[ کانال برهان ]
11.1K subscribers
23K photos
1.8K videos
742 files
13K links
مرکز نشر دروس اعتقادی اهل بیت علیهم‌السلام
+ مباحث نقد فرق ضاله

👤پرسش و پاسخ @EDborrhan


کانالهای زیرمجموعه:
@fariadras
@borrhan2
@borrhanlibrary
@borrhanmedia
@dinclass

اینستا:
https://t.me/pageborhan
Download Telegram
▪️در اولین شب جمعه ماه شعبان المعظم ، شب زیارتی مخصوص سالار شهیدان ،
اولین قسمت از مجموعه حکایات جذاب #حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت
تقدیم شما شد.

با ما و این حکایات دلنشین و پندآموز همراه باشید!
@borrhan
#حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت

عاقبت به خیری در ساعات آخر!

(حکایت 2⃣)

▪️🌌🌅


🌿 ابوالحتوف و برادرش سعد؛

...داستان ابوالحتوف و برادرش سعد مربوط به ساعاتی است که امام حسین (علیه السلام) بیشتر یاران خویش را از دست داده بود.

----------------------------------------

⬇️جریان این دو برادر اینچنین است:


ابوالحتوف بن حارث بن سلمه انصاری عجلانی با برادرش سعد، ساکن کوفه بودند.
این دو برادر به دیدگاه های خوارج باور داشتند بهمراه عمر بن سعد برای جنگ با امام حسین (علیه السلام) از کوفه خارج شدند.

روز عاشورا فرا رسید و یاران امام حسین (علیه السلام) به شهادت رسیدند.

در این هنگام امام حسین (علیه السلام) ندا دادند: الا ناصر فینصرنا ؛

وقتی صدای امام حسین (علیه السلام) به گوش زنان و اطفال اهل بیت (علیه السلام) رسید صدایشان به گریه بلند شد سعد و برادرش ابوالحتوف هم ندای امام حسین (علیه السلام) و صدای ناله و گریه اهل بیت او را شنیدند
گفتند: ما ادعای لاحکم الا لله داریم یعنی، حاکمیت غیرخدا را جایز نمی‌دانیم، ما ادعا داریم که پیروی و اطاعت از کسی که نافرمانی خدا می کند جایز نیست ،
و اینک این حسین است، پسر دختر پیامبر ما محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) است که امید شفاعت جدش را در روز قیامت داریم پس با چه توجیهی با او می جنگیم که یار و حامی ندارد،


وقتی این سخنان را با خود گفتند در حالی که شمشیرهای خود را به دست داشتند از لشکر عمرسعد جدا شدند و به لشکر امام حسین (علیه السلام) پیوستند و در برابر دشمنان امام حسین قرار گرفتند و در نزدیکی امام حسین (علیه السلام) به جنگ با دشمنان حسین پرداختند و عده ای را کشتند ؛
و گروهی را مجروح کردند تا اینکه با هم و در یک محل به شهادت رسیدند.


📗📕 القمی، حاج شیخ عباس، الکنی و الالقاب، (تهران: منشورات مکتبة الصدر، 1397ق)، الطبعة الاولی، الجزء الاول، ص 45.



© لحظاتی معنوی در کانال برهان

@borrhan
▪️شب جمعه ماه شعبان المعظم ، شب زیارتی مخصوص سالار شهیدان ،دومین قسمت از مجموعه حکایات جذاب #حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت
تقدیم شما شد.

با ما و این حکایات دلنشین و پندآموز همراه باشید!
@borrhan
#حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت

عاقبت بخیری در مسیر کاروان اسرای کربلا

(حکایت 3⃣)

▪️🌌🌅

🌿یحیای شهید
(حسن عاقبت یحیی یهودی)


...یکی از خوش عاقبتان در مسیر کاروان اهل بیت (علیه السلام) شخصی به نام یحیی است که یهودی بود.

------------------------------------

⬇️ داستان اسلام آوردن یحیی اینچنین است:


چون سرهای شهدا را با اسرای کربلا به شهر حران آوردند مردم برای تماشای آنها از شهر بیرون آمدند،

شخصی به نام یحیی که او نیز برای تماشا آمده بود، نگاهش به سر مقدس اباعبدالله (علیه السلام) افتاد.
دید لب های مقدس آن حضرت حرکت می کند.
نزدیکتر آمد، شنید که سر بریده امام حسین (علیه السلام) آیه مبارکه "وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون(شعراء /227)"
را تلاوت می کنند.
از این مطلب تعجب کرد.
داستان را پرسید. جریان کربلا را برای او نقل کردند. عمامه خود را چند قسمت کرد و آن را بین زنان اهل بیت (علیه السلام) تقسیم نمود و جامه ای از خز را که بهمراه داشت، با هزار درهم به امام سجاد (علیه السلام) تقدیم کرد، مأمورینی که امور اسراء را به عهده داشتند، خواستند مانع او شوند که شمشیر کشید و با آنها درگیر شد و پنج نفر از آنها را کشت ،
و پس از آن که اسلام آورد در این درگیری به شهادت رسید و بعدا همانجا مدفون گردید و هم اکنون قبری در دروازه حران وجود دارد که به قبر یحیای شهیدمعروف است و محل استجابت دعاست.


📙📗 منتهی الامال، ج 1، ص 637


سالها عشاق قبرم را زیارتگه کنند
زآنکه من روزی طواف کوی یاران کرده ام



© لحظاتی معنوی در کانال برهان

@borrhan
▪️در شب جمعه ماه شعبان المعظم ، شب زیارتی مخصوص سالار شهیدان ،
سومین قسمت از مجموعه حکایات جذاب #حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت
تقدیم شما شد.

با ما و این حکایات دلنشین و پندآموز همراه باشید!
@borrhan
#حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت

حسن عاقبت در مسیر اسرای دشت کربلا

(حکایت 4⃣)

▪️🌌🌅

🌿مسلمان شدن راهب نصرانی



... یکی دیگر از کسانی که در مسیر حرکت کاروان اسرا، به شام از طریق کرامات سر مقدس سیدالشهداء امام حسین (علیه السلام) به حقانیت اسلام پی برد و مسلمان شد راهبی نصرانی است که در دیری در مسیر کاروان اسرای اهل بیت (علیه السلام) ساکن بود.

---------------------------------

⬇️ داستان او را که منابع متعددی از شیعه و سنی نقل کرده اند، چنین است:

سلیمان بن مهران أعمش می گوید:

در ایام حج در بین طواف مردی را در حال دعا دیدم که می گوید :
اللهم اغفرلی و أنا أعلم أنک لاتغفر (بارالها مرا ببخش و می دانم که نخواهی بخشید!).

به خود لرزیدم و به او نزدیک شدم و گفتم: ای مرد ! تو در حرم خدا و رسول خدا هستی و این ایام محترم است و در ماهی بزرگ قرار دارد، چرا از آمرزش ناامیدی؟!

گفت: ای مرد گناه من بزرگ است.

گفتم: آیا گناه تو از کوه تهامه هم بزرگتر است؟ گفت: آری. گفتم: آیا با کوه های استوار برابر است؟ گفت: بیا از حرم (مسجدالحرام) خارج شویم، از حرم خارج شدیم به من گفت:

▪️هنگامی که امام حسین (علیه السلام) بوسیله لشکر عمرسعد کشته شد من یکی از کسانی بودم که در آن لشکر شوم یعنی لشکر عمر بن سعد بودم و من یکی از چهل نفری بودم که سر را (سر مقدس امام حسین (علیه السلام) از کوفه برای یزید می بردند،
وقتی در راه شام سر را حمل می کردیم، در کنار دیر یک نصرانی فرود آمدیم. در حالی که سر مقدس بر نیزه ای بود و نگهبانانی با آن بودند،

غذایی آوردیم و نشستیم که بخوریم که ناگهان دستی از دیوار دیر بیرون آمد و نوشت:

🔅أترجوا امة قتلت حسینا - شفاعة جده یوم الحساب 

ما از این پیشامد شدیدا نالان و گریان شدیم و بعضی از ما به طرف آن دست رفت که آن را بگیرد اما آن دست ناپدید شد. همراهان ما به طرف غذا برگشتند که ناگهان، دوباره آن دست ظاهر شد و نوشت:

🔅فلا و الله لیس لهم شفیع - و هم یوم القیامة فی العذاب 

این بار هم همراهان ما بلند شدند و به طرف آن دست رفتند اما، دوباره ناپدید شد. دیگر بار به طرف غذا آمدند بار دیگر آن دست نوشت:

🔅و قد قتلوا الحسین بحکم جور - و خالف حکمهم حکم الکتاب 

من دست از طعام کشیدم و دیگر غذا برایم گوارا نبود؛

سپس، راهبی از دیر به ما نگاه کرد و دید نوری از بالای سر مقدس، بلند است. مجددا، نگاه کرد لشکری را (در کنار سر) دید.
راهب به نگاهبان گفت: از کجا آمدید؟ گفتند: از عراق، به جنگ حسین (علیه السلام) رفته بودیم.
راهب گفت: پسر فاطمه دختر پیامبرتان و پسر پسرعموی پیامبرتان؟!

گفتند: آری، گفت: ای مرگ بر شما، به خدا قسم، اگر عیسی بن مریم (علیه السلام) پسری داشت، او را به باغهایمان می‌بردیم.

سپس، گفت: بهرحال، من از شما درخواستی دارم. گفتند: در خواست تو چیست؟

گفت: به رئیس خود بگوئید من ده هزار دینار دارم که از پدرانم به ارث برده ام. این دینارها را از من بگیرید و این سر را تا وقتی که می خواهید از اینجا بروید در اختیار من بگذارید. هنگام رفتن، آن را به شما برمی گردانم

👈 درخواست راهب را به عمر بن سعد گفتند، عمرسعد گفت: دینارها را از او بگیرید و تا وقت رفتن سر را در اختیار او بگذارید.

به سوی راهب آمدند و به او گفتند: اموال را بده تا سر را به تو بدهیم.

او دو کیسه آورد که در هر کدام پنج هزار دینار بود. عمر سعد کسی را که در نقادی و وزن کردن (درهم و دینار) مهارت داشت فراخواند، تا آنها را بررسی و وزن کند. پس از آن، آنها را به خزانه خود داد تا آن را برایش نگه دارد و دستور داد سر را به راهب بدهند.

راهب سر را گرفت و آن را شست و تمیز کرد و با مشک و کافوری که نزد خود داشت، خوشبو نمود، سپس آن را در پارچه حریری قرار داد و آن را در امان خود گذاشت و تا زمانی که او را صدا زدند و از او سر را خواستند، مرتب نوحه و گریه می کرد.

وقتی می خواستند سر را از او بگیرند گفت:

💠 ای سر، به خدا قسم، من اختیاری ندارم، فردا (روز قیامت) نزد جدت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) شهادت بده که من شهادت می دهم که معبودی جز الله نیست و همانا محمد بنده و پیامبر اوست. من به دست شما مسلمان شدم و من غلام شما هستم ؛

و آنگاه به لشکریان گفت: من می خواهم با رئیس شما مطلبی بگویم و سر را به او تحویل دهم، و به عمر سعد نزدیک شد و گفت: شما را به خدا و بحق محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) قسم می دهم که از این به بعد آنطور که تا به حال با این سر رفتار می کردید، رفتار نکنید و این سر را از این صندوق بیرون نیاورید.

عمرسعد گفت: می پذیریم،

سپس، راهب سر را به عمرسعد تحویل داد و از آن پس، از دیر بیرون آمد و در کوهستانی ساکن شد و در آنجا خدا را عبادت می کرد.

《1》
▪️در شب جمعه ماه شعبان المعظم ، شب زیارتی مخصوص سالار شهیدان ،
چهارمین قسمت از مجموعه حکایات جذاب #حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت
تقدیم شما شد.

با ما و این حکایات دلنشین و پندآموز همراه باشید!
@borrhan
#حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت


حسن عاقبت در مجلس یزید!

حکایت 5⃣

▪️🌌🌅

🌿 حسن عاقبت سفیرروم


از جمله کسانی که پس از حادثه کربلا، به حقانیت سیدالشهدا (علیه السلام) و مکتب اهل بیت (علیه السلام) پی برد و بهمین سبب مسلمان شد و به دست یزید به شهادت رسید،
سفیری از کشور روم بود که به هنگام حضور اسرای کربلا (علیه السلام) در مجلس شام حضور داشت.

-------------------------------

⬇️ جریان سفیر روم را امام زین العابدین (علیه السلام) این چنین بیان فرموده اند:


جریان چنین بود که آنگاه که سر (مقدس امام) حسین (علیه السلام) را به سوی یزید آوردند، مجالس شراب خواری (و عیاشی) به راه انداخت (و وقتی) سر (امام) حسین (علیه السلام) را نزد او می آوردند،
آن را میان دو پای خود قرار می داد و در همان حال شراب می خورد.
روزی در مجلسی (از این مجالس) فرستاده ای از پادشاه روم حاضر شد. فرستاده پادشاه روم،
خود از اشراف و بزرگان روم بود، (او با دیدن این صحنه)
گفت: ای پادشاه عرب، این سر کیست؟

یزید به او گفت: تو را، با این سر چه کار؟!
گفت: همانا، وقتی من به سوی پادشاه خود برمی گردم، از همه آنچه دیده ام، سؤال می کند لذا، دوست دارم که داستان این سر و صاحب آن را برای او بیان کنم تا در شادی و سرور تو شریک شود.

یزید به او گفت: این سر حسین بن علی بن ابیطالب (علیه السلام) است.
آن مرد رومی گفت: مادرش کیست؟ گفت: فاطمه (علیه السلام) دختر پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله وسلم)،

👈 نصرانی گفت: اف بر تو و دین تو، دین من از دین تو بهتر است، همانا، پدر من از نوادگان (حضرت) داود (علیه السلام) است و بین من و آن حضرت، پدران زیادی فاصله است، در عین حال نصرانی ها، مرا بزرگ می شمرند و از خاک پای من برای تبرک جستن به پدرم که از نوادگان (حضرت) داود (علیه السلام) است، برمی دارند
اما، شما فرزند دختر پیامبر خدا را می کشید، در حالیکه بین او و شما جز یک مادر فاصله نیست، این چه دینی است که شما دارید؟!

سپس به یزید گفت: آیا جریان کنیسه حافر را شنیده ای؟

یزید گفت: بگو تا بشنوم.

نصرانی گفت: بین عمان و چین دریایی است که یک سال راه است و در آن هیچ آبادی ای جز یک شهر، در وسط آب، وجود ندارد که طول آن هشتاد فرسخ است.
در روی زمین، شهری بزرگتر از آن وجود ندارد و از آن کافور و یاقوت (به جاهای دیگر) منتقل می کنند و درختانش عود و عنبر است. این شهر در دست نصاری قرار دارد و هیچ پادشاهی جز خود آنها، بر آن حکومت ندارد.

در این شهر کنیسه هایی هست که بزرگترین آنها کنیسه حافر است که در محراب آن حبابی طلائی آویزان است که در آن، سُمی وجود دارد که می گویند این سم الاغی است که (حضرت) عیسی (علیه السلام) بر آن سوار می شده اند، این حباب را با طلا و اشیاء تزئینی دیگر، زینت داده اند و هر سال،
جمع زیادی از نصاری به سوی آن می آیند و دور آن طواف می کنند و آن را می‌بوسند و حاجات خود را (در کنار آن) از خدا می‌خواهند.
برخورد و رفتار آنها با سم الاغی که فکر می کنند سم الاغی است که (حضرت) عیسی (علیه السلام)، پیامبرشان، بر آن سوار می شده است چنین است اما،
شما پسر دختر پیامبرتان را می کشید؟ خدای متعال، برکت را از شما و دینتان بردارد.

یزید (با شنیدن این سخنان) آهسته به اطرافیان خود گفت:
این نصرانی را بکشید تا مرا در بلاد خود رسوا و مفتضح نکند. نصرانی وقتی این را (حکم قتل خود را) متوجه شد،
گفت: ای یزید می خواهی مرا بکشی؟ گفت: آری،

گفت: بدان که همانا، من امروز صبح پیامبر شما را در خواب دیدم که به من می فرمایند: ای نصرانی، تو اهل بهشتی، من از سخن او شگفت زده شدم (اما، اینک) من شهادت می دهم که معبودی جز الله نیست و همانا، محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) پیامبر خدا است.

سپس، با سرعت به طرف سر (امام)حسین (علیه السلام) آمد و آن را به سینه اش چسباند و در حالیکه گریه می کرد آن را می‌بوسید تا اینکه کشته شد.

📙📗 بحار الانوار، ج 45، ص 142 - 141. لازم به ذکر است جریان محاجة سفیر روم با یزید در مجلس شام، به گونه ای دیگر و بسیار مفصلتر از آنچه در سطور بالا آمده است نقل شده است (ر.ک: همان، ص 191 - 189).

(📌یادآوری: حکایت فوق در لینک زیر از منابع اهل تسنن در دسترس است:

https://t.me/borrhan/20800)


©لحظاتی معنوی در کانال برهان

@borrhan
▪️در اولین شب جمعه ماه رمضان ، شب زیارتی اباعبدالله الحسین علیه السلام پنجمین عنوان از حکایت های
#حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت
تقدیم گردید .

با ما و این حکایات دلنشین و پند آموز همراه باشید!

@borrhan
#حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت

▪️عاقبت به خیری در مسجد شام

حکایت 6⃣

▪️🌌🌅


🌿 "پیرمردی در مسجد شام"


... یکی دیگر از کسانی به هنگام آوردن اسرای کربلا به مسجد شام راه هدایت را یافت ،
و توفیق شهادت در راه خدا را پیدا کرد پیرمردی بود که ابتدا با اهانت به اهل بیت علیهم السلام سخن خود را با امام سجاد علیه السلام آغاز کرد ؛
اما، با راهنمایی های آن حضرت به راه حق پی برد.

-----------------------------

⬇️ جریان این پیرمرد چنین نقل شده است:

پیرمردی از راه رسید، در حالیکه زنان و اهل و عیال امام حسین علیه السلام بر پله های در مسجد ایستاده بودند،

به آنها نزدیک شد و گفت:
سپاس مخصوص خدایی است که شما را و خاندان شما را کشت و شهرها را از مردان شما آسوده ساخت و امیرمؤمنان را بر شما مسلط گردانید.

علی بن الحسین، امام سجاد (علیه السلام)، فرمودند: ای پیرمرد آیا قرآن خوانده ای؟
گفت: آری.
فرمودند: آیا با این آیه آشنایی داری که می فرماید: قل لا أسالکم علیه أجرا الا المودة فی القربی(شوری/23)؟
گفت: آری، آن را خوانده ام.

علی بن الحسین (علیه السلام) به او فرمودند: ای پیرمرد، آن قربی(خویشان پیامبر) ما هستیم.

پس از آن فرمودند: آیا این آیه را خوانده ای و اعلموا انما غنمتم من شی ء فان لله خمسه و للرسول و لذی القربی(انفال/41)؟ گفت: آری.
علی بن الحسین (علیه السلام) فرمودند: پس، ما هستیم آن قربی.
آیا این آیه را خوانده ای انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس أهل البیت و یطهرکم تطهیرا(احزاب/33)؟
پیرمرد گفت: آری، آن را خوانده ام.

علی بن الحسین (علیه السلام) فرمودند: ای پیرمرد، ما هستیم اهل بیتی که آیه طهارت، به ما اختصاص داده شده است.

پس، آن پیرمرد، در حالیکه از آنچه گفته بود، پشیمان بود، ساکت ماند
و گفت: شما را بخدا، همانا، اینها (قربی)، شما هستید؟!
علی بن الحسین (علیه السلام) فرمودند: به خدا قسم همانا بی تردید آن (قربی)، ما هستیم،
به جدمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) سوگند که همانا آنها (قربی)، ما هستیم.

پیرمرد به گریه افتاد و عمامه اش را پرتاب کرد و سرش را به طرف آسمان برد و گفت:
بارالها، همانا، من برائت می جویم به سوی تو از دشمن آل محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) از جن و انس،
سپس گفت: آیا، توبه ای برای من هست؟ آن حضرت فرمودند: آری، اگر توبه کنی خدا توبه تو را می پذیرد و با ما خواهی بود،
پس گفت: من توبه می کنم. جریان این پیرمرد به گوش یزید بن معاویه رسید، یزید دستور کشتن او را داد و آن پیرمرد کشته شد.

📗📙 بحارالانوار، ج 45، ص 129. این جریان با اندکی تفاوت در همین جلد از بحارالانوار صفحه 166 نیز نقل شده است.



©کانال برهان و نقل روایات ناب

@borrhan