ما در ساعت تاریخ بود. ساعت لنگری گفت دنگ، دنگ، دنگ.
از پریشب که قنداق موزر را به کله ام کوفته بود، در سرسرا خوابیده بودم، و معصوم پرده ها را کشیده بود و درِ اتاق را قفل کرده بود. جاوید یکی دو بار آمد پشت پنجره ها و من از لای پلکهام او را میدیدم که دست هاش را کاسه کرده بود تا شاید مرا ببیند. صدای پتک کارگران پل سازی ملکوم قطع نمی شد، انگار زیر خانه ما را می کندند. نمیتوانستم تکان بخورم، نمیتوانستم حرف بزنم، و معصوم از صبح نیامده بود. صدای پای اسب می شنیدم، و دلم می خواست برگردم.
دختر پادشاه که بی تاب عشق مرد زرگر شده بود، لباس مبدل پوشید. یک تکه استخوان، یک تکه چوب، یک برش پارچه، یک برگ توت، یک گردو و یک سنگ آب دیده در دستمالی پیچید، سوار اسب شد و در کوچه ها به قصد گردش راه افتاد. وقتی از جلو زرگری رد می شد، دستمال را پرت کرد توی مغازه و دور شد.
زرگر دستمال را گشود و هرچه فکر کرد که این خرت و پرت ها چه معنایی دارد، و چه کسی آن را به مغازه اش انداخته است، چیزی سر در نیاورد. آن شب تا الاه صبح خواب به چشمش نیامد و چیزی هم دستگیرش نشد. روز بعد به سراغ مرد درویشی رفت که از اسرار زرگر آگاه بود، درد دلهای او را می شنید و راهنمایی اش می کرد.
وقتی دستمال را باز کرد و خرت و پرت ها را دید، گفت: «اینها همه نشانی آدمی زیرک و داناست که تو را می خواهد. صاحب این دستمال میگوید که خانه اش نزدیک نجاری و قصابی و خیاطی است. درخت توت و گردویی هم اطراف خانه اش دیده میشود. این سنگ آب دیده را گذاشته، یعنی که خانه اش راه آب است. خلاصه عاشق تو شده.»
زرگر در کوچه ها به راه افتاد و آن قدر گشت و گشت تا خانه را پیدا کرد. کمی آن جا قدم زد و با تعجب از خود پرسید مرا چه به خانه پادشاه؟ دختر پادشاه روی بام ایستاده بود و او را می دید. آینه و ظرف آبی به دست داشت و منتظر بود. تا چشم زرگر به او افتاد، دختر آینه را به طرفش گرفت و فورا پشت آینه را نشان داد، بعد ظرف آب را روی زمین کش داد و رفت.
زرگر باز به حیرت افتاد و هرچه فکر کرد نفهمید که منظور دختر پادشاه چه بوده است. به نزد درویش رفت و ماجرا را تعریف کرد. درویش گفت: «آینه را نشان داده، یعنی حالا روز است، برو شب بیا. آب را روی زمین کش داده، یعنی که راه آب را بگیر و بیا.»
زرگر شبانه راه آب را گرفت و رفت تا به سرچشمه رسید. آنجا به انتظار نشست، اما هیچ خبری نشد، خوابش برد. نیمه شب دختر پادشاه از راه رسید و وقتی دید که زرگر به خواب رفته، چند تا گردو در جیب او گذاشت و برگشت.
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ در کانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۶۴
#شب_سوم
*شامل صفحات ۱۳۵ و ۱۳۶ کتاب سال بلوا*
شب سوم
دار، آونگ خاطره های ما در ساعت تاریخ بود. ساعت لنگری گفت دنگ، دنگ، دنگ.
از پریشب که قنداق موزر را به کله ام کوفته بود، در سرسرا خوابیده بودم، و معصوم پرده ها را کشیده بود و درِ اتاق را قفل کرده بود. جاوید یکی دو بار آمد پشت پنجره ها و من از لای پلکهام او را میدیدم که دست هاش را کاسه کرده بود تا شاید مرا ببیند. صدای پتک کارگران پل سازی ملکوم قطع نمی شد، انگار زیر خانه ما را می کندند. نمیتوانستم تکان بخورم، نمیتوانستم حرف بزنم، و معصوم از صبح نیامده بود. صدای پای اسب می شنیدم، و دلم می خواست برگردم.
دختر پادشاه که بی تاب عشق مرد زرگر شده بود، لباس مبدل پوشید. یک تکه استخوان، یک تکه چوب، یک برش پارچه، یک برگ توت، یک گردو و یک سنگ آب دیده در دستمالی پیچید، سوار اسب شد و در کوچه ها به قصد گردش راه افتاد. وقتی از جلو زرگری رد می شد، دستمال را پرت کرد توی مغازه و دور شد.
زرگر دستمال را گشود و هرچه فکر کرد که این خرت و پرت ها چه معنایی دارد، و چه کسی آن را به مغازه اش انداخته است، چیزی سر در نیاورد. آن شب تا الاه صبح خواب به چشمش نیامد و چیزی هم دستگیرش نشد. روز بعد به سراغ مرد درویشی رفت که از اسرار زرگر آگاه بود، درد دلهای او را می شنید و راهنمایی اش می کرد.
وقتی دستمال را باز کرد و خرت و پرت ها را دید، گفت: «اینها همه نشانی آدمی زیرک و داناست که تو را می خواهد. صاحب این دستمال میگوید که خانه اش نزدیک نجاری و قصابی و خیاطی است. درخت توت و گردویی هم اطراف خانه اش دیده میشود. این سنگ آب دیده را گذاشته، یعنی که خانه اش راه آب است. خلاصه عاشق تو شده.»
زرگر در کوچه ها به راه افتاد و آن قدر گشت و گشت تا خانه را پیدا کرد. کمی آن جا قدم زد و با تعجب از خود پرسید مرا چه به خانه پادشاه؟ دختر پادشاه روی بام ایستاده بود و او را می دید. آینه و ظرف آبی به دست داشت و منتظر بود. تا چشم زرگر به او افتاد، دختر آینه را به طرفش گرفت و فورا پشت آینه را نشان داد، بعد ظرف آب را روی زمین کش داد و رفت.
زرگر باز به حیرت افتاد و هرچه فکر کرد نفهمید که منظور دختر پادشاه چه بوده است. به نزد درویش رفت و ماجرا را تعریف کرد. درویش گفت: «آینه را نشان داده، یعنی حالا روز است، برو شب بیا. آب را روی زمین کش داده، یعنی که راه آب را بگیر و بیا.»
زرگر شبانه راه آب را گرفت و رفت تا به سرچشمه رسید. آنجا به انتظار نشست، اما هیچ خبری نشد، خوابش برد. نیمه شب دختر پادشاه از راه رسید و وقتی دید که زرگر به خواب رفته، چند تا گردو در جیب او گذاشت و برگشت.
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ در کانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
دی خوب بودی در نظر، امروز از آن هم خوب تر
خوبند خوبان دگر، اما نه این مقدارها
👤 #هلالی_جغتایی 📜🍃
🏷 #شاه_بیت
@chalipa_araku 🪐
خوبند خوبان دگر، اما نه این مقدارها
👤 #هلالی_جغتایی 📜🍃
🏷 #شاه_بیت
@chalipa_araku 🪐
🖋📜کانون ادبی چلیپا 🌱
📜🖋 #پویش_کتابخوانی #سال_بلوا #عباس_معروفی #پارت_۶۴ #شب_سوم *شامل صفحات ۱۳۵ و ۱۳۶ کتاب سال بلوا* شب سوم دار، آونگ خاطره های ما در ساعت تاریخ بود. ساعت لنگری گفت دنگ، دنگ، دنگ. از پریشب که قنداق موزر را به کله ام کوفته بود، در سرسرا خوابیده بودم، و معصوم…
📜🖋
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۶۵
#شب_سوم
*شامل صفحات ۱۳۷ و ۱۳۸ کتاب سال بلوا*
صبح زرگر از خواب بیدار شد.دید هیچ خبری نشده.سر و صورتش را شست، دست به جیب برد که دستمالش را دربیاورد، دید چند تا گردو در جیبش است، بار دیگر حیران شد، به سراغ درویش رفت و ماجرا را تعریف کرد. درویش گفت: «آمده و دیده تو در خوابی، چند تا گردو در جيبت گذاشته، یعنی برو گردوبازی کن.»
خون زرگر به جوش آمد. عهد کرد که اگر یک سال هم طول بکشد، تسلیم خواب نشود. شب باز راه را گرفت و کنار چشمه نشست، صدای نرم آب را می شنید و هی به صورتش آب می زد، و هیچ خبری از دختر نبود. شب دراز شده بود و انتظار به سر نمیآمد اما دل زرگر به سر آمد و خوابش برد. نیمه شب دختر پادشاه از راه رسید، دید زرگر در خواب است. چند تا قاپ استخوان در جیب او گذاشت و برگشت.
صبح زرگر از خواب بیدار شد، دست به جیب برد، دید چند تا قاپ استخوان در جیبش است. خود را سرزنش کرد و باز به سراغ درویش رفت. درویش گفت: «میگوید برو عاشق بازی کن.»
زرگر گفت: «من اینجا غریبم، راه و رسم شما را نمی دانم. عاشق بازی دیگر چیست؟»
درویش گفت: «قاپ استخوان را بینداز بالا، هر طرف که نشست، یا شاهی یا وزیر، یا عاشقی یا دزد. بچه های این شهر از صبح تا شب کارشان این است. تو هم برو بازی کن سرت گرم شود.»
زرگر گفت: «دیوانه ای؟ عاقلی ؟ من عاشق دلخسته دختر پادشاهم، مگر دست برمی دارم؟ دنبال برادرهام آمدم و نتوانستم پیداشان کنم. دنبال دلم راه می افتم، بلکه خودم را پیدا کنم.»
شب، باز راه آب را گرفت و به سرچشمه رسید. دستش را برید که شاید از سوزش زخم نخوابد، اما خواب او را در ربود و برد. صبح بیدار شد و شب خوابید. هر صبح بیدار می شد و هر شب می خوابید. روزها وشب ها از پی هم گذشتند و چارهای بر جادوی خواب نبود. تا این که جار زدند دختر پادشاه را به پسر وزیر داده اند. زرگر گفت ای دل غافل!
بعد جار زدند که دختر پادشاه بیمار است، اگر کسی هست که می تواند مداواش کند، پادشاه نیمی از تاج و نیمی از سرزمین را به او می بخشد. زرگر گفت ای دل بیچاره! از آن شب هرگز خوابش نبرد و پای عشق سوخت. اما دیگر دیر شده بود.
باید برمی گشتم.
باید به روزی برمیگشتم که معصوم حوضخانه را آبپاشی کرده بود، دو تا از گلدانهای دور حوض را برداشته بود و بیآنکه مثل صبح سوت زدنش را ادامه بدهد، زیر لب چیزهایی میگفت و قدم می زد. و ماهی های قرمز در آن حوض سبز رنگ وول میزدند و فکر معصوم را چرخ می دادند: «شکم همین یاغیها را سیر کنید، می شوند پاسبان.»
گفتم: «اجیرشان کن، تو که داری.»
«گردباد افتاده به امنیت شهر، تو چشم داری من پول خرج کنم؟!»
«پس پول تو کی به درد می خورد؟ »
«این همه مالیاتی که می دهیم صرف چی می شود؟»
در ذهنم گذشت شما که مالیات نمی دهید. و گفتم چه اهمیت دارد؟
موزرش را در لیفه شلوار، درست روی شکم فرو کرده بود، دو طرف سبیلش را داده بود بالا، و محکم پا می کوبید. گفته بود: «روزگار که روزگار نیست. این همه امنیه و پاسبان و سرباز و عمله و اکره نمیتوانند امنیت برقرار کنند، انگار خودشانند که همه چیز را بیاعتبار میکنند، حتا پاسبانها همه دزد شدهاند. »
با نگاهش حوضخانه را دور زد. نور سبزی از پنجرههای روبرو می تابید، آب زلالی در حوض میگشت، سرریز می شد و در جوی سفالی سبزرنگی راه می افتاد تا همراه آب نهر، از زیر چند خانه بگذرد و حوض بزرگ فلکه را پُر کند.
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ در کانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۶۵
#شب_سوم
*شامل صفحات ۱۳۷ و ۱۳۸ کتاب سال بلوا*
صبح زرگر از خواب بیدار شد.دید هیچ خبری نشده.سر و صورتش را شست، دست به جیب برد که دستمالش را دربیاورد، دید چند تا گردو در جیبش است، بار دیگر حیران شد، به سراغ درویش رفت و ماجرا را تعریف کرد. درویش گفت: «آمده و دیده تو در خوابی، چند تا گردو در جيبت گذاشته، یعنی برو گردوبازی کن.»
خون زرگر به جوش آمد. عهد کرد که اگر یک سال هم طول بکشد، تسلیم خواب نشود. شب باز راه را گرفت و کنار چشمه نشست، صدای نرم آب را می شنید و هی به صورتش آب می زد، و هیچ خبری از دختر نبود. شب دراز شده بود و انتظار به سر نمیآمد اما دل زرگر به سر آمد و خوابش برد. نیمه شب دختر پادشاه از راه رسید، دید زرگر در خواب است. چند تا قاپ استخوان در جیب او گذاشت و برگشت.
صبح زرگر از خواب بیدار شد، دست به جیب برد، دید چند تا قاپ استخوان در جیبش است. خود را سرزنش کرد و باز به سراغ درویش رفت. درویش گفت: «میگوید برو عاشق بازی کن.»
زرگر گفت: «من اینجا غریبم، راه و رسم شما را نمی دانم. عاشق بازی دیگر چیست؟»
درویش گفت: «قاپ استخوان را بینداز بالا، هر طرف که نشست، یا شاهی یا وزیر، یا عاشقی یا دزد. بچه های این شهر از صبح تا شب کارشان این است. تو هم برو بازی کن سرت گرم شود.»
زرگر گفت: «دیوانه ای؟ عاقلی ؟ من عاشق دلخسته دختر پادشاهم، مگر دست برمی دارم؟ دنبال برادرهام آمدم و نتوانستم پیداشان کنم. دنبال دلم راه می افتم، بلکه خودم را پیدا کنم.»
شب، باز راه آب را گرفت و به سرچشمه رسید. دستش را برید که شاید از سوزش زخم نخوابد، اما خواب او را در ربود و برد. صبح بیدار شد و شب خوابید. هر صبح بیدار می شد و هر شب می خوابید. روزها وشب ها از پی هم گذشتند و چارهای بر جادوی خواب نبود. تا این که جار زدند دختر پادشاه را به پسر وزیر داده اند. زرگر گفت ای دل غافل!
بعد جار زدند که دختر پادشاه بیمار است، اگر کسی هست که می تواند مداواش کند، پادشاه نیمی از تاج و نیمی از سرزمین را به او می بخشد. زرگر گفت ای دل بیچاره! از آن شب هرگز خوابش نبرد و پای عشق سوخت. اما دیگر دیر شده بود.
باید برمی گشتم.
باید به روزی برمیگشتم که معصوم حوضخانه را آبپاشی کرده بود، دو تا از گلدانهای دور حوض را برداشته بود و بیآنکه مثل صبح سوت زدنش را ادامه بدهد، زیر لب چیزهایی میگفت و قدم می زد. و ماهی های قرمز در آن حوض سبز رنگ وول میزدند و فکر معصوم را چرخ می دادند: «شکم همین یاغیها را سیر کنید، می شوند پاسبان.»
گفتم: «اجیرشان کن، تو که داری.»
«گردباد افتاده به امنیت شهر، تو چشم داری من پول خرج کنم؟!»
«پس پول تو کی به درد می خورد؟ »
«این همه مالیاتی که می دهیم صرف چی می شود؟»
در ذهنم گذشت شما که مالیات نمی دهید. و گفتم چه اهمیت دارد؟
موزرش را در لیفه شلوار، درست روی شکم فرو کرده بود، دو طرف سبیلش را داده بود بالا، و محکم پا می کوبید. گفته بود: «روزگار که روزگار نیست. این همه امنیه و پاسبان و سرباز و عمله و اکره نمیتوانند امنیت برقرار کنند، انگار خودشانند که همه چیز را بیاعتبار میکنند، حتا پاسبانها همه دزد شدهاند. »
با نگاهش حوضخانه را دور زد. نور سبزی از پنجرههای روبرو می تابید، آب زلالی در حوض میگشت، سرریز می شد و در جوی سفالی سبزرنگی راه می افتاد تا همراه آب نهر، از زیر چند خانه بگذرد و حوض بزرگ فلکه را پُر کند.
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ در کانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
Pol
Alireza Ghorbani
🎼 🎧 ♥️
من همانم که اگر مستم تویی ، در ساغرم....
#علیرضا_قربانی
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
من همانم که اگر مستم تویی ، در ساغرم....
#علیرضا_قربانی
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
📜🖋
🐋 #یک_قاچ_کتاب
زمانی که عشق
در قلب آدمی مأوا داشته باشد،
قادر به رنجاندن دیگران نخواهد بود.
📗 #سخن_عشق
✍🏻 #جی_پی_واسوانی
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 🪐
🐋 #یک_قاچ_کتاب
زمانی که عشق
در قلب آدمی مأوا داشته باشد،
قادر به رنجاندن دیگران نخواهد بود.
📗 #سخن_عشق
✍🏻 #جی_پی_واسوانی
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 🪐
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد...
#محمدعلی_بهمنی
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 📜🍃
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد...
#محمدعلی_بهمنی
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 📜🍃
🖋📜کانون ادبی چلیپا 🌱
📜🖋 #پویش_کتابخوانی #سال_بلوا #عباس_معروفی #پارت_۶۵ #شب_سوم *شامل صفحات ۱۳۷ و ۱۳۸ کتاب سال بلوا* صبح زرگر از خواب بیدار شد.دید هیچ خبری نشده.سر و صورتش را شست، دست به جیب برد که دستمالش را دربیاورد، دید چند تا گردو در جیبش است، بار دیگر حیران شد، به سراغ…
📜🖋
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۶۶
#شب_سوم
*شامل صفحات ۱۳۹ و ۱۴۰ کتاب سال بلوا*
از آنجا سرریز می شد و در دو طرف خیابان خسروی چنان با شتاب می گذشت که انگار پایین شهر آتش خاک زبانه می کشد.
گفت: «کی فکرش را می کرد؟»
در همان لحظه چیزی مثل سنگریزه پشت سرم در ایوان به زمین افتاد، برگشتم، قاپ بود. بچه های شیطان کوچه روی قاب چشم و ابرو کشیده بودند و پرت کرده بودند توی حیاط، حالا چرا؟ نمی دانم. آمدم پایین، دم حوضخانه ایستادم: «کمی هم به فکر من باش، معصوم.»
با حالتی که من همیشه احساس می کردم بچگیهاش این جور گریه را شروع می کرده، گفت: «مگر من نمی توانستم مطبم را در مرکز دایر کنم؟ من که نمی توانم به فکر همه مردم باشم.»
«من دارم از دست می روم.»
«چه دردی داری؟»
پوزخندی زدم و به طرف حوض رفتم، لب پاشویه نشستم و به ماهیها نگاه کردم. گفتم: «خودت خوب می دانی.»
لحظاتی در سکوت گذشت، آب به نرمی در جوی سفالی پیش می رفت. کوزه بزرگی لب حوض بین گلدان ها بود و توپی درش قرمز بود. خودم دوخته بودمش. گفتم: «تو از این زندگی حالت به هم نمی خورد؟ برکت خدا بهت میگویند دکتر معصوم، ولی ما فقط زندهایم. آن هم توی خانه درندشت پدری من. بیرونمان مردم را کشته، درونمان خودمان را.»
یکباره دستهاش را دور بازوهام احساس کردم و مثل پر کاهی از جا کنده شدم و به دیوار چسبیدم. ابروهای سیاهش می لرزید، چند پر از موی روی پیشانی اش به عرق چسبیده بود، چشم های درشت تیله ای اش را به چشمهام دوخت که نمیشد فهمید چه حالی دارد. همان جور که تکانم می داد گفت: «تو چی می خواهی؟»
«من؟ شوهرم را می خواهم که تازگی ها یاد گرفته برود مست کند و عربده ها و خشونتش را واسه ما بیاورد. من همه گذشته هام را می خواهم. من روزهای خالی و پوچم را می خواهم. یک همزبان ندارم، حتی این کشور که گاهگداری از نردبان میآمد بالا و درد دلی میکردیم، قدغن کرده ای که باهاش حرف بزنم. من چی دارم؟»
«این حرف ها بماند برای بعد.» رهایم کرد، به آن طرف رفت و دم شیشه های سبز رو به باغ ایستاد.
راست میگفت. همه آن حرفها ماند برای شبی که در هشتی خانه منتظرش بودم. سکسکه می کرد و نمی توانست روی پاهاش بایستد، می گفت که بوی خاک می دهم و لابد بوی خاک می دادم. همه آن حرفها را با تفنگ موزر به کله ام می کوفت و مرا با دنیایی آشنا می کرد که قبلا نمی شناختم. میرفتم به خوابی نرم و سبک، بیدرد، بی دغدغه، تاب خوران در آینه خاطره ها، و چقدر دنیا دور بود، چطور می توانستم برگردم؟
«چی دارم که امروز نتوانم بگویم؟ جوری حرف می زنی که انگار خلاف شرع کرده ام.»
گفتم: «یک درجه بالاتر.»
«دین و ایمانت را به رزم آرا و دلاله فروختی، حالا دم از شرع می زنی، کدام شرع؟ فکر میکنی من نمیفهمم؟»
«این حرف ها بماند برای بعد.»
«چرا بماند برای بعد؟ شبها که دائم مستی و خودت هم نمی دانی چه حرف هایی می زنی، روزها هم که اصلا معلوم نیست کجا می روی، چی میخوری، چه می کنی. انگار من وجود ندارم.»
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ در کانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۶۶
#شب_سوم
*شامل صفحات ۱۳۹ و ۱۴۰ کتاب سال بلوا*
از آنجا سرریز می شد و در دو طرف خیابان خسروی چنان با شتاب می گذشت که انگار پایین شهر آتش خاک زبانه می کشد.
گفت: «کی فکرش را می کرد؟»
در همان لحظه چیزی مثل سنگریزه پشت سرم در ایوان به زمین افتاد، برگشتم، قاپ بود. بچه های شیطان کوچه روی قاب چشم و ابرو کشیده بودند و پرت کرده بودند توی حیاط، حالا چرا؟ نمی دانم. آمدم پایین، دم حوضخانه ایستادم: «کمی هم به فکر من باش، معصوم.»
با حالتی که من همیشه احساس می کردم بچگیهاش این جور گریه را شروع می کرده، گفت: «مگر من نمی توانستم مطبم را در مرکز دایر کنم؟ من که نمی توانم به فکر همه مردم باشم.»
«من دارم از دست می روم.»
«چه دردی داری؟»
پوزخندی زدم و به طرف حوض رفتم، لب پاشویه نشستم و به ماهیها نگاه کردم. گفتم: «خودت خوب می دانی.»
لحظاتی در سکوت گذشت، آب به نرمی در جوی سفالی پیش می رفت. کوزه بزرگی لب حوض بین گلدان ها بود و توپی درش قرمز بود. خودم دوخته بودمش. گفتم: «تو از این زندگی حالت به هم نمی خورد؟ برکت خدا بهت میگویند دکتر معصوم، ولی ما فقط زندهایم. آن هم توی خانه درندشت پدری من. بیرونمان مردم را کشته، درونمان خودمان را.»
یکباره دستهاش را دور بازوهام احساس کردم و مثل پر کاهی از جا کنده شدم و به دیوار چسبیدم. ابروهای سیاهش می لرزید، چند پر از موی روی پیشانی اش به عرق چسبیده بود، چشم های درشت تیله ای اش را به چشمهام دوخت که نمیشد فهمید چه حالی دارد. همان جور که تکانم می داد گفت: «تو چی می خواهی؟»
«من؟ شوهرم را می خواهم که تازگی ها یاد گرفته برود مست کند و عربده ها و خشونتش را واسه ما بیاورد. من همه گذشته هام را می خواهم. من روزهای خالی و پوچم را می خواهم. یک همزبان ندارم، حتی این کشور که گاهگداری از نردبان میآمد بالا و درد دلی میکردیم، قدغن کرده ای که باهاش حرف بزنم. من چی دارم؟»
«این حرف ها بماند برای بعد.» رهایم کرد، به آن طرف رفت و دم شیشه های سبز رو به باغ ایستاد.
راست میگفت. همه آن حرفها ماند برای شبی که در هشتی خانه منتظرش بودم. سکسکه می کرد و نمی توانست روی پاهاش بایستد، می گفت که بوی خاک می دهم و لابد بوی خاک می دادم. همه آن حرفها را با تفنگ موزر به کله ام می کوفت و مرا با دنیایی آشنا می کرد که قبلا نمی شناختم. میرفتم به خوابی نرم و سبک، بیدرد، بی دغدغه، تاب خوران در آینه خاطره ها، و چقدر دنیا دور بود، چطور می توانستم برگردم؟
«چی دارم که امروز نتوانم بگویم؟ جوری حرف می زنی که انگار خلاف شرع کرده ام.»
گفتم: «یک درجه بالاتر.»
«دین و ایمانت را به رزم آرا و دلاله فروختی، حالا دم از شرع می زنی، کدام شرع؟ فکر میکنی من نمیفهمم؟»
«این حرف ها بماند برای بعد.»
«چرا بماند برای بعد؟ شبها که دائم مستی و خودت هم نمی دانی چه حرف هایی می زنی، روزها هم که اصلا معلوم نیست کجا می روی، چی میخوری، چه می کنی. انگار من وجود ندارم.»
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ در کانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
📜🖋
🐋 #یک_قاچ_کتاب
خوشبختى گاهى يک بركت است اما معمولا يک فتح است.
لحظه ى جادويى روز يارى مان مى كند تا دگرگون شويم،
وادارمان مى كند به جست و جوى روياهامان برويم.
رنج خواهيم برد،
لحظه هاى دشوارى خواهيم داشت، مايوس مى شويم- اما همه ى اين ها گذرا است و اثرى بر جا نمى گذارند.
در آينده مى توانيم مغرورانه و با ايمان به گذشته بنگريم.
📗 #کنار_رود_پیدرا_نشستم_و_گریستم
✍🏻 #پائولو_کوئیلو
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 🪐
🐋 #یک_قاچ_کتاب
خوشبختى گاهى يک بركت است اما معمولا يک فتح است.
لحظه ى جادويى روز يارى مان مى كند تا دگرگون شويم،
وادارمان مى كند به جست و جوى روياهامان برويم.
رنج خواهيم برد،
لحظه هاى دشوارى خواهيم داشت، مايوس مى شويم- اما همه ى اين ها گذرا است و اثرى بر جا نمى گذارند.
در آينده مى توانيم مغرورانه و با ايمان به گذشته بنگريم.
📗 #کنار_رود_پیدرا_نشستم_و_گریستم
✍🏻 #پائولو_کوئیلو
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 🪐
🖋📜کانون ادبی چلیپا 🌱
📜🖋 #پویش_کتابخوانی #سال_بلوا #عباس_معروفی #پارت_۶۶ #شب_سوم *شامل صفحات ۱۳۹ و ۱۴۰ کتاب سال بلوا* از آنجا سرریز می شد و در دو طرف خیابان خسروی چنان با شتاب می گذشت که انگار پایین شهر آتش خاک زبانه می کشد. گفت: «کی فکرش را می کرد؟» در همان لحظه چیزی مثل…
📜🖋
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۶۷
#شب_سوم
*شامل صفحات ۱۴۱ و ۱۴۲ کتاب سال بلوا*
«پس بیایم ور دل تو بنشینم؟»
«مگر دیگران چه می کنند؟ »
«دیگران دیگرانند، اما من دکتر معصوم هستم.»
«من هم نوشافرینم، دختر سرهنگ نیلوفری.»
«کاش نبودی. جوری از پدرت حرف می زنی که انگار پیغمبر خدا بوده. سرهنگ بی عرضه لامذهبی که لابد همه هنرش را در پاره کردن چادر زنهای مردم صرف کرده. مادرم همیشه دلش خون بود، میگفت دستور می داده اند وقتی چادر از سر زنها می کشند، آن را زیر پا بگذارند و جر بدهند.»
داد زدم: «تا زمانی که پدرم رئیس حکومت نظامی بود، هنوز دستور کشف حجاب نیامده بود، چرا تهمت می زنی؟»
«چه توفیری می کند، همه شان مثل همند.»
«هیچ کس مثل دیگری نیست.»
«وانگهی، تو کی هستی؟ چی داری که این همه...»
گریه می کردم و داد می زدم: «من چی دارم؟ از صبح تا شب فقط می شورم و میپزم و می دوزم که خودم با خودم زندگی کنم؟» و نفهمیدم چرا دست هام را نشانش دادم: «من چی دارم؟»
«چیزهایی داری که سرت گرم باشد.»
منظورش را نفهمیدم، به آرامی گفتم: «نمی دانم چرا یکباره این رو به آن رو شده ای.»
«با زن جماعت که نباید بحث کرد.»
«آره، چون بعضی وقت ها به درد می خورند.» برگشت، عاصی و آشفته بود، گفت: «تو که چیزی کم نداری.»
«ببین، مدت هاست که پیرهن کهنه های تو را می پوشم.»
«مگر پیرهن من چه عیبی دارد؟ »
«من زنم، دلم میخواهد لباس زنانه بپوشم.»
«لباس، لباس است، چه توفیری می کند؟ وانگهی، وقتی من این لباس را به تنت می پسندم چه اصراری داری که دامن های گل منگلی بپوشی؟»
«بی انصاف نباش معصوم، تو حاضری دست از طبابت بکشی و کفش واکس بزنی؟ تو حاضری دامن بپوشی و بروی خیابان؟» و تقریبا داد می زدم و صدام میلرزید: «تو می توانی بزایی؟ تو هر وقت هوس می کنی...» و یکباره ساکت شدم، نخواستم ادامه بدهم، گفتم چه اهمیت دارد؟
«مادرم همیشه می گفت به زن جماعت نباید رو داد، چون سوار آدم می شوند.»
«تو همین را از مادرت یاد گرفتی؟»
چشم هاش را دراند: «با من بحث نکن، پدر سگ!»
ته صداش مثل زوزه کش آمد، سبیلش تکان خورد، دست های مشت شده اش چنان لرزید که اگر نزدیکش بودم دندان هام را توی دهنم فرو می ریخت، و می دیدم که چشم هاش به دو دو افتاده است. آن وقت یاد حسينا افتادم، گفتم کاش بودی و آرام می نشستی که حرف بزنم، ورور ورور ورور، اوه چقدر زنها حرف می زنند! از کجا می آورند؟ چه می دانم؟ فقط گوش بده، عزیزم، گوش بده.
خیلی دلم می خواست تو روبروی من می نشستی تا بگویم نگاه کن که چقدر خوار و ضعیف می شوند؟ چرا فکر نمی کنند؟ آدم مگر هر حرفی به زبانش آمد میگوید؟ نگاه کن چقدر حقیرند، مثل بچه های لجباز روح آدم را می جوند که حرف خودشان را به کرسی بنشانند، آدم دلش می جوشد و سر می رود. نه به عشق فکر می کنند، نه گذشته ها یادشان می آید، و یادشان نیست که روزی، روزگاری گفته اند: «دوستت دارم.»
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ در کانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۶۷
#شب_سوم
*شامل صفحات ۱۴۱ و ۱۴۲ کتاب سال بلوا*
«پس بیایم ور دل تو بنشینم؟»
«مگر دیگران چه می کنند؟ »
«دیگران دیگرانند، اما من دکتر معصوم هستم.»
«من هم نوشافرینم، دختر سرهنگ نیلوفری.»
«کاش نبودی. جوری از پدرت حرف می زنی که انگار پیغمبر خدا بوده. سرهنگ بی عرضه لامذهبی که لابد همه هنرش را در پاره کردن چادر زنهای مردم صرف کرده. مادرم همیشه دلش خون بود، میگفت دستور می داده اند وقتی چادر از سر زنها می کشند، آن را زیر پا بگذارند و جر بدهند.»
داد زدم: «تا زمانی که پدرم رئیس حکومت نظامی بود، هنوز دستور کشف حجاب نیامده بود، چرا تهمت می زنی؟»
«چه توفیری می کند، همه شان مثل همند.»
«هیچ کس مثل دیگری نیست.»
«وانگهی، تو کی هستی؟ چی داری که این همه...»
گریه می کردم و داد می زدم: «من چی دارم؟ از صبح تا شب فقط می شورم و میپزم و می دوزم که خودم با خودم زندگی کنم؟» و نفهمیدم چرا دست هام را نشانش دادم: «من چی دارم؟»
«چیزهایی داری که سرت گرم باشد.»
منظورش را نفهمیدم، به آرامی گفتم: «نمی دانم چرا یکباره این رو به آن رو شده ای.»
«با زن جماعت که نباید بحث کرد.»
«آره، چون بعضی وقت ها به درد می خورند.» برگشت، عاصی و آشفته بود، گفت: «تو که چیزی کم نداری.»
«ببین، مدت هاست که پیرهن کهنه های تو را می پوشم.»
«مگر پیرهن من چه عیبی دارد؟ »
«من زنم، دلم میخواهد لباس زنانه بپوشم.»
«لباس، لباس است، چه توفیری می کند؟ وانگهی، وقتی من این لباس را به تنت می پسندم چه اصراری داری که دامن های گل منگلی بپوشی؟»
«بی انصاف نباش معصوم، تو حاضری دست از طبابت بکشی و کفش واکس بزنی؟ تو حاضری دامن بپوشی و بروی خیابان؟» و تقریبا داد می زدم و صدام میلرزید: «تو می توانی بزایی؟ تو هر وقت هوس می کنی...» و یکباره ساکت شدم، نخواستم ادامه بدهم، گفتم چه اهمیت دارد؟
«مادرم همیشه می گفت به زن جماعت نباید رو داد، چون سوار آدم می شوند.»
«تو همین را از مادرت یاد گرفتی؟»
چشم هاش را دراند: «با من بحث نکن، پدر سگ!»
ته صداش مثل زوزه کش آمد، سبیلش تکان خورد، دست های مشت شده اش چنان لرزید که اگر نزدیکش بودم دندان هام را توی دهنم فرو می ریخت، و می دیدم که چشم هاش به دو دو افتاده است. آن وقت یاد حسينا افتادم، گفتم کاش بودی و آرام می نشستی که حرف بزنم، ورور ورور ورور، اوه چقدر زنها حرف می زنند! از کجا می آورند؟ چه می دانم؟ فقط گوش بده، عزیزم، گوش بده.
خیلی دلم می خواست تو روبروی من می نشستی تا بگویم نگاه کن که چقدر خوار و ضعیف می شوند؟ چرا فکر نمی کنند؟ آدم مگر هر حرفی به زبانش آمد میگوید؟ نگاه کن چقدر حقیرند، مثل بچه های لجباز روح آدم را می جوند که حرف خودشان را به کرسی بنشانند، آدم دلش می جوشد و سر می رود. نه به عشق فکر می کنند، نه گذشته ها یادشان می آید، و یادشان نیست که روزی، روزگاری گفته اند: «دوستت دارم.»
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ در کانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
📜🖋
#یک_فنجان_شعر ♥️
چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را؟
که سال ها نچشیده است ، طعم باران را
گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار
شکوفه ها تن عریان شاخساران را...
#حسین_منزوی
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
#یک_فنجان_شعر ♥️
چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را؟
که سال ها نچشیده است ، طعم باران را
گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار
شکوفه ها تن عریان شاخساران را...
#حسین_منزوی
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
🖋📜کانون ادبی چلیپا 🌱
📜🖋 #پویش_کتابخوانی #سال_بلوا #عباس_معروفی #پارت_۶۷ #شب_سوم *شامل صفحات ۱۴۱ و ۱۴۲ کتاب سال بلوا* «پس بیایم ور دل تو بنشینم؟» «مگر دیگران چه می کنند؟ » «دیگران دیگرانند، اما من دکتر معصوم هستم.» «من هم نوشافرینم، دختر سرهنگ نیلوفری.» «کاش نبودی. جوری از…
📜🖋
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۶۸
#شب_سوم
*شامل صفحات ۱۴۳ و ۱۴۴ کتاب سال بلوا*
حسينا در ذهنم ساکت بود و من گریه می کردم. نمی دانم کجا پنهان شده بود، گمش کرده بودم. گفتم بماند برای بعد، و در دلم برای پدرم سرهنگ نیلوفری دعا خواندم که سالها پیش ما را از شیراز به اینجا آورد، و ما ناچار ماندگار شدیم. حالا حتما سالهای زیادی گذشته است.
گفتم: «پدر، هیچ ممکن نیست ما برگردیم؟ »
گفت: «من یک سرباز پیرم، خیلی خسته ام .»
«سرزمین ما کجاست؟»
«هر جا که آدم خوش است، خوش است.»
«شما خوشید؟»
«من سال ها پیش وقتی از شیراز کنده شدم، مُردم. حالا هم که همه چیز تاریک است، نمی فهمم چی میخورم، چی میپوشم، روز کی شب می شود. خوب...» لبهاش لرزید و دیگر ادامه نداد، مثل بچهای که سکه عیدیاش را گم کرده باشد، از آرزوهای بر باد رفتهاش حرف می زد و نمی توانست گریه کند.
من گریه کردم و در دلم براش دعا خواندم.
مادر میگفت: «این قدر گریه نکن، روحش آزرده می شود.»
گفتم: «می دانی، من برای آن یکی دو سال آخر که چشمهاش نمی دید گریه می کنم، هی به در و دیوار دست می کشید، کورمال كورمال می رفت و آخرش زمین می خورد. یادت هست؟ همیشه یک جاییاش زخمی بود.»
گفت: «بیا جلو پنجره، می خواهم موهات را شانه کنم. »
جلو پنجره، روی صندلی لهستانی پدر نشستم و موهام را سپردم به دست مادر، گفتم: «یک زمانی من همکلاسیهایی داشتم که حالا ندارم. سر کوچه ما یک میدانچه بود که وسطش را گل و درخت کاشته بودند و کالسکهها جلو خانه ما رج میبستند، با آن فانوسهای روشن آویزان.
اسب ها، از شیههشان می فهمیدیم که خیلی زیادند. آن همه امربر و مصدر و مهتر، پس چی شد؟ آن زنی که می آمد به ما فرانسه یاد می داد، بُنژور مادام، یا زنی که پشت پیانو بغلم میکرد و میگفت بزن، یا آن جوانک لاغری که مدام با کبوترها و خرگوشها ور میرفت و بعدها شاید من هشت ساله بودم که خودش را به درخت گردوی پشت خانه دار زد، راستی چرا این کار را کرد؟»
مادر گفت: «بماند برای بعد.»
من باز گریه کردم، بیآنکه به حرف های معصوم توجهی داشته باشم، یاد آن مردی افتادم که جلو دوربین عکاسی، کنار مادر می ایستاد و هرچه
مادر خود را می کشید که قدش به شانه های آن مرد برسد، فایده ای نداشت، باز هم پدر قدبلندتر بود و فقط در عکس زنده می ماند.
به مادر گفتم: «این چیزها یادت می آید؟»
به قاب عکس روی میز نگاه کردم که پدر سینهاش را سپر کرده بود، با لباس سرهنگی، مدالهای روی سینه، موهای شانه خورده جوگندمی و لبخندی مرموز که خیلی جوانتر نشانش می داد. کمی خود را این طرف کشیده بود تا مادر پشت سرش، با آن دانتل قشنگ حالا نمی دانم چه رنگی، بایستد. و نداند که کی بیوه می شود و نداند که یک زن بیوه سیبی است که در آفتاب مانده باشد. حتی نداند که اینطوری یکباره میپوسد، و این چروک های زیر چشمها و سفیدی یکدست موها، همه نشانههای یاد اوست.
مادر آرام موهام را دسته کرد و سر برگرداند تا عکس را ببیند، بیآنکه تغییری در چشمها یا صورتش دیده شود، فقط نگاه می کرد.
گفتم: «ما کی بر می گردیم؟»
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ در کانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۶۸
#شب_سوم
*شامل صفحات ۱۴۳ و ۱۴۴ کتاب سال بلوا*
حسينا در ذهنم ساکت بود و من گریه می کردم. نمی دانم کجا پنهان شده بود، گمش کرده بودم. گفتم بماند برای بعد، و در دلم برای پدرم سرهنگ نیلوفری دعا خواندم که سالها پیش ما را از شیراز به اینجا آورد، و ما ناچار ماندگار شدیم. حالا حتما سالهای زیادی گذشته است.
گفتم: «پدر، هیچ ممکن نیست ما برگردیم؟ »
گفت: «من یک سرباز پیرم، خیلی خسته ام .»
«سرزمین ما کجاست؟»
«هر جا که آدم خوش است، خوش است.»
«شما خوشید؟»
«من سال ها پیش وقتی از شیراز کنده شدم، مُردم. حالا هم که همه چیز تاریک است، نمی فهمم چی میخورم، چی میپوشم، روز کی شب می شود. خوب...» لبهاش لرزید و دیگر ادامه نداد، مثل بچهای که سکه عیدیاش را گم کرده باشد، از آرزوهای بر باد رفتهاش حرف می زد و نمی توانست گریه کند.
من گریه کردم و در دلم براش دعا خواندم.
مادر میگفت: «این قدر گریه نکن، روحش آزرده می شود.»
گفتم: «می دانی، من برای آن یکی دو سال آخر که چشمهاش نمی دید گریه می کنم، هی به در و دیوار دست می کشید، کورمال كورمال می رفت و آخرش زمین می خورد. یادت هست؟ همیشه یک جاییاش زخمی بود.»
گفت: «بیا جلو پنجره، می خواهم موهات را شانه کنم. »
جلو پنجره، روی صندلی لهستانی پدر نشستم و موهام را سپردم به دست مادر، گفتم: «یک زمانی من همکلاسیهایی داشتم که حالا ندارم. سر کوچه ما یک میدانچه بود که وسطش را گل و درخت کاشته بودند و کالسکهها جلو خانه ما رج میبستند، با آن فانوسهای روشن آویزان.
اسب ها، از شیههشان می فهمیدیم که خیلی زیادند. آن همه امربر و مصدر و مهتر، پس چی شد؟ آن زنی که می آمد به ما فرانسه یاد می داد، بُنژور مادام، یا زنی که پشت پیانو بغلم میکرد و میگفت بزن، یا آن جوانک لاغری که مدام با کبوترها و خرگوشها ور میرفت و بعدها شاید من هشت ساله بودم که خودش را به درخت گردوی پشت خانه دار زد، راستی چرا این کار را کرد؟»
مادر گفت: «بماند برای بعد.»
من باز گریه کردم، بیآنکه به حرف های معصوم توجهی داشته باشم، یاد آن مردی افتادم که جلو دوربین عکاسی، کنار مادر می ایستاد و هرچه
مادر خود را می کشید که قدش به شانه های آن مرد برسد، فایده ای نداشت، باز هم پدر قدبلندتر بود و فقط در عکس زنده می ماند.
به مادر گفتم: «این چیزها یادت می آید؟»
به قاب عکس روی میز نگاه کردم که پدر سینهاش را سپر کرده بود، با لباس سرهنگی، مدالهای روی سینه، موهای شانه خورده جوگندمی و لبخندی مرموز که خیلی جوانتر نشانش می داد. کمی خود را این طرف کشیده بود تا مادر پشت سرش، با آن دانتل قشنگ حالا نمی دانم چه رنگی، بایستد. و نداند که کی بیوه می شود و نداند که یک زن بیوه سیبی است که در آفتاب مانده باشد. حتی نداند که اینطوری یکباره میپوسد، و این چروک های زیر چشمها و سفیدی یکدست موها، همه نشانههای یاد اوست.
مادر آرام موهام را دسته کرد و سر برگرداند تا عکس را ببیند، بیآنکه تغییری در چشمها یا صورتش دیده شود، فقط نگاه می کرد.
گفتم: «ما کی بر می گردیم؟»
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ در کانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
📜🖋
#یک_فنجان_شعر ♥️
پرندهای
در آينه می زيست
آينه،
شكست:
پرنده اش را زاد.
پرنده،
آينه را آب كرد،
آب را نوشيد:
آينه شد!
#بيژن_الهی
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
#یک_فنجان_شعر ♥️
پرندهای
در آينه می زيست
آينه،
شكست:
پرنده اش را زاد.
پرنده،
آينه را آب كرد،
آب را نوشيد:
آينه شد!
#بيژن_الهی
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
📜🖋
🐋 #یک_قاچ_کتاب
شهرهاى ناشناس چه خوبند!
وقت و جاى آنست كه تصور كنى همهى كسانى كه جلويت سبز مىشوند، آدمهاى مهربانى هستند.
وقت روياست ...
📗 #سفر_به_انتهاى_شب
✍🏻 #لوئى_فردينان_سلين
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 🪐
🐋 #یک_قاچ_کتاب
شهرهاى ناشناس چه خوبند!
وقت و جاى آنست كه تصور كنى همهى كسانى كه جلويت سبز مىشوند، آدمهاى مهربانى هستند.
وقت روياست ...
📗 #سفر_به_انتهاى_شب
✍🏻 #لوئى_فردينان_سلين
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 🪐
🖋📜کانون ادبی چلیپا 🌱
📜🖋 #پویش_کتابخوانی #سال_بلوا #عباس_معروفی #پارت_۶۸ #شب_سوم *شامل صفحات ۱۴۳ و ۱۴۴ کتاب سال بلوا* حسينا در ذهنم ساکت بود و من گریه می کردم. نمی دانم کجا پنهان شده بود، گمش کرده بودم. گفتم بماند برای بعد، و در دلم برای پدرم سرهنگ نیلوفری دعا خواندم که سالها…
📜🖋
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۶۹
#شب_سوم
*شامل صفحات ۱۴۵ ، ۱۴۶ و ۱۴۷ کتاب سال بلوا*
گفت: «ما دیگر زمین گیر شده ایم، همین جا میمانیم. اقلا شبهای جمعه می روم سر خاک پدرت.»
«چقدر دنیا کوچک است.»
«آره، پدرت می خواست وزیر جنگ رضاشاه بشود، فرماندار نظامی این خراب آباد شد.»
گیره را به موهام زد و رفت طرف پنجره، و طوری ایستاد که هم مرا ببیند و هم باغ را، و من در آینه تاب می خوردم و می دیدم که آن روزها بچه بودهام. بیحال نگاهم میکرد، انگار که بخواهد حرفی بزند. و پدر در سرسرا قدم می زد و من تابخوران در آینه میدیدم که آن روزها پدر میگفت: «ما چطور میتوانیم برگردیم؟ از وقتی قدرت را به سروان خسروی تفویض کردهام، هنوز فرصت نکردهام یک بار شماها را در باغات درگزین بگردانم. هنوز وقت نکردهام یک نامه به این شوهر خواهر ابله بنویسم که ببینم زنده است یا مرده. زندگی من هم این جوری پاشید. تو اسم این را می گذاری زندگی؟ من اصلا به اینجاش فکر نمیکردم، من آن سالها روزهای خوبی داشتم، هر شب یا مهمان بودیم یا مهمان داشتیم، شب می شد که هفتاد تا مهمان داشتیم، همه هم آدمهای سرشناس. یادتان هست که حتی یک بار شاه به خانه ما آمد؟ حالا ، میبینید چطور منزوی و پیر شده ام؟ چشمهام کمسو شده، انگار همهجا را مه گرفته است.»
گفتم: «شاید دلتان گرفته پدر، می خواهید یک جایی برویم؟»
«بگو جاوید کالسکه را حاضر کند، بد نیست.»
خودم را به پاک کردن لالههای شمعدان روی بخاری سرگرم کردم که مادر اشکهام را نبیند و همینجور از اینجا و آنجا حرف بزند، سکوتش آدم را می کشت. در آینه می دیدمش که ساکت کنار پنجره ایستاده بود و حالا دیگر فقط به درخت ها نگاه می کرد. من عکس پدر را پاک کردم که هیچ شباهتی جز چشمهاش با من نداشت. مردی درشتاندام بود که قیافهای پدرانه داشت، اما همیشه عصبانی بود. با چشم های درشت و مژههایی بلند و تابدار. من خیلی از مادرم قدبلندتر بودم و موهای خرماییام جعد می خورد و روی شانهها پخش می شد.
آینه را دوباره پاک کردم. مادر روی صندلی نشسته بود و شاید به گلهای قالی خیره شده بود، انگار که مجسمه است و باید همیشه همین جور باشد. و بود.
چشم هام را به آینه دوختم که پدر بیاید و بگوید: «من چه می دانستم اینجور میشود؟ خیال میکردم، چه میدانم؟ چه میدانم؟ فقط میدانم اگر شماها را نداشتم مُرده بودم.»
مادر گفت: «پس چه کار باید کرد؟»
پدر گفت: «نفس که میکشم انگار سرب میبلعم، زندگیم را مفت مفت باختم. شاید اگر رضاشاه به خانه ما نمیآمد، اینجور نمیشد. میگفت دنبال آدمی میگردد که بتواند به این عشایر کوهنشین دهنه بزند. من ساده قبول کردم. چشمهای بیرنگ یخش برق زد و گفت نباید دستکم بگیری، سرهنگ. در سنگسر هر آدمی واسه خودش حکومت می کند. غیر از من هر کس دیگری میآمد اینجا بلوا میشد اما من چشمم از این سروان خسروی جاه طلب آب نمی خورد.»
هوا انگار ابری بود. اتاقها و سرسرای بزرگ با آنهمه پنجره، مه گرفته به نظر می آمد. آنقدر روشن نبود که بشود از توی آینه به وضوح چهره پدر را دید. بخاری دیواری میسوخت و تصویر سرخ آتش روی دیوار سفید مقابل میرقصید.
برگشتم، حالا مادر بیآنکه به من نگاه کند گفت: «شاه به پدرت قول داد که دو سال بعد با یک حکم او را به مرکز ببرد، قول مردانه داد. من شاهدم، پشت سر پدرت ایستاده بودم. همیشه پشت سر پدرت ایستاده بودم، اما می بینی که، اینجور شد. قرار نبود سوی چشمهاش برود، قرار نبود خودش را ببازد، اما باخت و مُرد. چهار سال فرماندار نظامی اینجا بود، بعد هم که آن انتظار لعنتی برای یک تکه کاغذ که قرار بود از مرکز برسد، از درون میخوردش، به نظر من دو سال پیش از مرگش مُرده بود.»
«عجب!»
«آره، مادر. باهاش دست داد گفت معطل نکن سرهنگ، جمع و جور کنید و راه بیفتید. با من هم دست داد اما آن چشمهاش آدم را زهره ترک میکرد. زندگیمان را در شیراز فروختیم، فروختیم که نه، تاراج دادیم. آن همه ظرف و ظروف، آن همه فراش و بی بی و دم و دستگاه، آن پرده های مخمل بلند، شمعدان های بارفتن دوپوست کار چک، دیوارکوب ها، قالی های کاشی نقش برجسته، صندوق های پنج قفله زنگدار روسی، سماورهای مسوار نیکلا، آن کالسکههای تابستانی و زمستانی چی شد؟ همین یک درشکه را آوردیم این جا اسمش را گذاشتیم کالسکه. هي صبر کردیم، دو سال شد چهار سال، بعد هم انتظار، کوری، بدبختی و مرگ، و تمام. شبها گریه میکرد، مثل بچهها. لباسهای تو را بو میکرد و اشک میریخت. بهش گفتم مگر دیوانهای؟ مگر نوشا مُرده است که این کارها را میکنی؟ گفت میدانم که زنده است، اما وقتی نمیتوانم ببینمش زندگی چه ارزشی دارد؟ چه نقشههایی برات داشت! روزها هم عربده می کشید و شلنگ تخته میانداخت.
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ در کانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۶۹
#شب_سوم
*شامل صفحات ۱۴۵ ، ۱۴۶ و ۱۴۷ کتاب سال بلوا*
گفت: «ما دیگر زمین گیر شده ایم، همین جا میمانیم. اقلا شبهای جمعه می روم سر خاک پدرت.»
«چقدر دنیا کوچک است.»
«آره، پدرت می خواست وزیر جنگ رضاشاه بشود، فرماندار نظامی این خراب آباد شد.»
گیره را به موهام زد و رفت طرف پنجره، و طوری ایستاد که هم مرا ببیند و هم باغ را، و من در آینه تاب می خوردم و می دیدم که آن روزها بچه بودهام. بیحال نگاهم میکرد، انگار که بخواهد حرفی بزند. و پدر در سرسرا قدم می زد و من تابخوران در آینه میدیدم که آن روزها پدر میگفت: «ما چطور میتوانیم برگردیم؟ از وقتی قدرت را به سروان خسروی تفویض کردهام، هنوز فرصت نکردهام یک بار شماها را در باغات درگزین بگردانم. هنوز وقت نکردهام یک نامه به این شوهر خواهر ابله بنویسم که ببینم زنده است یا مرده. زندگی من هم این جوری پاشید. تو اسم این را می گذاری زندگی؟ من اصلا به اینجاش فکر نمیکردم، من آن سالها روزهای خوبی داشتم، هر شب یا مهمان بودیم یا مهمان داشتیم، شب می شد که هفتاد تا مهمان داشتیم، همه هم آدمهای سرشناس. یادتان هست که حتی یک بار شاه به خانه ما آمد؟ حالا ، میبینید چطور منزوی و پیر شده ام؟ چشمهام کمسو شده، انگار همهجا را مه گرفته است.»
گفتم: «شاید دلتان گرفته پدر، می خواهید یک جایی برویم؟»
«بگو جاوید کالسکه را حاضر کند، بد نیست.»
خودم را به پاک کردن لالههای شمعدان روی بخاری سرگرم کردم که مادر اشکهام را نبیند و همینجور از اینجا و آنجا حرف بزند، سکوتش آدم را می کشت. در آینه می دیدمش که ساکت کنار پنجره ایستاده بود و حالا دیگر فقط به درخت ها نگاه می کرد. من عکس پدر را پاک کردم که هیچ شباهتی جز چشمهاش با من نداشت. مردی درشتاندام بود که قیافهای پدرانه داشت، اما همیشه عصبانی بود. با چشم های درشت و مژههایی بلند و تابدار. من خیلی از مادرم قدبلندتر بودم و موهای خرماییام جعد می خورد و روی شانهها پخش می شد.
آینه را دوباره پاک کردم. مادر روی صندلی نشسته بود و شاید به گلهای قالی خیره شده بود، انگار که مجسمه است و باید همیشه همین جور باشد. و بود.
چشم هام را به آینه دوختم که پدر بیاید و بگوید: «من چه می دانستم اینجور میشود؟ خیال میکردم، چه میدانم؟ چه میدانم؟ فقط میدانم اگر شماها را نداشتم مُرده بودم.»
مادر گفت: «پس چه کار باید کرد؟»
پدر گفت: «نفس که میکشم انگار سرب میبلعم، زندگیم را مفت مفت باختم. شاید اگر رضاشاه به خانه ما نمیآمد، اینجور نمیشد. میگفت دنبال آدمی میگردد که بتواند به این عشایر کوهنشین دهنه بزند. من ساده قبول کردم. چشمهای بیرنگ یخش برق زد و گفت نباید دستکم بگیری، سرهنگ. در سنگسر هر آدمی واسه خودش حکومت می کند. غیر از من هر کس دیگری میآمد اینجا بلوا میشد اما من چشمم از این سروان خسروی جاه طلب آب نمی خورد.»
هوا انگار ابری بود. اتاقها و سرسرای بزرگ با آنهمه پنجره، مه گرفته به نظر می آمد. آنقدر روشن نبود که بشود از توی آینه به وضوح چهره پدر را دید. بخاری دیواری میسوخت و تصویر سرخ آتش روی دیوار سفید مقابل میرقصید.
برگشتم، حالا مادر بیآنکه به من نگاه کند گفت: «شاه به پدرت قول داد که دو سال بعد با یک حکم او را به مرکز ببرد، قول مردانه داد. من شاهدم، پشت سر پدرت ایستاده بودم. همیشه پشت سر پدرت ایستاده بودم، اما می بینی که، اینجور شد. قرار نبود سوی چشمهاش برود، قرار نبود خودش را ببازد، اما باخت و مُرد. چهار سال فرماندار نظامی اینجا بود، بعد هم که آن انتظار لعنتی برای یک تکه کاغذ که قرار بود از مرکز برسد، از درون میخوردش، به نظر من دو سال پیش از مرگش مُرده بود.»
«عجب!»
«آره، مادر. باهاش دست داد گفت معطل نکن سرهنگ، جمع و جور کنید و راه بیفتید. با من هم دست داد اما آن چشمهاش آدم را زهره ترک میکرد. زندگیمان را در شیراز فروختیم، فروختیم که نه، تاراج دادیم. آن همه ظرف و ظروف، آن همه فراش و بی بی و دم و دستگاه، آن پرده های مخمل بلند، شمعدان های بارفتن دوپوست کار چک، دیوارکوب ها، قالی های کاشی نقش برجسته، صندوق های پنج قفله زنگدار روسی، سماورهای مسوار نیکلا، آن کالسکههای تابستانی و زمستانی چی شد؟ همین یک درشکه را آوردیم این جا اسمش را گذاشتیم کالسکه. هي صبر کردیم، دو سال شد چهار سال، بعد هم انتظار، کوری، بدبختی و مرگ، و تمام. شبها گریه میکرد، مثل بچهها. لباسهای تو را بو میکرد و اشک میریخت. بهش گفتم مگر دیوانهای؟ مگر نوشا مُرده است که این کارها را میکنی؟ گفت میدانم که زنده است، اما وقتی نمیتوانم ببینمش زندگی چه ارزشی دارد؟ چه نقشههایی برات داشت! روزها هم عربده می کشید و شلنگ تخته میانداخت.
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ در کانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از دست دیگران به کناری گریختم
از دست خویشتن به کجا میتوان گریخت؟ :)
#یاسر_قنبرلو
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 🍂🍁
از دست خویشتن به کجا میتوان گریخت؟ :)
#یاسر_قنبرلو
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 🍂🍁
🖋📜کانون ادبی چلیپا 🌱
📜🖋 #پویش_کتابخوانی #سال_بلوا #عباس_معروفی #پارت_۶۹ #شب_سوم *شامل صفحات ۱۴۵ ، ۱۴۶ و ۱۴۷ کتاب سال بلوا* گفت: «ما دیگر زمین گیر شده ایم، همین جا میمانیم. اقلا شبهای جمعه می روم سر خاک پدرت.» «چقدر دنیا کوچک است.» «آره، پدرت می خواست وزیر جنگ رضاشاه بشود،…
📜🖋
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۷۰
#شب_سوم
*شامل صفحات ۱۴۸ و۱۴۹ کتاب سال بلوا*
من می گویم آن قدر گریه کرد کور شد، شاید هم به خاطر گریه نبود، چه می دانم. هر روز می رفت دم در، با این که می دانست سروان خسروی سوسه آمده و رئیس اداره پست را ازخودش گذاشته، اما می رفت دم در، مثل بچه های پدرمرده، چشم به راه بود... و هیچ وقت آن نامه نیامد.»
پدر تمام مدت منتظر بود. هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار می شد، چیزی می خورد، وقت تلف می کرد، و یک ساعت پیش از موعد به نظمیه می رفت. بعد رفته رفته انتظارش به یأس غم انگیزی تبدیل شد. کارهاش را سپرده بود به جاويد. حتی اگر می خواست شمعدانیها را قلمه بزند، روی صندلی می نشست، امر و نهی می کرد و به دست های جاوید چشم می دوخت که مبادا یک وقت خاک زیاد بریزد، یا ریشه گل را سفت نکرده باشد.
جاوید همیشه همراه پدر بود، کالسکه می راند، به باغ و گل و درخت می رسید، خریدی می کرد، و مهتر اسب ها هم بود. در آن اتاق کوچک دم پله ها، مدام سیگار می پیچید و در دود غرق می شد. شاید هم در خاطره سال های از دست رفته، کسی چه می دانست. آدم کوسه ای بود که پدر میگفت خیلی زجر کشیده است. بعدها دانستم که برای پیدا کردن پدرش در پانزده سالگی به همراه عمویش به تهران آمده، اسیر یکی از شازدههای قاجار شده، به دختری دل باخته که نابکار از آب درآمده، اما هنوز که هنوز است نتوانسته فراموشش کند. در یک توطئه به دستور همان شازده قاجار آلتش را بریدهاند، بلاهای زیادی سرش آورده اند، و عاقبت در بیست و سه سالگی به سنگسر آمده و قصد ندارد به جایی دیگر برود.
مردی لاغر و قدبلند بود که ابروهای کمانی داشت، و همیشه چشمهاش مرطوب به نظر می آمد، انگار که تا همین یک لحظه پیش گریه میکرده است. غمی ته چشمهاش بود که نمی شد فراموشش کرد، با چروک های فراوانی برگرد چشمها، پیشانی و صورت، و اگر آن موهای صافش روی پیشانی اش نمی ریخت، آدم خیال می کرد شصت سالش است. روزی که پدر را در گورستان شیبدار زیارت دفن می کردند، جاوید پیرمردی بیست و هشت ساله بود که بیش از همه ما بی تابی می کرد و اشک میریخت. حتی وقتی آقای ملکوم بالای قبر پدر ایستاد و گفت: «بنه دیکا بوسو نیپو دسته اوس فاتر اتپیریوس اسپیریتوس سانكروس، آمن»
جاوید سر بلند نکرد. وقتی هم گورستان خلوت شد، همچنان کنار قبر ماند و خواند: «ای اهورامزدا، بشود که نیایش کنان و سرود ستایش گویان به تو نزدیک شویم؟»
گفته بود که زرتشتی است. و پدر گفته بود: «حکم می کنم به احدی نگویی، وگرنه این مردم تهمت آتش پرستی بهت می بندند و اتشت می زنند.»
«من آتش پرست نیستم، من یکتای بی همتا را می پرستم.»
«نمی خواهد این چیزها را به من بگویی. به من می گویند سرهنگ نیلوفری، در حریم من آزاد هستی که هر دینی داشته باشی، حتی می توانی آتش هم بپرستی»
«من به آتش احترام می گذارم، ولی یکتای بی همتا را می پرستم.»
«خیلی خوب، هر غلطی دلت خواست بکن، اگر آتش تو به نماز من آسیبی نمی رساند، یک بخاری دیواری این جا بساز و اسمش را بگذار گرمخانه. فقط تقیه کن.»
جاوید سرش را زیر انداخته بود: «بله.»
«تقیه می دانی چیست؟ »
«بله.»
«یعنی عقیده ات را پنهان کن.»
بخاری دیواری کوچکی کنار پنجره اتاق جاوید ساخته شد که مدام روشن بود، تابستان و زمستان.
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ در کانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
#پویش_کتابخوانی
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
#پارت_۷۰
#شب_سوم
*شامل صفحات ۱۴۸ و۱۴۹ کتاب سال بلوا*
من می گویم آن قدر گریه کرد کور شد، شاید هم به خاطر گریه نبود، چه می دانم. هر روز می رفت دم در، با این که می دانست سروان خسروی سوسه آمده و رئیس اداره پست را ازخودش گذاشته، اما می رفت دم در، مثل بچه های پدرمرده، چشم به راه بود... و هیچ وقت آن نامه نیامد.»
پدر تمام مدت منتظر بود. هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار می شد، چیزی می خورد، وقت تلف می کرد، و یک ساعت پیش از موعد به نظمیه می رفت. بعد رفته رفته انتظارش به یأس غم انگیزی تبدیل شد. کارهاش را سپرده بود به جاويد. حتی اگر می خواست شمعدانیها را قلمه بزند، روی صندلی می نشست، امر و نهی می کرد و به دست های جاوید چشم می دوخت که مبادا یک وقت خاک زیاد بریزد، یا ریشه گل را سفت نکرده باشد.
جاوید همیشه همراه پدر بود، کالسکه می راند، به باغ و گل و درخت می رسید، خریدی می کرد، و مهتر اسب ها هم بود. در آن اتاق کوچک دم پله ها، مدام سیگار می پیچید و در دود غرق می شد. شاید هم در خاطره سال های از دست رفته، کسی چه می دانست. آدم کوسه ای بود که پدر میگفت خیلی زجر کشیده است. بعدها دانستم که برای پیدا کردن پدرش در پانزده سالگی به همراه عمویش به تهران آمده، اسیر یکی از شازدههای قاجار شده، به دختری دل باخته که نابکار از آب درآمده، اما هنوز که هنوز است نتوانسته فراموشش کند. در یک توطئه به دستور همان شازده قاجار آلتش را بریدهاند، بلاهای زیادی سرش آورده اند، و عاقبت در بیست و سه سالگی به سنگسر آمده و قصد ندارد به جایی دیگر برود.
مردی لاغر و قدبلند بود که ابروهای کمانی داشت، و همیشه چشمهاش مرطوب به نظر می آمد، انگار که تا همین یک لحظه پیش گریه میکرده است. غمی ته چشمهاش بود که نمی شد فراموشش کرد، با چروک های فراوانی برگرد چشمها، پیشانی و صورت، و اگر آن موهای صافش روی پیشانی اش نمی ریخت، آدم خیال می کرد شصت سالش است. روزی که پدر را در گورستان شیبدار زیارت دفن می کردند، جاوید پیرمردی بیست و هشت ساله بود که بیش از همه ما بی تابی می کرد و اشک میریخت. حتی وقتی آقای ملکوم بالای قبر پدر ایستاد و گفت: «بنه دیکا بوسو نیپو دسته اوس فاتر اتپیریوس اسپیریتوس سانكروس، آمن»
جاوید سر بلند نکرد. وقتی هم گورستان خلوت شد، همچنان کنار قبر ماند و خواند: «ای اهورامزدا، بشود که نیایش کنان و سرود ستایش گویان به تو نزدیک شویم؟»
گفته بود که زرتشتی است. و پدر گفته بود: «حکم می کنم به احدی نگویی، وگرنه این مردم تهمت آتش پرستی بهت می بندند و اتشت می زنند.»
«من آتش پرست نیستم، من یکتای بی همتا را می پرستم.»
«نمی خواهد این چیزها را به من بگویی. به من می گویند سرهنگ نیلوفری، در حریم من آزاد هستی که هر دینی داشته باشی، حتی می توانی آتش هم بپرستی»
«من به آتش احترام می گذارم، ولی یکتای بی همتا را می پرستم.»
«خیلی خوب، هر غلطی دلت خواست بکن، اگر آتش تو به نماز من آسیبی نمی رساند، یک بخاری دیواری این جا بساز و اسمش را بگذار گرمخانه. فقط تقیه کن.»
جاوید سرش را زیر انداخته بود: «بله.»
«تقیه می دانی چیست؟ »
«بله.»
«یعنی عقیده ات را پنهان کن.»
بخاری دیواری کوچکی کنار پنجره اتاق جاوید ساخته شد که مدام روشن بود، تابستان و زمستان.
وعده ما هرشب ساعت ۲۲ در کانال ادبی چلیپا🌿
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku☘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#یک_فنجان_شعر 🍃📜🍃
ما نام خود ز صفحه دلها سترده ایم
در دفتر جهان ورق باد برده ایم
چون سرو تازه روی درین بوستانسرا
در راه گرم و سرد جهان پا فشرده ایم
رقص فلک ز جوش نشاط درون ماست
چون خون مرده گرچه به ظاهر فسرده ایم
نزدیکتر به پرده چشم است از نگاه
راهی که ما به کعبه مقصود برده ایم
از صبح پرده سوز خدایا نگاه دار
این رازها که ما به دل شب سپرده ایم
گر خاک ره شویم فرامش نمی کنیم
از چشمه سار تیغ تو آبی که خورده ایم
از یک نگاه گرم شویم آتش و سپند
هر چند تخم سوخته در خاک مرده ایم
از آرزوی میوه فردوس فارغیم
دندان صبر بر جگر خود فشرده ایم
#صائب 🙂❤️
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 🥀
ما نام خود ز صفحه دلها سترده ایم
در دفتر جهان ورق باد برده ایم
چون سرو تازه روی درین بوستانسرا
در راه گرم و سرد جهان پا فشرده ایم
رقص فلک ز جوش نشاط درون ماست
چون خون مرده گرچه به ظاهر فسرده ایم
نزدیکتر به پرده چشم است از نگاه
راهی که ما به کعبه مقصود برده ایم
از صبح پرده سوز خدایا نگاه دار
این رازها که ما به دل شب سپرده ایم
گر خاک ره شویم فرامش نمی کنیم
از چشمه سار تیغ تو آبی که خورده ایم
از یک نگاه گرم شویم آتش و سپند
هر چند تخم سوخته در خاک مرده ایم
از آرزوی میوه فردوس فارغیم
دندان صبر بر جگر خود فشرده ایم
#صائب 🙂❤️
#کانون_ادبی_چلیپا_دانشگاه_اراک
@chalipa_araku 🥀