نگاهی طنزآلود به پدیده انتقال دانش و تجربه Ⓜ️✨Ⓜ️✨Ⓜ️
#داستان_مدیریتی # 14
✳️✨✳️✨✳️✨
کلاهفروشی روزی از جنگلی میگذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. بنابراين کلاهها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاهها نیست. بالای سرش را نگاه کرد، تعدادی میمون را دید که کلاهها را برداشتهاند.
فکر کرد که چگونه کلاهها را پس بگیرد. در حال فکرکردن سرش را خاراند و دید که میمونها هم این کار را کردند. او کلاهش را از سرش برداشت و دید که میمونها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. پس این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بهطرف زمین پرت کردند. او همهي کلاهها را جمع کرد و روانهي شهر شد.
سالها بعد نوهي او هم کلاهفروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوهاش تعریف کرد و تأکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان ماجرا برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمونها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمونها هم این کار را کردند. در نهايت کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمونها این کار را نکردند.
یکی از میمونها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت و پسگردنی محکمی به او زد و گفت: «فکر میکنی فقط تو پدربزرگ داری!»
✅ نکته راهبردی: براي اينكه در صدر رقابت قرار گيريم، بايد در جستوجوي تفاوت و تمایز غیرقابل تقلید باشيم. كاري كه امروز از انجام آن نتیجه میگیریم، شاید فردا نتیجه ندهد.
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️🌺
#داستان_مدیریتی # 14
✳️✨✳️✨✳️✨
کلاهفروشی روزی از جنگلی میگذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. بنابراين کلاهها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاهها نیست. بالای سرش را نگاه کرد، تعدادی میمون را دید که کلاهها را برداشتهاند.
فکر کرد که چگونه کلاهها را پس بگیرد. در حال فکرکردن سرش را خاراند و دید که میمونها هم این کار را کردند. او کلاهش را از سرش برداشت و دید که میمونها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. پس این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بهطرف زمین پرت کردند. او همهي کلاهها را جمع کرد و روانهي شهر شد.
سالها بعد نوهي او هم کلاهفروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوهاش تعریف کرد و تأکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان ماجرا برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمونها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمونها هم این کار را کردند. در نهايت کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمونها این کار را نکردند.
یکی از میمونها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت و پسگردنی محکمی به او زد و گفت: «فکر میکنی فقط تو پدربزرگ داری!»
✅ نکته راهبردی: براي اينكه در صدر رقابت قرار گيريم، بايد در جستوجوي تفاوت و تمایز غیرقابل تقلید باشيم. كاري كه امروز از انجام آن نتیجه میگیریم، شاید فردا نتیجه ندهد.
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️🌺
عقاب و گردباد Ⓜ️✨Ⓜ️✨
#داستان_مدیریتی # 15 ✳️✨✳️✨
عقاب وقتي ميخواهد به ارتفاع بالاتري صعود كند، در لبهي يك صخره، به انتظار يك اتفاق مينشيند! ميدانيد اتفاق چيست؟ گردبادي كه از روبهرو بيايد! عقاب به محض اينكه آمدن گردباد را حسكرد، بالهاي خود را ميگشايد و اجازه ميدهد باد، او را با خود بلند كند.
✅به محض اين كه طوفان قصد سرنگوني عقاب را كرد، اين پرندهي بلندپرواز، سر خود را بهسوي آسمان بلند ميكند و عمود بر طوفان ميايستد و مانند گلولهي توپي، به سمت بالا پرتاب ميشود. او آنقدر با كمك باد مخالف، اوج ميگيرد تا به ارتفاع موردنظر برسد و آنگاه با چرخش خود به سوي قلهي موردنظر، در بالاترين نقطهي كوهستان، مأوا ميگزيند.
خوب به شيوهي عقاب براي بالارفتن دقت كنيد. او منتظر حادثه ميماند، حادثهاي كه براي مرغهاي زميني، يك مصيبت و بلاست. او منتظر طوفان مينشيند تا از انرژي پنهان در گردباد، به نفع خود استفاده كند. او نه تنها از نيروي مخالف نميهراسد، بلكه منتظر آن نيز مينشيند چرا كه ميداند اين انرژي پنهان در نيروي مخالف است كه ميتواند او را به فضاي بالاتر پرتاب كند.
✅وقتي اتفاقي خلاف ميل شما رخميدهد، بهجاي عقبنشيني و سرخوردگي و واگذار كردن ميدان، بيدرنگ عقابگونه جشن بگيريد و اين رخداد ناخوشايند را به فال نيك گرفته و سعيكنيد در لابهلاي اين حادثهي به ظاهر نامطلوب، خواسته و طلب موردنظر خود را پيدا كنيد و با استفاده از نيروي مخالف، خود را به خواستهي خويش نزديك سازيد.
اين شما هستيد كه بايد منتظر فرصت باشيد و با تأمل و آمادگي و صبر و تدبير به موقع، از اين نيرو براي بالارفتن و اوج گرفتن استفاده كنيد.
✅شاید یک جمله تجارتتان را متحول کند...
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️🌺
#داستان_مدیریتی # 15 ✳️✨✳️✨
عقاب وقتي ميخواهد به ارتفاع بالاتري صعود كند، در لبهي يك صخره، به انتظار يك اتفاق مينشيند! ميدانيد اتفاق چيست؟ گردبادي كه از روبهرو بيايد! عقاب به محض اينكه آمدن گردباد را حسكرد، بالهاي خود را ميگشايد و اجازه ميدهد باد، او را با خود بلند كند.
✅به محض اين كه طوفان قصد سرنگوني عقاب را كرد، اين پرندهي بلندپرواز، سر خود را بهسوي آسمان بلند ميكند و عمود بر طوفان ميايستد و مانند گلولهي توپي، به سمت بالا پرتاب ميشود. او آنقدر با كمك باد مخالف، اوج ميگيرد تا به ارتفاع موردنظر برسد و آنگاه با چرخش خود به سوي قلهي موردنظر، در بالاترين نقطهي كوهستان، مأوا ميگزيند.
خوب به شيوهي عقاب براي بالارفتن دقت كنيد. او منتظر حادثه ميماند، حادثهاي كه براي مرغهاي زميني، يك مصيبت و بلاست. او منتظر طوفان مينشيند تا از انرژي پنهان در گردباد، به نفع خود استفاده كند. او نه تنها از نيروي مخالف نميهراسد، بلكه منتظر آن نيز مينشيند چرا كه ميداند اين انرژي پنهان در نيروي مخالف است كه ميتواند او را به فضاي بالاتر پرتاب كند.
✅وقتي اتفاقي خلاف ميل شما رخميدهد، بهجاي عقبنشيني و سرخوردگي و واگذار كردن ميدان، بيدرنگ عقابگونه جشن بگيريد و اين رخداد ناخوشايند را به فال نيك گرفته و سعيكنيد در لابهلاي اين حادثهي به ظاهر نامطلوب، خواسته و طلب موردنظر خود را پيدا كنيد و با استفاده از نيروي مخالف، خود را به خواستهي خويش نزديك سازيد.
اين شما هستيد كه بايد منتظر فرصت باشيد و با تأمل و آمادگي و صبر و تدبير به موقع، از اين نيرو براي بالارفتن و اوج گرفتن استفاده كنيد.
✅شاید یک جمله تجارتتان را متحول کند...
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️🌺
راز موفقیت Ⓜ️✨
#داستان_مدیریتی # 16
یكی از كشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همكارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب كارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نكته عجیب و جالبی روبرو شدند.
این كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میكرد.
بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او!
كنجكاویشان بیشتر شد و كوشش علاقهمندان به كشف این موضوع كه با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
كشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: "چون جریان باد، ذرات باروركننده غلات را از یك مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و كیفیت محصولهای مرا خراب نكند!"
👌همین تشخیص درست و صحیح كشاورز، توفیق كامیابی در مسابقههای بهترین غله را برایش به ارمغان میآورد.
✅"گاهی اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كیفیت و سطح آنها، كاری كنیم كه از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم."
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️🌺
#داستان_مدیریتی # 16
یكی از كشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همكارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب كارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نكته عجیب و جالبی روبرو شدند.
این كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میكرد.
بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او!
كنجكاویشان بیشتر شد و كوشش علاقهمندان به كشف این موضوع كه با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
كشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: "چون جریان باد، ذرات باروركننده غلات را از یك مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و كیفیت محصولهای مرا خراب نكند!"
👌همین تشخیص درست و صحیح كشاورز، توفیق كامیابی در مسابقههای بهترین غله را برایش به ارمغان میآورد.
✅"گاهی اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كیفیت و سطح آنها، كاری كنیم كه از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم."
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️🌺
Ⓜ️✨
تفاوت فرهنگی !
در مهد كودك های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر كی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یك بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.
در مهد كودك های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یكی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میكنن و همدیگر رو طوری بغل میكنن كه كل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و كسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر.
با این بازی ما از بچگی به كودكان خود آموزش میدیم كه هر كی باید به فكر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و كمك به همدیگر و كار تیمی رو یاد میدن ...
#داستان_مدیریتی 17
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️🌺
تفاوت فرهنگی !
در مهد كودك های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر كی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یك بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.
در مهد كودك های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یكی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میكنن و همدیگر رو طوری بغل میكنن كه كل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و كسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر.
با این بازی ما از بچگی به كودكان خود آموزش میدیم كه هر كی باید به فكر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و كمك به همدیگر و كار تیمی رو یاد میدن ...
#داستان_مدیریتی 17
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️🌺
Ⓜ️✨
از همان دوران كودكي تا همين الان هم كه بزرگ شدهام، هميشه فكر ميكنم شبها كسي زير تختم پنهان شده است.
خلاصه تصميم گرفتم به يك روانپزشك مراجعه كنم. آشناي يكي از دوستانم روانپزشك بود. پيش او رفتم و مشكلم را گفتم. روانپزشك گفت: «بايد يك سال هفتهاي يك جلسه ويزيت بشي تا درمانت كنم.»
ويزيت هر جلسه پنجاه هزار تومان ميشد. هم هزينهاش زياد ميشد و هم خيلي وقتگير بود. چند ماه بعد كه رفته بودم به دوستم سري بزنم، روانپزشك هم آنجا بود. پرسيد: «پس چرا نيومدي؟»
گفتم: «خب، جلسهاي پنجاه هزار تومان، براي يك سال خيلي زياد بود. يك نجار من رو مجاني معالجه كرد.»
پزشك با تعجب گفت: «عجب! ميتونم بپرسم اون نجاره چطور تو را معالجه كرد؟»
گفتم: «به من گفت اگه پايههاي تختخواب را ببُري ديگه هيچكس نميتونه زير تختت قايم بشه!»
شرح حكايت
منظر اول: براي هر تصميم گيري شتاب نكنيم و كمي بينديشيم.
منظر دوم: حل مشكلات ممكن است راه حلهاي متفاوتي داشته باشد. برخي راه حلها ريشهاي هستند و برخي سطحي و موقت. بهتر است راهحلهايي را دنبال كنيم كه مشكلات را علمي و ريشهاي حل كنند تلاشي كه امروزه به آن توجهي نميشود و به دنبال كارهاي ضربتي، زودبازه و نمايشي هستيم.
منظر سوم: قابل توجه مشاوران مديريت؛ لازم است راهحلهاي متفاوتي بسته به شرايط مديران ارائه شود.
#داستان_مدیریتی 18
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️🌺
از همان دوران كودكي تا همين الان هم كه بزرگ شدهام، هميشه فكر ميكنم شبها كسي زير تختم پنهان شده است.
خلاصه تصميم گرفتم به يك روانپزشك مراجعه كنم. آشناي يكي از دوستانم روانپزشك بود. پيش او رفتم و مشكلم را گفتم. روانپزشك گفت: «بايد يك سال هفتهاي يك جلسه ويزيت بشي تا درمانت كنم.»
ويزيت هر جلسه پنجاه هزار تومان ميشد. هم هزينهاش زياد ميشد و هم خيلي وقتگير بود. چند ماه بعد كه رفته بودم به دوستم سري بزنم، روانپزشك هم آنجا بود. پرسيد: «پس چرا نيومدي؟»
گفتم: «خب، جلسهاي پنجاه هزار تومان، براي يك سال خيلي زياد بود. يك نجار من رو مجاني معالجه كرد.»
پزشك با تعجب گفت: «عجب! ميتونم بپرسم اون نجاره چطور تو را معالجه كرد؟»
گفتم: «به من گفت اگه پايههاي تختخواب را ببُري ديگه هيچكس نميتونه زير تختت قايم بشه!»
شرح حكايت
منظر اول: براي هر تصميم گيري شتاب نكنيم و كمي بينديشيم.
منظر دوم: حل مشكلات ممكن است راه حلهاي متفاوتي داشته باشد. برخي راه حلها ريشهاي هستند و برخي سطحي و موقت. بهتر است راهحلهايي را دنبال كنيم كه مشكلات را علمي و ريشهاي حل كنند تلاشي كه امروزه به آن توجهي نميشود و به دنبال كارهاي ضربتي، زودبازه و نمايشي هستيم.
منظر سوم: قابل توجه مشاوران مديريت؛ لازم است راهحلهاي متفاوتي بسته به شرايط مديران ارائه شود.
#داستان_مدیریتی 18
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️🌺
تام هیکل پول نمیده ⁉️⁉️⁉️⁉️
مايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. در چند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد..
او در حالي كه به مايكل زل زده بود گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» و رفت و نشست.
مايكل كه تقريباً ريز جثه بود و اساساً آدم ملايمي بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود. روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيكلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست و روز بعد و روز بعد...
اين اتفاق كه به كابوسي براي مايكل تبديل شده بود خيلي او را آزار مي داد. بعد از مدتي مايكل ديگر نمي تواست اين موضوع را تحمل كند و بايد با او برخورد مي كرد. اما چطوري از پس آن هيكل بر مي آمد؟ بنابراين در چند كلاس بدنسازي، كاراته و جودو و ... ثبت نام كرد. در پايان تابستان، مايكل به اندازه كافي آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پيدا كرده بود.
بنابراين روز بعدي كه مرد هيكلي سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!»
مايكل ايستاد، به او زل زد و فرياد زد: «براي چي؟»
مرد هيكلي با چهره اي متعجب و ترسان گفت: «تام هيكل كارت استفاده رايگان داره.»
✳️نکته مدیریتی :
پيش از اتخاذ هر اقدام و تلاشي براي حل مسائل، ابتدا مطمئن شويد كه آيا اصلاً مسئله اي وجود دارد يا خير!
#داستان_مدیریتی 19
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️🌺
مايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. در چند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد..
او در حالي كه به مايكل زل زده بود گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» و رفت و نشست.
مايكل كه تقريباً ريز جثه بود و اساساً آدم ملايمي بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود. روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيكلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست و روز بعد و روز بعد...
اين اتفاق كه به كابوسي براي مايكل تبديل شده بود خيلي او را آزار مي داد. بعد از مدتي مايكل ديگر نمي تواست اين موضوع را تحمل كند و بايد با او برخورد مي كرد. اما چطوري از پس آن هيكل بر مي آمد؟ بنابراين در چند كلاس بدنسازي، كاراته و جودو و ... ثبت نام كرد. در پايان تابستان، مايكل به اندازه كافي آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پيدا كرده بود.
بنابراين روز بعدي كه مرد هيكلي سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!»
مايكل ايستاد، به او زل زد و فرياد زد: «براي چي؟»
مرد هيكلي با چهره اي متعجب و ترسان گفت: «تام هيكل كارت استفاده رايگان داره.»
✳️نکته مدیریتی :
پيش از اتخاذ هر اقدام و تلاشي براي حل مسائل، ابتدا مطمئن شويد كه آيا اصلاً مسئله اي وجود دارد يا خير!
#داستان_مدیریتی 19
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️🌺
💠قیمت تو چقدر است؟💠
گویند از مردی که صاحب گستردهترین فروشگاههای زنجیرهای در جهان است پرسیدند:
«راز موفقیت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت :
"زادگاه من انگلستان است.
در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر میدیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمیشناختم.
روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافهای مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.
وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: به جای گدایی کردن بیا با هم معاملهای کنیم.
پرسیدم : چه معاملهای ...!؟
گفت: ساده است.
یک بند انگشت تو را به ده پوند میخرم.
گفتم: عجب حرفی میزنید آقا، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟
- بیست پوند چطور است؟
- شوخی می کنید؟!
- بر عکس، کاملا جدی می گویم.
- جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم.
او همچنان قیمت را بالا میبرد تا به هزار پوند رسید.
گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معاملهی احمقانه راضی نخواهم شد.
گفت: اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند میارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟
در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه میگویی؟
لابد همهی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟
گفتم: بله، درست فهیمیدهاید.
گفت: عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی میکنی ...!
از خودت خجالت نمیکشی .!؟
گفتهی او همچون پتکی بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد.
ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمدهام اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از معجزهی تولد به دست آورده بود.
از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازهای را آغاز کنم ..."
✅قصه ها برای بیدار کردن ما نوشته شدند،
اما تمام عمر، ما برای خوابیدن از آنها استفاده کردیم ...
#داستان_مدیریتی ۲۰
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️✔️🌹
گویند از مردی که صاحب گستردهترین فروشگاههای زنجیرهای در جهان است پرسیدند:
«راز موفقیت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت :
"زادگاه من انگلستان است.
در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر میدیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمیشناختم.
روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافهای مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.
وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: به جای گدایی کردن بیا با هم معاملهای کنیم.
پرسیدم : چه معاملهای ...!؟
گفت: ساده است.
یک بند انگشت تو را به ده پوند میخرم.
گفتم: عجب حرفی میزنید آقا، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟
- بیست پوند چطور است؟
- شوخی می کنید؟!
- بر عکس، کاملا جدی می گویم.
- جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم.
او همچنان قیمت را بالا میبرد تا به هزار پوند رسید.
گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معاملهی احمقانه راضی نخواهم شد.
گفت: اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند میارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟
در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه میگویی؟
لابد همهی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟
گفتم: بله، درست فهیمیدهاید.
گفت: عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی میکنی ...!
از خودت خجالت نمیکشی .!؟
گفتهی او همچون پتکی بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد.
ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمدهام اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از معجزهی تولد به دست آورده بود.
از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازهای را آغاز کنم ..."
✅قصه ها برای بیدار کردن ما نوشته شدند،
اما تمام عمر، ما برای خوابیدن از آنها استفاده کردیم ...
#داستان_مدیریتی ۲۰
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️✔️🌹
💠 روکش ها را بردار و امروز را زندگی کن💠
داشتم به میهمانم میگفتم: اگر راحت تر است رویه نایلونی روی مبل های سفید را بردارم ؛ البته اراده کرده بودم قبل از رسیدنشان برشان دارم. او تعارف کرد و گفت: راحت است. من اما گرمم شد و برش داشتم. بعد یک دفعه حس کردم چقدر راحت تر است. سه سالی می شد خریدمشان اما هیچ لک و ضربه ای بر آنها نیفتاده. اگر چه بیشتر اوقات بدلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتی شان محروم مانده ام. بعد یاد همه روکش های زندگی خودم و اطرافیانم افتادم. روکش روی موبایل ها، شیشه ها، صندلی های ماشین، کنترل های تلویزیون، روکش روی لباس های کمد و …
✅ که همه این روکش ها دال بر دو نکته است: یا بر نالایقی خود باور داریم، یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی ارزشی را به ارث بگذاریم. هر روز در روابط روزمره امان همین روکش ها را بر رفتارمان می گذاریم، تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم، تا فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم، تا فلانی نفهمد چقدر شکست خورده ایم. آری نقاب ها و روکش ها را استفاده می کنیم برای اینکه اعتقاد داریم، اینگونه شخصیت اجتماعی ما برای یک روز مبادا بهتر است. کدام روز مبادا؟! زندگی همین امروز است. همین امروز لذت ببر...
#داستان_مدیریتی 21
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️✔️🌹
داشتم به میهمانم میگفتم: اگر راحت تر است رویه نایلونی روی مبل های سفید را بردارم ؛ البته اراده کرده بودم قبل از رسیدنشان برشان دارم. او تعارف کرد و گفت: راحت است. من اما گرمم شد و برش داشتم. بعد یک دفعه حس کردم چقدر راحت تر است. سه سالی می شد خریدمشان اما هیچ لک و ضربه ای بر آنها نیفتاده. اگر چه بیشتر اوقات بدلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتی شان محروم مانده ام. بعد یاد همه روکش های زندگی خودم و اطرافیانم افتادم. روکش روی موبایل ها، شیشه ها، صندلی های ماشین، کنترل های تلویزیون، روکش روی لباس های کمد و …
✅ که همه این روکش ها دال بر دو نکته است: یا بر نالایقی خود باور داریم، یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی ارزشی را به ارث بگذاریم. هر روز در روابط روزمره امان همین روکش ها را بر رفتارمان می گذاریم، تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم، تا فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم، تا فلانی نفهمد چقدر شکست خورده ایم. آری نقاب ها و روکش ها را استفاده می کنیم برای اینکه اعتقاد داریم، اینگونه شخصیت اجتماعی ما برای یک روز مبادا بهتر است. کدام روز مبادا؟! زندگی همین امروز است. همین امروز لذت ببر...
#داستان_مدیریتی 21
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️✔️🌹
💠قابل توجه همه مدیران و مسوولان محترم ⁉️⁉️💠
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری
در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
"باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدر بازدید کنم.
دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو."
مامور فریاد می زند:
"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم."
بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش کارت خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این کارت به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواهد بروم..در هر منطقه ای...
بدون پرسش و پاسخ. حالیت شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلندی می شنود و می بیند که مامور از ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
و به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:
" کارت!... کارتت را نشانش بده !"
بخشی از کتاب سرعت بالا
نوشته ي لوس تانگوتتنکج
✅ نکته
"نباید بدون فکر از قدرت میز مدیریت استفاده کرد"
✳️مطلب ارسالی توسط جناب مهندس پژوهان از اعضای خوب بزرگان مدیریت می باشد.
#داستان_مدیریتی 22
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری
در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
"باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدر بازدید کنم.
دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو."
مامور فریاد می زند:
"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم."
بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش کارت خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این کارت به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواهد بروم..در هر منطقه ای...
بدون پرسش و پاسخ. حالیت شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلندی می شنود و می بیند که مامور از ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
و به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:
" کارت!... کارتت را نشانش بده !"
بخشی از کتاب سرعت بالا
نوشته ي لوس تانگوتتنکج
✅ نکته
"نباید بدون فکر از قدرت میز مدیریت استفاده کرد"
✳️مطلب ارسالی توسط جناب مهندس پژوهان از اعضای خوب بزرگان مدیریت می باشد.
#داستان_مدیریتی 22
💠 چرا استراتژیست ها درآمد بالایی دارند؟💠
موتور کشتی بزرگی خراب شد .
مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند
اما هیچکدام موفق نشدند!
سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند..
وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد
دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند
بعد از یک روز وارسی کامل و سپس خلوت کردن،
فردا صبح مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد
و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد
بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد.
یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد :
او واقعا هیچ کاری نکرد!
ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟
بنابر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند؟
مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد :
ضربه زدن با آچار : ۲دلار
تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود : ۹۹۹۸ دلار
وذیل آن نیز نوشت :
تلاش کردن مهم است اما دانستن اینکه کجا باید تغییر کند میتواند همه چیز را تغییر بدهد.
💠نکته راهبردی:
هنر استراتژیست ها آنست که از بین هزاران متغیری که پیش روی آنان است، از بین صدها محصولی که می توانند تولید کنند، از بین ده ها بخش بازار که می توانند روی آن تمرکز کنند، از بین ..... درک می کنند که کدام متغیر/کدام محصول/کدام/بازار/کدام ... را انتخاب کنند و حاضرند پای انتخاب خود بایستند و هزینه بدهند. به همین جهت هم هست که استراتژیست ها، سخت تر کار نمی کنند، هوشمندانه تر کار می کنند.
💠نکته زندگی شخصی:
قرار نیست همه زندگی ما تغییر کند تا زندگی مان متحول باشد. از خودمان بپرسیم کدام زندگی من نیاز به ضربه دارد؟ مهارت ارتباطاتی ام را باید بهبود دهم؟ مدرک دانشگاهی باید داشته باشم؟ یک شریک تجاری خوب باید داشته باشم؟ شبکه روابطم را باید گسترش دهم؟ کجاست آن نقطه ای که باید با چکش کوبیده شود تا تحولی بزرگ در زندگی ام رخ دهد؟
#داستان_مدیریتی 23
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️🌹
موتور کشتی بزرگی خراب شد .
مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند
اما هیچکدام موفق نشدند!
سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند..
وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد
دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند
بعد از یک روز وارسی کامل و سپس خلوت کردن،
فردا صبح مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد
و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد
بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد.
یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد :
او واقعا هیچ کاری نکرد!
ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟
بنابر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند؟
مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد :
ضربه زدن با آچار : ۲دلار
تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود : ۹۹۹۸ دلار
وذیل آن نیز نوشت :
تلاش کردن مهم است اما دانستن اینکه کجا باید تغییر کند میتواند همه چیز را تغییر بدهد.
💠نکته راهبردی:
هنر استراتژیست ها آنست که از بین هزاران متغیری که پیش روی آنان است، از بین صدها محصولی که می توانند تولید کنند، از بین ده ها بخش بازار که می توانند روی آن تمرکز کنند، از بین ..... درک می کنند که کدام متغیر/کدام محصول/کدام/بازار/کدام ... را انتخاب کنند و حاضرند پای انتخاب خود بایستند و هزینه بدهند. به همین جهت هم هست که استراتژیست ها، سخت تر کار نمی کنند، هوشمندانه تر کار می کنند.
💠نکته زندگی شخصی:
قرار نیست همه زندگی ما تغییر کند تا زندگی مان متحول باشد. از خودمان بپرسیم کدام زندگی من نیاز به ضربه دارد؟ مهارت ارتباطاتی ام را باید بهبود دهم؟ مدرک دانشگاهی باید داشته باشم؟ یک شریک تجاری خوب باید داشته باشم؟ شبکه روابطم را باید گسترش دهم؟ کجاست آن نقطه ای که باید با چکش کوبیده شود تا تحولی بزرگ در زندگی ام رخ دهد؟
#داستان_مدیریتی 23
@BOZORGANEMODIRIAT Ⓜ️🌹