༆ کــــافــــه کــــــاژه
265 subscribers
2.29K photos
66 videos
1 file
2 links
به کافه ی کوچولوی من خوش اومدی ☕️✨️

t.me/HidenChat_Bot?start=1163743889
اینجا باهام حرف بزن 🫴🖤
Download Telegram
یکی بهم گفت تو از اونایی هستی که وقتی هستی، نیستی ولی وقتی نیستی، هستی
گفتم ینی چی
گفت وقتی هستی انقد فکر دغدغه‌های آدمی که حضور خودت گم میشه لای همه چی، نمیذاری آب توی دل آدم تکون بخوره، برای خوشحال کردن آدم هرکاری میکنی حتی به قیمت اذیت شدن خودت، احساست واقعیه نقش بازی نمیکنی سیاست نداری، فکر همه چیز هستی جز خودت، ولی نمیذاری کسی حواسش به تو باشه، دغدغه‌هاتو نمیدی دست کسی ولی دغدغه بقیه رو میگیری دستت... وقتی آدم ازت فاصله میگیره تازه جای خالی بودنت حس میشه... انقد قوی حس میشه که آدم طاقت نمیاره نبودنتو!
حق بود (:
ریحان برام کیک درست کرده بود آورده بود 🥹
امروزم با وحید و فرهاد و ریحان و سحر و مبین و مرتضی و احسان در خنثی‌ترین حالت ممکن گذشت 🦦
و اینکهههههه
فردا صب ساعت 10 کافه‌مون باز میشهههه 🥹😭
تا ظهر نظافت میکنیم
ریحان برامون ناهار درست میکنه میاره (مرتضی دستور استانبولی داد ولی حسن گف من دوس ندارم! گردو میخرم میارم فسنجون درست کن)
و بعد از ناهار فعالیت کافه رو استارت میزنیم 🫠
زندگی لاکچری 🦦 حسودی نکنین یه وقت 😔😂
یکی واسم استون بخره بیاره من این لاکای بنده خدا رو پاک کنم درست حسابی از اول بزنم
ناخنام دارن جیغ میکشن
آخ دلم برا این دور دور و آهنگ گوش کردن انقد 🤏 شده بود‌.
امروز صببب
رفتم شلبی
طبق معمول بسته بود
دیدم مرتضی هم منتظره
یکم‌ گپ زدیم
زنگ زد به حسن گف خودم به جهنم، آخه من این بچه‌ها رو به تو سپردم این چه وضعشه موندن تو خیابون 🦦
حسن اومد ریموت رو داد بهمون رفت نون بخره برا صبونه
به مرتضی گفتم تو رو خدا پاشو خودت برام قهوه بزن دلم تنگ شده
پاشد زد
حسن هم اومد صبونه زدیم
منتها من پنیر محلی اصلا دوس ندارم هی میگفتم میل ندارم و هی مرتضی برام لقمه میگرفت مجبور میشدم میخوردم 😂😭
به مقدار فراااوانی سه تایی مسخره بازی دراوردیم (حسن دیگه زیادی داره کرم میریزه سره به سرم میذاره 😂😭)
متین و فرهاد و مبین و امین هم اومدن
بابای من زنگ زد پاشو برو فلان جا فلان کارو کن (خودش میگه لعیا دختر نیس که یه پا مَرد شده... با این جاهایی که من میرم وکارایی که میکنم بخدا با این سنم 🦦)
کارم که تموم شد مرتضی زنگ زد گف میخوام افتخار فک پلمپ رو بدم به تو
منم یه جعبه کوچولو شیرینی گرفتم
پرواز کردم سمت کافه
ناخن انداختم پلمپِ رِ جر دادم 🥹
با فرهاد و مبین و پدر رفتیم داخل آستینا رو دادیم بالا طوفانی برگشتیممم
(بلا نسبت بلا نسبت، همه جای کافه رو کپک گرفته بود)
قهوه ی پدر پز در شلبی 🫠☕️