چرکنویسهای خودجوش
همینکه بدیهی نیست برات، جور جدید (و البته بهتری) از مواجهه با حال بد رو بهت میده. اندوختهی فلسفی مثل یه تیکه اورانیوم کوچیکه ته جیبت، طبیعتا 10 گرم اورانیوم میزان انرژی ای که داره، اونقدری هست که نخوای هیچ وقت همشو مصرف کنی، لذا نگه میداری برای مواقع مبادا.…
لذا اگه بخوایم برگردیم جایی که بحث رو شروع کردیم، میشه خود آدم، و این تجربه ای که داره، اولین چیزیه که مجالی میده به آدم برای «اندوختهی فلسفی».
تازه از اینم میشه فراتر رفت، من یه زمانی از منتقدا خوشم نمیومد، از این فازها که، اگه بلدی فیلم بساز، بلد نیستی کس نگو. ارزش قائل نبودم برای کسی که فقط حرف میزنه و عمل نمیکنه، الانم همچنان معتقدم به اون قضیه. اما بخشی از منتقد بودن هست که زیباست، اون نیاز به باز کردن داره. اینکه «همه چیز سخت هست»، و در درک کردن این "سخت بودن" لذتی هست. هر چیزی که دور خودت نگاه کنی یه سری ظرافت ها داره، که تو تا وقتی اون ظرافت ها رو درک نکنی، زندگیت خاکستریه. وقتی درک میکنی از خاکستری بودن درمیاد، و اگه رفته رفته چشمتو پرورش بدی به اینکه این سختیا رو ببینه، اونوقت دیگه خیلی سخت میشه واست که دنیا رو خاکستری ببینی.
برای آتیش درست کردن توی جنگل، نیازه که اول برگ خشک و چوب ریز خشک جمع کنی، روشنشون کنی، هی باد بزنی، هی تیکه تیکه چوب های بزرگ و بزرگتری بذاری، تا برسی به شاخه های کلفت و ریز شدهی درخت، تا بتونی آتیش خوبی بدست بیاری.
وقتی میشینی کنار یه نفر، وقتی دقیق میشی تو کارش، وقتی ظرافتهای کارشو میبینی، خوشت میاد، منتها مساله اینه که زندگی پره از این آتیش روشن کردنها. خیلی هست، و اولین جایی که میشه این آتیش روشن کردنا رو پیدا کرد، پیش آدماییه که در سکوت و آرامش دارن کارشونو انجام میدن اولا، ثانیا غرق هستن تو کارشون، و ثالثا جوری کارشونو انجام میدن که وقتی نگاه میکنی، با خودت میگی چقدر ساده، منم بلدم که. این آخری خیلی مهمه، یعنی میتونی نشسته باشی پیش طرف، اینجوری باشی که عه، آقا چقدر ساده بوده آتیش روشن کردن، حال آنکه ساده نبود. قضیه این بود که جوری که این درست میکرد، این حس رو میداد به آدم که عه چقدر ساده است. تقریبا دست رو هر چیزی بذاری، اگه درست توش دقیق شی، چنین چیزهایی رو پیدا میکنی.
میخوام بگم نشونه هست، اما برای خود من نشونه اصلی اینه، اگه کسی رو نگاه میکنم که داره کاری رو انجام میده، اگه جوری انجام میده که ساده به نظر میرسه، خوشم میاد و میفهمم بلده داره چیکار میکنه، میشه بسط اش هم داد، بسط دادنش میشه چیزی که من اسمشو میذارم خاصیت هرمی، از یه آدمی بپرسی داره چیکار میکنه، شغلش چیه، اگه واقعا کار خاصی داره انجام میده، خیلی خلاصه جواب میده، یه چیزی میگه در حد "کس موش چال میکنم"، بعد ازش بیشتر بپرسی، بیشتر میگه، بیشتر میگه، بیشتر میگه، تهش درمیاد که بابا این کاری که این آدم داره میکنه، کلی جزئیات درش نهفته است که این آدمه بهش مسلطه، یعنی جوابهاش اینجوریه که اولش خلاصه است، و هر چی بیشتر عمق میزنی، بیشتر جوابهاش جالبتر میشه. اما برعکسش چجوریه. برعکسش اینجوریه که در جواب سوال اولت، کلی عبارت تخصصی بکار میبره، جواب طولانی میده، بعد هر چی بیشتر ازش میپرسی جوابهاش بیشتر بی ربط میشه، جوری که آخرش میبینی داره کس موش چال میکنه.
مثالش کجاست؟ مثلا تو از یکی میپرسی چیکار میکنی؟ میگه خونه بازسازی میکنم، بعد میپرسی بیشتر، بیشتر توضیح میده، بیشتر میگه، بعد تو میبینی شت، چقدر واقعا کار سختیه که تو یه خونه رو پیدا کنی، بخری، بفهمی چجوری باید چقدر خرجش کنی، چه متریالی استفاده کنی، ولنجک داخلی پسندشون اینجوریه، الهیه اینجوریه، این جزئیات رو بدونی، تا مثلا ببینی چه خونه ای به درد بازسازی میخوره، بخری، بازسازی کنی بفروشی. اما همون اولش میگه تو کار بازسازی خونم، همین، تموم شد رفت. اما شما جرات داری از یه "فعال بازار سرمایه" بپرس چه گوهی میخوره. 1 پاراگراف کسشعر تحویلت میده مبنی بر اینکه تحلیلش چیه، چهارتا نمودار و فلش و قیمت نشونت میده و گنگ حرف میزنه، تهش که عمق میزنی میبینی کار خاصی نمیکنه، سواره رو یه سری کلمه، بهرحال ایده رو میگیری. برگردیم سر بحث اصلی.
تازه از اینم میشه فراتر رفت، من یه زمانی از منتقدا خوشم نمیومد، از این فازها که، اگه بلدی فیلم بساز، بلد نیستی کس نگو. ارزش قائل نبودم برای کسی که فقط حرف میزنه و عمل نمیکنه، الانم همچنان معتقدم به اون قضیه. اما بخشی از منتقد بودن هست که زیباست، اون نیاز به باز کردن داره. اینکه «همه چیز سخت هست»، و در درک کردن این "سخت بودن" لذتی هست. هر چیزی که دور خودت نگاه کنی یه سری ظرافت ها داره، که تو تا وقتی اون ظرافت ها رو درک نکنی، زندگیت خاکستریه. وقتی درک میکنی از خاکستری بودن درمیاد، و اگه رفته رفته چشمتو پرورش بدی به اینکه این سختیا رو ببینه، اونوقت دیگه خیلی سخت میشه واست که دنیا رو خاکستری ببینی.
برای آتیش درست کردن توی جنگل، نیازه که اول برگ خشک و چوب ریز خشک جمع کنی، روشنشون کنی، هی باد بزنی، هی تیکه تیکه چوب های بزرگ و بزرگتری بذاری، تا برسی به شاخه های کلفت و ریز شدهی درخت، تا بتونی آتیش خوبی بدست بیاری.
وقتی میشینی کنار یه نفر، وقتی دقیق میشی تو کارش، وقتی ظرافتهای کارشو میبینی، خوشت میاد، منتها مساله اینه که زندگی پره از این آتیش روشن کردنها. خیلی هست، و اولین جایی که میشه این آتیش روشن کردنا رو پیدا کرد، پیش آدماییه که در سکوت و آرامش دارن کارشونو انجام میدن اولا، ثانیا غرق هستن تو کارشون، و ثالثا جوری کارشونو انجام میدن که وقتی نگاه میکنی، با خودت میگی چقدر ساده، منم بلدم که. این آخری خیلی مهمه، یعنی میتونی نشسته باشی پیش طرف، اینجوری باشی که عه، آقا چقدر ساده بوده آتیش روشن کردن، حال آنکه ساده نبود. قضیه این بود که جوری که این درست میکرد، این حس رو میداد به آدم که عه چقدر ساده است. تقریبا دست رو هر چیزی بذاری، اگه درست توش دقیق شی، چنین چیزهایی رو پیدا میکنی.
میخوام بگم نشونه هست، اما برای خود من نشونه اصلی اینه، اگه کسی رو نگاه میکنم که داره کاری رو انجام میده، اگه جوری انجام میده که ساده به نظر میرسه، خوشم میاد و میفهمم بلده داره چیکار میکنه، میشه بسط اش هم داد، بسط دادنش میشه چیزی که من اسمشو میذارم خاصیت هرمی، از یه آدمی بپرسی داره چیکار میکنه، شغلش چیه، اگه واقعا کار خاصی داره انجام میده، خیلی خلاصه جواب میده، یه چیزی میگه در حد "کس موش چال میکنم"، بعد ازش بیشتر بپرسی، بیشتر میگه، بیشتر میگه، بیشتر میگه، تهش درمیاد که بابا این کاری که این آدم داره میکنه، کلی جزئیات درش نهفته است که این آدمه بهش مسلطه، یعنی جوابهاش اینجوریه که اولش خلاصه است، و هر چی بیشتر عمق میزنی، بیشتر جوابهاش جالبتر میشه. اما برعکسش چجوریه. برعکسش اینجوریه که در جواب سوال اولت، کلی عبارت تخصصی بکار میبره، جواب طولانی میده، بعد هر چی بیشتر ازش میپرسی جوابهاش بیشتر بی ربط میشه، جوری که آخرش میبینی داره کس موش چال میکنه.
مثالش کجاست؟ مثلا تو از یکی میپرسی چیکار میکنی؟ میگه خونه بازسازی میکنم، بعد میپرسی بیشتر، بیشتر توضیح میده، بیشتر میگه، بعد تو میبینی شت، چقدر واقعا کار سختیه که تو یه خونه رو پیدا کنی، بخری، بفهمی چجوری باید چقدر خرجش کنی، چه متریالی استفاده کنی، ولنجک داخلی پسندشون اینجوریه، الهیه اینجوریه، این جزئیات رو بدونی، تا مثلا ببینی چه خونه ای به درد بازسازی میخوره، بخری، بازسازی کنی بفروشی. اما همون اولش میگه تو کار بازسازی خونم، همین، تموم شد رفت. اما شما جرات داری از یه "فعال بازار سرمایه" بپرس چه گوهی میخوره. 1 پاراگراف کسشعر تحویلت میده مبنی بر اینکه تحلیلش چیه، چهارتا نمودار و فلش و قیمت نشونت میده و گنگ حرف میزنه، تهش که عمق میزنی میبینی کار خاصی نمیکنه، سواره رو یه سری کلمه، بهرحال ایده رو میگیری. برگردیم سر بحث اصلی.
چرکنویسهای خودجوش
لذا اگه بخوایم برگردیم جایی که بحث رو شروع کردیم، میشه خود آدم، و این تجربه ای که داره، اولین چیزیه که مجالی میده به آدم برای «اندوختهی فلسفی». تازه از اینم میشه فراتر رفت، من یه زمانی از منتقدا خوشم نمیومد، از این فازها که، اگه بلدی فیلم بساز، بلد نیستی…
اینکه هر چیزی سخته، و درک کردن این سختیا آب آورنده است. نهایتا بنظر من نهایت این سختیها، علمه، یعنی شما اگر تهش میخوای واقعا آبت بیاد، باید بری ببینی تو قرن 20 ام چه کارهای ارزنده ای شده، بری اینارو بخونی، باقیش کف روی آبه، این نظر منه. کم هم نیست واقعا چیزهایی که آبت رو بیاره. شما قبل از نظریه نسبیت اینیشتین یه آدمی هستی و بعدش یه آدم دیگه، قبل از کیهان شناسی یه آدمی هستی، بعدش یه آدم دیگه، قبل اینکه حس بگیری که در مورد خودآگاهی چه ها گفتن و شنفتن یه آدمی هستی، بعدش یه آدم دیگه، اما لزومی نداره فقط در مورد علم باشه. اما این بحث رو میشه جلوتر هم برد حتی:
به بیانی، میشه گفت، هر جا سختیای درک میشه، ارزش کار افرادی درک میشه، بعد مسائل باز روبروی ملت شناخته میشه، در دل این کند و کو، و کاوش، نهایتا یک لذت، و در پس اون یک هیجانی هست. این رو باید باز کنم: تو وقتی میری عقب نگاه میکنی، تو هر زمینهای، میری تاریخ رو نگاه میکنی، حالا یا به قصد اینکه تاریخ رو بخونی، یا به قصد اینکه آدمهای شاخ تاریخ رو بشناسی، یا به قصد اینکه بفهمی یه آدم شاخ علمی مثلا چکار کرد، با این قضیه روبرو میشی که آقا یه سری چیزهایی که ما اصل گرفتیم، 80 سال پیش اصلا بدیهی نبودند، و به تبع اون درک میکنی که در حال حاضر هم یه سری مسائل هست، که بدیهی نیست، بذارین مثال غیرعلمی بزنم.
مثلا الان آب ملت اومده، ناشی از اینکه کمونیسم خوب نیست، و کپیتالیسم خوبه، و هر چی آیفون داریم از سرمایه داریه و اینا. حالا تو تاریخو میری نگاه میندازی، میبینی اصلا بدیهی نبوده که کمونیسم قراره بگا بره، اصلا بدیهی نبوده، الان که نگاه میکنی، تا وقتی حس کنی که خب آقا کمونیستم بده اون یکی خوبه، در پس این ignorance که باعث میشه یهو نسلهای قبل از خودت رو احمق و خودت رو بالا ببینی، یک خمودی و یک دپرسیای میاد.
راجع به «جنگ سرد» شنیدی. دو بار توی جنگ سرد، به واقع سه بار، دنیا تا مرز جنگ اتمی میره، یه بارش سر بحران موشکی کوبا بود که شوروی یه سری موشک فرستاد کوبا که دقیقا آمریکا رو هدف گرفته بودن و آمریکام اینجوری بود که فازت چیه؟ 30 سالته دیگه نازت چیه؟ یه سری هم وقتی بود که یکی از این پدافندهای مرزی شوروی اخطار داد که حمله شده به شوروی، و سیستم داشت میرفت رو اینکه موشکها رو شلیک کنه در جواب، که یکی از فرماندهان دستوردهنده نه آورد توی کار و شک کرد که نکنه سیستم مشکل داره و خلاصه شلیک نکردن (که اگه میکردن از اینطرف هم آمریکا میزد و بگا میرفتیم).
یه بار سومش هست که زیباتره، اونم اینکه یه سری زیردریایی شوروی نزدیک آبهای آمریکا رصد میشه، میرن با کشتی بالای سرش، بهش اخطار میدن که بیا بالا، حالا نمیدونم چجوری بوده که ارتباط رادیویی هم نداشتن، لذا اخطار دادنش اینجوری بوده که شروع کردن چپ و راست زیردریایی رو زدن. که اخطار بدن بهش.
حالا چیزی که اینا نمیدونستن این بوده، که اولا زیردریاییه سلاح اتمی داشته، ثانیا اختیار حمله داشته، حالا اون پایین تو زیردریایی سیستم تصمیم گیری چجوری بوده؟ یه نماینده حزب بوده، یه فرمانده کشتی، با یه نفر دیگه، که اگه هر 3 اوکی میدادن اینا میتونستن حمله کنن، دو نفر اوکی میدن، نفر سوم نه میاره، حالا اون موقع فازش این بوده که اینا اگه میخواستن مارو بزنن میزدن، اینی که چپ و راست ما رو زدن یعنی قصدشون زدن نیست، اما بعد جنگ سرد باهاش صحبت که میکنن، یه حرفی میزنه، میگه: من قبلا تو یه سانحه یه زیردریایی که دچار سانحه اتمی و اینا شد بودم، صرفا اون تصویری که تو اون تصادف دیدم رو، (بدنهایی که از تشعشع بگا رفته) اون تصویر رو برای هیچکسی تو دنیا نمیخواستم، چه دشمن باشه، چه خودی. حالا برگردیم از حاشیه.
تو به خودت میای، نگاه میکنی، میبینی الان اگه تاریخ رو اینجوری بخونی که بله، شوروی کمونیستم نمیدونست که اگه کنترل اقتصاد رو در دست بگیره "واضحا" بگا میره، اما آمریکا بازارها رو باز کرد و نهایتا آیفون دست این و اونه. خب این تلقیای هست که بیروحه.
اما از یه سری پیچ های تاریخی پیچیدیم، که کافی بود که تو اون جنگ سرد یه اتفاقی میفتاد، شوروی آمریکا رو میزد (تا زمانی که برتری نظامی داشت)، و اصولا با یه سیستم دیگه میرفتیم جلو.
به بیانی، میشه گفت، هر جا سختیای درک میشه، ارزش کار افرادی درک میشه، بعد مسائل باز روبروی ملت شناخته میشه، در دل این کند و کو، و کاوش، نهایتا یک لذت، و در پس اون یک هیجانی هست. این رو باید باز کنم: تو وقتی میری عقب نگاه میکنی، تو هر زمینهای، میری تاریخ رو نگاه میکنی، حالا یا به قصد اینکه تاریخ رو بخونی، یا به قصد اینکه آدمهای شاخ تاریخ رو بشناسی، یا به قصد اینکه بفهمی یه آدم شاخ علمی مثلا چکار کرد، با این قضیه روبرو میشی که آقا یه سری چیزهایی که ما اصل گرفتیم، 80 سال پیش اصلا بدیهی نبودند، و به تبع اون درک میکنی که در حال حاضر هم یه سری مسائل هست، که بدیهی نیست، بذارین مثال غیرعلمی بزنم.
مثلا الان آب ملت اومده، ناشی از اینکه کمونیسم خوب نیست، و کپیتالیسم خوبه، و هر چی آیفون داریم از سرمایه داریه و اینا. حالا تو تاریخو میری نگاه میندازی، میبینی اصلا بدیهی نبوده که کمونیسم قراره بگا بره، اصلا بدیهی نبوده، الان که نگاه میکنی، تا وقتی حس کنی که خب آقا کمونیستم بده اون یکی خوبه، در پس این ignorance که باعث میشه یهو نسلهای قبل از خودت رو احمق و خودت رو بالا ببینی، یک خمودی و یک دپرسیای میاد.
راجع به «جنگ سرد» شنیدی. دو بار توی جنگ سرد، به واقع سه بار، دنیا تا مرز جنگ اتمی میره، یه بارش سر بحران موشکی کوبا بود که شوروی یه سری موشک فرستاد کوبا که دقیقا آمریکا رو هدف گرفته بودن و آمریکام اینجوری بود که فازت چیه؟ 30 سالته دیگه نازت چیه؟ یه سری هم وقتی بود که یکی از این پدافندهای مرزی شوروی اخطار داد که حمله شده به شوروی، و سیستم داشت میرفت رو اینکه موشکها رو شلیک کنه در جواب، که یکی از فرماندهان دستوردهنده نه آورد توی کار و شک کرد که نکنه سیستم مشکل داره و خلاصه شلیک نکردن (که اگه میکردن از اینطرف هم آمریکا میزد و بگا میرفتیم).
یه بار سومش هست که زیباتره، اونم اینکه یه سری زیردریایی شوروی نزدیک آبهای آمریکا رصد میشه، میرن با کشتی بالای سرش، بهش اخطار میدن که بیا بالا، حالا نمیدونم چجوری بوده که ارتباط رادیویی هم نداشتن، لذا اخطار دادنش اینجوری بوده که شروع کردن چپ و راست زیردریایی رو زدن. که اخطار بدن بهش.
حالا چیزی که اینا نمیدونستن این بوده، که اولا زیردریاییه سلاح اتمی داشته، ثانیا اختیار حمله داشته، حالا اون پایین تو زیردریایی سیستم تصمیم گیری چجوری بوده؟ یه نماینده حزب بوده، یه فرمانده کشتی، با یه نفر دیگه، که اگه هر 3 اوکی میدادن اینا میتونستن حمله کنن، دو نفر اوکی میدن، نفر سوم نه میاره، حالا اون موقع فازش این بوده که اینا اگه میخواستن مارو بزنن میزدن، اینی که چپ و راست ما رو زدن یعنی قصدشون زدن نیست، اما بعد جنگ سرد باهاش صحبت که میکنن، یه حرفی میزنه، میگه: من قبلا تو یه سانحه یه زیردریایی که دچار سانحه اتمی و اینا شد بودم، صرفا اون تصویری که تو اون تصادف دیدم رو، (بدنهایی که از تشعشع بگا رفته) اون تصویر رو برای هیچکسی تو دنیا نمیخواستم، چه دشمن باشه، چه خودی. حالا برگردیم از حاشیه.
تو به خودت میای، نگاه میکنی، میبینی الان اگه تاریخ رو اینجوری بخونی که بله، شوروی کمونیستم نمیدونست که اگه کنترل اقتصاد رو در دست بگیره "واضحا" بگا میره، اما آمریکا بازارها رو باز کرد و نهایتا آیفون دست این و اونه. خب این تلقیای هست که بیروحه.
اما از یه سری پیچ های تاریخی پیچیدیم، که کافی بود که تو اون جنگ سرد یه اتفاقی میفتاد، شوروی آمریکا رو میزد (تا زمانی که برتری نظامی داشت)، و اصولا با یه سیستم دیگه میرفتیم جلو.
چرکنویسهای خودجوش
اینکه هر چیزی سخته، و درک کردن این سختیا آب آورنده است. نهایتا بنظر من نهایت این سختیها، علمه، یعنی شما اگر تهش میخوای واقعا آبت بیاد، باید بری ببینی تو قرن 20 ام چه کارهای ارزنده ای شده، بری اینارو بخونی، باقیش کف روی آبه، این نظر منه. کم هم نیست واقعا چیزهایی…
این عدم بدیهی بودن رو که درک کنی (که درکش کار سختیه)، چه نتیجه ای داره؟ اولین و کمترین نتیجه اش اینه:
من هیچ کاری هم که نکنم توی این زندگی، صرف اینکه درکی داشته باشم از خیلی از این اتفاقات عجیب و پیچیده، این همه جریاناتی که معلوم نیست تهش چیه (و خیلی اوقات جهت تاریخ رندوم عوض میشه)، همینکه تخمه بگیرم دستم، بشینم تماشا کنم، خودش خیلی هیجان داره. حالا ممکنه گاهی اوقاتم رفتم تو زمین بازی کردم، که فبها. اما حتی اگه پامم به توپ نخوره، میتونم رونالدینیو رو تماشا کنم.
من هیچ کاری هم که نکنم توی این زندگی، صرف اینکه درکی داشته باشم از خیلی از این اتفاقات عجیب و پیچیده، این همه جریاناتی که معلوم نیست تهش چیه (و خیلی اوقات جهت تاریخ رندوم عوض میشه)، همینکه تخمه بگیرم دستم، بشینم تماشا کنم، خودش خیلی هیجان داره. حالا ممکنه گاهی اوقاتم رفتم تو زمین بازی کردم، که فبها. اما حتی اگه پامم به توپ نخوره، میتونم رونالدینیو رو تماشا کنم.
وقتی کسی تو آیلتس نمره بالا میگیره، سوال پیچش میکنند که چه کرده که نمرهش بالا شده. وقتی کسی یه بیزینس رو شروع میکنه و موفق میشه، کنجکاوی میکنند که چی داشته که خودشون نداشتن و باید جبران کنند تا اونها هم موفق بشن. وقتی کسی بدن زیرآوار چربی مونده خودش رو فیت میکنه، در حد التماس ازش میخوان بگه چی خورده و چه تمریناتی داشته. اما از آدمهای سفت سوالی ندارند. در حالی که این آدمهای سفت هستند که از همهچیز میتونند عبور کنند، نه فقط از یک چیز. برای اینکه تشخیص نمیدن آدم سفت کیست، و طبیعتا آدم از کسی که نمیشناسدش نمیتونه سوالی داشته باشه. و تشخیصش نمیدن چون آدم سفت اشتباهی بهشون معرفی شده. آدم سفت رو کسانی بهشون معرفی کردهاند که خودشون آدم سفت نبودهاند. مثل پدر و مادرشون، یا رفقاشون. اونها فقط کلیشه سفتی رو بهشون معرفی کردهاند. یکی از کلیشههای سفتی دوران ما «کار تو مزرعه» بود. مردی که میتونست درو کنه، نماد سفتی بود. چون متولدین دهه بیست و سی که ساکن شهرها شده بودند، فقط این رو در روستاشون دیده بودند. کلیشههای هرکس در کادر محدود محلیات خودش شکل میگیره. برای نسلی کاملا متفاوت، کلیشه سفتی میتونه پرستاری که دوازده ساعت سرپا ایستاده و در تمام اون دوازده ساعت با وضعیت اورژانسی درگیر بوده، باشه. مشکل تمام این کلیشهها برجکپنداری چالشهاست. که یعنی مشکل یک برجکه، و کار آدم سفت اینه که بتونه مثل یک سرباز نگهبان زیر اون مشکل بایسته، و البته برای مدت طولانی. برای همین دفرمه شدن رو علامت سفتی در نظر میگیره. مثل وقتی که پوست خشک و زبر کف دست کشاورز رو یک علامت در نظر میگیره، و دیسک کمر یک پرستار رو. زمانی این کلیشهها از هم میپاشند که از یک برجک خارج شده و وارد یک چالش دیگه بشن. مثل وقتی که آدم دهاتی وارد شهر شد و خودش رو باخت. در جنگ داخلی اسپانیا میشد چیزهای جالبی دید، که البته جدید نبودند. کارگری که تو کارخانه فولاد کار کرده بود، در برابر خشونت جنگ آسیب روانی بیشتری دید تا یک شاعر. چون شاعر نه تنها تونست خودش رو جمع کنه، بلکه توصیف شرایط رو برای نسلهای بعد انجام داد، که خودش یه پایداری ذهنی بالا میخواد. اگه قبل جنگ اون شاعر از جلوی کارخانه فولاد رد میشد، همون کارگرها ممکن بود بهش متلک جنسی بندازن.
آدم سفت کسی نیست که سی سال زیر یک پتک خاص ضربه خورده باشه. آدم سفت کسیه که از تنگناهای زیاد و متنوعی عبور کرده باشه، و اکتیو بودن خودش رو حفظ کرده باشه. ممکنه بعضیها از تنگناهای زیادی هم عبور کرده باشند، اما نقش فاعلی رو از دست داده باشند و عبور کرده باشند. مثل چیزی که رودخانه با خودش برده باشه و به تمام صخرههای حاشیه رود کوبیده باشه، و با خودش برده باشه. آدم سفت در عین اینکه ضربههای متنوع رو دریافت کرده، ضربههای متنوعی رو هم زده.
ممکنه بگید خب ما همچین آدمی سراغ نداریم. عیبی نداره. مهم اینه که آدم اشتباهی رو به جای این آدمی که ازش سراغ ندارید فعلا، با این عنوان بهتون نفروشند.
آدم سفت کسی نیست که سی سال زیر یک پتک خاص ضربه خورده باشه. آدم سفت کسیه که از تنگناهای زیاد و متنوعی عبور کرده باشه، و اکتیو بودن خودش رو حفظ کرده باشه. ممکنه بعضیها از تنگناهای زیادی هم عبور کرده باشند، اما نقش فاعلی رو از دست داده باشند و عبور کرده باشند. مثل چیزی که رودخانه با خودش برده باشه و به تمام صخرههای حاشیه رود کوبیده باشه، و با خودش برده باشه. آدم سفت در عین اینکه ضربههای متنوع رو دریافت کرده، ضربههای متنوعی رو هم زده.
ممکنه بگید خب ما همچین آدمی سراغ نداریم. عیبی نداره. مهم اینه که آدم اشتباهی رو به جای این آدمی که ازش سراغ ندارید فعلا، با این عنوان بهتون نفروشند.
اونهایی که فکر میکنن ایرانیها به زور شمشیر مسلمان شدند کافیه به ترند ۱۳ صفر نگاه کنن که چطور از پشت بته دراومد و ایران رو درنوردید. اگه من یک طلافروش بودم، که در ماه صفر فروشم تا مرز تعطیل افت میکنه، این بهترین ایده مارکتینگ بود که میتونست به ذهنم برسه، که بگم خرید طلا در سیزدهم صفر، خوش یُمنه! اما هیچ کمپین فروشی بدون اینکه طرف مقابل هم بخواد خرید کنه، موفق نمیشه. و مردم ما میخوان که در صفر هم طلا بخرند. اما احترام به صفر، که گفته میشه یک «ماه سنگین» است، مانع بوده. بنابراین با دست خودش یه روزنه روی دیوار احترام حفر میکنه، و ازش فرار میکنه. اینطور نیست که فقط عدهای بخوان فرار کنند. همه فراریاند. حتی نمایندگان مجلس، که قهقهه میزنند و همدیگه رو تشویق میکنند، تا جایی که رییس مجلس مجبور میشه بهشون یادآوری کنه که در ماه صفر هستیم! اما همون سنگین بودن این ماه از کجا اومده بود؟ اینکه نباید تو این ماه عروسی گرفت از کجا اومده بود؟ اون هم از پشت بته سبز شده بود. هیچ امام معصومی نگفته بود دو ماه از سال زندگیتون رو معطل عزای ما کنید. و این فقط این رو نشون میده که ایرانی کاری به مهاجم و متجاوز نداره. دین و مسلک خودش رو خودش میسازه، اما توی چیزی که خودش میسازه گیر میکنه، و برای بیرون جهیدن ازش به هرچیزی چنگ میزنه، حتی چیزهایی که مهاجمین آورده باشند. ایرانی برای خودش تئاتر باز میکنه، و سپس از تئاتری که باید توش نقش بازی کنه خسته میشه. توی تئاتر عاشورا «مثلا ناراحتیم». توی تئاتر نوروز «مثلا خوشحالیم». توی تئاتر رمضان «مثلا نیکوکاریم». توی تئاتر یلدا «مثلا همدیگه رو دوست داریم». توی تئاتر حجاب «مثلا مقیدیم». توی تئاتر کوروش «مثلا وطنپرستیم». همه این تئاترهای متنوع خستهش میکنه، و از چیزهایی که خلاصش کنه، حتی موقت، استقبال میکنه. یکبار ازینکه کرونا دید و بازدید رو کنسل کرده ذوق میکنه، یکبار ازینکه سیزده به در افتاده تو شهادت. ایرانی به اونجاش هم نیست که عرب چی میگه و اسکندر چی میگه. ایرانی فقط دنبال رها کردن خودشه. چون خیلی زود از مصنوعات خودش خسته میشه. یه بار از روستا خسته میشه. یه بار از زندگی شهر. یه بار از سنت خسته میشه، یه بار از مدرنیته. یه بار از مقید بودن خسته میشه، یه بار از بیقیدی. یه بار از ژاندارم منطقه بودن خسته میشه، یه بار از هیچکارهی جهان بودن. ایرانی خیلی زود از حکومتها خسته میشه، و خیلی زودتر از مذهبها، و از سنتها، و گاهی حتی از زبانها. الانم از محرم و صفر خستهست. همونطور که انقدر از مسجد خسته بود که تا نجف پیاده رفت، تا نره مسجد. اما داره از پیادهروی هم خسته میشه.
شمشیر؟ ایران هیچوقت از شمشیر نترسیده. ایران همیشه از خستهشدن ترسیده.
شمشیر؟ ایران هیچوقت از شمشیر نترسیده. ایران همیشه از خستهشدن ترسیده.
از اونجایی که خیلی از مخاطبان کانال، پسران جوان هستن، فکر میکنم بد نیست نصیحتی درباره جفتیابی از من بشنوند.
شما فکر میکنید میدونید دارید چه کار میکنید. ولی در سنی که هستید محاله بدونید. الان چیزهایی بهتون غلبه داره که بعدها میفهمید بهتون غلبه داشتهاند. چیزی که من بهتون میگم رادیکاله، ولی لازمش دارید. برای انتخاب یک پارتنر باید به سه نکته مهم توجه کنید:
۱- ما در دوران پستنجابتیسم هستیم. فقط موضوع این نیست که نجابت کلاسیک دیگه موجودیت خارجی نداره. بلکه موضوع اینه که دنبال نجابت بودن، خطرناکه! چون امکان نداره یک شوآف نباشه. پیگیر دختری باشید که خودش رو خیلی طولانی از آلت مردانه دور نگه نمیداره. اینها خیلی خوبند، نذارید تجربه بهتون ثابت کنه خوبند. باید از قبل بدونید خوبند. چون دو مزیت کلان دارند. اگه رابطه به جایی نرسه، خیلی سریع راهشون رو میکشن و میرن سراغ یکی دیگه. کسی که قرن بیستم باهاش آشنا شدی و تو قرن بیست و یکم هنوز داستانهایی که با تو داشته رو مرور میکنه، مضمحلکننده اعصابه. از طرفی اگه رابطه به ازدواج هم برسه، بیمیلیشون به شما شفاف خواهد بود. لازم نیست کشف کنید که میخواد بره. این فقط در مورد مسائل جنسی و عاطفی صادق نیست. اکثر زنهای متأهل از لحاظ اخلاق و رفتار و منش، سگهای هار هستند. در حالی که در زمان مجردی یک بره بودند. بازدهی زندگی خیلی بالاتر خواهد بود اگه این فرآیند معکوس باشه، یعنی در مجردی سگ باشه، و بعد از ازدواج به یک بره بازیگوش تبدیل بشه. به طور مجموع اگه مستقیم، استریت، صاف برید سراغ دختر لش سگ، حداقل ده پانزده سال جلو میافتید.
۲- یه باستانشناس وقتی میاد خونه به وسایل خونه فکر نمیکنه. به این فکر میکنه که کار اکتشاف فلان سایت تموم نشده، دولت اذیت میکنه، بودجه نیست، هوا قراره خراب بشه. به اینکه ماشین لباسشوییشون ازون مدلهای جدید که وسط شستشو میشه یه شورت اضافه کرد بش یا نه، فکر نمیکنه. شاید اگه ماشینشون رو یکی بیاد عوض کنه یکی دیگه بذاره جاش هم نفهمه. باید دنبال دختری باشید که دنبال یه چیزهایی باشه. خیلی مهم نیست دقیقا دنبال چی. همهی زنها گرایشات خالهزنکی و سطحیبازی دارند. زنی که میگه خالهزنک نیست مثل سگ خیس دروغ میگه. تنها تفاوت زنی که به نظر میاد ازین سطحیگریها فاصله داره اینه که فراغت ذهنی نداره. فراغت ذهنی با فراغت زمانی فرق داره. ممکنه کسی چندجا مشغول کار باشه، اما ذهنش ولگرد باشه. انقدر خر نباشید که فکر کنید دختری که با جدیت دنبال هدفی خاص افتاده، برای شما وقت نخواهد داشت. اونی براتون وقت نخواهد داشت که برای همهچیز وقت داره.
۳- تصمیم درستی که دیر گرفته میشه، گاهی از تصمیم بد هم بدتره. کسانی که در زندگی فرز نیستند، صرفا همهچیز رو کند نمیکنند. اونها همهچیز رو لوث هم میکنند. بعضیها فکر میکنند دختری که کمتر آرایش کنه، آمادگی بیشتری برای رابطه جدی و زندگی واقعی داره. اما مهم اینه که چقدر سریع میتونه کاری که میخواد جلوی آینه انجام بده رو تموم کنه. کار مفصل رو سریع انجام دادن، باارزشتر از خلاصه کردن کاره. به نشانهها دقت کنید. مثلا از خودتون بپرسید این دختر چقدر طول میکشه با همین وضع وضو بگیره؟ نمیگم دنبال دختر نمازخون باشید. میخوام از این چیزها به عنوان بنچمارک استفاده کنید. از یه حدی سریعتر، نشانه فقدان دیسیپلینه. از یه حدی کندتر، سوهان روح! مردم تعادل رفتاری رو با تعادل هندسی اشتباه میگیرند. خیلی وقتها تعادل اینطوری نیست که فاصله دو نقطه اکستریم رو خطکش بزنیم و هرچقدر بود تقسیم بر دو کنیم. گاهی تعادل به سمت یکی از نقاط اکستریم نزدیکتره. تعادل فرز بودن، به سمت سرعت افراطی نزدیکتره. و موضوع صرفا وقت و زمان نیست. موضوع عملکرد مغزیه. آدمی که فرز نیست، نمیتونه پیچیدگیها رو هندل کنه. و هر رابطهای قطعا پیچیده خواهد بود.
شما فکر میکنید میدونید دارید چه کار میکنید. ولی در سنی که هستید محاله بدونید. الان چیزهایی بهتون غلبه داره که بعدها میفهمید بهتون غلبه داشتهاند. چیزی که من بهتون میگم رادیکاله، ولی لازمش دارید. برای انتخاب یک پارتنر باید به سه نکته مهم توجه کنید:
۱- ما در دوران پستنجابتیسم هستیم. فقط موضوع این نیست که نجابت کلاسیک دیگه موجودیت خارجی نداره. بلکه موضوع اینه که دنبال نجابت بودن، خطرناکه! چون امکان نداره یک شوآف نباشه. پیگیر دختری باشید که خودش رو خیلی طولانی از آلت مردانه دور نگه نمیداره. اینها خیلی خوبند، نذارید تجربه بهتون ثابت کنه خوبند. باید از قبل بدونید خوبند. چون دو مزیت کلان دارند. اگه رابطه به جایی نرسه، خیلی سریع راهشون رو میکشن و میرن سراغ یکی دیگه. کسی که قرن بیستم باهاش آشنا شدی و تو قرن بیست و یکم هنوز داستانهایی که با تو داشته رو مرور میکنه، مضمحلکننده اعصابه. از طرفی اگه رابطه به ازدواج هم برسه، بیمیلیشون به شما شفاف خواهد بود. لازم نیست کشف کنید که میخواد بره. این فقط در مورد مسائل جنسی و عاطفی صادق نیست. اکثر زنهای متأهل از لحاظ اخلاق و رفتار و منش، سگهای هار هستند. در حالی که در زمان مجردی یک بره بودند. بازدهی زندگی خیلی بالاتر خواهد بود اگه این فرآیند معکوس باشه، یعنی در مجردی سگ باشه، و بعد از ازدواج به یک بره بازیگوش تبدیل بشه. به طور مجموع اگه مستقیم، استریت، صاف برید سراغ دختر لش سگ، حداقل ده پانزده سال جلو میافتید.
۲- یه باستانشناس وقتی میاد خونه به وسایل خونه فکر نمیکنه. به این فکر میکنه که کار اکتشاف فلان سایت تموم نشده، دولت اذیت میکنه، بودجه نیست، هوا قراره خراب بشه. به اینکه ماشین لباسشوییشون ازون مدلهای جدید که وسط شستشو میشه یه شورت اضافه کرد بش یا نه، فکر نمیکنه. شاید اگه ماشینشون رو یکی بیاد عوض کنه یکی دیگه بذاره جاش هم نفهمه. باید دنبال دختری باشید که دنبال یه چیزهایی باشه. خیلی مهم نیست دقیقا دنبال چی. همهی زنها گرایشات خالهزنکی و سطحیبازی دارند. زنی که میگه خالهزنک نیست مثل سگ خیس دروغ میگه. تنها تفاوت زنی که به نظر میاد ازین سطحیگریها فاصله داره اینه که فراغت ذهنی نداره. فراغت ذهنی با فراغت زمانی فرق داره. ممکنه کسی چندجا مشغول کار باشه، اما ذهنش ولگرد باشه. انقدر خر نباشید که فکر کنید دختری که با جدیت دنبال هدفی خاص افتاده، برای شما وقت نخواهد داشت. اونی براتون وقت نخواهد داشت که برای همهچیز وقت داره.
۳- تصمیم درستی که دیر گرفته میشه، گاهی از تصمیم بد هم بدتره. کسانی که در زندگی فرز نیستند، صرفا همهچیز رو کند نمیکنند. اونها همهچیز رو لوث هم میکنند. بعضیها فکر میکنند دختری که کمتر آرایش کنه، آمادگی بیشتری برای رابطه جدی و زندگی واقعی داره. اما مهم اینه که چقدر سریع میتونه کاری که میخواد جلوی آینه انجام بده رو تموم کنه. کار مفصل رو سریع انجام دادن، باارزشتر از خلاصه کردن کاره. به نشانهها دقت کنید. مثلا از خودتون بپرسید این دختر چقدر طول میکشه با همین وضع وضو بگیره؟ نمیگم دنبال دختر نمازخون باشید. میخوام از این چیزها به عنوان بنچمارک استفاده کنید. از یه حدی سریعتر، نشانه فقدان دیسیپلینه. از یه حدی کندتر، سوهان روح! مردم تعادل رفتاری رو با تعادل هندسی اشتباه میگیرند. خیلی وقتها تعادل اینطوری نیست که فاصله دو نقطه اکستریم رو خطکش بزنیم و هرچقدر بود تقسیم بر دو کنیم. گاهی تعادل به سمت یکی از نقاط اکستریم نزدیکتره. تعادل فرز بودن، به سمت سرعت افراطی نزدیکتره. و موضوع صرفا وقت و زمان نیست. موضوع عملکرد مغزیه. آدمی که فرز نیست، نمیتونه پیچیدگیها رو هندل کنه. و هر رابطهای قطعا پیچیده خواهد بود.
Forwarded from UchiPics
زمانی که هنوز ساخت و ساز اطراف خونهی حیاط دارمون انقدر توحش پیدا نکرده بود که منظره رو بدره، آفتاب تا آخرین لحظهی غروب، فرصت پیدا میکرد سرخیش رو بپاشه به در و دیوار اتاقهامون. و یکی از اون روزها جایی نوشتم: «آدمی که در چنین خانهای زندگی میکنه، روح و روانی متفاوت از کسی که در لانههای آپارتمانی محروم از نور محبوس شده، خواهد داشت.»
از چیزی که نوشتم نتیجه گرفتن که دارم میگم من به واسطه خانهای، که مال خودم هم نیست، آدم سالمتری هستم، تا شما.
توضیح اینکه منظورم خودم نیست، بلکه دارم درباره تاثیر فیزیک محیط روی روان آدمها صحبت میکنم، فایدهای نداشت.
در ایران رابطهی مستقیمی وجود داره بین فلاکت و منظرهی طبیعی. بسیاری از کسانی که ساکن خانههای ویلایی هستن، از بخشی از جامعه هستن که توان مهاجرت به شهرهای بتنی-شیشهای رو ندارن. و اگه هوا خوب باشه، و حداقل در نیمه اول سال، غروب رو تا آخرین لحظهش میبینند. مخصوصا در زمینهای کاملا فلت و بدون کوههای روسیه.
یکی از تریگرهای نظرم، منزل شخصی چارلز دیکنز بود که بهش این امکان رو میداده که هرروز صبح منظرهی شهر و عبور و مرور خورشید از بالای سر شهر رو ببینه. ولی برداشت غلطی بوده. منظرهی طبیعی، کسی رو به آدم سالم تبدیل نمیکنه. بلکه به آدم سالم کمک میکنه که بیشتر دوام بیاره.
@UchiPics
از چیزی که نوشتم نتیجه گرفتن که دارم میگم من به واسطه خانهای، که مال خودم هم نیست، آدم سالمتری هستم، تا شما.
توضیح اینکه منظورم خودم نیست، بلکه دارم درباره تاثیر فیزیک محیط روی روان آدمها صحبت میکنم، فایدهای نداشت.
در ایران رابطهی مستقیمی وجود داره بین فلاکت و منظرهی طبیعی. بسیاری از کسانی که ساکن خانههای ویلایی هستن، از بخشی از جامعه هستن که توان مهاجرت به شهرهای بتنی-شیشهای رو ندارن. و اگه هوا خوب باشه، و حداقل در نیمه اول سال، غروب رو تا آخرین لحظهش میبینند. مخصوصا در زمینهای کاملا فلت و بدون کوههای روسیه.
یکی از تریگرهای نظرم، منزل شخصی چارلز دیکنز بود که بهش این امکان رو میداده که هرروز صبح منظرهی شهر و عبور و مرور خورشید از بالای سر شهر رو ببینه. ولی برداشت غلطی بوده. منظرهی طبیعی، کسی رو به آدم سالم تبدیل نمیکنه. بلکه به آدم سالم کمک میکنه که بیشتر دوام بیاره.
@UchiPics
آدم باید پنج لایه شخصیتی داشته باشه و حواسش به هر پنجتا باشه.
لایهی اول شخصیتی که باهاش کارهای روزمره رو انجام میده. همونی که فیلم میبینه. با زنش سر اینکه جای کمد باید کدوم گوشه اتاق باشه بحث میکنه، با بچه هاش بازی میکنه، و درباره قیمت جدید گوشت غر میزنه.
لایهی دوم شخصیتی که دنبال اطلاعاته. که میخواد بیشتر بدونه. سر دربیاره. کنجکاوی کنه. بپرسه و یاد بگیره. همونی که نمیخواد یه دهقان بیسواد باشه. دنیا رو ببینه و با مردم مختلف آشنا بشه.
لایهی سوم شخصیتی که تحلیل میکنه و میخواد تحلیل بشنوه. درگیر منطق و تفسیر و توضیحه. از دیتای خام عبور میکنه و دنبال دلیل و انگیزه و ریشه میگرده. همونی که میفهمه دنیای واقعی پیچیدهست.
لایهی چهارم شخصیتی که هیچچیزی در افق نمیبینه. همونی که پوچی رو اجتنابناپذیر دیده، چون کشف میکنه که دنیا اصلاح نشدنیه. و فهمیده داستانها تکرار میشن، و حماقت و جهالت در قالبهای جدید به عرصهی زندگی برمیگردند، و همواره در یک سیکل بینهایتیم.
لایهی پنجم شخصیتی، که مجموع چهار لایه قبلی در اون حذف شده و چیزی باقی نمونده. نه در زندگی روزمره زیست داره، نه اطلاعات به کارش میاد، نه تحلیل براش اعتباری داره، نه به آینده و سرنوشت اهمیت میده. این لایه، یک شخصیت تسلیم در برابر حقیقت محضه و خودش رو به آب میسپاره.
از اونجایی که نگه داشتن هر پنج لایه با همدیگه سخته؛ خیلیها چندتاش رو رها میکنند. برای همین آدمهایی میبینیم که اگه روزمرگی رو از زندگیشون حذف کنیم، چیزی باقی نمیمونه. و آدمهایی میبینیم که در دیتا غرق شدن ولی چیزی ازش سر درنمیارن. و آدمهایی که نمیتونند عمیق فکر کنند و پیچیدگیها رو درک کنند. و آدمهایی که در یک خوشبینی کودکانه نسبت به حیات و دنیا به سر میبرند،
و نهایتا، آدمهایی که نمیتونند از خودشون، و از زمان، عبور کنند.
لایهی اول شخصیتی که باهاش کارهای روزمره رو انجام میده. همونی که فیلم میبینه. با زنش سر اینکه جای کمد باید کدوم گوشه اتاق باشه بحث میکنه، با بچه هاش بازی میکنه، و درباره قیمت جدید گوشت غر میزنه.
لایهی دوم شخصیتی که دنبال اطلاعاته. که میخواد بیشتر بدونه. سر دربیاره. کنجکاوی کنه. بپرسه و یاد بگیره. همونی که نمیخواد یه دهقان بیسواد باشه. دنیا رو ببینه و با مردم مختلف آشنا بشه.
لایهی سوم شخصیتی که تحلیل میکنه و میخواد تحلیل بشنوه. درگیر منطق و تفسیر و توضیحه. از دیتای خام عبور میکنه و دنبال دلیل و انگیزه و ریشه میگرده. همونی که میفهمه دنیای واقعی پیچیدهست.
لایهی چهارم شخصیتی که هیچچیزی در افق نمیبینه. همونی که پوچی رو اجتنابناپذیر دیده، چون کشف میکنه که دنیا اصلاح نشدنیه. و فهمیده داستانها تکرار میشن، و حماقت و جهالت در قالبهای جدید به عرصهی زندگی برمیگردند، و همواره در یک سیکل بینهایتیم.
لایهی پنجم شخصیتی، که مجموع چهار لایه قبلی در اون حذف شده و چیزی باقی نمونده. نه در زندگی روزمره زیست داره، نه اطلاعات به کارش میاد، نه تحلیل براش اعتباری داره، نه به آینده و سرنوشت اهمیت میده. این لایه، یک شخصیت تسلیم در برابر حقیقت محضه و خودش رو به آب میسپاره.
از اونجایی که نگه داشتن هر پنج لایه با همدیگه سخته؛ خیلیها چندتاش رو رها میکنند. برای همین آدمهایی میبینیم که اگه روزمرگی رو از زندگیشون حذف کنیم، چیزی باقی نمیمونه. و آدمهایی میبینیم که در دیتا غرق شدن ولی چیزی ازش سر درنمیارن. و آدمهایی که نمیتونند عمیق فکر کنند و پیچیدگیها رو درک کنند. و آدمهایی که در یک خوشبینی کودکانه نسبت به حیات و دنیا به سر میبرند،
و نهایتا، آدمهایی که نمیتونند از خودشون، و از زمان، عبور کنند.
چند تیتر خبری درباره چند یافته علمی که مربوط به طرز کار بدنه از خودم درآوردم. مثلا به این شکل: «تحقیقات جدید نشان میدهد زیاد نشستن روی صندلی روی گردش خون مغز اثر منفی دارد». بعد به چندنفر فرستادم که فکر کنند دارم بهشون توصیه میکنم فلان عادت رو کنار بگذارند. هیچکدوم متوجه نشدن جعلیه و از خودم درآوردم و شک هم نکردن. فقط درباره این حرف زدن که ترک کردنش سخته!
این وضعیت حاصل چند دهه استفاده غیردقیق از کلماته، که جانوران آکادمیک، و در مرحله بعد رسانهها، بهش مبتلا هستند. وقتی کشف میکنی تعداد میکروب ایکس در رودهی کسانی که سندروم ایگرگ رو دارند، بالاتره؛ باید فقط بگی در افرادی که ما بررسی کردیم تعداد میکروب ایکس در رودهی کسانی که سندروم ایگرگ داشتند بیشتر بود. نباید بیای به ملت بگی رابطهش رو کشف کردی. چون هنوز نکردی. استفاده نابجا و نادقیق از کلمات باعث شده ملت فکر کنند که
۱- هرچیزی به هرچیزی ربط دارد، ۲- ارتباط هرچیزی با چیز دیگر، یک ربط مستقیم است، و ۳- دامنه افکتها ولنگ و باز است! و این سومی اخیرا وضعیت رو خیلی بغرنج کرده. طوری که بستری برای یک کلاغ چهل کلاغ ایجاد شده. به عنوان مثال فرضی:
برداشت محقق: فلان پروتئین که در گوشت گاو وجود دارد در عملکرد فلان قسمت مغز که به استرس مربوط است ۳ درصد تغییر ایجاد کرد.
برداشت مردم: میگن گوشت قرمز باعث اضطراب میشه!
این معضل فقط درباره سلامت نیست. از حرفهای خاله زنکیای که توی استوریها زده میشه و مثل نقل محفل همسایهها هنگام سبزی پاک کردنشون هست گرفته تا مسائل پیچیدهتر.
اون بیرون اشرار زیادی وجود دارن که وقتی ببینن راحت هرچیزی رو باور میکنی، یا راحت میشه چیزهای پیچیده رو به شکل قصههای ساده به خوردت داد، وسوسه میشن چیزهای خطرناکتری بهت بقبولانند، جوری که متوجهش هم نشی.
این وضعیت حاصل چند دهه استفاده غیردقیق از کلماته، که جانوران آکادمیک، و در مرحله بعد رسانهها، بهش مبتلا هستند. وقتی کشف میکنی تعداد میکروب ایکس در رودهی کسانی که سندروم ایگرگ رو دارند، بالاتره؛ باید فقط بگی در افرادی که ما بررسی کردیم تعداد میکروب ایکس در رودهی کسانی که سندروم ایگرگ داشتند بیشتر بود. نباید بیای به ملت بگی رابطهش رو کشف کردی. چون هنوز نکردی. استفاده نابجا و نادقیق از کلمات باعث شده ملت فکر کنند که
۱- هرچیزی به هرچیزی ربط دارد، ۲- ارتباط هرچیزی با چیز دیگر، یک ربط مستقیم است، و ۳- دامنه افکتها ولنگ و باز است! و این سومی اخیرا وضعیت رو خیلی بغرنج کرده. طوری که بستری برای یک کلاغ چهل کلاغ ایجاد شده. به عنوان مثال فرضی:
برداشت محقق: فلان پروتئین که در گوشت گاو وجود دارد در عملکرد فلان قسمت مغز که به استرس مربوط است ۳ درصد تغییر ایجاد کرد.
برداشت مردم: میگن گوشت قرمز باعث اضطراب میشه!
این معضل فقط درباره سلامت نیست. از حرفهای خاله زنکیای که توی استوریها زده میشه و مثل نقل محفل همسایهها هنگام سبزی پاک کردنشون هست گرفته تا مسائل پیچیدهتر.
اون بیرون اشرار زیادی وجود دارن که وقتی ببینن راحت هرچیزی رو باور میکنی، یا راحت میشه چیزهای پیچیده رو به شکل قصههای ساده به خوردت داد، وسوسه میشن چیزهای خطرناکتری بهت بقبولانند، جوری که متوجهش هم نشی.
وقتی زندگی در مسیرهای پیشبینی نشده قرار میگیره، گاهی اوقات انسان به نقطهای میرسه که دیگه هیچ راه برگشتی نمیبینه. مثل اون سربازهایی که در استالینگراد محاصره شده بودند، و آخرین گلوله رو برای خودشون نگه داشتند. نه به خاطر ترس از دشمن، به خاطر فرار از واقعیتی که پیش روشون بود. اونها در لحظه آخر به چی فکر میکردند؟ شاید به خانوادهای که هرگز نخواهند دید، یا آرزوهایی که هیچگاه محقق نخواهند شد. اون لحظات پایانی برای هر کسی متفاوت هست، اما همگی یک چیز مشترک دارند: «گفتوگویی درونی با خود».
اون فرمانده روسی که در خرابههای شهر یا بالای جنازهها ایستاده هم، شاید تا چند مدت دیگه زنده نبوده باشه. اما مهم اینه که به خودش چه میگفت در اون لحظات پایانی.
چی داری بگی به خودت؟
«تصویر خودکشی زنان آلمانی، بعد از باخت آلمان در جنگ جهانی»
اون فرمانده روسی که در خرابههای شهر یا بالای جنازهها ایستاده هم، شاید تا چند مدت دیگه زنده نبوده باشه. اما مهم اینه که به خودش چه میگفت در اون لحظات پایانی.
چی داری بگی به خودت؟
«تصویر خودکشی زنان آلمانی، بعد از باخت آلمان در جنگ جهانی»
آدمها به ساختن دیوار از کلمات عادت دارن، و به این دیوارها تکیه میکنن، انگار که پناهگاهی مطمئن پیدا کردن. داستان نوح مثال روشنیه از اینکه: حیوانات وارد کشتی شدن، اما آدمها با اینکه زبان و اندیشه داشتن، از سوار شدن سر باز زدن. انگار همین توانایی حرف زدن، اونها رو از نجات یافتن بازداشت. نتیجه روشن بود؛ سگها و حیوانات سوار کشتی بودن، و انسانها توی امواج غرق شدن. اونهایی که سوار نشدند، فقط به این دلیل که طوفان رو نامحتمل میدونستن نبود، بلکه به دلیل تکیه بر حرفهایی بود که شنیده بودند. حرفهایی که مثل تضمینی برای آرامششون عمل میکرد، تا زمانی که آب بالا اومد و پوچی اون ضمانتهای اطرافیان رو رسوا کرد. کسانی که همیشه مطمئن میگفتند «اینجا هرگز سیل نمیاد»، اون زمان فقط از اومدن سیل شگفتزده شدن. و این شگفت زده شدن اونها، برای شما امنیت نخواهد آورد؛ هیچکدوم از اونها خسارت باخت شما رو جبران نخواهند کرد.
عقل میگه هر ادعایی باید با منشأ اون سنجیده بشه. کسانی که به راحتی میگن «چنین خواهد شد» یا «چنین نخواهد شد»، آیا واقعاً به اندازهی بزرگی اون پدیدهاند؟ به ندرت چنین هستش. به همین دلیل انسان عاقل هرگز به این حرفها تکیه نمیکنه. با این حال، حتی آدم عاقل هم انسانه و از اثر حرفهای اطراف خودش مصون نیست. کلمات اگر پیوسته و برنده باشند، مثل دیوارهایی بلند قد میکشند و اون رو به تردید میندازن، حتی اگر اون دیوارها بر پایهای توخالی بنا شده باشن. تنها راهحل برای عاقل، انتخاب «تنهایی استراتژیک» هست، که کمک میکنه تا از نویزها و حرفهای توخالی دیگران فاصله بگیره. کسایی که سوار کشتی شدن و نجات یافتن، در میان مردم زندگی میکردند، اما در بین مردم، داوطلبانه تنها بودند.
شناخت آدمها نسبت به پدیدهها متفاوته؛ عدهای در مواردی از شما آگاهترند، اما وقتی نوبت به آینده میرسه، که ابعادی فراتر از درک ما داره، دانستههاشون مثل شما محدود هست. پس حجم حرفهایی که میسازند رو نباید جدی گرفت. حتی اگر برای این بیاعتنایی، نیاز به کنارهگیری و تنها شدن داوطلبانه باشه.
عقل میگه هر ادعایی باید با منشأ اون سنجیده بشه. کسانی که به راحتی میگن «چنین خواهد شد» یا «چنین نخواهد شد»، آیا واقعاً به اندازهی بزرگی اون پدیدهاند؟ به ندرت چنین هستش. به همین دلیل انسان عاقل هرگز به این حرفها تکیه نمیکنه. با این حال، حتی آدم عاقل هم انسانه و از اثر حرفهای اطراف خودش مصون نیست. کلمات اگر پیوسته و برنده باشند، مثل دیوارهایی بلند قد میکشند و اون رو به تردید میندازن، حتی اگر اون دیوارها بر پایهای توخالی بنا شده باشن. تنها راهحل برای عاقل، انتخاب «تنهایی استراتژیک» هست، که کمک میکنه تا از نویزها و حرفهای توخالی دیگران فاصله بگیره. کسایی که سوار کشتی شدن و نجات یافتن، در میان مردم زندگی میکردند، اما در بین مردم، داوطلبانه تنها بودند.
شناخت آدمها نسبت به پدیدهها متفاوته؛ عدهای در مواردی از شما آگاهترند، اما وقتی نوبت به آینده میرسه، که ابعادی فراتر از درک ما داره، دانستههاشون مثل شما محدود هست. پس حجم حرفهایی که میسازند رو نباید جدی گرفت. حتی اگر برای این بیاعتنایی، نیاز به کنارهگیری و تنها شدن داوطلبانه باشه.
یه آدم چینی چه جور آدمیه؟ همونیه که پشت تلفن با صبر و حوصله ازت سفارش میگیره، اصلاً هم به روت نمیاره که زبانت خوب نیست، و یهجوری رفتار میکنه که با خودت میگی خب معلومه چرا اینا تو تجارت اینقدر خوبن؟ یا همونیه که تا مأمور دولت بالای سرش نباشه، دست از ریختن مواد سرطانزا تو محصولاتی که میخواد بده به مردم برنمیداره؟ یا شاید هم همون آدمیه که وقتی تو دانشگاه خارجی میبینیش با خودت فکر میکنی این آدمهای بیچاره چطور میتونستن طرفدار یه آدمکش مثل مائو باشن؟ یا شاید اصلاً همونیه که هنوز هم دلش میخواد مائو زنده بود؟
حالا فرض کن سربازی و چند تا اسیر گرفتید. مافوقتون میگه باید اعدامشون کنید، و میدونی که اگه حرفشو گوش ندی، قبل از اینکه اونا اعدام بشن، خودت اعدام میشی. چی کار میکنی؟ بیشتر آدمها تو همچین شرایطی انجامش میدن، حتی اگه بدونن اون صحنه تا آخر عمر از ذهنشون پاک نمیشه. ولی وقتی مردم تو اون موقعیت نیستن، چطور در مورد خودشون حرف میزنن؟ انگار صد درصد مطمئنن که همیشه کار درستو میکنن. اینجاست که فکر میکنی دارن دروغ میگن. البته که درباره خیلی چیزا به خودشون و دیگران دروغ میگن، ولی این مطمئن بودنشون از اینه که هنوز خودشونو نشناختن. آدم وقتی یه چیزی رو خیلی خوب بلد باشه یا کلاً هیچی ازش ندونه، یه جور اطمینان عجیب پیدا میکنه. درست مثل دو نفری که میخوان از دیوار بلند بپرن: یکی قهرمان پارکوره و دقیقاً میدونه چی کار میکنه، اون یکی هم چون هیچ تصوری نداره، همینطوری میپره.
حالا مادربزرگ ترکیهای چه شکلیه؟ همونیه که ترشیهای آلبالوش بیقیمته؟ یا اونیه که میگه باید کردها فقیر بمونن چون خطرناکن؟ جوابش اینه: هر دو. ولی اون مادربزرگی که تا حالا فقط ترشی درست میکرده، هنوز خودش رو بهعنوان کسی که میتونه فقر رو برای بقیه تجویز کنه، نشناخته. و چون تو شناختی که ازش داری به شناخت خودش از خودش وصل شده، فقط تا همون ترشیا میشناسیش. بعد یه روز که کار به بعد از ترشی میکشه، مثل وقتی که اسرائیلیها میریختن تو خونهها و بچههای فلسطینی رو میبردن و میکشتن، شوکه میشی و از خودت میپرسی چطور ممکنه اون «آدمهای نازنین» همچین کاری کنن؟
برای اینکه این اتفاق برات نیفته، باید سعی کنی شناختی که از مردم داری رو، از شناختی که خودشون از خودشون دارن، جدا کنی. وقتی این کارو بکنی، واضح میبینی که اون «آدمهای نازنین» یه داستانه. ترشیهای آلبالو رو همین شیاطین درست میکنند.
حالا فرض کن سربازی و چند تا اسیر گرفتید. مافوقتون میگه باید اعدامشون کنید، و میدونی که اگه حرفشو گوش ندی، قبل از اینکه اونا اعدام بشن، خودت اعدام میشی. چی کار میکنی؟ بیشتر آدمها تو همچین شرایطی انجامش میدن، حتی اگه بدونن اون صحنه تا آخر عمر از ذهنشون پاک نمیشه. ولی وقتی مردم تو اون موقعیت نیستن، چطور در مورد خودشون حرف میزنن؟ انگار صد درصد مطمئنن که همیشه کار درستو میکنن. اینجاست که فکر میکنی دارن دروغ میگن. البته که درباره خیلی چیزا به خودشون و دیگران دروغ میگن، ولی این مطمئن بودنشون از اینه که هنوز خودشونو نشناختن. آدم وقتی یه چیزی رو خیلی خوب بلد باشه یا کلاً هیچی ازش ندونه، یه جور اطمینان عجیب پیدا میکنه. درست مثل دو نفری که میخوان از دیوار بلند بپرن: یکی قهرمان پارکوره و دقیقاً میدونه چی کار میکنه، اون یکی هم چون هیچ تصوری نداره، همینطوری میپره.
حالا مادربزرگ ترکیهای چه شکلیه؟ همونیه که ترشیهای آلبالوش بیقیمته؟ یا اونیه که میگه باید کردها فقیر بمونن چون خطرناکن؟ جوابش اینه: هر دو. ولی اون مادربزرگی که تا حالا فقط ترشی درست میکرده، هنوز خودش رو بهعنوان کسی که میتونه فقر رو برای بقیه تجویز کنه، نشناخته. و چون تو شناختی که ازش داری به شناخت خودش از خودش وصل شده، فقط تا همون ترشیا میشناسیش. بعد یه روز که کار به بعد از ترشی میکشه، مثل وقتی که اسرائیلیها میریختن تو خونهها و بچههای فلسطینی رو میبردن و میکشتن، شوکه میشی و از خودت میپرسی چطور ممکنه اون «آدمهای نازنین» همچین کاری کنن؟
برای اینکه این اتفاق برات نیفته، باید سعی کنی شناختی که از مردم داری رو، از شناختی که خودشون از خودشون دارن، جدا کنی. وقتی این کارو بکنی، واضح میبینی که اون «آدمهای نازنین» یه داستانه. ترشیهای آلبالو رو همین شیاطین درست میکنند.
در گذشتههای دور زیاد پیش میاومد کسی که تبعید شده در محل تبعید خودکشی کنه. اون زمانها تبعید به معنی دور شدن از وطن نبود صرفا، به معنی دور نگه داشته شدن از همهچیز بود، از جمله امکانات ضروری زندگی. ممکن بود به خاطر اینکه بدنش به یک انگل گرفتار شده بود خودکشی کنه، یا یک عفونت که خوب نمیشد، یا به خاطر نابینایی که اگه آدم تنها باشه زندگی رو مختل میکنه، یا به خاطر خشن بودن آب و هوا که کشت حداقلی از سبزیجات رو هم مانع میشد. اینکه انسان در وضعیت سلامت، و در مکانی که نه تنها از امکانات دور نیست، بلکه در مرکزیت امکانات دنیاست، و حداقل در فصول گرم بهشته، و فقط برای اینکه دلش برای خونه تنگ شده، خودکشی کنه؛ یک پدیده مدرنه. اینکه دل مردم براش بسوزه، و بیشتر ازینکه اگه به خاطر یک بیماری خستهکننده میمرد دلشون براش بسوزه، هم یک پدیده مدرنه. اینکه بابت این قتل نفس، اعتبارش بیشتر بشه هم یک پدیده مدرنه. اینکه آدمها اگه تنها بمونند طوری میزنه به سرشون که خودزنی کنند هم یک پدیده مدرنه، با اینکه صدها هزارساله که انسان و اجداد غیرانسانیش موجودات اجتماعی بودهاند، اما به همون اندازه که اجتماعی بودند معمولا جرئت اینکه خودشون رو به دلیلی غیر از مشکلات فیزیکی بکشند، نداشتند. جرئت مردن برای یک شاه یا یک رئیس قبیله یا حتی سکس با یک زن رو داشتند، و خیلی راحت هم براش میمردند، اما اون جرئت فرق داشت با جرئت مردن به خاطر «این روزها حال دلم بارانیست». جرئتی که الان وجود داره، یک پدیده مدرنه. اینکه انسان برای آزردگیهای روانی خودش، که اغلب قابل حل هستند اما ارادهای برای حلشون وجود نداره، کادوی حماسی «دور از وطن نفس ندارم» بپیچه، هم یک پدیده مدرنه. چون قناری ناسیونالیسم خوب فروش میره، اگه بلد باشی گنجشک رو خوب رنگ کنی (و البته گاهی مارکتینگ آدم انقدر خوبه که مشتری جنس خودش میشه).
اما هیچ چیز مدرنی همیشه مدرن باقی نمیمونه. اگه به اندازه کافی زمان بگذره، یک پدیده مدرن هم تبدیل به یک سنت کهنه میشه. و دوباره سنتشکنی لازم خواهد بود. مثلا باید تبر برداشت و «بت آمریکا» رو شکست، یا «بت خاک»، یا «بت خونه مامان». یا «بت فرهنگ ایرونی». و ازون مهمتر «بت احساسات»، و «بت خاطرات»، و «بت آشنایان».
انسان آزاد، یک موجود ریلکسه. بتپرستها هستند که با زیادی جدی گرفتن چیزهایی که زیاد جدی نیستند، در حالت انقباضی گیر میکنند. و انقباض طولانی آدم رو فلج میکنه. باید سنت انقباضدوستی رو شکست (اینکه کسی از چیزی رنج بکشه لزوما به این معنی نیست که دوستش نداره)، و آدمهای ریلکس تربیت کرد. اینکه در هنرهای رزمی کلاسیک خیلی اصرار داشتند که مبارز در ۹۹ درصد موارد مثل یک پَر معلق آرام و سبک باشه، تا در ۱ درصد موارد مثل یک بمب عمل کنه، فقط یک تکنیک اسطورهای نیست، یک فلسفهست. کسی که دستش بازه و در انبساط خاطره میتونه در جایی که باید و زمانی که باید از حق دفاع، و در برابر شر بایسته. که یه کاری کرده باشه. چون مهمه که کاری کرده باشه.
ما یک مربی با ریشهای دراز سفید نداریم. ما مجبوریم، و باید، خودمون این فلسفه رو در ذهن خودمون تثبیت کنیم.
اما هیچ چیز مدرنی همیشه مدرن باقی نمیمونه. اگه به اندازه کافی زمان بگذره، یک پدیده مدرن هم تبدیل به یک سنت کهنه میشه. و دوباره سنتشکنی لازم خواهد بود. مثلا باید تبر برداشت و «بت آمریکا» رو شکست، یا «بت خاک»، یا «بت خونه مامان». یا «بت فرهنگ ایرونی». و ازون مهمتر «بت احساسات»، و «بت خاطرات»، و «بت آشنایان».
انسان آزاد، یک موجود ریلکسه. بتپرستها هستند که با زیادی جدی گرفتن چیزهایی که زیاد جدی نیستند، در حالت انقباضی گیر میکنند. و انقباض طولانی آدم رو فلج میکنه. باید سنت انقباضدوستی رو شکست (اینکه کسی از چیزی رنج بکشه لزوما به این معنی نیست که دوستش نداره)، و آدمهای ریلکس تربیت کرد. اینکه در هنرهای رزمی کلاسیک خیلی اصرار داشتند که مبارز در ۹۹ درصد موارد مثل یک پَر معلق آرام و سبک باشه، تا در ۱ درصد موارد مثل یک بمب عمل کنه، فقط یک تکنیک اسطورهای نیست، یک فلسفهست. کسی که دستش بازه و در انبساط خاطره میتونه در جایی که باید و زمانی که باید از حق دفاع، و در برابر شر بایسته. که یه کاری کرده باشه. چون مهمه که کاری کرده باشه.
ما یک مربی با ریشهای دراز سفید نداریم. ما مجبوریم، و باید، خودمون این فلسفه رو در ذهن خودمون تثبیت کنیم.
اگه یه بچه کلی ذوق کنه که اسباببازیشو به بقیه نشون بده، همون بچه وقتی بزرگ بشه و مثلا یه مرد میانسال بشه، تو هر جمعی یه جوری بحثو میکشونه سمت این که یه زمین خریده که قیمتش دو برابر شده. یا مثلا بچهای که کیف میکرد از اینکه چیزی رو بدونه که بقیه نمیدونن، اگه دکتر بشه، بیشتر از اینکه بخواد مریضارو درمان کنه، دنبال اینه که به همکاراش ثابت کنه از اونا بیشتر میفهمه، در حالی که اون مریض اصلا نمیفهمه که به خاطر دانش بیشتر این دکتر خوب شده.
این بچهبازیها تا بزرگسالی با خیلیا میمونه، و اینقدر زیاد شده که اگه یه نفر حواسش بهشون باشه، دنیا رو یه مهدکودک غولپیکر میبینه که چند میلیون آدم توش گیر کردن! اگه تا حالا اینجوری به قضیه نگاه نکردی، خوششانسی، چون حس جالبی نداره. ولی اینکه توجهت به بقیه نباشه، به این معنی نیست که خودت رو هم بررسی نکنی. جز اون بدبختایی که مجبورن همه چیزو ببینن، هیچکس بهتر از خود آدم نمیتونه بفهمه که کجای رفتارش هنوز توی بچگی گیر کرده. پس اگه بخوای بالاخره یه جا این زنجیر رو قطع کنی و از اون فاز بچگی در بیای، تنها کسی که باید روش حساب کنی، خودتی.
البته یه راه میانبرم هست که میتونه کمکت کنه: چیزهایی که از بچگی تا حالا باهات بودن، اینقدر درونی شدن که دیگه اتوماتیک شدن، و هرچقدر یه چیزی اتوماتیکتر بشه، راحتتر انجامش میدی. پس هر کاری که خیلی برات راحته، یکم بهش شک کن و ازش بازجویی کن! همشون مجرم نیستن، اما اونایی که هستن، پیدا میشن.
این بچهبازیها تا بزرگسالی با خیلیا میمونه، و اینقدر زیاد شده که اگه یه نفر حواسش بهشون باشه، دنیا رو یه مهدکودک غولپیکر میبینه که چند میلیون آدم توش گیر کردن! اگه تا حالا اینجوری به قضیه نگاه نکردی، خوششانسی، چون حس جالبی نداره. ولی اینکه توجهت به بقیه نباشه، به این معنی نیست که خودت رو هم بررسی نکنی. جز اون بدبختایی که مجبورن همه چیزو ببینن، هیچکس بهتر از خود آدم نمیتونه بفهمه که کجای رفتارش هنوز توی بچگی گیر کرده. پس اگه بخوای بالاخره یه جا این زنجیر رو قطع کنی و از اون فاز بچگی در بیای، تنها کسی که باید روش حساب کنی، خودتی.
البته یه راه میانبرم هست که میتونه کمکت کنه: چیزهایی که از بچگی تا حالا باهات بودن، اینقدر درونی شدن که دیگه اتوماتیک شدن، و هرچقدر یه چیزی اتوماتیکتر بشه، راحتتر انجامش میدی. پس هر کاری که خیلی برات راحته، یکم بهش شک کن و ازش بازجویی کن! همشون مجرم نیستن، اما اونایی که هستن، پیدا میشن.
Gülümcan (Klarnet Versiyon)
Adem Akar - Topic
زندگی میدون جنگه، اما نه با دشمنی بیرونی، بلکه با خودت. تاریکی و نور از درون تو زاده میشن، و شیطان همون نجواهای خاموشیه که وقتی شک داری، یا وقتی میترسی، سر برمیآرن. دنبال مقصر نباش، دنبال جوابی از درون خودت بگرد. هر اشتباه، مثل دودی از آتیش درونت بلند میشه، اما اگه همون آتیش رو نشناسی، خاکسترش یک روزی تو رو میبلعه. آدمی که از سایههای خودش فرار کنه، هیچوقت به نور نمیرسه. هیچوقت از یاد نبر که گریزی از درد نیست، اما میتونی یاد بگیری که با اون برقصی، با چشمانی که هنوز در دل شب، به سمت صبح خیره شدن.
بسوز، اما خاموش نشو. برقص در میان آتش، که جز در سوختن، راهی به رهایی نیست.
@BrainDraft
بسوز، اما خاموش نشو. برقص در میان آتش، که جز در سوختن، راهی به رهایی نیست.
@BrainDraft
تو دنیای امروز، خیلی از آدمها باورها و ارزشهاشونو از بلاگرها و اینفلوئنسرها میگیرن، یعنی از کسایی که شغلشون جلب توجهه. کسی که درآمدش از تعداد بازدیدها و لایکهای شما تأمین میشه، طبیعتاً چیزی میگه که دوست داشته باشید بشنوید، نه چیزی که الزاماً درسته یا شما رو به سمت رشد فکری ببره.
بلاگرها و اینفلوئنسرها، برای اینکه مخاطب بیشتری جذب کنن، محتوای خودشون رو یه رنگولعاب روشنفکرانه میدن. این محتوا فقط تا جایی «روشنفکرانه» هست که شما دوست داشته باشید! توی این فضا، حقیقت کمتر از جذابیت اهمیت داره.
قدیما اگه کسی دنبال دانش و آگاهی بود، مجبور میشد بره سراغ منابع معتبر، مثل کتابهای علمی و فلسفی، یا استادهای دانشگاه. کسی که میخواست روانشناسی یاد بگیره، سراغ فروید و یونگ میرفت. کسی که فلسفه میخواست، مارکس، وبر، هگل، هایدگر و پوپر رو میخوند. حتی اگه دنبال یه محتوای سادهتر بود، حداقل حرفهای یک آدم متخصص در یک یه رسانهی معتبر رو میشنید.
الان کافیه یه نفر توی دوربین زل بزنه، یا حتی سادهتر، گوشی به دست باشه و دربارهی روانشناسی حرف بزنه، یا حتی چیزهای کوچیکتری که در روزمره آدم ها باهاش سر و کار دارن، یا یه پسر که روی تردمیل در حال دویدنه، درباره فلسفه و اقتصاد صحبت کنه!
اینکه این حرفا، هرچقدر هم جذاب باشن، از هیچ فیلتری رد نشدن، ارزیابی نشدن، و بیشتر از همه، نیازی ندارن که آدمای متخصص اونا رو تأیید کنن، یعنی یک جای کار مشکل هست.
فریدریش نیچه، معتقد بود که اکثر آدمها تو یه زندگی سطحی و روزمره گیر افتادن و دنبال معنا نمیگردن. میگه «خطرناکترین دشمن حقیقت، نه دروغ، بلکه باورهای سطحی و نیمهحقیقتهاست.» این دقیقاً همون چیزیه که امروز میبینیم: یک سری حرفهای قشنگ و خوشایند که عمیق نیستن ولی چون همه دارن تکرارشون میکنن، خیلیا فکر میکنن واقعیان.
نیچه معتقد بود که آدم نباید مثل بقیه زندگی کنه، بلکه باید فراتر بره، باورهای خودشو بسازه و خودش تعیین کنه که چی درسته و چی غلط. اون میگفت: «کسی که چرایی زندگی رو یافته، با هر چگونهای خواهد ساخت.» یعنی اگه واقعاً بدونی برای چی زندگی میکنی، هر سختی و مشکلی رو میتونی تحمل کنی.
از اون طرف، داستایوفسکی، تو رمانهای خودش نشون میده که چطور آدمها وقتی از معنا و عمق فاصله میگیرن، دچار پوچی و سرگردانی میشن. تو کتاب جنایت و مکافات، شخصیت اصلی یعنی راسکولنیکف، فکر میکنه میتونه فقط با منطق خودش زندگی کنه و دست به جنایت میزنه، ولی کمکم میفهمه که بدون یک بنیان اخلاقی و معنوی، زندگی هیچ ارزشی نداره.
داستایوفسکی توی برادران کارامازوف یه جمله معروف داره: «اگر خدا نباشد، همه چیز مجاز است.» این جمله نشون میده که وقتی آدمها هیچ اصول و استاندارد عمیقی برای زندگی نداشته باشن، ممکنه دست به هر کاری بزنن، چون دیگه چیزی وجود نداره که اونا رو به فکر وادار کنه.
اگه فقط همون چیزایی رو بخونی و ببینی که همه دارن میخونن و میبینن، فرقی با بقیه نداری. اگه فقط دنبال محتواهای کوتاه و دمدستی باشی، هیچوقت عمیق فکر نمیکنی.
همیشه این سوال رو از خودت بپرس: داری فکر میکنی، یا فقط داری فکرایی که بهت دادن رو تکرار میکنی؟
بلاگرها و اینفلوئنسرها، برای اینکه مخاطب بیشتری جذب کنن، محتوای خودشون رو یه رنگولعاب روشنفکرانه میدن. این محتوا فقط تا جایی «روشنفکرانه» هست که شما دوست داشته باشید! توی این فضا، حقیقت کمتر از جذابیت اهمیت داره.
قدیما اگه کسی دنبال دانش و آگاهی بود، مجبور میشد بره سراغ منابع معتبر، مثل کتابهای علمی و فلسفی، یا استادهای دانشگاه. کسی که میخواست روانشناسی یاد بگیره، سراغ فروید و یونگ میرفت. کسی که فلسفه میخواست، مارکس، وبر، هگل، هایدگر و پوپر رو میخوند. حتی اگه دنبال یه محتوای سادهتر بود، حداقل حرفهای یک آدم متخصص در یک یه رسانهی معتبر رو میشنید.
الان کافیه یه نفر توی دوربین زل بزنه، یا حتی سادهتر، گوشی به دست باشه و دربارهی روانشناسی حرف بزنه، یا حتی چیزهای کوچیکتری که در روزمره آدم ها باهاش سر و کار دارن، یا یه پسر که روی تردمیل در حال دویدنه، درباره فلسفه و اقتصاد صحبت کنه!
اینکه این حرفا، هرچقدر هم جذاب باشن، از هیچ فیلتری رد نشدن، ارزیابی نشدن، و بیشتر از همه، نیازی ندارن که آدمای متخصص اونا رو تأیید کنن، یعنی یک جای کار مشکل هست.
فریدریش نیچه، معتقد بود که اکثر آدمها تو یه زندگی سطحی و روزمره گیر افتادن و دنبال معنا نمیگردن. میگه «خطرناکترین دشمن حقیقت، نه دروغ، بلکه باورهای سطحی و نیمهحقیقتهاست.» این دقیقاً همون چیزیه که امروز میبینیم: یک سری حرفهای قشنگ و خوشایند که عمیق نیستن ولی چون همه دارن تکرارشون میکنن، خیلیا فکر میکنن واقعیان.
نیچه معتقد بود که آدم نباید مثل بقیه زندگی کنه، بلکه باید فراتر بره، باورهای خودشو بسازه و خودش تعیین کنه که چی درسته و چی غلط. اون میگفت: «کسی که چرایی زندگی رو یافته، با هر چگونهای خواهد ساخت.» یعنی اگه واقعاً بدونی برای چی زندگی میکنی، هر سختی و مشکلی رو میتونی تحمل کنی.
از اون طرف، داستایوفسکی، تو رمانهای خودش نشون میده که چطور آدمها وقتی از معنا و عمق فاصله میگیرن، دچار پوچی و سرگردانی میشن. تو کتاب جنایت و مکافات، شخصیت اصلی یعنی راسکولنیکف، فکر میکنه میتونه فقط با منطق خودش زندگی کنه و دست به جنایت میزنه، ولی کمکم میفهمه که بدون یک بنیان اخلاقی و معنوی، زندگی هیچ ارزشی نداره.
داستایوفسکی توی برادران کارامازوف یه جمله معروف داره: «اگر خدا نباشد، همه چیز مجاز است.» این جمله نشون میده که وقتی آدمها هیچ اصول و استاندارد عمیقی برای زندگی نداشته باشن، ممکنه دست به هر کاری بزنن، چون دیگه چیزی وجود نداره که اونا رو به فکر وادار کنه.
اگه فقط همون چیزایی رو بخونی و ببینی که همه دارن میخونن و میبینن، فرقی با بقیه نداری. اگه فقط دنبال محتواهای کوتاه و دمدستی باشی، هیچوقت عمیق فکر نمیکنی.
همیشه این سوال رو از خودت بپرس: داری فکر میکنی، یا فقط داری فکرایی که بهت دادن رو تکرار میکنی؟
یک نوع روزه هست که همه میتونن بگیرن، نه سختی داره، نه به بدن آسیبی میزنه، نه حتی لازم میشه سبک زندگیتو عوض کنی. کسی هم نمیفهمه روزهای.
روش کارش اینه که از طلوع تا غروب، خودتو از معادلهی دنیا حذف کنی. فکر کنی اصلاً وجود نداری، فقط یک تماشاگر محضی. چیزی که باید ازش پرهیز کنی اینه که خودتو محور دنیا بدونی. این حس که دنیا داره دور تو میچرخه، فقط مختص آدمای خودبزرگبین نیست، هر کسی توی دامش میتونه بیفته. ولی توی این روزه باید این حس رو کنار بذاری و فقط نگاه کنی. دنیا رو ببینی، بدون اینکه خودتو توش تصور کنی.
مشکل این روزه اینه که خبری از پاداشهای خاص و بزرگ نیست. کسی هم موقع افطار بهت نمیگه "قبول باشه!". ولی یه چیز مهم به دست میاری: یاد میگیری ذهنتو هک کنی.
همونطور که هک کردن یه کامپیوتر یعنی مجبورش کنی کاری بکنه که قرار نبوده، هک ذهن هم یعنی وادارش کنی جوری فکر کنه که ازش انتظار نمیرفته. و این خوبه که گاهی برخلاف چیزی که همیشه بودی، رفتار کنی. ازت انتظار نمیره فکر کنی دنیا بدون تو هم همونه، ولی امتحانش کن، و ببینش.
روش کارش اینه که از طلوع تا غروب، خودتو از معادلهی دنیا حذف کنی. فکر کنی اصلاً وجود نداری، فقط یک تماشاگر محضی. چیزی که باید ازش پرهیز کنی اینه که خودتو محور دنیا بدونی. این حس که دنیا داره دور تو میچرخه، فقط مختص آدمای خودبزرگبین نیست، هر کسی توی دامش میتونه بیفته. ولی توی این روزه باید این حس رو کنار بذاری و فقط نگاه کنی. دنیا رو ببینی، بدون اینکه خودتو توش تصور کنی.
مشکل این روزه اینه که خبری از پاداشهای خاص و بزرگ نیست. کسی هم موقع افطار بهت نمیگه "قبول باشه!". ولی یه چیز مهم به دست میاری: یاد میگیری ذهنتو هک کنی.
همونطور که هک کردن یه کامپیوتر یعنی مجبورش کنی کاری بکنه که قرار نبوده، هک ذهن هم یعنی وادارش کنی جوری فکر کنه که ازش انتظار نمیرفته. و این خوبه که گاهی برخلاف چیزی که همیشه بودی، رفتار کنی. ازت انتظار نمیره فکر کنی دنیا بدون تو هم همونه، ولی امتحانش کن، و ببینش.
اگه ابتدای سال گذشته رو با امروز که داره تموم میشه مقایسه کنید، میبینید اوضاع برای یک سریها چنان تغییر کرده که انگار با کفگیر از ته دیگ درش آوردن، برگردوندنش و گذاشتنش اون طرف ماهیتابه. از همین باید عبرت گرفت و برای همچین تغییراتی آماده بود، چون این زیر و رو شدن برای هر آدمی ممکنه پیش بیاد. حتی بهتره فرض بگیری که شاید همین امسال قراره برای خودت اتفاق بیفته. پس به جای اینکه فقط بگی "سال خوبی داشته باشی"، آرزو کن آدمی بشی که اگه زندگیت زیر و رو هم بشه، آخ نگه.
اما به یک چیزی فکر کردم. فرض کن رفتی سمت یه رودخونهای که همیشه تنها کنار اون مینشستی و به هیچچیز فکر نمیکردی و هیچ آدمیزادی اون اطراف پرسه نمیزد، اما وقتی میرسی، میبینی دورشو فنس کشیدن و تصرف شده، شاید برای اینکه بعداً رستوران بزنن. کمی جلوتر، میبینی رودخونه به دو شاخه تقسیم شده؛ یه شاخهش به همون جایی میره که تصرف شده، ولی اون یکی هنوز آزاده، هرچند ملت اونجا جمع شدن و شلوغه. از یه طرف خوشحالی که هنوز برای مردم جایی هست، از طرف دیگه ناراحتی که دیگه نمیتونی مثل قبل تنها بشینی کنار رودخونه. اما کمکم خانوادهها میان و ازت میخوان توی کاراشون کمکشون کنی. اینقدر بین گروهها میچرخی که یادت میره اصلاً برای چی اومده بودی کنار اون رودخونه. یه لحظه به خودت میای و از خودت میپرسی چرا همیشه فکر میکردم بهترین حالت کنار رودخونه نشستن، اینه که فقط خودم اونجا باشم؟
این فکر باعث شد متنی که نوشته بودم رو تغییر بدم. دیگه نمیگم آدمی باش که اگه زندگیت زیر و رو هم شد، آخ نگه. چون این، حتی اگه بهش برسی، همون تنها نشستن کنار رودخونهست. حالا میگم آرزو کن تو سال جدید آدمی بشی که وقتی زندگی بقیه زیر و رو میشه، به دردشون بخوری. این "به درد خوردنه" مثل یه حالت بهتر نشستن کنار رودخونهی زندگیه؛ و اتفاقاً بیشتر هم خوش میگذره.
سال نو مبارک.
اما به یک چیزی فکر کردم. فرض کن رفتی سمت یه رودخونهای که همیشه تنها کنار اون مینشستی و به هیچچیز فکر نمیکردی و هیچ آدمیزادی اون اطراف پرسه نمیزد، اما وقتی میرسی، میبینی دورشو فنس کشیدن و تصرف شده، شاید برای اینکه بعداً رستوران بزنن. کمی جلوتر، میبینی رودخونه به دو شاخه تقسیم شده؛ یه شاخهش به همون جایی میره که تصرف شده، ولی اون یکی هنوز آزاده، هرچند ملت اونجا جمع شدن و شلوغه. از یه طرف خوشحالی که هنوز برای مردم جایی هست، از طرف دیگه ناراحتی که دیگه نمیتونی مثل قبل تنها بشینی کنار رودخونه. اما کمکم خانوادهها میان و ازت میخوان توی کاراشون کمکشون کنی. اینقدر بین گروهها میچرخی که یادت میره اصلاً برای چی اومده بودی کنار اون رودخونه. یه لحظه به خودت میای و از خودت میپرسی چرا همیشه فکر میکردم بهترین حالت کنار رودخونه نشستن، اینه که فقط خودم اونجا باشم؟
این فکر باعث شد متنی که نوشته بودم رو تغییر بدم. دیگه نمیگم آدمی باش که اگه زندگیت زیر و رو هم شد، آخ نگه. چون این، حتی اگه بهش برسی، همون تنها نشستن کنار رودخونهست. حالا میگم آرزو کن تو سال جدید آدمی بشی که وقتی زندگی بقیه زیر و رو میشه، به دردشون بخوری. این "به درد خوردنه" مثل یه حالت بهتر نشستن کنار رودخونهی زندگیه؛ و اتفاقاً بیشتر هم خوش میگذره.
سال نو مبارک.
مذهبیها فکر میکنن پسر نوح نجات پیدا نکرد چون "اهل" نبود. اما اگه اتفاقی مشابه توی زندگی اطرافیان خودشون بیفته، میچسبوننش به حروملقمگی بچه، ولی خب سفرهی نوح که نمیتونسته آلوده باشه. پس تهش میگن: "پیش میاد دیگه، بعضی بچهها راهشونو کج میرن."
دنیا مثل یه الاکلنگه، هر چیزی که زیادی بره بالا، یه جای دیگه یه چیزی سقوط میکنه. اگه مثل ایوب صبر داشته باشی، ولی یه ریز مصیبت پشت مصیبت بیاد، حتی زنت هم یه جا کم میاره و جا میزنه، چون حس میکنه آخر این داستان هیچ امیدی نیست. اگه مثل نوح کل زندگیتو صرف یه رؤیا کنی، تهش پسرت هم عاصی میشه، چون حس میکنه تو یه عمر فقط به یه چیز چسبیدی و از بقیه دنیا بریدی. آدمها طاقت یه مصیبت همیشگی رو ندارن، همونطور که طاقت یه انتظار بیانتها رو هم ندارن.
اینو نمیگن، ولی کل ماجرا اینه که وقتی زیادی یه کفه ترازو رو سنگین کنی، اون یکی کفه بالا میپره. دوتا قصهی نوح و ایوب رو هم بهت گفتن تا این دو سرِ الاکلنگ رو ببینی، اما ندیدی.
یه جا تو برادران کارامازوف، ایوان یه قصه برای آلیوشا تعریف میکنه. قصهی یه فرماندهی بیرحم در زمان عثمانیها که از اینکه قدرت مطلق دستش بود، کیف میکرد. یه روز، فقط برای تفریح، یه پسر بچهی پنجساله رو میگیره، چون بچه حین بازی یه سنگ پرت کرده بود و پای یکی از نگهباناش خراش برداشته بود. این فرمانده، جلوی چشم مادرش، بچه رو لخت میکنه، ولش میکنه تو جنگل، بعد سگهای شکاریشو ول میکنه دنبالش. مادر باید تماشا کنه که سگها چطور تیکهتیکهش میکنن.
ایوان اینو تعریف میکنه و بعد از آلیوشا میپرسه: "فرض کن یه روزی قرار باشه نظم دنیا برقرار بشه، بهشت روی زمین بیاد، اما برای این کار لازمه فقط یک نفر، فقط یه آدم، اونم نه یه بزرگسال گناهکار، بلکه یه بچهی معصوم، تا آخر عمر عذاب بکشه. تو حاضری قبول کنی؟"
آلیوشا میگه نه، این بیعدالتیه. ولی ایوان برمیگرده میگه: "پس چطور قبول میکنی که این دنیا همین الانش با این قانون کار کنه؟"
هر چیزی که ببری بالا، یه جای دیگه یه چیزی سقوط میکنه.
این چیزا رو باید معلم دینیت بهت میگفت و یاد میداد، ولی نگفت.
دنیا مثل یه الاکلنگه، هر چیزی که زیادی بره بالا، یه جای دیگه یه چیزی سقوط میکنه. اگه مثل ایوب صبر داشته باشی، ولی یه ریز مصیبت پشت مصیبت بیاد، حتی زنت هم یه جا کم میاره و جا میزنه، چون حس میکنه آخر این داستان هیچ امیدی نیست. اگه مثل نوح کل زندگیتو صرف یه رؤیا کنی، تهش پسرت هم عاصی میشه، چون حس میکنه تو یه عمر فقط به یه چیز چسبیدی و از بقیه دنیا بریدی. آدمها طاقت یه مصیبت همیشگی رو ندارن، همونطور که طاقت یه انتظار بیانتها رو هم ندارن.
اینو نمیگن، ولی کل ماجرا اینه که وقتی زیادی یه کفه ترازو رو سنگین کنی، اون یکی کفه بالا میپره. دوتا قصهی نوح و ایوب رو هم بهت گفتن تا این دو سرِ الاکلنگ رو ببینی، اما ندیدی.
یه جا تو برادران کارامازوف، ایوان یه قصه برای آلیوشا تعریف میکنه. قصهی یه فرماندهی بیرحم در زمان عثمانیها که از اینکه قدرت مطلق دستش بود، کیف میکرد. یه روز، فقط برای تفریح، یه پسر بچهی پنجساله رو میگیره، چون بچه حین بازی یه سنگ پرت کرده بود و پای یکی از نگهباناش خراش برداشته بود. این فرمانده، جلوی چشم مادرش، بچه رو لخت میکنه، ولش میکنه تو جنگل، بعد سگهای شکاریشو ول میکنه دنبالش. مادر باید تماشا کنه که سگها چطور تیکهتیکهش میکنن.
ایوان اینو تعریف میکنه و بعد از آلیوشا میپرسه: "فرض کن یه روزی قرار باشه نظم دنیا برقرار بشه، بهشت روی زمین بیاد، اما برای این کار لازمه فقط یک نفر، فقط یه آدم، اونم نه یه بزرگسال گناهکار، بلکه یه بچهی معصوم، تا آخر عمر عذاب بکشه. تو حاضری قبول کنی؟"
آلیوشا میگه نه، این بیعدالتیه. ولی ایوان برمیگرده میگه: "پس چطور قبول میکنی که این دنیا همین الانش با این قانون کار کنه؟"
هر چیزی که ببری بالا، یه جای دیگه یه چیزی سقوط میکنه.
این چیزا رو باید معلم دینیت بهت میگفت و یاد میداد، ولی نگفت.