[ کانال برهان ]
11.3K subscribers
23.6K photos
1.93K videos
745 files
13.5K links
مرکز نشر دروس اعتقادی اهل بیت علیهم‌السلام
+ مباحث نقد فرق ضاله

👤پرسش و پاسخ:
@EDborrhan

کانالهای زیرمجموعه:
@fariadras
@borrhan2
@borrhanlibrary
@borrhanmedia
@dinclass

اینستا:
https://t.me/pageborhan
Download Telegram
#حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت

حسن عاقبت در مسیر اسرای دشت کربلا

(حکایت 4⃣)

▪️🌌🌅

🌿مسلمان شدن راهب نصرانی



... یکی دیگر از کسانی که در مسیر حرکت کاروان اسرا، به شام از طریق کرامات سر مقدس سیدالشهداء امام حسین (علیه السلام) به حقانیت اسلام پی برد و مسلمان شد راهبی نصرانی است که در دیری در مسیر کاروان اسرای اهل بیت (علیه السلام) ساکن بود.

---------------------------------

⬇️ داستان او را که منابع متعددی از شیعه و سنی نقل کرده اند، چنین است:

سلیمان بن مهران أعمش می گوید:

در ایام حج در بین طواف مردی را در حال دعا دیدم که می گوید :
اللهم اغفرلی و أنا أعلم أنک لاتغفر (بارالها مرا ببخش و می دانم که نخواهی بخشید!).

به خود لرزیدم و به او نزدیک شدم و گفتم: ای مرد ! تو در حرم خدا و رسول خدا هستی و این ایام محترم است و در ماهی بزرگ قرار دارد، چرا از آمرزش ناامیدی؟!

گفت: ای مرد گناه من بزرگ است.

گفتم: آیا گناه تو از کوه تهامه هم بزرگتر است؟ گفت: آری. گفتم: آیا با کوه های استوار برابر است؟ گفت: بیا از حرم (مسجدالحرام) خارج شویم، از حرم خارج شدیم به من گفت:

▪️هنگامی که امام حسین (علیه السلام) بوسیله لشکر عمرسعد کشته شد من یکی از کسانی بودم که در آن لشکر شوم یعنی لشکر عمر بن سعد بودم و من یکی از چهل نفری بودم که سر را (سر مقدس امام حسین (علیه السلام) از کوفه برای یزید می بردند،
وقتی در راه شام سر را حمل می کردیم، در کنار دیر یک نصرانی فرود آمدیم. در حالی که سر مقدس بر نیزه ای بود و نگهبانانی با آن بودند،

غذایی آوردیم و نشستیم که بخوریم که ناگهان دستی از دیوار دیر بیرون آمد و نوشت:

🔅أترجوا امة قتلت حسینا - شفاعة جده یوم الحساب 

ما از این پیشامد شدیدا نالان و گریان شدیم و بعضی از ما به طرف آن دست رفت که آن را بگیرد اما آن دست ناپدید شد. همراهان ما به طرف غذا برگشتند که ناگهان، دوباره آن دست ظاهر شد و نوشت:

🔅فلا و الله لیس لهم شفیع - و هم یوم القیامة فی العذاب 

این بار هم همراهان ما بلند شدند و به طرف آن دست رفتند اما، دوباره ناپدید شد. دیگر بار به طرف غذا آمدند بار دیگر آن دست نوشت:

🔅و قد قتلوا الحسین بحکم جور - و خالف حکمهم حکم الکتاب 

من دست از طعام کشیدم و دیگر غذا برایم گوارا نبود؛

سپس، راهبی از دیر به ما نگاه کرد و دید نوری از بالای سر مقدس، بلند است. مجددا، نگاه کرد لشکری را (در کنار سر) دید.
راهب به نگاهبان گفت: از کجا آمدید؟ گفتند: از عراق، به جنگ حسین (علیه السلام) رفته بودیم.
راهب گفت: پسر فاطمه دختر پیامبرتان و پسر پسرعموی پیامبرتان؟!

گفتند: آری، گفت: ای مرگ بر شما، به خدا قسم، اگر عیسی بن مریم (علیه السلام) پسری داشت، او را به باغهایمان می‌بردیم.

سپس، گفت: بهرحال، من از شما درخواستی دارم. گفتند: در خواست تو چیست؟

گفت: به رئیس خود بگوئید من ده هزار دینار دارم که از پدرانم به ارث برده ام. این دینارها را از من بگیرید و این سر را تا وقتی که می خواهید از اینجا بروید در اختیار من بگذارید. هنگام رفتن، آن را به شما برمی گردانم

👈 درخواست راهب را به عمر بن سعد گفتند، عمرسعد گفت: دینارها را از او بگیرید و تا وقت رفتن سر را در اختیار او بگذارید.

به سوی راهب آمدند و به او گفتند: اموال را بده تا سر را به تو بدهیم.

او دو کیسه آورد که در هر کدام پنج هزار دینار بود. عمر سعد کسی را که در نقادی و وزن کردن (درهم و دینار) مهارت داشت فراخواند، تا آنها را بررسی و وزن کند. پس از آن، آنها را به خزانه خود داد تا آن را برایش نگه دارد و دستور داد سر را به راهب بدهند.

راهب سر را گرفت و آن را شست و تمیز کرد و با مشک و کافوری که نزد خود داشت، خوشبو نمود، سپس آن را در پارچه حریری قرار داد و آن را در امان خود گذاشت و تا زمانی که او را صدا زدند و از او سر را خواستند، مرتب نوحه و گریه می کرد.

وقتی می خواستند سر را از او بگیرند گفت:

💠 ای سر، به خدا قسم، من اختیاری ندارم، فردا (روز قیامت) نزد جدت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) شهادت بده که من شهادت می دهم که معبودی جز الله نیست و همانا محمد بنده و پیامبر اوست. من به دست شما مسلمان شدم و من غلام شما هستم ؛

و آنگاه به لشکریان گفت: من می خواهم با رئیس شما مطلبی بگویم و سر را به او تحویل دهم، و به عمر سعد نزدیک شد و گفت: شما را به خدا و بحق محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) قسم می دهم که از این به بعد آنطور که تا به حال با این سر رفتار می کردید، رفتار نکنید و این سر را از این صندوق بیرون نیاورید.

عمرسعد گفت: می پذیریم،

سپس، راهب سر را به عمرسعد تحویل داد و از آن پس، از دیر بیرون آمد و در کوهستانی ساکن شد و در آنجا خدا را عبادت می کرد.

《1》
▪️در شب جمعه ماه شعبان المعظم ، شب زیارتی مخصوص سالار شهیدان ،
چهارمین قسمت از مجموعه حکایات جذاب #حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت
تقدیم شما شد.

با ما و این حکایات دلنشین و پندآموز همراه باشید!
@borrhan
#حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت


حسن عاقبت در مجلس یزید!

حکایت 5⃣

▪️🌌🌅

🌿 حسن عاقبت سفیرروم


از جمله کسانی که پس از حادثه کربلا، به حقانیت سیدالشهدا (علیه السلام) و مکتب اهل بیت (علیه السلام) پی برد و بهمین سبب مسلمان شد و به دست یزید به شهادت رسید،
سفیری از کشور روم بود که به هنگام حضور اسرای کربلا (علیه السلام) در مجلس شام حضور داشت.

-------------------------------

⬇️ جریان سفیر روم را امام زین العابدین (علیه السلام) این چنین بیان فرموده اند:


جریان چنین بود که آنگاه که سر (مقدس امام) حسین (علیه السلام) را به سوی یزید آوردند، مجالس شراب خواری (و عیاشی) به راه انداخت (و وقتی) سر (امام) حسین (علیه السلام) را نزد او می آوردند،
آن را میان دو پای خود قرار می داد و در همان حال شراب می خورد.
روزی در مجلسی (از این مجالس) فرستاده ای از پادشاه روم حاضر شد. فرستاده پادشاه روم،
خود از اشراف و بزرگان روم بود، (او با دیدن این صحنه)
گفت: ای پادشاه عرب، این سر کیست؟

یزید به او گفت: تو را، با این سر چه کار؟!
گفت: همانا، وقتی من به سوی پادشاه خود برمی گردم، از همه آنچه دیده ام، سؤال می کند لذا، دوست دارم که داستان این سر و صاحب آن را برای او بیان کنم تا در شادی و سرور تو شریک شود.

یزید به او گفت: این سر حسین بن علی بن ابیطالب (علیه السلام) است.
آن مرد رومی گفت: مادرش کیست؟ گفت: فاطمه (علیه السلام) دختر پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله وسلم)،

👈 نصرانی گفت: اف بر تو و دین تو، دین من از دین تو بهتر است، همانا، پدر من از نوادگان (حضرت) داود (علیه السلام) است و بین من و آن حضرت، پدران زیادی فاصله است، در عین حال نصرانی ها، مرا بزرگ می شمرند و از خاک پای من برای تبرک جستن به پدرم که از نوادگان (حضرت) داود (علیه السلام) است، برمی دارند
اما، شما فرزند دختر پیامبر خدا را می کشید، در حالیکه بین او و شما جز یک مادر فاصله نیست، این چه دینی است که شما دارید؟!

سپس به یزید گفت: آیا جریان کنیسه حافر را شنیده ای؟

یزید گفت: بگو تا بشنوم.

نصرانی گفت: بین عمان و چین دریایی است که یک سال راه است و در آن هیچ آبادی ای جز یک شهر، در وسط آب، وجود ندارد که طول آن هشتاد فرسخ است.
در روی زمین، شهری بزرگتر از آن وجود ندارد و از آن کافور و یاقوت (به جاهای دیگر) منتقل می کنند و درختانش عود و عنبر است. این شهر در دست نصاری قرار دارد و هیچ پادشاهی جز خود آنها، بر آن حکومت ندارد.

در این شهر کنیسه هایی هست که بزرگترین آنها کنیسه حافر است که در محراب آن حبابی طلائی آویزان است که در آن، سُمی وجود دارد که می گویند این سم الاغی است که (حضرت) عیسی (علیه السلام) بر آن سوار می شده اند، این حباب را با طلا و اشیاء تزئینی دیگر، زینت داده اند و هر سال،
جمع زیادی از نصاری به سوی آن می آیند و دور آن طواف می کنند و آن را می‌بوسند و حاجات خود را (در کنار آن) از خدا می‌خواهند.
برخورد و رفتار آنها با سم الاغی که فکر می کنند سم الاغی است که (حضرت) عیسی (علیه السلام)، پیامبرشان، بر آن سوار می شده است چنین است اما،
شما پسر دختر پیامبرتان را می کشید؟ خدای متعال، برکت را از شما و دینتان بردارد.

یزید (با شنیدن این سخنان) آهسته به اطرافیان خود گفت:
این نصرانی را بکشید تا مرا در بلاد خود رسوا و مفتضح نکند. نصرانی وقتی این را (حکم قتل خود را) متوجه شد،
گفت: ای یزید می خواهی مرا بکشی؟ گفت: آری،

گفت: بدان که همانا، من امروز صبح پیامبر شما را در خواب دیدم که به من می فرمایند: ای نصرانی، تو اهل بهشتی، من از سخن او شگفت زده شدم (اما، اینک) من شهادت می دهم که معبودی جز الله نیست و همانا، محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) پیامبر خدا است.

سپس، با سرعت به طرف سر (امام)حسین (علیه السلام) آمد و آن را به سینه اش چسباند و در حالیکه گریه می کرد آن را می‌بوسید تا اینکه کشته شد.

📙📗 بحار الانوار، ج 45، ص 142 - 141. لازم به ذکر است جریان محاجة سفیر روم با یزید در مجلس شام، به گونه ای دیگر و بسیار مفصلتر از آنچه در سطور بالا آمده است نقل شده است (ر.ک: همان، ص 191 - 189).

(📌یادآوری: حکایت فوق در لینک زیر از منابع اهل تسنن در دسترس است:

https://t.me/borrhan/20800)


©لحظاتی معنوی در کانال برهان

@borrhan
▪️در اولین شب جمعه ماه رمضان ، شب زیارتی اباعبدالله الحسین علیه السلام پنجمین عنوان از حکایت های
#حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت
تقدیم گردید .

با ما و این حکایات دلنشین و پند آموز همراه باشید!

@borrhan
#حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت

▪️عاقبت به خیری در مسجد شام

حکایت 6⃣

▪️🌌🌅


🌿 "پیرمردی در مسجد شام"


... یکی دیگر از کسانی به هنگام آوردن اسرای کربلا به مسجد شام راه هدایت را یافت ،
و توفیق شهادت در راه خدا را پیدا کرد پیرمردی بود که ابتدا با اهانت به اهل بیت علیهم السلام سخن خود را با امام سجاد علیه السلام آغاز کرد ؛
اما، با راهنمایی های آن حضرت به راه حق پی برد.

-----------------------------

⬇️ جریان این پیرمرد چنین نقل شده است:

پیرمردی از راه رسید، در حالیکه زنان و اهل و عیال امام حسین علیه السلام بر پله های در مسجد ایستاده بودند،

به آنها نزدیک شد و گفت:
سپاس مخصوص خدایی است که شما را و خاندان شما را کشت و شهرها را از مردان شما آسوده ساخت و امیرمؤمنان را بر شما مسلط گردانید.

علی بن الحسین، امام سجاد (علیه السلام)، فرمودند: ای پیرمرد آیا قرآن خوانده ای؟
گفت: آری.
فرمودند: آیا با این آیه آشنایی داری که می فرماید: قل لا أسالکم علیه أجرا الا المودة فی القربی(شوری/23)؟
گفت: آری، آن را خوانده ام.

علی بن الحسین (علیه السلام) به او فرمودند: ای پیرمرد، آن قربی(خویشان پیامبر) ما هستیم.

پس از آن فرمودند: آیا این آیه را خوانده ای و اعلموا انما غنمتم من شی ء فان لله خمسه و للرسول و لذی القربی(انفال/41)؟ گفت: آری.
علی بن الحسین (علیه السلام) فرمودند: پس، ما هستیم آن قربی.
آیا این آیه را خوانده ای انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس أهل البیت و یطهرکم تطهیرا(احزاب/33)؟
پیرمرد گفت: آری، آن را خوانده ام.

علی بن الحسین (علیه السلام) فرمودند: ای پیرمرد، ما هستیم اهل بیتی که آیه طهارت، به ما اختصاص داده شده است.

پس، آن پیرمرد، در حالیکه از آنچه گفته بود، پشیمان بود، ساکت ماند
و گفت: شما را بخدا، همانا، اینها (قربی)، شما هستید؟!
علی بن الحسین (علیه السلام) فرمودند: به خدا قسم همانا بی تردید آن (قربی)، ما هستیم،
به جدمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) سوگند که همانا آنها (قربی)، ما هستیم.

پیرمرد به گریه افتاد و عمامه اش را پرتاب کرد و سرش را به طرف آسمان برد و گفت:
بارالها، همانا، من برائت می جویم به سوی تو از دشمن آل محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) از جن و انس،
سپس گفت: آیا، توبه ای برای من هست؟ آن حضرت فرمودند: آری، اگر توبه کنی خدا توبه تو را می پذیرد و با ما خواهی بود،
پس گفت: من توبه می کنم. جریان این پیرمرد به گوش یزید بن معاویه رسید، یزید دستور کشتن او را داد و آن پیرمرد کشته شد.

📗📙 بحارالانوار، ج 45، ص 129. این جریان با اندکی تفاوت در همین جلد از بحارالانوار صفحه 166 نیز نقل شده است.



©کانال برهان و نقل روایات ناب

@borrhan
در شب جمعه ، شب زیارتی مخصوص اباعبدالله الحسین علیه السلام ششمین قسمت از مجموعه #حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت تقدیم شد.

با ما و این حکایات دلنشین و پندآموز همراه باشید!
@borrhan
#حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت

▪️حسن عاقبت کسی که قصد کشتن رسول خدا صلی الله علیه و آله را داشت!!

حکایت 7⃣

▪️🌌🌅


🌿 شبیة بن عثمان


... شبیه بن عثمان بن ابی طلحه یکی از کسانی است که به قصد کشتن پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به سوی ایشان آمد ؛
اما لحظاتی بعد با قلبی پر از محبت آن حضرت (صلی الله علیه و آله وسلم) مسلمانی واقعی شد.
البته او در روز فتح مکه به ظاهر مسلمان شده بود اما در باطن کینه پیامبر را به دل داشت.

--------------------------------

⬇️ او خود می گوید:

من هیچ کس را به اندازه محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) دشمن نمی داشتم، چه آنکه هشت نفر از خاندان من را که هر کدام علمدار لشکر بودند کشته بود.

با فتح مکه دیگر از آرزویم یعنی، کشتن پیامبر ناامید شدم.
چون دیدم همه عرب به دین او ایمان آورده اند با خود گفتم: پس کی باید انتقام بگیرم؟!

👈 در جنگ حنین بود که دیدم قبیله هوازن او را محاصره کرده اند، در حالیکه اصحابش از اطراف او پراکنده شده اند و محمد تنها مانده است.
شمشیرم را کشیدم و پشت سر آن حضرت به راه افتادم(۱)،
تا انتقام خویشانم بویژه طلحة بن عثمان و عثمان بن طلحه را (که احتمالا برادر و فرزند برادرش بودند و در جنگ احد کشته شده بودند) بگیرم.

اما خداوند متعال پیامبرش را از نهان دل من آگاه کرد. نزدیک بود شمشیرم را فرود آرم که ناگاه چنان هیبتی از او در دلم افتاد که توانم را گرفت، فهمیدم که نباید چنین کنم و در این اثناء، پیامبر روی خود را برگرداندند

و فرمودند:

ای شبیه نزدیک بیا و بجنگ،
و دست خود را بر روی سینه من گذاشتند.

ناگهان احساس کردم که پیامبر محبوبترین مردم نزد من است(۲)،
و بنابر نقلی می گوید:
احساس کردم او را از گوش و چشم خود دوست تر دارم(۳)،

جلو رفتم و در کنار آن حضرت چنان می جنگیدم که اگر پدرم هم پیش به پیش می‌آمد، برای یاری پیامبر او را می‌کشتم.

وقتی که جنگ تمام شد به پیامبر وارد شدیم.
به من فرمودند: آنچه خدا برای تو خواسته بود بهتر از چیزی بود که تو برای خود خواسته بودی ؛

و پیامبر به همه آنچه در فکر و نیت گذشته ام بود، خبر دادند.
من به پیامبر عرض کردم:
آنچه را که فرمودی غیر از خدا از آن خبر نداشت ؛
و سپس شبیه مسلمان (واقعی) شد(۴).

________________

⁉️راستی چگونه می شود کسی به قصد کشتن پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) آمده باشد ، بدون هیچ اختیاری دلش مالامال از محبت او شود.
چه مایه هایی در درون شبیه وجود داشت که خدای متعال، در لحظه ای تمام وجود او را متحول داشت؟



۱) بحارالانوار، ج 21، 154.
۲) بحار الانوار، همان.
۳) ابن حجر العسقلانی، احمد بن علی، الاصابة فی تمییز الصحابة، دراسة و تحقیق و تعلیق: الشیخ عادل احمد عبد الموجود - الشیخ علی محمد معوض، (بیروت - لبنان: در الکتب العلمیة، الطبعة الثانیة، 1381 ش - 1423ق)، الجزء الثالث، ص 30.
۴) بحارالانوار، همان؛ همچنین ر.ک: الاصابة، ج 3، ص 298 - 300؛ الراوندی، قطب الدین، الخرائج و الجرائح، (لبنان - بیروت: موسسة النور للمطبوعات، 1411 - 1991)، ج 1، ص 117 - 118.



خدایا ! به حق این شب عظیم حسن عاقبت را برای ما مقدر فرما!

©کانال برهان و نقل حکایات ناب

@borrhan
#حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت

▪️حسن عاقبت کسی که قصد کشتن رسول خدا صلی الله علیه و آله را داشت!! (٢)
(علم غیب)

حکایت 8⃣

▪️🌌🌅

🌿 عمیر بن وهب

یکی دیگر از کسانی که برای کشتن پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) آمده بود اما، همین تصمیم، زمینه هدایت او را فراهم کرد (عمیر بن وهب جمحی) بود. عمیر، سوابق بدی در اذیت و آزار پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و اصحاب آن حضرت در مکه داشت، به گونه ای که با توجه به کارهای گذشته اش، بعضی گفته اند: او شیطانی از شیاطین قریش بود.
در جنگ بدر، پسر عمیر، اسیر سپاه اسلام شد. این حادثه، خشم عمیر را نسبت به اسلام و پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) بیشتر کرد و تصمیم گرفت انتقام مصائبی را که در جنگ بدر بر آنها وارد شده بود، از پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) بگیرد.

--------------------------------

⤵️ داستان او را که به اسلام آوردنش انجامید چنین روایت کرده اند:

عمیر بن وهب جمحی پس از جریان اهل بدر، در کنار صفوان بن امیه که در حجر اسماعیل (علیه السلام) بود، نشست...

در حالیکه پسر عمیر وهیب بن عمیر در میان اسرای جنگ بدر بود، وی، اصحاب قلیب و کشته شدن آنها را (در جنگ بدر) به یاد آورد.
صفوان گفت: به خدا قسم، پس از آنها، دیگر زندگی فایده ای ندارد، عمیر گفت: به خدا قسم، راست گفتی، اما، به خدا قسم، اگر چنین نبود که مقروضم و چیزی برای ادای قرضم ندارم و اگر نمی ترسیدم که زندگی خانواده ام پس از من، تباه شوند هر آینه، به سوی محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) می رفتم تا او را به قتل برسانم و چون پسرم در دست آنها اسیر است، بهانه ای هم برای (رفتن به سوی) آنها دارم.

صفوان گفت: دِین تو بر عهده من، من آن را از سوی تو ادا خواهم کرد و خانواده تو با خانواده من باشند، تا زنده اند به همانگونه که با خانواده خود رفتار می کنم، با آنها رفتار خواهم کرد.

عمیر گفت: پس این کار (راز) بین من و تو پنهان بماند.
صفوان گفت: چنین خواهم کرد. سپس، عمیر گفت: شمشیرش را آوردند، آن را تیز کرد و به زهر، آلوده ساخت، سپس راه افتاد تا به مدینه رسید. آنگاه که بر پیامبر وارد شد ؛
گفت:انعموا صباحا (صبح بخیر)، رسول خدا فرمودند:
خدا، ما را به تحیت دیگری که بهتر از تحیت شماست، کرامت بخشیده است و آن سلام است که تحیت اهل بهشت است.
(سپس فرمودند:) ای عمیر، برای چه آمده ای؟ گفت: برای اسیری که در دست شماست آمده ام تا درباره او احسانی کنید،
حضرت فرمودند: پس چرا این شمشیر را به گردن انداخته ای، عمیر گفت: خدا شمشیرها را زشت گرداند، آیا اینها، برای ما (در جنگ بدر) فایده ای داشتند؟! حضرت فرمودند: با من راست بگو که برای چه آمده ای؟
عمیر گفت: تنها برای آن (که گفتم) آمده ام.
پیامبر فرمودند:
بله، تو و صفوان بن امیه در حجر (اسماعیل) نشتید و اصحاب قلیب از قریش را به یاد آورید سپس تو گفتی: اگر قرضی که به عهده دارم و سرپرستی خانواده ام نبود، هر آینه می رفتم تا محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) را بکشم، صفوان ادای دین و سرپرستی خانواده ات را به عهده گرفت که مرا بکشی، و خدا بین من و تو مانع است.
عمیر (که این را شنید)
گفت: گواهی می‌دهم که همانا، تو پیامبر خدایی، و ما قبلا تو را تکذیب می کردیم و این (خبری را که به من دادی) کسی جز من و صفوان از آن اطلاع نداشت. پس به خدا قسم، همانا، من می دانم که کسی جز خدا، آن را به شما اطلاع نداده است پس، سپاس مخصوص خداست که مرا به اسلام هدایت کرد و مرا به اینجا کشاند، سپس به حق شهادت داد (شهادتین را گفت و مسلمان شد).

پیامبر خدا فرمودند: تعالیم دینی را به برادرتان بفهمانید و قرآن را به او بیاموزید، و اسیرش را آزاد کنید، مسلمان ها چنین کردند،
سپس گفت: ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) من برای خاموش کردن نور خدا، تلاش زیادی کردم و مسلمانان را، زیاد اذیت کرده ام حال،
به من اذن دهید که به مکه بروم و آنها را به خدا و اسلام دعوت کنم، شاید خدا آنها را هدایت کند و اگر نپذیرفتند آنها را به خاطر دینشان اذیت کنم، همانگونه که یاران شما را به خاطر دینشان اذیت می‌کردم آن حضرت به او اجازه دادند، عمیر به مکه رفت.

از وقتی که عمیر از مکه به سوی مدینه حرکت کرد صفوان به قریش می گفت: بشارت باد شما را به واقعه ای که در این ایام خبر آن به شما می رسد و واقعه بدر را از یاد شما خواهد برد، صفوان از سوارانی که به مکه می آمدند، از حال عمیر جویا می شد تا اینکه سواری به مکه آمد و خبر اسلام آوردن عمیر را به صفوان داد،
صفوان قسم یاد کرد که دیگر، با او سخنی نگوید و هرگز کاری، به نفع او انجام ندهد.
آنگاه که عمیر به مکه آمد، در آنجا اقامت گزید و به دعوت مردم به اسلام پرداخت و کسانی را که با او مخالفت می کردند، آزار می داد (تا اینکه) تعدادی زیادی از مردم به دست او مسلمان شدند.

📗📙بحارالانوار، ج 19، ص 326 - 327.

▪️

©کانال برهان و نقل حکایات ناب

@borrhan
هشتمین قسمت از مجموعه #حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت تقدیم شما شد ،
با ما و این حکایات جذاب و پندآموز همراه باشید!

@borrhan
#حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت


▪️حسن عاقبت کنیز رقاصه
به برکت اعجاز امام موسی کاظم علیه‌السلام و مفتضح شدن هارون الرشید

حکایت شماره 9⃣


▪️🌌🌅

... هارون الرشید، برای فریب دادن مردم، و شکنجه و تحقیر نمودن حضرت امام موسی کاظم علیه السلام،
زن رقاصه زیبا و بدحجابی را به بهانه خدمتکاری و کنیز نزد ایشان در زندان فرستاد،
و از طرفی غلامی را گمارد که مواظب اوضاع باشد.
وقتی زن رقاصه را به محضر آن حضرت آوردند،
حضرت فرمودند: بَل انتُم بِهَدیتکُم تَفرَحُون، من نیازی به کنیز و خدمتکار ندارم، لذا او را برگردانید.

هارون الرشید ملعون از این کار خیلی ناراحت شد، و گفت: ما با اجازه او، وی را زندانی نکرده ایم، تا کنیز را نیز با اجازه او به آنجا بفرستیم
و بعد دوباره دستور داد که کنیز را به زندان برگردانند ...
مدتی گذشت. غلام، گزارش داد که کنیز نیز به سجده افتاده، و پیوسته و مرتب در سجده می گوید:
«قدوس قدوس سبحانک سبحانک سبحانک»

هارون گفت: موسی بن جعفر علیه السلام حتما این زن را سحر کرده است پس آن کنیز را با سرعت نزد من آورید.
پس وقتی کنیز را نزد او بردند، دیدند از خوف خدا می لرزد، و مرتب به آسمان نگاه میکند، آنگاه مشغول نماز گشت. هارون پرسید: چرا اینچنین میکنی این چه حالیست که در پیش گرفته ای کنیز (همان زن رقاصه)

گفت: وقتی محضر امام کاظم علیه السلام شرفیاب شدم، او مرتب مشغول نماز و دعا بود.
پس عرض کردم: ای مولا و سید من آیا کاری دارید که من آنرا انجام دهم فرمودند: من با تو کاری ندارم. عرض کردم: من مامور به خدمت شما میباشم، حضرت فرمودند: اینها چقدر زشت فکر میکنند.
ناگهان حضرت با انگشت اشاره فرمودند و چشم برزخيم باز شد، و متوجه شدم در باغ عظیمی میباشم، که ابتدا و انتهای آن پایانی ندارد، و باغ با فرشهای زیبای بهشتی، و پرارزش فرش شده، و کنیزان و حوریانی زیبا در آن صف کشیده بودند، و ظرفهای آب و اباریق را برای شستن دستهای آن حضرت آماده ساخته اند،
پس به سجده افتادم، تا لحظه ای که غلامت به بالین من آمد.
هارون گفت:
شاید این قضایا را در نتیجه سحر باشد و شاید به سجده رفتی اینها را در خواب دیدی؟
کنیز گفت: به خدا سوگند، همه اینها را قبل از اینکه به سجده روم، با چشمان خود دیدم، و سجده ام برای سپاس از کشف بود که حضرت به من نشان داد. پس هارون دستور داد این ناپاک رو بگیر و مراقب باش تا کسی این مطلب را از او نشنود.
پس کنیز دوباره به سجده افتاد، و مشغول نماز شد.
و همیشه تا آخر عمرش کارش همین بود، و مرتب میگفت: عبد الصالح نیز چنین میکرد، و من در عالم کشف دیدم که آن حوریان به من گفتند:
از امام کاظم علیه السلام دور باش، که ما برای خدمت به موسی بن جعفر علیه السلام برتر و مناسبتر هستیم.

راوی این داستان میگوید:
این کنیز زندگی خود را منوال در بندگی خدا سپری کرد تا از دنیا رفت. این قضیه چند روز قبل از شهادت امام کاظم علیه السلام رخ داد.

📙📗بحارالانوار ج48ص239

http://lib.eshia.ir/71860/48/239



©کانال برهان و نقل حکایات ناب

@borrhan