#پارت_49
دستگاه فشار خون را از کرانه جدا کرده و به سمت هاووش چرخید.
_استرس داشته؟ یا فضای تنشزا؟
هاووش نگاهی به روی چرخاند و بیاهنیت لب جنباند.
_که باشه. باید حمله عصبی بگیره؟
دکتر از شنیدن جوابِ هاووش سری تکان داده و سریع روز برگه چیزی نوشت و سپس جوابش را داد.
_شوک عصبی برای هر فرد یک طور واکنش نشون داده میشه. خیلی ها به صدای بلند حساسن و همون صدای بلند باعث چنین حالتی درشون میشه. توی این مورد فقط باید رعایت کنید که توی محیط تنشزا و استرس آمیز قرار نگیره.
برگه را به دست هاووش داد.
_الان هم برید اتاق رو به رو برای خشک شدن عضلاتش سرم بزنید.
هاووش جلوتر از اتاق بیرون زد و کرانه آرام آرام پشتش راه گرفت.
روز تخت که نشست، پرستار با سرم آمده و آنژیوکت را به دستش وصل کرد.
هاووش با رفتن پرستار، خم شد و درست توی صورتش هشدار داد.
_دعا کن بچهات از من باشه دخترِ عارف، وگرنه اونوقته که جهنم واقعی رو جلوی چشمهات بیارم و کاری کنم به گوه خوردن بیوفتی!
لرزش تنِ کرانه را که دید، دست به جیب عقب رفت و زیر لب غر زد.
_گیر به جنازه افتادیم که نمیشه بهش گفت بالا چشمت اَبروئه!
بیحوصله به سرم خیره شد که قطره به قطره داشت تمام میشد.
فکرش درگیر بود.درگیر حاملگی دختری که دوماه پیش همخوابش شده بود!
فارق چیزهایی که خواسته بود را خریده بود؛ اما اعتمادی به این دختر نداشت.
شاید اگر دختر عارف نبود وضعیت فرق میکرد اما...
_حالت که خوب شد خودتو آماده کن واسهی آزمایش، اگه واقعاً حامله باشی و بچه از من نباشه، به جای اون بابای موشت که تو لونهاشه تو تاوان میدی!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
دستگاه فشار خون را از کرانه جدا کرده و به سمت هاووش چرخید.
_استرس داشته؟ یا فضای تنشزا؟
هاووش نگاهی به روی چرخاند و بیاهنیت لب جنباند.
_که باشه. باید حمله عصبی بگیره؟
دکتر از شنیدن جوابِ هاووش سری تکان داده و سریع روز برگه چیزی نوشت و سپس جوابش را داد.
_شوک عصبی برای هر فرد یک طور واکنش نشون داده میشه. خیلی ها به صدای بلند حساسن و همون صدای بلند باعث چنین حالتی درشون میشه. توی این مورد فقط باید رعایت کنید که توی محیط تنشزا و استرس آمیز قرار نگیره.
برگه را به دست هاووش داد.
_الان هم برید اتاق رو به رو برای خشک شدن عضلاتش سرم بزنید.
هاووش جلوتر از اتاق بیرون زد و کرانه آرام آرام پشتش راه گرفت.
روز تخت که نشست، پرستار با سرم آمده و آنژیوکت را به دستش وصل کرد.
هاووش با رفتن پرستار، خم شد و درست توی صورتش هشدار داد.
_دعا کن بچهات از من باشه دخترِ عارف، وگرنه اونوقته که جهنم واقعی رو جلوی چشمهات بیارم و کاری کنم به گوه خوردن بیوفتی!
لرزش تنِ کرانه را که دید، دست به جیب عقب رفت و زیر لب غر زد.
_گیر به جنازه افتادیم که نمیشه بهش گفت بالا چشمت اَبروئه!
بیحوصله به سرم خیره شد که قطره به قطره داشت تمام میشد.
فکرش درگیر بود.درگیر حاملگی دختری که دوماه پیش همخوابش شده بود!
فارق چیزهایی که خواسته بود را خریده بود؛ اما اعتمادی به این دختر نداشت.
شاید اگر دختر عارف نبود وضعیت فرق میکرد اما...
_حالت که خوب شد خودتو آماده کن واسهی آزمایش، اگه واقعاً حامله باشی و بچه از من نباشه، به جای اون بابای موشت که تو لونهاشه تو تاوان میدی!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_50
سرم که تمام شد سریع او را برای آزمایش گرفتن برده بود. دکتر نمونهی رقیق خون را برداشته و رو به هاووش گفت:
_دوساعت طول میکشه تا جواب آماده بشه، لطفاً منتظر بمونید.
سری تکان داده و مثل زندانیها کرانه را به یکی از پرستارها سپرده و خودش برای گرفتن بستههای بیبیچک بیرون رفت.
آزمایش دیانای گرفته بود و جواب فقط میتوانست مشخص کردن بچهی احتمالی باشد.
باید از وجود بچه هم مطمئن میشد.
با بستههای بیبیچک برگشته و کرانه را با نایلون مشکی رنگی که پر بود از بستهها و مدلهای مختلف به داخل دستشویی فرستاد و منتظر ماند.
از هامین هم آزمایش دیانای گرفته بود! به ترانه اعتماد نداشت و از بعد آن که توی بغل یک مرد دیگر دیده بودش، نمیتوانست باور کند که بچهی او را به شکم بکشد.
بچهای که آخرسر برای رهایی ازش زودتر از موعد به دنیا آمد و شد دردی که نباید!
رفتن کرانه که طولانی شد، با انگشت روی در پلاستیکی ضرب گرفته و صدای تقتقش، کرانهای که توی دستشویی مات مانده روی دو خط قرمز بود را از جا پراند.
باورش نمیشد که دوخط قرمز شود. تمام مدت به خودش امیدواری میداد که همه اشتباه میکنند.
_تموم نشد؟ داری تنهایی میسازی؟
بیبیچک مثب را روانهی سطل آشغال کرده و شیر آب را باز کرد.
جنونوار دست میشست و قصدش وقت تلف کردن بود. نمیخواست هاووش را ببیند. اذیت میشد و تحمل نداشت.
_مردی دختر؟
دستانش را زیر شیر آب گرفته و آب سردش را به روی صورت ریخت. حالش جا آمده و رد اشکهایی که روی صورتش خشک شده بود، رفته و حالا کامل پاک شد.
_با جواب بیا بیرون. به سرت نزنه اگه بخوای گولم بزنی، دخترِ عارف!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
سرم که تمام شد سریع او را برای آزمایش گرفتن برده بود. دکتر نمونهی رقیق خون را برداشته و رو به هاووش گفت:
_دوساعت طول میکشه تا جواب آماده بشه، لطفاً منتظر بمونید.
سری تکان داده و مثل زندانیها کرانه را به یکی از پرستارها سپرده و خودش برای گرفتن بستههای بیبیچک بیرون رفت.
آزمایش دیانای گرفته بود و جواب فقط میتوانست مشخص کردن بچهی احتمالی باشد.
باید از وجود بچه هم مطمئن میشد.
با بستههای بیبیچک برگشته و کرانه را با نایلون مشکی رنگی که پر بود از بستهها و مدلهای مختلف به داخل دستشویی فرستاد و منتظر ماند.
از هامین هم آزمایش دیانای گرفته بود! به ترانه اعتماد نداشت و از بعد آن که توی بغل یک مرد دیگر دیده بودش، نمیتوانست باور کند که بچهی او را به شکم بکشد.
بچهای که آخرسر برای رهایی ازش زودتر از موعد به دنیا آمد و شد دردی که نباید!
رفتن کرانه که طولانی شد، با انگشت روی در پلاستیکی ضرب گرفته و صدای تقتقش، کرانهای که توی دستشویی مات مانده روی دو خط قرمز بود را از جا پراند.
باورش نمیشد که دوخط قرمز شود. تمام مدت به خودش امیدواری میداد که همه اشتباه میکنند.
_تموم نشد؟ داری تنهایی میسازی؟
بیبیچک مثب را روانهی سطل آشغال کرده و شیر آب را باز کرد.
جنونوار دست میشست و قصدش وقت تلف کردن بود. نمیخواست هاووش را ببیند. اذیت میشد و تحمل نداشت.
_مردی دختر؟
دستانش را زیر شیر آب گرفته و آب سردش را به روی صورت ریخت. حالش جا آمده و رد اشکهایی که روی صورتش خشک شده بود، رفته و حالا کامل پاک شد.
_با جواب بیا بیرون. به سرت نزنه اگه بخوای گولم بزنی، دخترِ عارف!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_51
در باز شد و پیکرهی بیرنگ و رویش میان درگاه در جای گرفت. هاووش زیر سایهی ابروهای بهم پیوستهاش کمی نگران بود.
_پس کو جواب؟
کرانه بیحال دستی به پیشانی خیسش کشید.
_توی سطل آشغال! اگه مطمئن نیستی بگرد و پیداش کن...
روی یک پا بند نبود و همش یکی توی سرش پاتک میزد. یکی که دلش میخواست خفه شود. لبجنباند و با جانی فرو ریخته گفت:
_فقط هفده سالمه! فقط!
زیادی بچه بود برای مادر شدن! حس آوارگی داشت. آوارگی با بچهای که سر و تهاش نا معلوم بود.
همان لحظه پرستار بخش آزمایشگاه، از داخل اتاق بیرون آمده و صدا کرد:
_آقای جهانشاه؟
کرانه انگار مرد. فامیلی هاووش را نمیدانست! تنش روی ویبره رفت و دید که هاووش جواب پرستار را داد، روح از کالبدش پر کشید.
واگویه کنان لب زد:
_جهانشاه؟
مردی که ماهها با کابوس پیدا شدنش سر کرده بود، حالا درست رو به روی او قرار داشت!
طلبکاری که مبلغ کلانی به او بدهکار بود.
_پدر شما به مبلغ پنجمیلیارد تومان، به آقای جهانشاه بدهکار هستند خانوم، اما هیچ شکایتی هنوز از طرف ازشون ثبت نشده.
خندید. از شدت فشار و شک های پی در پی که بهش وارد میشد.
_کلاهاتو بنداز پس معرکه کران! توی هفده سالگیات حاملهای! اونم از مردی که دوبرابرت سن داره و الخصوص طلبکارته!
پرستار بعد زدن حرفش رفت و این هاووش بود که با نیشخند مقابلش قرار گرفت و تهدید کرد:
_دعا کن بچه! دعا کن اون نطفهی توی شکمت از من باشه که اگه نباشه جهنم رو توی همسن دنیا برات میسازم و کاری میکنم که اون بابای حرومزادهات که پیدات کرد، دیگه نشناستت!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
در باز شد و پیکرهی بیرنگ و رویش میان درگاه در جای گرفت. هاووش زیر سایهی ابروهای بهم پیوستهاش کمی نگران بود.
_پس کو جواب؟
کرانه بیحال دستی به پیشانی خیسش کشید.
_توی سطل آشغال! اگه مطمئن نیستی بگرد و پیداش کن...
روی یک پا بند نبود و همش یکی توی سرش پاتک میزد. یکی که دلش میخواست خفه شود. لبجنباند و با جانی فرو ریخته گفت:
_فقط هفده سالمه! فقط!
زیادی بچه بود برای مادر شدن! حس آوارگی داشت. آوارگی با بچهای که سر و تهاش نا معلوم بود.
همان لحظه پرستار بخش آزمایشگاه، از داخل اتاق بیرون آمده و صدا کرد:
_آقای جهانشاه؟
کرانه انگار مرد. فامیلی هاووش را نمیدانست! تنش روی ویبره رفت و دید که هاووش جواب پرستار را داد، روح از کالبدش پر کشید.
واگویه کنان لب زد:
_جهانشاه؟
مردی که ماهها با کابوس پیدا شدنش سر کرده بود، حالا درست رو به روی او قرار داشت!
طلبکاری که مبلغ کلانی به او بدهکار بود.
_پدر شما به مبلغ پنجمیلیارد تومان، به آقای جهانشاه بدهکار هستند خانوم، اما هیچ شکایتی هنوز از طرف ازشون ثبت نشده.
خندید. از شدت فشار و شک های پی در پی که بهش وارد میشد.
_کلاهاتو بنداز پس معرکه کران! توی هفده سالگیات حاملهای! اونم از مردی که دوبرابرت سن داره و الخصوص طلبکارته!
پرستار بعد زدن حرفش رفت و این هاووش بود که با نیشخند مقابلش قرار گرفت و تهدید کرد:
_دعا کن بچه! دعا کن اون نطفهی توی شکمت از من باشه که اگه نباشه جهنم رو توی همسن دنیا برات میسازم و کاری میکنم که اون بابای حرومزادهات که پیدات کرد، دیگه نشناستت!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_52
هاووش با دودلی وارد اتاق شد و جواب آزمایش را به دست گرفت.
حسش قابل اسم گذاری نبود. با خودش که تعارف نداشت. داشتن یک بچه آن هم زنی که تنها همخوابهی یک شبهاش بود، را نمیخواست و از طرفی پای غرور کاذبش به میان بود که حتماً پدر آن بچه او باشد!
پدر بچهای که اولین رابطهی مادرش با او بود!
جواب آزمایش میان انگشتانش بود و قدرت دیدنش را نداشت.
_جواب آزمایش مشخص هست جناب. پدر جنین خودِ شما هستید!
آن شب در ذهنش جان گرفت. هشدار داده بود و کرانه نابلدانه از باد برده بود حرفش را.
_واقعاً؟
_بله، جواب همین رو نشون میده، خودتون هم میتونید چک کنید.
به حرف پرستار. پوزخند زد. چک میکرد؟ همه چیز در یک روز اتفاق افتاده بود.
پیدا کردن دختر فضلی که همخوابه یکشبه و حال مادر بچهاش از آب در آمد!
_نیازی نیست.
کرانه روی صندلی نشسته و از شدت استرس پا تکان میداد.
از جواب آزمایش مطمئن بودم اما چیزی که آزارش میداد هویت هاووش بود. جهانشاهی که هنوز نتوانسته بود هضم کند.
_اگه پیدات نمیکردم، قرار نبود بفهمم بچهام رو حاملهای نه؟
سر کرانه بالا آمد. قیرسیاه چشمان هاووش را میدید و زبان فرو بسته بود تا حرف نزند.
_حاملهای! اون هم از من! بابات میدونه؟
حالت چهرهاش که عوض شد کرانه لحظهای ترسید. آن چشمهای کینهتوز و لبهایی که میخندید عجیب تناقض داشتند.
_میدونه که با کسی که ازش اخاذی میکرد، خوابیدی؟
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
هاووش با دودلی وارد اتاق شد و جواب آزمایش را به دست گرفت.
حسش قابل اسم گذاری نبود. با خودش که تعارف نداشت. داشتن یک بچه آن هم زنی که تنها همخوابهی یک شبهاش بود، را نمیخواست و از طرفی پای غرور کاذبش به میان بود که حتماً پدر آن بچه او باشد!
پدر بچهای که اولین رابطهی مادرش با او بود!
جواب آزمایش میان انگشتانش بود و قدرت دیدنش را نداشت.
_جواب آزمایش مشخص هست جناب. پدر جنین خودِ شما هستید!
آن شب در ذهنش جان گرفت. هشدار داده بود و کرانه نابلدانه از باد برده بود حرفش را.
_واقعاً؟
_بله، جواب همین رو نشون میده، خودتون هم میتونید چک کنید.
به حرف پرستار. پوزخند زد. چک میکرد؟ همه چیز در یک روز اتفاق افتاده بود.
پیدا کردن دختر فضلی که همخوابه یکشبه و حال مادر بچهاش از آب در آمد!
_نیازی نیست.
کرانه روی صندلی نشسته و از شدت استرس پا تکان میداد.
از جواب آزمایش مطمئن بودم اما چیزی که آزارش میداد هویت هاووش بود. جهانشاهی که هنوز نتوانسته بود هضم کند.
_اگه پیدات نمیکردم، قرار نبود بفهمم بچهام رو حاملهای نه؟
سر کرانه بالا آمد. قیرسیاه چشمان هاووش را میدید و زبان فرو بسته بود تا حرف نزند.
_حاملهای! اون هم از من! بابات میدونه؟
حالت چهرهاش که عوض شد کرانه لحظهای ترسید. آن چشمهای کینهتوز و لبهایی که میخندید عجیب تناقض داشتند.
_میدونه که با کسی که ازش اخاذی میکرد، خوابیدی؟
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_53
رگ گردنش داشت برآمده میشد و کرانه با تنی لرزان به صندلی فلزی بیمارستان چسبید.
_مرتیکهی عوضی خوب بلد بود باج بگیره، الان کجاست هان؟ کجاست که بیاد با دو سه تا تهدید، جیبم رو تیغ بزنه؟
بدجور عصبی بود. طوری که با خبر پدر شدن مجدد هم چیزی از یادش نرفته بود.
کرانه توی خودش جمع شده و با صدای آرامی زمزمه کرد:
_مرده!
هاووش انگار نشنید که با حرص و غضب پرسید:
_چی گفتی بچه؟ کجاست بابات هان؟ بگو تا نزدم توی دهنت! فکر کردی برام مهمه که تولهام توی شکمته؟ گفته بودم که از هرزهها بچه نمیخوام!
کرانه سر بالا گرفت و یشمیهای خوشرنگش را به هاووش دوخت.
بدبختیاش تازه شروع شده بود انگار!
_بهشتزهراست. مرده!
اشک از گوشهی چشمش راه گرفت و با مظلومیت زمزمه کرد:
_چندماهه که نیست. با یه تصادف چندماه پیش، هم خودش هم...
هقهق کرد و هاووش ماتش برد. لحظهای توی شک فرو رفت و بعد با اعصبانیت به سمت کرانه آمد و محکم چانهاش را گرفت.
_با من شوخی نکن بچه! اون مردک اجازه مردن رو نداره، نه تا وقتی که تمام دیناش به من رو پرداخت نکرده باشه، نه تا وقتی که مدارکم رو برنگردونده باشه.
دلش یک جواب دیگر میخواست. اینکه بشنود از ترس قایم شده بهتر بود، چون حداقل میدانست که روزی دستش به آن مرد خواهد رسید، اما اینکه زیر خاک باشد ناممکن بود.
_باید باشه که بتونه تاوان پس بده! تاوان تهدید کردن منِ هاووش رو! تاوان تک به تک روزهایی که با زور تهدید پول بالا میکشید.
کرانه فکر کرد منظورش همان پنجمیلیارد است و لب فرو بست. چندماه تمام پنهان نشده بود که حالا با بدبختی بیوفتد به آغوشِ طلبکار پدرش!
_خودش نیست ولی...تو هستی! دختر یکی یدونهاش!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
رگ گردنش داشت برآمده میشد و کرانه با تنی لرزان به صندلی فلزی بیمارستان چسبید.
_مرتیکهی عوضی خوب بلد بود باج بگیره، الان کجاست هان؟ کجاست که بیاد با دو سه تا تهدید، جیبم رو تیغ بزنه؟
بدجور عصبی بود. طوری که با خبر پدر شدن مجدد هم چیزی از یادش نرفته بود.
کرانه توی خودش جمع شده و با صدای آرامی زمزمه کرد:
_مرده!
هاووش انگار نشنید که با حرص و غضب پرسید:
_چی گفتی بچه؟ کجاست بابات هان؟ بگو تا نزدم توی دهنت! فکر کردی برام مهمه که تولهام توی شکمته؟ گفته بودم که از هرزهها بچه نمیخوام!
کرانه سر بالا گرفت و یشمیهای خوشرنگش را به هاووش دوخت.
بدبختیاش تازه شروع شده بود انگار!
_بهشتزهراست. مرده!
اشک از گوشهی چشمش راه گرفت و با مظلومیت زمزمه کرد:
_چندماهه که نیست. با یه تصادف چندماه پیش، هم خودش هم...
هقهق کرد و هاووش ماتش برد. لحظهای توی شک فرو رفت و بعد با اعصبانیت به سمت کرانه آمد و محکم چانهاش را گرفت.
_با من شوخی نکن بچه! اون مردک اجازه مردن رو نداره، نه تا وقتی که تمام دیناش به من رو پرداخت نکرده باشه، نه تا وقتی که مدارکم رو برنگردونده باشه.
دلش یک جواب دیگر میخواست. اینکه بشنود از ترس قایم شده بهتر بود، چون حداقل میدانست که روزی دستش به آن مرد خواهد رسید، اما اینکه زیر خاک باشد ناممکن بود.
_باید باشه که بتونه تاوان پس بده! تاوان تهدید کردن منِ هاووش رو! تاوان تک به تک روزهایی که با زور تهدید پول بالا میکشید.
کرانه فکر کرد منظورش همان پنجمیلیارد است و لب فرو بست. چندماه تمام پنهان نشده بود که حالا با بدبختی بیوفتد به آغوشِ طلبکار پدرش!
_خودش نیست ولی...تو هستی! دختر یکی یدونهاش!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_54
کرانه پر حیرت و با چشمانی وق زده تنها نگاهش کرد.
_جای بابات، چرا تو نباشی که تاوان پس بدی؟ توی این خانواده جز توهم کسی نمونده!
گوشیاش در جیب مدام زنگ میخورد و همین یک رقمه را برای اعصاب خوردی بیشتر، کم داشت.
پوزخندی به حال و احوال کرانه زد. انگار چه هیچ بذر رحمی توی دلش نبود!
_زندههاهستن تا تاوان بدن. ولی مرده باس روحش تو آرامش باشه دیگه؟ تو که نمیخوای نفرین من باشه پشت سر اون بابای مادر به خطات؟
مظلومیت کرانه برایش اصلاً خوب نبود. باطنش را که نمیتوانست گول بزند. در ظاهر خشن و سرد تلقی میکرد، ولی همین حالا قلب خودش بیشتر از کرانه مچاله شده بود.
_چی میخوای؟
کرانه با ترس پرسیده بود. جواب سؤال را خوب میدانست. همان پنج میلیاردی که قادر به پرداختش نبود!
هاووش کمی کمر خم کرد تا رخ به رخ کرانه قرار بگیرد.
_میتونی چیزی که میخوام رو بهم بدی؟
از این سؤال جا خورد. هیچ چیزی نداشت و جواب این سؤال مشخص بود که لب جنباند.
_نه!
_پس زیپ دهنت رو بکش بچه. ویراژ دادن روی اعصاب من حدی داره که اگه به حدش برسه، بدجور آتیشیام میکنی!
_من میخوام برم. بذار برم، لطفاً!
خواهش و التماس توی چشمهایش موج میزد که هاووش بیآنکه حالت چهرهاش تغییر کند، روی برگرداند.
_چرا؟ چرا باید بذارم که بری؟ نکنه فکر کردی حالا که یهشب زیرخوابم بودی و اَد همون شب ازم حامله شدی، خوشم اومده ازت که بیسود ولت کنم؟
دستش جلو رفت که کرانه با ترس پلک بست. فکر میکرد قرار است آن دست روی گونهاش فرود بیاید که برعکس طرهای از موهایش را به میان دست گرفت.
_من آدمای پرسود رو رها نمیکنم. تو قراره تمام ضرر و زیانی که اون عوضی زد رو جبران کنی!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
کرانه پر حیرت و با چشمانی وق زده تنها نگاهش کرد.
_جای بابات، چرا تو نباشی که تاوان پس بدی؟ توی این خانواده جز توهم کسی نمونده!
گوشیاش در جیب مدام زنگ میخورد و همین یک رقمه را برای اعصاب خوردی بیشتر، کم داشت.
پوزخندی به حال و احوال کرانه زد. انگار چه هیچ بذر رحمی توی دلش نبود!
_زندههاهستن تا تاوان بدن. ولی مرده باس روحش تو آرامش باشه دیگه؟ تو که نمیخوای نفرین من باشه پشت سر اون بابای مادر به خطات؟
مظلومیت کرانه برایش اصلاً خوب نبود. باطنش را که نمیتوانست گول بزند. در ظاهر خشن و سرد تلقی میکرد، ولی همین حالا قلب خودش بیشتر از کرانه مچاله شده بود.
_چی میخوای؟
کرانه با ترس پرسیده بود. جواب سؤال را خوب میدانست. همان پنج میلیاردی که قادر به پرداختش نبود!
هاووش کمی کمر خم کرد تا رخ به رخ کرانه قرار بگیرد.
_میتونی چیزی که میخوام رو بهم بدی؟
از این سؤال جا خورد. هیچ چیزی نداشت و جواب این سؤال مشخص بود که لب جنباند.
_نه!
_پس زیپ دهنت رو بکش بچه. ویراژ دادن روی اعصاب من حدی داره که اگه به حدش برسه، بدجور آتیشیام میکنی!
_من میخوام برم. بذار برم، لطفاً!
خواهش و التماس توی چشمهایش موج میزد که هاووش بیآنکه حالت چهرهاش تغییر کند، روی برگرداند.
_چرا؟ چرا باید بذارم که بری؟ نکنه فکر کردی حالا که یهشب زیرخوابم بودی و اَد همون شب ازم حامله شدی، خوشم اومده ازت که بیسود ولت کنم؟
دستش جلو رفت که کرانه با ترس پلک بست. فکر میکرد قرار است آن دست روی گونهاش فرود بیاید که برعکس طرهای از موهایش را به میان دست گرفت.
_من آدمای پرسود رو رها نمیکنم. تو قراره تمام ضرر و زیانی که اون عوضی زد رو جبران کنی!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_55
_از یه دختر هفده ساله، چه کاری بر میاد که اجازهی رفتن ندارم؟ لطفاً! خواهش میکنم بذار برم. دردِ تو از بابامه نه من. من چیزی ندارم که بخوای ازم بگیری، جز زندگیام!
هاووش با لذت ابرو بالا انداخت. عاشق چنین بحثهایی بود که طرف مقابل کم نیاورد.
_دردم با بابات شروع شد اما! متأسفانه قرار نیست باشه که با خودش تموم بشه! چرا با تو تمومش نکنم؟ به هرحال که توهم جزئی از اونی!
کمر صاف کرد. دست داخل جیب فرو برده و نگاه مستقیماش دوخته شد به تابلوی اطلاعات بیمارستان.
_تنها راه نجاتت برگردوندن تمام ضررهاییه که پدرت باعثش شد! اگه برشون گردونی، آزادی که هر قبرستونی که دلت میخواد بری.
جهت کفشهایش عوض شده و حتیٰ فرصت فکر کردن را هم به کرانه نداد.
_خونه ی من میمونی. درست جلوی هردو چشمهام! به فضلی اعتماد نداشتم، به دخترش هم اصلاً ندارم. پس حواست رو چهارچشمی باز کن.
_من خودم خونه دارم. لطفاً بذار همونجا بمونم!
سرتق و تخس شده بود. انگار چه نه انگار دوبرابر سنِ دختر روبه رویش را داشت.
_حرفم دوتا نمیشه بچه جون. ادامه بدی، تهش میفرستمت زیر زمین خونهام، تا با سوسک و موشهاش مهمونی بگیری.
کرانه پر تردید بلند شد و توجه هاووش از گوشهی چشم به او جلب شد.
_چرا باید اونجایی که...تو میگی بمونم؟
_چون بچهی من رو حمل میکنی! با خودت تکرار کن، هرروز و هر لحظه از روزگارت دیکتهاش کن، تا یادت نره!
از سر ناچاری کمی مکث کرده و حس میکرد هر لحظه ایست قلبی میگیرد که لبجنباند و آنچه را که نباید به زبان آورد:
_میخوام سقط کنم!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
_از یه دختر هفده ساله، چه کاری بر میاد که اجازهی رفتن ندارم؟ لطفاً! خواهش میکنم بذار برم. دردِ تو از بابامه نه من. من چیزی ندارم که بخوای ازم بگیری، جز زندگیام!
هاووش با لذت ابرو بالا انداخت. عاشق چنین بحثهایی بود که طرف مقابل کم نیاورد.
_دردم با بابات شروع شد اما! متأسفانه قرار نیست باشه که با خودش تموم بشه! چرا با تو تمومش نکنم؟ به هرحال که توهم جزئی از اونی!
کمر صاف کرد. دست داخل جیب فرو برده و نگاه مستقیماش دوخته شد به تابلوی اطلاعات بیمارستان.
_تنها راه نجاتت برگردوندن تمام ضررهاییه که پدرت باعثش شد! اگه برشون گردونی، آزادی که هر قبرستونی که دلت میخواد بری.
جهت کفشهایش عوض شده و حتیٰ فرصت فکر کردن را هم به کرانه نداد.
_خونه ی من میمونی. درست جلوی هردو چشمهام! به فضلی اعتماد نداشتم، به دخترش هم اصلاً ندارم. پس حواست رو چهارچشمی باز کن.
_من خودم خونه دارم. لطفاً بذار همونجا بمونم!
سرتق و تخس شده بود. انگار چه نه انگار دوبرابر سنِ دختر روبه رویش را داشت.
_حرفم دوتا نمیشه بچه جون. ادامه بدی، تهش میفرستمت زیر زمین خونهام، تا با سوسک و موشهاش مهمونی بگیری.
کرانه پر تردید بلند شد و توجه هاووش از گوشهی چشم به او جلب شد.
_چرا باید اونجایی که...تو میگی بمونم؟
_چون بچهی من رو حمل میکنی! با خودت تکرار کن، هرروز و هر لحظه از روزگارت دیکتهاش کن، تا یادت نره!
از سر ناچاری کمی مکث کرده و حس میکرد هر لحظه ایست قلبی میگیرد که لبجنباند و آنچه را که نباید به زبان آورد:
_میخوام سقط کنم!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_56
سر هاووش جوری برنده به سمتش چرخید که صدای پیچ و مهرههای گردنش در آمد.
_چه گوهی خوردی تو؟ سقط کنی؟!
میخندد و خندههایش رعشهای تند به جان کرانه میاندازد. سر تکان داده و با لبی کج شده و حالتی ترسناکگونه میگوید:
_بچهی منو؟
کرانه داشت پس میافتاد.
_تو کی هستی که بخوای بچهی من رو سقط کنی؟ یه جهانشاه رو!
از حرفی که زد، پشیمان نبود. بچه بود و روزگار بچه باید به بچگی تلف میشد نه به بزرگ کردن یک بچهی دیگر!
_من...من نمیخوام که....بچه رو به دنیا بیارم!
دست هاووش بالا رفت. میخواست توی دهانش بکوبد که با دیدن آن یشمیهای خیس، دلش از مظلومیت دختر به رعشه در آمده و دستش میان زمین و آسمان خشک شد.
_بِبُر! صدات نیاد بچه که همینجا، وسط هر کس و ناکسی میزنم تو دهنت. حیف، حیف که هم بچهای هم حامله، وگرنه...
وگرنه آخر توی گلویش ماند. قبلاً اینگونه صحبت نمیکرد و همین بود که آزارش میداد.
_با من میای، تو خونهی من و کنار من میمونی تا هر وقتی که اون بچه به دنیا بیاد.
جای حرفی باقی نگذاشته و با گرفتن بازوی کرانه او را به نرمی به جلو کشید.
سر پایبن برده و درست، کنار لالهی گوشش پچپچک کرد.
_از گزافه گویی خوشم نمیاد، دخترِ عارف!
بلافاصله خودش را عقب کشید و جلوتر از کرانه رفت.
کرانه ماند و قدرتی که از پاهایش ربوده شد.
اول و آخرش مجبور بود که کوتاه بیاید. همهچیز تغییر کرده بود و حال از پرنسس خانهی پدری، شده بو حرفشنوی طابکارِ پدرش!
طلبکاری که جز آن شب ندیده و نمیشناختش. طلبکاری که ادعای بیشتری از طلبش داشت.
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
سر هاووش جوری برنده به سمتش چرخید که صدای پیچ و مهرههای گردنش در آمد.
_چه گوهی خوردی تو؟ سقط کنی؟!
میخندد و خندههایش رعشهای تند به جان کرانه میاندازد. سر تکان داده و با لبی کج شده و حالتی ترسناکگونه میگوید:
_بچهی منو؟
کرانه داشت پس میافتاد.
_تو کی هستی که بخوای بچهی من رو سقط کنی؟ یه جهانشاه رو!
از حرفی که زد، پشیمان نبود. بچه بود و روزگار بچه باید به بچگی تلف میشد نه به بزرگ کردن یک بچهی دیگر!
_من...من نمیخوام که....بچه رو به دنیا بیارم!
دست هاووش بالا رفت. میخواست توی دهانش بکوبد که با دیدن آن یشمیهای خیس، دلش از مظلومیت دختر به رعشه در آمده و دستش میان زمین و آسمان خشک شد.
_بِبُر! صدات نیاد بچه که همینجا، وسط هر کس و ناکسی میزنم تو دهنت. حیف، حیف که هم بچهای هم حامله، وگرنه...
وگرنه آخر توی گلویش ماند. قبلاً اینگونه صحبت نمیکرد و همین بود که آزارش میداد.
_با من میای، تو خونهی من و کنار من میمونی تا هر وقتی که اون بچه به دنیا بیاد.
جای حرفی باقی نگذاشته و با گرفتن بازوی کرانه او را به نرمی به جلو کشید.
سر پایبن برده و درست، کنار لالهی گوشش پچپچک کرد.
_از گزافه گویی خوشم نمیاد، دخترِ عارف!
بلافاصله خودش را عقب کشید و جلوتر از کرانه رفت.
کرانه ماند و قدرتی که از پاهایش ربوده شد.
اول و آخرش مجبور بود که کوتاه بیاید. همهچیز تغییر کرده بود و حال از پرنسس خانهی پدری، شده بو حرفشنوی طابکارِ پدرش!
طلبکاری که جز آن شب ندیده و نمیشناختش. طلبکاری که ادعای بیشتری از طلبش داشت.
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_57
پشت سر هاووش واردِ خانه شد. ویلایی دوبلکس که تنها چیزی که همان اول نظرش را جلب کرد، لوستر عثمانی که نمیشد نگاه ازش گرفت.
هاووش روی پلهها گردن چرخاند و نگاهی گذرا به اویی که محو لوستر شده بود انداخت.
_میخوای تا غروب عینهو ماست، اونجا بهایستی؟
کرانه به خودش آمده و با چرخاندن سرش، سریع راه پلهها را در پیش گرفت.
_قانون این خونه قانونِ منه! گوهرخاتون مسئول اینجاست، هرچند تا چند هفتهای مرخصیه. به محض برگشتن آداب موندن تو این خونه رو بهت یاد میده.
هر کلمهای که میشنید، حیرت زدهترش میکرد. قانون و مقررات خانه؟!
ناخوداگاه زیر لب، زمزمه کرد:
_مگه کاخ آبیه؟
_کاخ آبی نیست، اما قانون داره! نمیخوام اینجا شکل طویله بگیره.
آرام حرف زده بود. به حدی که خودش هم شک کرد که زمزمه کرده یا نه و اینکه هاووش جوابش را داد متعجبترش کرد.
_ولی مهمتر از هرچیزی...
روی پلهی آخر پا گذاشته و آن یکی پایش هنوز یک پله پایینتر قرار داشت.
با دست اشارهای به در سرمهای رنگ تیره زده و گفت:
_رفتن به اون اتاق، به هیچ وجه نمیخوام که پات به اون اتاق باز بشه، که اگه بشه، آخر و عاقبتش گردن خودت!
کنجکاوی کرانه با این حرفها بیشتر بر انگیخت. اینکه چه داخل آن اتاق بود که هاووش رویش تأکید میکرد، کنجکاوش میشد.
_پس حدت رو بدون. دلم نمیخواد دومرتبه تکرارش کنم.
گفت و به سمت اتاق خوابش پیش رفت. کرانه هاج و واج مانده، پلهها را پشت سر گذاشته و میان سالن بالا ماند.
_مهمون آقا، شمایی؟
چرخید و زنی نسبتاً میانسال به چشمش خورد. حرفی نزده بود که زن مجدد به حرف آمد.
_آقا گفتن اتاق خالی برای موندن نیست، اتاق خودشون بمونید.
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
پشت سر هاووش واردِ خانه شد. ویلایی دوبلکس که تنها چیزی که همان اول نظرش را جلب کرد، لوستر عثمانی که نمیشد نگاه ازش گرفت.
هاووش روی پلهها گردن چرخاند و نگاهی گذرا به اویی که محو لوستر شده بود انداخت.
_میخوای تا غروب عینهو ماست، اونجا بهایستی؟
کرانه به خودش آمده و با چرخاندن سرش، سریع راه پلهها را در پیش گرفت.
_قانون این خونه قانونِ منه! گوهرخاتون مسئول اینجاست، هرچند تا چند هفتهای مرخصیه. به محض برگشتن آداب موندن تو این خونه رو بهت یاد میده.
هر کلمهای که میشنید، حیرت زدهترش میکرد. قانون و مقررات خانه؟!
ناخوداگاه زیر لب، زمزمه کرد:
_مگه کاخ آبیه؟
_کاخ آبی نیست، اما قانون داره! نمیخوام اینجا شکل طویله بگیره.
آرام حرف زده بود. به حدی که خودش هم شک کرد که زمزمه کرده یا نه و اینکه هاووش جوابش را داد متعجبترش کرد.
_ولی مهمتر از هرچیزی...
روی پلهی آخر پا گذاشته و آن یکی پایش هنوز یک پله پایینتر قرار داشت.
با دست اشارهای به در سرمهای رنگ تیره زده و گفت:
_رفتن به اون اتاق، به هیچ وجه نمیخوام که پات به اون اتاق باز بشه، که اگه بشه، آخر و عاقبتش گردن خودت!
کنجکاوی کرانه با این حرفها بیشتر بر انگیخت. اینکه چه داخل آن اتاق بود که هاووش رویش تأکید میکرد، کنجکاوش میشد.
_پس حدت رو بدون. دلم نمیخواد دومرتبه تکرارش کنم.
گفت و به سمت اتاق خوابش پیش رفت. کرانه هاج و واج مانده، پلهها را پشت سر گذاشته و میان سالن بالا ماند.
_مهمون آقا، شمایی؟
چرخید و زنی نسبتاً میانسال به چشمش خورد. حرفی نزده بود که زن مجدد به حرف آمد.
_آقا گفتن اتاق خالی برای موندن نیست، اتاق خودشون بمونید.
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_58
با گیجی سر جنباند و انگار که متوجه حرفش ثریا نشده بود.
_کجا بمونم؟
ثریا با دید خوبی نگاهش نکرد. کرانه زود ته آن نگاه معنادار و سرد را گرفت و به روی خودش نیاورد.
باید به این رفتارها عادت میکرد و خودش را وفق میداد.
_اتاق خودشون! تأکید کردن که حتماً برسد اونجا.
صدای تهدید آمیز هاووش همزمان توی سرش اِکو شد و ثریا برگشت، تا برود.
حق دخالت نداشت و همین هم آزارش میداد.
کرانه سردرگم و ولمعطل وسط سالن طبقهی بالا چرخ میخورد.
لج کرده و نمیخواست که به این زودی، حرفهای هاووش را گوش دهد.
_میخوام برم.
_جایی رو هم داری مگه؟
صدای پر از تمسخر و استهزا آمیز هاووش بدجور به پرش زد. با خودش حرف میزد و انتظار نداشت که دقیقاً همان لحظه کسی از غیب رسیده و حرفش را بشنود.
_کَری دخترجون؟ مگه چیزی هم مونده از اموال بیکران پدرت که میخوای بری؟
کرانه با تعلل برگشت. دیدش. درست در رأس نگاهش قرار گرفته بود. با گرمکن طوسی رنگ به دیوار تکیه داده و دست به کمر و با لبخندی کج، سر تا پای کرانه را آنالیز میکرد.
_خونهاش و ماشینهاش مصادرهی بانکه. حسابهای بانکیاش هم بلوکه شده، هرچند قبل اون هم یک دونه شپش هم توی جیبش نداشت.
کرانه تعجب کرد. اینها را به این دقت، هم خودش نمیدانست چه برسد به فرد دیگری.
_چیه؟ نمیدونستی؟ دختر تو چقدر پخمهای که حتیٰ منو نشناختی! جیب پر کن پدرت، باید خیلی برات مطرح از آب در میومد. ناامید شدم.
_جیب پر کن؟ فقط بخاطر یک بار قرض؟
هاووش لبخندش را کش داد و ژستش را بهم نزد.
_تو چی میدونی پرنسس؟
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
با گیجی سر جنباند و انگار که متوجه حرفش ثریا نشده بود.
_کجا بمونم؟
ثریا با دید خوبی نگاهش نکرد. کرانه زود ته آن نگاه معنادار و سرد را گرفت و به روی خودش نیاورد.
باید به این رفتارها عادت میکرد و خودش را وفق میداد.
_اتاق خودشون! تأکید کردن که حتماً برسد اونجا.
صدای تهدید آمیز هاووش همزمان توی سرش اِکو شد و ثریا برگشت، تا برود.
حق دخالت نداشت و همین هم آزارش میداد.
کرانه سردرگم و ولمعطل وسط سالن طبقهی بالا چرخ میخورد.
لج کرده و نمیخواست که به این زودی، حرفهای هاووش را گوش دهد.
_میخوام برم.
_جایی رو هم داری مگه؟
صدای پر از تمسخر و استهزا آمیز هاووش بدجور به پرش زد. با خودش حرف میزد و انتظار نداشت که دقیقاً همان لحظه کسی از غیب رسیده و حرفش را بشنود.
_کَری دخترجون؟ مگه چیزی هم مونده از اموال بیکران پدرت که میخوای بری؟
کرانه با تعلل برگشت. دیدش. درست در رأس نگاهش قرار گرفته بود. با گرمکن طوسی رنگ به دیوار تکیه داده و دست به کمر و با لبخندی کج، سر تا پای کرانه را آنالیز میکرد.
_خونهاش و ماشینهاش مصادرهی بانکه. حسابهای بانکیاش هم بلوکه شده، هرچند قبل اون هم یک دونه شپش هم توی جیبش نداشت.
کرانه تعجب کرد. اینها را به این دقت، هم خودش نمیدانست چه برسد به فرد دیگری.
_چیه؟ نمیدونستی؟ دختر تو چقدر پخمهای که حتیٰ منو نشناختی! جیب پر کن پدرت، باید خیلی برات مطرح از آب در میومد. ناامید شدم.
_جیب پر کن؟ فقط بخاطر یک بار قرض؟
هاووش لبخندش را کش داد و ژستش را بهم نزد.
_تو چی میدونی پرنسس؟
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_59
تکیهاش را از دیوار گرفته و هر قدمش را پر صلابت بر میداشت.
_جز خرج کردن پول تو جیبی و بیرون رفتنت با دوستای هم سن و سالت، مگه چیزی هم میدونی؟ عارف یعنی پدر عزیزت بیشتر از یک بار قرض به من بدهکاره.
_نیست. بابام به هیچکی هیچ چیز بدهکار نیست! فکر کردی چون نیستش، چون مرده و زیر خاکه، میتونی گولم بزنی که هنیشه بهش پول میدادی؟
هاووش داشت نزدیکش میشد. به حدی که کرانه با هر قدمش عقبتر میرفت.
از این مرد میترسید؛ اما جلوی زبانش را هم نمیتوانست بگیرد. یکی از افتخارت دوستیاش با ستاره همین سر و زباندار شدن بود.
_یه نگاه به دور و برت بنداز دختر جون. به نظرت چه کسی قصد گول زدن اون یکی رو داره؟
دوبلکسی که پر بود از اجناس قیمتی و ارزش مند! طوری که اگر با برداشتن یک قدم اشتباه، به گلدانی میخورد، تمام زندگیاش را پای آن یک گلدان بایستی یک شبه بوسیده و کنار گذاشت.
_ پدرت رو چی دیدی؟ کسی که از توی تخم مرغ شانسی پول پیدا میکنه؟ برات سؤال نبود چه هربار که شکست میخوره و ورشکست میشه، چطور درست بعدش سراپا میشه؟ برات سؤال نشد که اون پولا رو از کدوم جهنم درهای میاره؟
کرانه با حرفهای هاووش کیش و مات شد. او حتیٰ کار پدرش را هم نمیدانست. تازه شناخته بودنش انگار. قبل از اینکه اعضای بدن قاچاق کند، رفیق زیادی داشت!
هاووش باز هم چند قدم اضافه کرده و فاصله را نزدیکتر کرد.
_میدونی کارِ پدرت چی بود، دختر جون؟
با جدیت پرسید و کرانه هم با جدیت جواب داد.
_تاجر...
خندهی هاووش برایش تو دهنی تلقی شد.
_از کی تا به حال، اخاذی تبدیل شده به تاجری؟!
تکیهاش را از دیوار گرفته و هر قدمش را پر صلابت بر میداشت.
_جز خرج کردن پول تو جیبی و بیرون رفتنت با دوستای هم سن و سالت، مگه چیزی هم میدونی؟ عارف یعنی پدر عزیزت بیشتر از یک بار قرض به من بدهکاره.
_نیست. بابام به هیچکی هیچ چیز بدهکار نیست! فکر کردی چون نیستش، چون مرده و زیر خاکه، میتونی گولم بزنی که هنیشه بهش پول میدادی؟
هاووش داشت نزدیکش میشد. به حدی که کرانه با هر قدمش عقبتر میرفت.
از این مرد میترسید؛ اما جلوی زبانش را هم نمیتوانست بگیرد. یکی از افتخارت دوستیاش با ستاره همین سر و زباندار شدن بود.
_یه نگاه به دور و برت بنداز دختر جون. به نظرت چه کسی قصد گول زدن اون یکی رو داره؟
دوبلکسی که پر بود از اجناس قیمتی و ارزش مند! طوری که اگر با برداشتن یک قدم اشتباه، به گلدانی میخورد، تمام زندگیاش را پای آن یک گلدان بایستی یک شبه بوسیده و کنار گذاشت.
_ پدرت رو چی دیدی؟ کسی که از توی تخم مرغ شانسی پول پیدا میکنه؟ برات سؤال نبود چه هربار که شکست میخوره و ورشکست میشه، چطور درست بعدش سراپا میشه؟ برات سؤال نشد که اون پولا رو از کدوم جهنم درهای میاره؟
کرانه با حرفهای هاووش کیش و مات شد. او حتیٰ کار پدرش را هم نمیدانست. تازه شناخته بودنش انگار. قبل از اینکه اعضای بدن قاچاق کند، رفیق زیادی داشت!
هاووش باز هم چند قدم اضافه کرده و فاصله را نزدیکتر کرد.
_میدونی کارِ پدرت چی بود، دختر جون؟
با جدیت پرسید و کرانه هم با جدیت جواب داد.
_تاجر...
خندهی هاووش برایش تو دهنی تلقی شد.
_از کی تا به حال، اخاذی تبدیل شده به تاجری؟!
#پارت_60
برای کرانه سخت بود که چنین چیزی را به خودش بقبولاند.
_بابای من اهل اخاذی نیست. هیچوقت همچین کاری نمیکنه!
_زیادی به بابات مطمئنی دختر. جیب خالیاش رو خوب بلد بود با دو سه تا تهدید، تا خر خره پر کنه.
سیگاری آتش زده و با رد کردن کرانه، به روی یکی از کاناپههایی که در نشیمنِ طبقهی بالا بود، نشست.
پا روی پا انداخت و با حرص پُک زد.
_قرار بود تاوان پس بگیرم ازش. اگه زنده بود هزار بار خودم میکشتمش. شانس آورد که قبل از من یکی دیگه دهنش رو سرویس کرده!
کرانه با سستی جلو رفته و رو به روی هاووش نشست. این حرفها در باورش نمیگنجید و خودش را به آن راه میزد. نمیخواست بتی که از پدرش ساخته بود، فروبریزد.
_با چی اخاذی میکرد؟
چیزی درونش میگفت که دروغ است و چرا باور کرده! بهم ریختن باورها برای هر آدمی سخت بود.
_یه سری مدارک که آدمام چندماهه در به در پیدا کردنشن!
دود سیگار را بیرون داده و با سردی تن لرزانش به کرانه نگاه میکرد.
شباهتی بین این دختر و عارفِ فضلی نمیدید.
_شاید بدونی کجا گذاشتتشون. اگه اون مدارک رو پیدا کنی، بیشرط و شروط آزادی که هرجا بذی؛ اما...
بوی گس سیگار که توی بینیاش پیچید، هجوم اسید معدهاش را حس کرد ولی به روی خود نیاورد.
_چه نوع مدارکی؟
_تو نمیخواد کاری به دونستنش داشته باشی بچه. فقط اون مدارک رو پیدا کن. پیدا کردن اون مدارک مثل سند آزادیت میمونه.
یادش نمیآمد که پدرش مدرک مهمی داشته باشد. هرچقدر که به گذشته سر میزد، به جایی نمیرسید.
_در ضمن فعلاً نمیخوام کسی راجع به اون تولهی توی شکمت بدونه.
برای کرانه سخت بود که چنین چیزی را به خودش بقبولاند.
_بابای من اهل اخاذی نیست. هیچوقت همچین کاری نمیکنه!
_زیادی به بابات مطمئنی دختر. جیب خالیاش رو خوب بلد بود با دو سه تا تهدید، تا خر خره پر کنه.
سیگاری آتش زده و با رد کردن کرانه، به روی یکی از کاناپههایی که در نشیمنِ طبقهی بالا بود، نشست.
پا روی پا انداخت و با حرص پُک زد.
_قرار بود تاوان پس بگیرم ازش. اگه زنده بود هزار بار خودم میکشتمش. شانس آورد که قبل از من یکی دیگه دهنش رو سرویس کرده!
کرانه با سستی جلو رفته و رو به روی هاووش نشست. این حرفها در باورش نمیگنجید و خودش را به آن راه میزد. نمیخواست بتی که از پدرش ساخته بود، فروبریزد.
_با چی اخاذی میکرد؟
چیزی درونش میگفت که دروغ است و چرا باور کرده! بهم ریختن باورها برای هر آدمی سخت بود.
_یه سری مدارک که آدمام چندماهه در به در پیدا کردنشن!
دود سیگار را بیرون داده و با سردی تن لرزانش به کرانه نگاه میکرد.
شباهتی بین این دختر و عارفِ فضلی نمیدید.
_شاید بدونی کجا گذاشتتشون. اگه اون مدارک رو پیدا کنی، بیشرط و شروط آزادی که هرجا بذی؛ اما...
بوی گس سیگار که توی بینیاش پیچید، هجوم اسید معدهاش را حس کرد ولی به روی خود نیاورد.
_چه نوع مدارکی؟
_تو نمیخواد کاری به دونستنش داشته باشی بچه. فقط اون مدارک رو پیدا کن. پیدا کردن اون مدارک مثل سند آزادیت میمونه.
یادش نمیآمد که پدرش مدرک مهمی داشته باشد. هرچقدر که به گذشته سر میزد، به جایی نمیرسید.
_در ضمن فعلاً نمیخوام کسی راجع به اون تولهی توی شکمت بدونه.
#پارت_61
پُک آخر را از سیگار گرفته و بعد آن را داخل زیرسیگاری انداخت. فیتیلهاش هنوز روشن بود و بوی تمباکوی سوخته در ریهاش میپیچید.
_نمیخوام کسی متوجه حامله شدنت اون هم وقتی نسبتی باهم نداری بشه. تا زمانی که خطبهی عقد موقت بینمون خونده بشه، سعی کن دهنت چفت و بست داشته باشه.
کلمهی خطبهی عقد موقت، چندین و چندبار توی سرِ کرانه اِکو شد.
توی شک فرو رفته و حس میکرد که اشتباه شنیده است.
_عقد؟
هاووش به آرامی از روی کاناپه بلند شد. مقصدش رفتن کنار کرانه بود.
_دلت رو خوش نکن. موقتاً زنم میشی؛ تا زمانی که اون تولهی توی شکمت به دنیا بیاد. این کار فقط برای بچهامه. بچهای که نمیخوام ننگ حرومزادهگی روی پیشونیش نوشته بشه.
جلوی کرانه ایستاد و دو دستش را حائل دستههای کاناپه کرد. رخ به رخ کرانه مانده بود.
_بعد از اینکه بچهام به دنیا اومد. هر قبرستونی که دلت میخواد برو. فقط نه ماه اینجا میمونی! نهماه و یک روز که بشه خودم میندازمت بیرون. پس زیادی به خودت سختنگیر دخترِ عارف!
یک دستش را از روی دستهی مبل برداشته و به روی شکم کرانه کشید.
_ضامن اینکه کاری به کارت نداشته باشم، سالم به دنیا آوردن این بچهاست. پس سعی کن سالم به دنیا بیاریش تا ضامن جونت بشه.
دستش را پس نکشید و همان را روی قلب تپندهی کرانه گذاشت. قلبی که بیوقفه میزد و قصد بیرون آمدن از آن سینهی کوچک را داشت.
_یادت نره که یه قلب تپندهی دیگه هم مثلِ این توی بطنات میتپه. اگه اون قلب از ضربان بیوفته، ضامنات رو که از دست بدی، اونوقته که جداً باید تاوان کارهایی که اون بابای حرومزادهات انجام داده رو پس بدی!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
پُک آخر را از سیگار گرفته و بعد آن را داخل زیرسیگاری انداخت. فیتیلهاش هنوز روشن بود و بوی تمباکوی سوخته در ریهاش میپیچید.
_نمیخوام کسی متوجه حامله شدنت اون هم وقتی نسبتی باهم نداری بشه. تا زمانی که خطبهی عقد موقت بینمون خونده بشه، سعی کن دهنت چفت و بست داشته باشه.
کلمهی خطبهی عقد موقت، چندین و چندبار توی سرِ کرانه اِکو شد.
توی شک فرو رفته و حس میکرد که اشتباه شنیده است.
_عقد؟
هاووش به آرامی از روی کاناپه بلند شد. مقصدش رفتن کنار کرانه بود.
_دلت رو خوش نکن. موقتاً زنم میشی؛ تا زمانی که اون تولهی توی شکمت به دنیا بیاد. این کار فقط برای بچهامه. بچهای که نمیخوام ننگ حرومزادهگی روی پیشونیش نوشته بشه.
جلوی کرانه ایستاد و دو دستش را حائل دستههای کاناپه کرد. رخ به رخ کرانه مانده بود.
_بعد از اینکه بچهام به دنیا اومد. هر قبرستونی که دلت میخواد برو. فقط نه ماه اینجا میمونی! نهماه و یک روز که بشه خودم میندازمت بیرون. پس زیادی به خودت سختنگیر دخترِ عارف!
یک دستش را از روی دستهی مبل برداشته و به روی شکم کرانه کشید.
_ضامن اینکه کاری به کارت نداشته باشم، سالم به دنیا آوردن این بچهاست. پس سعی کن سالم به دنیا بیاریش تا ضامن جونت بشه.
دستش را پس نکشید و همان را روی قلب تپندهی کرانه گذاشت. قلبی که بیوقفه میزد و قصد بیرون آمدن از آن سینهی کوچک را داشت.
_یادت نره که یه قلب تپندهی دیگه هم مثلِ این توی بطنات میتپه. اگه اون قلب از ضربان بیوفته، ضامنات رو که از دست بدی، اونوقته که جداً باید تاوان کارهایی که اون بابای حرومزادهات انجام داده رو پس بدی!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_62
نفس کرانه رفت و برگشت.
_از احتمال و اگر و مگر حرف نمیزنم دختر. پس خوب مراقب سلامتی بچهام باش!
با برداشتن دستش از روی سینهی کرانه، چند عقب رفت.
_اتاق اضافی نیست. بیبرو برگرد و اما و اگر میتونی توی اتاق خواب من بمونی. از اونجایی که هر چند روز یکبار پام به اونجا باز میشه.
با رفتنش، نفسهای کرانه برگشت. محکم و پشت سر هم نفسنفس زد.
انگار داخل یکی از کابوسهایش گیر افتاده بود. یکی از همان کابوسهایی که اجازهی بیداری را به او نمیداد.
هنوز از بهت آن حرفها بیرون نیامده که لحظهای حس کرد صدایِ گریهی بچه شنید.
فکر میکرد اشتباه شنیده و خیالاتی شده که با تکرار صدا از روی کاناپه بلند شد و با رفتن به سمت اتاقها صدا بالاتر گرفت وحالا واضح شنیده میشد.
طوری که نتواند بگردن توهم بیاندازد. از جلوی یکی از اتاقها که گذشت حس کرد صدا تشدیدتر شد و راهی که رفته بود را برگشته و جلوی همان اتاق ایستاد.
نگاهی به در اتاق انداخت و قبل از اینکه دستش به سمت دستگیرهی در برود صدای هشدار آمیزی توی گوشش پیچید.
«_رفتن به اون اتاق، به هیچ وجه نمیخوام که پات به اون اتاق باز بشه، که اگه بشه، آخر و عاقبتش گردن خودت! »
پشیمان شد و خواست راه آماده را برگردد اما دلش از زجهمورههای بچه، ریش شده و با اطمینان در اتاق را باز کرده و داخل رفت.
با دیدن پسرک کوچکی که توی تختش دست و پا زده و گریه میکرد، سریع جلو رفته و با احتیاط دست زیر بدن کوچکش انداخت.
آرام و پر تمرکز پسرک را در آغوش گرفته و در آغوش کمی تکانش داد اما افاقه نکرد و همچنان بچه جیغ میکشید.
_داری چه غلطی میکنی؟
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
نفس کرانه رفت و برگشت.
_از احتمال و اگر و مگر حرف نمیزنم دختر. پس خوب مراقب سلامتی بچهام باش!
با برداشتن دستش از روی سینهی کرانه، چند عقب رفت.
_اتاق اضافی نیست. بیبرو برگرد و اما و اگر میتونی توی اتاق خواب من بمونی. از اونجایی که هر چند روز یکبار پام به اونجا باز میشه.
با رفتنش، نفسهای کرانه برگشت. محکم و پشت سر هم نفسنفس زد.
انگار داخل یکی از کابوسهایش گیر افتاده بود. یکی از همان کابوسهایی که اجازهی بیداری را به او نمیداد.
هنوز از بهت آن حرفها بیرون نیامده که لحظهای حس کرد صدایِ گریهی بچه شنید.
فکر میکرد اشتباه شنیده و خیالاتی شده که با تکرار صدا از روی کاناپه بلند شد و با رفتن به سمت اتاقها صدا بالاتر گرفت وحالا واضح شنیده میشد.
طوری که نتواند بگردن توهم بیاندازد. از جلوی یکی از اتاقها که گذشت حس کرد صدا تشدیدتر شد و راهی که رفته بود را برگشته و جلوی همان اتاق ایستاد.
نگاهی به در اتاق انداخت و قبل از اینکه دستش به سمت دستگیرهی در برود صدای هشدار آمیزی توی گوشش پیچید.
«_رفتن به اون اتاق، به هیچ وجه نمیخوام که پات به اون اتاق باز بشه، که اگه بشه، آخر و عاقبتش گردن خودت! »
پشیمان شد و خواست راه آماده را برگردد اما دلش از زجهمورههای بچه، ریش شده و با اطمینان در اتاق را باز کرده و داخل رفت.
با دیدن پسرک کوچکی که توی تختش دست و پا زده و گریه میکرد، سریع جلو رفته و با احتیاط دست زیر بدن کوچکش انداخت.
آرام و پر تمرکز پسرک را در آغوش گرفته و در آغوش کمی تکانش داد اما افاقه نکرد و همچنان بچه جیغ میکشید.
_داری چه غلطی میکنی؟
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_63
ترسید ولی سعی کرد آرام باشد و از شدت هول شدگی بچه را زمین نندازد.
هاووش با چشمانی غرق در عتاب نگاهش کرده و هامین را آغوشش گرفت.
هامین بلافاصله با حس آغوش پدرش آرام گرفته و نق زد.
_واضح گفتم که اومدنت به این اتاق ممنوعه! خوب توضیح ندادم با که ملتفت نشدی؟
سر پایین انداخته و آرام خودش را توجیه کرد.
_بچه داشت هلاک میشد از گریه. میخواستم یه ذره هم که شده آرومش کنم. همین.
_لازم نیست. این بچه هم پدر داره هم پرستار. دایه عزیزتر از مادر لازم نداره.
لحن تندِ هاووش توی پرش زده و توی خودش فرو رفت. سر که بالا آورد نگاه کنجکاو و بامزهی پسرکی که به تازگی دیده بود، توجهاش را جلب کرده و بیاختیار لبخندی روز لبش نشاند.
مهر این پسرک همان لحظهای که به آغوش گرفتش توی دلش جا خوش کرده و دوست داشت باز هم ببیندش.
هامین که انگشتهایش را داخل دهان فرو برد و چشم گشاد مرد دل کرانه ضعف رفته و میخواست جلو برود و لپهای تپلش را عمیق ببوسد.
هاووش متوجه شیطنتهای پسرش شده و گرهی کور میان دو اَبروهایش را کمی بازتر کرد.
کرانه چند باری حرفش تا توک زبان آمده و فرو خورد تا اینکه بالاخره حرفش را کامل کرد.
_میشه بغلش کنم؟
نگاهش که به آن دو یشمی ملتمس افتاد، نه گفتن را فراموش کرد. جلوی آن چشمها کم میآورد. بهسان یک گربه، مظلومانه نگاهش میکرد.
هامین را کمی از آغوشش فاصله داد و کرانه برای گرفتنش دست بلند کرد و تقریباً کمرش را گرفته بود که هامین با لجاجت یقهی لباسِ هاووش را گرفته و خودش را به گردنش چسباند.
با این کارش تعادل هاووش بهم ریخته و کرانهای که تقریباً او را در آغوش داشت یکه خورده به سمت جلو سکندری خورد.
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
ترسید ولی سعی کرد آرام باشد و از شدت هول شدگی بچه را زمین نندازد.
هاووش با چشمانی غرق در عتاب نگاهش کرده و هامین را آغوشش گرفت.
هامین بلافاصله با حس آغوش پدرش آرام گرفته و نق زد.
_واضح گفتم که اومدنت به این اتاق ممنوعه! خوب توضیح ندادم با که ملتفت نشدی؟
سر پایین انداخته و آرام خودش را توجیه کرد.
_بچه داشت هلاک میشد از گریه. میخواستم یه ذره هم که شده آرومش کنم. همین.
_لازم نیست. این بچه هم پدر داره هم پرستار. دایه عزیزتر از مادر لازم نداره.
لحن تندِ هاووش توی پرش زده و توی خودش فرو رفت. سر که بالا آورد نگاه کنجکاو و بامزهی پسرکی که به تازگی دیده بود، توجهاش را جلب کرده و بیاختیار لبخندی روز لبش نشاند.
مهر این پسرک همان لحظهای که به آغوش گرفتش توی دلش جا خوش کرده و دوست داشت باز هم ببیندش.
هامین که انگشتهایش را داخل دهان فرو برد و چشم گشاد مرد دل کرانه ضعف رفته و میخواست جلو برود و لپهای تپلش را عمیق ببوسد.
هاووش متوجه شیطنتهای پسرش شده و گرهی کور میان دو اَبروهایش را کمی بازتر کرد.
کرانه چند باری حرفش تا توک زبان آمده و فرو خورد تا اینکه بالاخره حرفش را کامل کرد.
_میشه بغلش کنم؟
نگاهش که به آن دو یشمی ملتمس افتاد، نه گفتن را فراموش کرد. جلوی آن چشمها کم میآورد. بهسان یک گربه، مظلومانه نگاهش میکرد.
هامین را کمی از آغوشش فاصله داد و کرانه برای گرفتنش دست بلند کرد و تقریباً کمرش را گرفته بود که هامین با لجاجت یقهی لباسِ هاووش را گرفته و خودش را به گردنش چسباند.
با این کارش تعادل هاووش بهم ریخته و کرانهای که تقریباً او را در آغوش داشت یکه خورده به سمت جلو سکندری خورد.
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_64
سر کرانه به سینهی هاووش کوبیده شد و هاووش سریع با حلقه کردن یک دست به دور کمر ظریفِ کرانه، تعادلش را حفظ کرد و از افتادنشان جلوگیری کرد.
هنوز توی شک بودند که هامین دستهایش را به دسمت کرانه برد و با انداختن شالش، موهای ابریشمی و زیتونی رنگش را به چنگال گرفته و محکم کشید.
طوری کشید که سرِ کرانه به گز گز افتاده و جیغ زد.
با صدای جیغِ کرانه، هاووش به خودش آمده و هامین قه قه خندید.
_آییی
هاووش سعی کرد بدون کشیدن موهای کرانه، دستهی موی اسیر شده را از دست هامین بیرون بکشد که خندههای از سرِ ذوق هامین بیشتر شد و هاووش از پس مخفی کردن لبخندش بر نیامد
_پدر سوخته چه می خنده!
موهای کرانه را محکم در مشت کوچکش نگه داشته بود و هاووش مچ دستی که از شدت فشار دادن قرمز و سفید شده بود را گرفته و آرام یکی از انگشتهایش را باز کرد.
تمام مدت کرانه به سینهی ستبرش چسبیده و گرمی تنش را حتیٰ از روی لباسهایی که بر تن داشتن هم حس میکرد و دانههای عرق تند تند به روی پیشانیاش مینشست.
میخواست هرچه زودتر مشت هامین را باز کند؛ تا از این نزدیکی وافر تحریک نشده است!
هر بار که هامین از سرِ شیطنت موهای کرانه را میکشید صدای نالههای ظریفش را در میآورد و هاووش خودش را رسماً به آن کوچهی کلیشهای علیچپ میزد.
_زورت زیادی کرده بچه؟ باز کن دستتو.
انگار که با یک فرد بالغ حرف میزد که انتظار جواب هم داشت.
دانه دانهی آن انگشتهای ریزه میزهای که کلاً یک سانت هم نمیشدند را از دور آن دسته از مو باز کرد که کرانه همین که خواست عقب بکشد این بار موهای بلندش به دور دکمههای پیراهن هاووش گره خورد.
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
سر کرانه به سینهی هاووش کوبیده شد و هاووش سریع با حلقه کردن یک دست به دور کمر ظریفِ کرانه، تعادلش را حفظ کرد و از افتادنشان جلوگیری کرد.
هنوز توی شک بودند که هامین دستهایش را به دسمت کرانه برد و با انداختن شالش، موهای ابریشمی و زیتونی رنگش را به چنگال گرفته و محکم کشید.
طوری کشید که سرِ کرانه به گز گز افتاده و جیغ زد.
با صدای جیغِ کرانه، هاووش به خودش آمده و هامین قه قه خندید.
_آییی
هاووش سعی کرد بدون کشیدن موهای کرانه، دستهی موی اسیر شده را از دست هامین بیرون بکشد که خندههای از سرِ ذوق هامین بیشتر شد و هاووش از پس مخفی کردن لبخندش بر نیامد
_پدر سوخته چه می خنده!
موهای کرانه را محکم در مشت کوچکش نگه داشته بود و هاووش مچ دستی که از شدت فشار دادن قرمز و سفید شده بود را گرفته و آرام یکی از انگشتهایش را باز کرد.
تمام مدت کرانه به سینهی ستبرش چسبیده و گرمی تنش را حتیٰ از روی لباسهایی که بر تن داشتن هم حس میکرد و دانههای عرق تند تند به روی پیشانیاش مینشست.
میخواست هرچه زودتر مشت هامین را باز کند؛ تا از این نزدیکی وافر تحریک نشده است!
هر بار که هامین از سرِ شیطنت موهای کرانه را میکشید صدای نالههای ظریفش را در میآورد و هاووش خودش را رسماً به آن کوچهی کلیشهای علیچپ میزد.
_زورت زیادی کرده بچه؟ باز کن دستتو.
انگار که با یک فرد بالغ حرف میزد که انتظار جواب هم داشت.
دانه دانهی آن انگشتهای ریزه میزهای که کلاً یک سانت هم نمیشدند را از دور آن دسته از مو باز کرد که کرانه همین که خواست عقب بکشد این بار موهای بلندش به دور دکمههای پیراهن هاووش گره خورد.
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_65
هامین کودکانه دست میزد و میخندید.
هاووش عصبی شده از وضعیت به وجود آمده و تنی که هر لحظه از شدت فشار داغتر میشد به سطوح آمده و بلند فریاد زد.
_ثریا خانوم!
نگاهی به دخترک انداخت. کلاً تا زیرِ سینهاش بود!
ثریا بلافاصله با شنیدن صدای هاووش به اتاق آمده و با دیدن وضعیت آنها دستی آرام به روی گونهاش کوبید.
_خاک بر سرم. جلوی بچه آقا؟
عصبی بود و با حرف ثریا کلاً به هم ریخت و تشر زد.
_چی جلوی بچه ها؟ بیا این تخم جن رو از دستم بگیر تا خودشو ننداخته زمین!
هامین مدام در آغوشش وول میخورد و شیطنت میکرد. شیطنتهایی که هاووش مدت زیادی از دیدنشان محروم بود.
_جسارتاً آقا، هامینخان و ببرم بیرون شما...
_حرف نزن ثریا!
کرانه از خجالت گونههایش گُر گرفته و به رنگ سرخی انار در آمد.
_چشم آقا چشم. لال شه ثریا.
این را گفت و به تندی به سمت هاووش رفت و هامین را از بغلِ پدرش گرفت. با کنجکاوی گردن کج کرده و مردمک چشمهایش را گشاد کرد که صدای بلند هاووش اجازهی کنجکاوی بیش از حد را نداد.
_برو بیرون ثریا! بچه از خواب بیدار شده گشنهاس. ببرش.
ثریا چشم زیر لبی گفته و هامین به بغل سریع از اتاق بیرون زده و پشت سرش در را هم محکم بست.
از رفتن ثریا که مطمئن شد نگاهش به سوی کرانه چرخید. یک چهارم اندامش را داشت و در باورش نمیگنجید دختری که آن شب، روی تختش جا خوش کرده بود همین دخترکِ یک و چهل سانتی باشد!
_موهات چسب داره؟
کرانه تقلا کرد که موهایش را آزاد کند اما جز درد چیزی نسیبش نشد.
_تکون نخور دختر. از ریشه میکنیاشون الان! آروم بگیر تا آزادت کنم.
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
هامین کودکانه دست میزد و میخندید.
هاووش عصبی شده از وضعیت به وجود آمده و تنی که هر لحظه از شدت فشار داغتر میشد به سطوح آمده و بلند فریاد زد.
_ثریا خانوم!
نگاهی به دخترک انداخت. کلاً تا زیرِ سینهاش بود!
ثریا بلافاصله با شنیدن صدای هاووش به اتاق آمده و با دیدن وضعیت آنها دستی آرام به روی گونهاش کوبید.
_خاک بر سرم. جلوی بچه آقا؟
عصبی بود و با حرف ثریا کلاً به هم ریخت و تشر زد.
_چی جلوی بچه ها؟ بیا این تخم جن رو از دستم بگیر تا خودشو ننداخته زمین!
هامین مدام در آغوشش وول میخورد و شیطنت میکرد. شیطنتهایی که هاووش مدت زیادی از دیدنشان محروم بود.
_جسارتاً آقا، هامینخان و ببرم بیرون شما...
_حرف نزن ثریا!
کرانه از خجالت گونههایش گُر گرفته و به رنگ سرخی انار در آمد.
_چشم آقا چشم. لال شه ثریا.
این را گفت و به تندی به سمت هاووش رفت و هامین را از بغلِ پدرش گرفت. با کنجکاوی گردن کج کرده و مردمک چشمهایش را گشاد کرد که صدای بلند هاووش اجازهی کنجکاوی بیش از حد را نداد.
_برو بیرون ثریا! بچه از خواب بیدار شده گشنهاس. ببرش.
ثریا چشم زیر لبی گفته و هامین به بغل سریع از اتاق بیرون زده و پشت سرش در را هم محکم بست.
از رفتن ثریا که مطمئن شد نگاهش به سوی کرانه چرخید. یک چهارم اندامش را داشت و در باورش نمیگنجید دختری که آن شب، روی تختش جا خوش کرده بود همین دخترکِ یک و چهل سانتی باشد!
_موهات چسب داره؟
کرانه تقلا کرد که موهایش را آزاد کند اما جز درد چیزی نسیبش نشد.
_تکون نخور دختر. از ریشه میکنیاشون الان! آروم بگیر تا آزادت کنم.
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_66
آرام شد و با خجالت بیشتر به تنِ هاووش چسبید. نمیتوانست فاصله بگیرد چون سریع کف سرش شروع به سوزش میکرد.
هاووش روی تار به تار آن موها متمرکز شده و آرام سعی در جدا کردنشان از دورِ آن دکمهی اضافی بود.
موهایی که مثل رنگش، بوی زیتون هم میداد!
از چشمها و رنگ مو و بوی تنش. همه و همه چنان مسخ کننده بود که توانایی عقب نشینی را از او میگرفت و تنش را سست میکرد.
وسطهای کار دستش را پس کشید و با جلو بردن سرش، عمیقاً آن بوی خوشِ زیتونی را استشمام کرد.
_بوی خوبی میدی!
ضربان قلبِ کرانه چند برابر شد. بدنهایشان بهم چسبیده و تنها مانع بینشان لباسهایی که به تن داشتند بود.
هاووش مثل یک هیپنوتیزم شده رج به رجِ موهای کرانه را بو کشید و انگشتان دستش با مهارت به روی گردنش نشست.
توی حس رفته بود که قسمت مالیخولیایی مغزش به کار افتاده و حلاوت آن بوی خوش را به کامش زهر کرد.
_دخترِ عارف! دختر یکی یدونهای که اَد از من حاملهاست!
ناخوداگاه بوسهی خیسش به روی چانهی لرزان کرانه نشست و پیشانیاش را به پیشانی کرانه چسباند.
_من با تو چیکار کنم دخترِ عارف؟
ته کلامش عجز نشسته بود. درگیر یک بلا تکلیفی شده بود که حسابش با خود معلوم نبود.
_چجور با پیدا شدن سر و کلهات وسط زندگیام کنار بیام؟ قرار بر طعمهی انتقام شدن بود. نه پا گذاشتن توی خونهام!
موهای کرانه را از دورِ دکمه باز کرد ولی اجازهی عقب کشیدن را به او نداد.
_آروم بمون. همینجوری، همیشه! بخوای از حدت بگذری، منم از همه چیز میگذرم. هامین تمام زندگیه منه و البته تنها عضو خانوادهام!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
آرام شد و با خجالت بیشتر به تنِ هاووش چسبید. نمیتوانست فاصله بگیرد چون سریع کف سرش شروع به سوزش میکرد.
هاووش روی تار به تار آن موها متمرکز شده و آرام سعی در جدا کردنشان از دورِ آن دکمهی اضافی بود.
موهایی که مثل رنگش، بوی زیتون هم میداد!
از چشمها و رنگ مو و بوی تنش. همه و همه چنان مسخ کننده بود که توانایی عقب نشینی را از او میگرفت و تنش را سست میکرد.
وسطهای کار دستش را پس کشید و با جلو بردن سرش، عمیقاً آن بوی خوشِ زیتونی را استشمام کرد.
_بوی خوبی میدی!
ضربان قلبِ کرانه چند برابر شد. بدنهایشان بهم چسبیده و تنها مانع بینشان لباسهایی که به تن داشتند بود.
هاووش مثل یک هیپنوتیزم شده رج به رجِ موهای کرانه را بو کشید و انگشتان دستش با مهارت به روی گردنش نشست.
توی حس رفته بود که قسمت مالیخولیایی مغزش به کار افتاده و حلاوت آن بوی خوش را به کامش زهر کرد.
_دخترِ عارف! دختر یکی یدونهای که اَد از من حاملهاست!
ناخوداگاه بوسهی خیسش به روی چانهی لرزان کرانه نشست و پیشانیاش را به پیشانی کرانه چسباند.
_من با تو چیکار کنم دخترِ عارف؟
ته کلامش عجز نشسته بود. درگیر یک بلا تکلیفی شده بود که حسابش با خود معلوم نبود.
_چجور با پیدا شدن سر و کلهات وسط زندگیام کنار بیام؟ قرار بر طعمهی انتقام شدن بود. نه پا گذاشتن توی خونهام!
موهای کرانه را از دورِ دکمه باز کرد ولی اجازهی عقب کشیدن را به او نداد.
_آروم بمون. همینجوری، همیشه! بخوای از حدت بگذری، منم از همه چیز میگذرم. هامین تمام زندگیه منه و البته تنها عضو خانوادهام!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_67
طرهی مویی که در مشت گرفته بود را پشت گوشش انداخت و قبل از فاصله گرفتن، حرفش را تکمیل کرد.
_زیاد باهاش اُخت نگیر. نمیخوام به آدمای یکی دو روزه عادت کنه.
نگاه اجمالی به چهرهی گُر گرفتهی کرانه کرد. لعنتی ناب بود و ممنوعه! درست مثل آن سیبی که چیدنش از درخت آدم و حوا را به روز زمین تبعید کرد.
_حرفامو یادت نره دخترِ عارف. نت به نتش رو آویزهی گوشت کن.
در که بسته شد. کرانه ماند و قلبی تپش گرفته. کرانه ماند و لحن خش داری که زیرِ گوشش زمزمه میکرد.
زمزمهای که قاصدی از حال خوب بود و بارها و بارها در گوشش به تکرار جنبید.
_بوی خوبی میدی!
واگویه کنان از میان لب های جنبانش گفت. اسید معدهاش چندبار بالا آمده و دومرتبه پایین رفت. تا عمق جانش سوخت.
اتاق دور سرش میچرخید وگرمای تن هاووش را هنوز روی تنش حس میکرد.
اینجا بودن و کنار این آدم بودن. تنها حسی که بهش دست میداد، حس زندانی بود که در زندان گیر افتاده و تنبیهاش هم دیدن هرلحظهای زندانبانش است.
_دخترجان؟
سر که بالا آورد، ثریا را جلویش دید که هامین را در آغوشش گرفته و آرام به روی پشتش ضربه میزد.
نگاهش به روی هامین خشک شد و تنها لب زد.
_بله؟
_خستهی راهی دختر. برو اتاقت استراحت کن. آقا تا شب بر نمیگرده، این طفلی هم آروغش رو بگیرم باز میخوابه و منم یه سر و هزار سودا! راحت باش برای خودت.
کی رفته بود که بخواهد شب برگردد؟ اصلاً اسمی هم به جز آقا و جهانشاه داشت؟
_خوبی دختر؟ مهمون آقایی یه وقت مریضی پریزی نداشته باشی، خونت بیوفته گردنم. ها؟!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
طرهی مویی که در مشت گرفته بود را پشت گوشش انداخت و قبل از فاصله گرفتن، حرفش را تکمیل کرد.
_زیاد باهاش اُخت نگیر. نمیخوام به آدمای یکی دو روزه عادت کنه.
نگاه اجمالی به چهرهی گُر گرفتهی کرانه کرد. لعنتی ناب بود و ممنوعه! درست مثل آن سیبی که چیدنش از درخت آدم و حوا را به روز زمین تبعید کرد.
_حرفامو یادت نره دخترِ عارف. نت به نتش رو آویزهی گوشت کن.
در که بسته شد. کرانه ماند و قلبی تپش گرفته. کرانه ماند و لحن خش داری که زیرِ گوشش زمزمه میکرد.
زمزمهای که قاصدی از حال خوب بود و بارها و بارها در گوشش به تکرار جنبید.
_بوی خوبی میدی!
واگویه کنان از میان لب های جنبانش گفت. اسید معدهاش چندبار بالا آمده و دومرتبه پایین رفت. تا عمق جانش سوخت.
اتاق دور سرش میچرخید وگرمای تن هاووش را هنوز روی تنش حس میکرد.
اینجا بودن و کنار این آدم بودن. تنها حسی که بهش دست میداد، حس زندانی بود که در زندان گیر افتاده و تنبیهاش هم دیدن هرلحظهای زندانبانش است.
_دخترجان؟
سر که بالا آورد، ثریا را جلویش دید که هامین را در آغوشش گرفته و آرام به روی پشتش ضربه میزد.
نگاهش به روی هامین خشک شد و تنها لب زد.
_بله؟
_خستهی راهی دختر. برو اتاقت استراحت کن. آقا تا شب بر نمیگرده، این طفلی هم آروغش رو بگیرم باز میخوابه و منم یه سر و هزار سودا! راحت باش برای خودت.
کی رفته بود که بخواهد شب برگردد؟ اصلاً اسمی هم به جز آقا و جهانشاه داشت؟
_خوبی دختر؟ مهمون آقایی یه وقت مریضی پریزی نداشته باشی، خونت بیوفته گردنم. ها؟!
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
#پارت_68
سرش را به نشانهی نه بالا انداخت و از اتاق بیرون زد.
مثل کسی که تازه از عالم خواب بیرون آمده، گیج میزد و یکی در میان قدمهایش را با شک بر میداشت.
اتاقی که ثریا گفته بود را پیدا کرده و با شک دستگیرهی در را پایین کشید.
این تغییر مکانی هنوز برایش هضم نشده بود. معدهاش تاب و طاقت هضم کردن این اتفاقها را پشت سر هم نداشت و تنها چیزی که لازم بوده زمان بود!
تنها به زمان احتیاج داشت برای وفق دادن خودش با شرایط به وجود آمده. زمانی که مدام میدویید و فرصتی نمیداد.
در اتاق را پشت سرش بسته و نگاه کوتاهی به اتاق انداخت. از این تمام وسایل جعبهی کوچکی روی کنسول که جلد تنهی درخت را داشت توجهاش را جلب کرد.
جعبه را برداشت و روی تخت دراز کشید. اولین چیزی که با تکان خوردن تخت به پس ذهناش نفوذ کرد، بوی عطر خوشی بود که بینیاش را قلقلک داد.
عطری که در همه جای تخت پخش شده و بوی تند و سردش همزمان هر بینیای رو تحریک میکرد.
_شروع یا پایان؟ کدومو بنویسم برای فصل جدیدم بابا؟
حزن صدایش به شدت هویدا بود و قطره اشکی لجوجانه از روی گونهاش سر خورد.
_معلمم بودی! معلمی که یادم دادی اگه کسی کنارم نبود، پشت و پناهم نبود خودم باشم...
دستش روی جلد ضخیم و زبر جعبه لغزید.
_پشت و پناهم رو بخوام، به معنی ضعفمه نه؟ من هنوز درسایی که خونده بودم رو پاس نکردم!
پلک زد. خیسی گونههایش هر لحظه بیشتر میشد و به روی یک طرف چرخید و جنینوار در خودش جمع شد.
_درس زندگی مگه تموم میشه؟ معلم نصف راه شاگردش رو ول نمیکنه بابا.
پلک زد و بعد به خواب فرو رفت.
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜
سرش را به نشانهی نه بالا انداخت و از اتاق بیرون زد.
مثل کسی که تازه از عالم خواب بیرون آمده، گیج میزد و یکی در میان قدمهایش را با شک بر میداشت.
اتاقی که ثریا گفته بود را پیدا کرده و با شک دستگیرهی در را پایین کشید.
این تغییر مکانی هنوز برایش هضم نشده بود. معدهاش تاب و طاقت هضم کردن این اتفاقها را پشت سر هم نداشت و تنها چیزی که لازم بوده زمان بود!
تنها به زمان احتیاج داشت برای وفق دادن خودش با شرایط به وجود آمده. زمانی که مدام میدویید و فرصتی نمیداد.
در اتاق را پشت سرش بسته و نگاه کوتاهی به اتاق انداخت. از این تمام وسایل جعبهی کوچکی روی کنسول که جلد تنهی درخت را داشت توجهاش را جلب کرد.
جعبه را برداشت و روی تخت دراز کشید. اولین چیزی که با تکان خوردن تخت به پس ذهناش نفوذ کرد، بوی عطر خوشی بود که بینیاش را قلقلک داد.
عطری که در همه جای تخت پخش شده و بوی تند و سردش همزمان هر بینیای رو تحریک میکرد.
_شروع یا پایان؟ کدومو بنویسم برای فصل جدیدم بابا؟
حزن صدایش به شدت هویدا بود و قطره اشکی لجوجانه از روی گونهاش سر خورد.
_معلمم بودی! معلمی که یادم دادی اگه کسی کنارم نبود، پشت و پناهم نبود خودم باشم...
دستش روی جلد ضخیم و زبر جعبه لغزید.
_پشت و پناهم رو بخوام، به معنی ضعفمه نه؟ من هنوز درسایی که خونده بودم رو پاس نکردم!
پلک زد. خیسی گونههایش هر لحظه بیشتر میشد و به روی یک طرف چرخید و جنینوار در خودش جمع شد.
_درس زندگی مگه تموم میشه؟ معلم نصف راه شاگردش رو ول نمیکنه بابا.
پلک زد و بعد به خواب فرو رفت.
✨بنا به درخواست شما عزیزان، ویآیپی رمان (هاووش) افتتاح شد.✨
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنلاصلی)
🫐داستان داخل ویآیپی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه❤
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارتهای ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋
جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
❌دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت❌💜