Book_tips
18.3K subscribers
6.78K photos
2.12K videos
67 files
417 links
اهدای کتاب اهدای کلمه است.
کلمات نور هستند، باعث می‌شوند زندگی را بهتر ببینیم.

ارتباط با ادمین
@zarnegar503
@Missino

تبلیغات
@booktips_ads


❤️ تاریخ تاسیس کانال❤️
26, March, 2016

گروه بوک تیپس
https://t.me/+XJ1JFjF5FsllNjA8
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آرامش یعنی در میان صدها مشکل و کار سخت دلی آرام وجود داشته باشد ...

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۷

مریم آهی کشید و ادامه داد: "بابام که آدم نشد هیچی، ربابه رو هم به دنبال خودش انداخت تو چاه بدبختی. اون‌طوری که مادرم می‌گفت همیشه خدا قرض داشت چون تو قمار باخته بود. گاهی سحرا که می‌اومده خونه یه دستمال پر پول می‌ریخته جلوی مادرم که یعنی برده و اون‌شب به قول خودش جفت شیش آورده؛ ولی گاهی شبا هم آس و پاس و درب و داغون می‌اومده و هر چی داشته و نداشته را به باد داده بوده. من که به دنیا میام، بابام زندون بوده، مثل این که تو قمار می‌بازه و طرف تقلب کرده بوده، کار به جر و بحث می‌کشه و بعد دعوا و کتک‌کاری و آخرش بابام با چاقو می‌زنه طرف رو ناکار می‌کنه. شانس میاره که یارو نمی‌میره و به بابام یک سال حبس میدند.

مادر بیچارم می‌گفت چقدر تو سرما و گرما منو ور می‌داشته می‌رفته زندون برا ملاقاتی. می‌گفت که خونواده بابام قیدش رو زده بودند و هیچ کمکی به مادرم نمی‌کردند. اونم برا خرجی خودش و من مجبور میشه بره کلفتی تو خونه این و اون. خودش می‌گفت که من رو می‌ذاشته پیش مادر پیرش و برای کار تو خونه مردم صبح زود می‌زده بیرون.

بابام که بیرون میاد تأثیر زندان بوده یا چیز دیگه که سرش به سنگ می‌خوره و مدتی آدم و اهل میشه. می‌افته دنبال کار و نون در آوردن و قید رفیقای ناباب رو می‌زنه. تو میدون میوه باسکول‌چی بوده. یادمه همیشه خونه ما پر بود از هندونه‌هایی که شبای تابستون بابام می‌انداختشون توی حوض تا برا خوردن خنک بشند.

غم و غصه از خونه ما رفته بود و مادرم می‌تونست نفسی بکشه و لبخندی به لبش بیاد. می‌گفت که دو سه سال بابام کاری بوده و دنبال خلاف نمی‌گشته و نون حلال می‌آورده سر سفره. من چهار پنج ساله بودم که خدا امیر رو بهشون میده...".

مریم وقتی حرف می‌زد کمتر به من نگاه می‌کرد، بیشتر حدقه چشمش بین کف اتاق و سقف در حرکت بود. این‌بار مستقیم به من نگاه کرد و با پوزخندی که زد مثل این که از به یادآوری چیزی سر خورده است: "ذات آدما رو نمیشه عوض کرد، آب شیرینم که بدی به درخت بادوم تلخه، آخرش باید بادوم تلخ از درخت بچینی. نمی‌دونم چرا خدا نمی‌خواد آب خوش از گلوی بعضی بنده‌هاش پایین بره، چرا باید بعضی آدما نون سر کاسه اشک چشم و خون جگر بزنند و بخورند. نمی‌دونم چرا گلیم بخت فقط بعضیا رو با نخ سیاه می‌بافند، معلوم نمیشه که چجوری بازم بابام می‌افته دنبال رفیق و همون کارای سابق رو از سر می‌گیره.

این دفعه گُل بوده به سبزه هم آراسته میشه. بابام عرق‌خوری رو هم به کاراش اضافه می‌کنه. قبل کاراش هم دمی به خمره می‌زده ولی این‌بار کار رو یک سره می‌کنه و به قول خودش میشه یه پا  دواخور قهار. من هیچ‌وقت اشکای چشم و آه و ناله مادرم رو که با عربده‌کشی و بد و بیراه گفتنای بابام یکی می‌شدند یادم نمیره. مادرم جز یک مادر پیر و زمین‌گیر کسی رو نداشته و جز صبر و دندون رو جیگر گذاشتن کاری ازش بر نمی‌اومده تا اون شب که خدا داستان زندگیشو جور دیگه‌ای رقم می زنه...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۸

مادرم می‌گفت که شبی مثل همیشه، شوهرش به خونه نمیاد. انتظار فایده‌ای نداشته چون وقتی هم بر می‌گشته سیاه‌مست و ملنگ بوده. صبح زود که در خونه را می‌زنند، مادرم به خیال اون  که شوهرش راه خونه را پیدا کرده در رو باز می‌کنه اما می‌بینه که ماشین کلانتریه. دلش هُری می‌ریزه که باز باید بره خواهش و تمنا کنه تا بابا رو ولش کنند. مامورا ازش می‌خوان تا همراشون بیاد. مادربدبختم فکر کرده که بابام بازم دعوا راه انداخته و بُردنش کلانتری. مامورا تو راه میگن که چند نفر پای سفره قمار چاقوکشی کردند. مادرم می‌گفت که من تو دلم صد تا فحش به بابات دادم که تا کی دست به چاقو میشه و این و اون را لَت‌وپار می‌کنه. اما تو کلانتری می‌فهمه که این بار بابام چاقو نزده؛ خورده. اول بهش میگن که شوهرت تو بیمارستان هزار تخت‌خوابیه و عملش کردند و می‌خوایم ببریمت پیشش اما بالاخره راستش رو بهش میگن. بابام یه چاقوی کاری خورده بود، چاقو مستقیم تو قلبش میره و قبل از اینکه به بیمارستان برسه کارش تموم میشه.

بیچاره بودیم،بدبخت شدیم. کسی که بابام رو کشته بود می‌گیرند و محاکمه می‌کنند. من تازه مدرسه می‌رفتم و تو دادگاه رام نمی‌دادند. یارو را چند سال حبس بهش میدن چون معلوم میشه که اونم مست بوده و ملتفت کارش نبوده. بابا برا همیشه رفت زیر خاک سرد زمین خوابید و ما هم شدیم خاک‌نشین روی زمین...".

نگاهی به مریم انداختم. تاثری در چهره‌اش دیده نمی‌شد. مثل دانش‌آموزی که درسش رو خوب از حفظ کرده بود حرف می‌زد. "و چطور مادرتان با پدر آق ولی آشنا شد و..." فضولی کردم تا سر از  تمام زوایای داستان یک زندگی در آورده باشم. مریم لبخند زد. اولین‌بار بود که در آن شب لبان آن زن به خنده باز می‌شد: "بار سخت زندگی افتاده بود رو دوش مادرم. تازه بیست و چهار پنج ساله بوده. سواد درستی که نداشته، برا در آوردن خرج زندگی و پُر کردن شیکم ما مجبور به کار تو خونه این و اون میشه، من و امیرم روزگار بدی رو گذروندیم؛ نداری، آوارگی و دربدری. کار خدا بوده یا بنده‌خدا که مادرم هفته‌ای دو سه روز برا شستن و پختن می‌رفته خونه آقا اسدالله قناد که زنش مریض و بستری بوده. طرف زورخونه‌ای بوده و از دوستای بابای آق ولی. سید بهش گفته بوده که زنش نزاس و می‌خواد زن دیگه‌ای بگیره. اونم مادرم رو معرفی می‌کنه.

خداییش مادرم زن قشنگی بود. بعد از اون ماجرای بابام چند نفر ازش خواستگاری کرده بودند ولی اونا مادر رو بی‌بچه‌ها می‌خواستند که مادرم زیر بار نمیره. سید مرد بود، لوطی بود، حاضر میشه که من و امیرم بریم سر سفره‌اش. زندگی ما چرخ خورد و از فلاکت در اومدیم. ما همیشه خونه سید نبودیم. من بزرگتر شده بودم و برا کمک به مادربزرگم می‌رفتم تا یک آب و آشی به حلق اون پیرزن بریزم؛ آخه افتاده بود تو جا و یکی باید ازش پرستاری می‌کرد. بالاخره گذشت با همه زشتیا و بدیاش...".

مریم چشمانش را تنگ کرد و به من که غرق در داستان او شده بودم گفت: "من نیومده بودم که سفره دلم رو واکنم و از بدبختیای قدیم بگم. می‌خوام یک آبی بریزم رو آتیش این دعوا. نمی‌دونم که وکیل امیر بعد از این جلسه آخری چی بهش گفته که ترسیده. فکر می‌کنه شاید تو دعوا بازنده بشه، می‌خواد یک‌جوری دعوا رو فیصله بده. من اومدم تا شما هم کمک کنید و آق‌ولی را راضی کنید تا دیگه اینقدر مرافعه رو کِش نده...".

گفتم: "شما راه‌حلی دارید؟" جواب داد: "من که نه؛ولی یک راه‌حلی امیر داره، فکر کنم وکیلش یادش داده باشه، چون این حرفا اندازه دهن امیر نیست و به مغز اون نمی‌رسه..."

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی باید کرد
گاه با یک دل تنگ
گاه باید رویید
در کنار چشمه
در شکاف یک سنگ
به امید فردا ها
که پر از حادثه تقدیرند
گاه باید خندید
با کمی پنجره و نور و صدا
شاد باید بود...

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره هود آیه 57 :

إِنَّ رَبِّي عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ حَفِيظٌ...

ترجمه :

پروردگارم حافظ و نگاهبان هر چیز است!»
#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روزی به دخترم خواهم گفت:
خوشحال باش دختر زیبای من
برو، بدو، پرواز کن، آرزو کن بزرگ شو
و فراموش نکن که در همه حال
به خودت اهمیت بدی
وگرنه لابه‌لای زندگی از بین می‌روی...
از زندگی تا می توانی لذت ببر فرشته ی زیبا
تا می توانی زندگی کن...


#آنا_گاوالدا
#روز_دختر

@book_tips🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الزلزال آیه 7 :

فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ

ترجمه :

پس هر کس هموزن ذرّه‌ای کار خیر انجام دهد آن را می‌بیند!

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۹

گفتم: "پیشنهاد امیر اگر منطقی باشد، شاید دیگر نیازی به حکم دادگاه نباشد". زن همان‌طور که با دسته کیفش بازی می‌کرد گفت: "حرفش اینه که یک دانگ و خورده‌ای از خانه به اندازه سهمش تو محضر بنامش بشه به شرط اینکه تا پنج سال اون فقط اجاره سهمش را بگیره و حق فروش هم نداشته باشه". مطمئن بودم که این راه‌حل حقوقی حاصل فکر وکیل امیر است ولی فکر بدی نبود؛منصفانه به نظر می‌رسید.

آقا ولی تا پنج سال می‌توانست برای آینده خودش و مادرش، این زن سالخورده تا آن موقع که از حیات برخوردار بود، فکری کند. گفتم که طرحی است که می‌شود راجع به آن فکر کرد.

مریم برخاست برود. گفتم: "قسمتی از حرف‌هایی را که برادرتان در بیرون دادگاه به شما زد شنیدم. فکر نمی‌کردم که باز شما را واسطه کند". زن عازم رفتن بود و دستش به دستگیره در چسبیده بود. برگشت و با حالتی میان‌ِ جدی و طنز گفت: "امیر کسی را جز من نداره. عقل درستی هم نداره، اگه داشت وضعش این نبود؛ قهر و آشتیش هم  معلوم نیست. مادرم همیشه به من می‌گفت: تو مثل خودمی و امیر عین بابات، من همیشه نگران و مواظب کارای بابات بودم، تو هم مراقب امیر باش. نمی‌خوام آقای وکیل که امیر سرنوشت بابام را پیدا کنه. دو تا حدقه چشم خشک شده در قبر هنوز نگران امیره".

مریم رفت و مرا در ارزیابی پیشنهاد امیر تنها گذاشت. من موافق بودم ولی نظر موکل حرف آخر را می‌زد. فردا زنگ زدم به آقا ولی که بیاید دفتر. شوخی کرد که: "این بار شما بیایید دکون. گرون حساب نمی‌کنم. کبابمون هم به خدا گوشت دراز گوش نیس، منتظرم".

قبلا هم اصرار کرده بود، این بار رد نکردم و رفتم. شب بود و دیر وقت که در دکان آقا ولی بوی کباب و ریحان مشامم را تحریک می‌کرد. یکی دو تا مشتری را راه انداخت تا نوبت من رسید.

بی‌مقدمه ماجرای آمدن مریم و حرف‌های او را   گفتم. آقا ولی مدتی ساکت شد و در فکر فرو رفت. شاگردش چایی آورد و من جرعه جرعه چای داغ را می‌نوشیدم که موکل گفت: "می‌دونید!اینا پیش خودشون گفتند که ننم تا پنج سال دیگه زنده نیست و تا اون موقع هم چیزی را از دست نمیدند، کرایه سهمش رو گرفته. آدم عاقل باید این راه رو بپذیره ولی من میگَم هر چی می‌خواد بشه، حالا بشه. اگه قراره چند سال دیگه خونه رو بفروشیم، حالا این کار رو می‌کنیم و از فکر و خیالش خلاص میشیم میره؛ حالا کمتر گیرمون میاد، عیبی نداره. والله من اعتقادی ندارم که خدا پیغمبری، امیر حقی داشته باشه وَ اِلا حکایت لجبازی نیست یا مال مردم خوردن که این دومیش تو مرام من نیست. می‌سپارم به دست تقدیر و حکم قاضی تا چی پیش بیاد".

حرفش رو زد، ساده و بی‌پیرایه. با شوخی گفتم: "هان فهمیدم؛ یا مرگ یا کباب برگ". آقا ولی زود در آمد که: "اگه هوس کباب برگ کردید این یه قلم رو ما نداریم. سیخامون کوبیده‌اس و چنجه" وهر دو خندیدیم.

دو سه روزی از رفتن من به مغازه آق ولی نگذشته بود که رأی ابلاغ شد؛ دعوی امیر رد شده بود. دادگاه استدلال کرده بود که عقد وصیت تا زمان حیات ربابه واقع نشده و در صورت تردید در وقوع آن، اصل عدم ایجاد آن است و لذا حقی برای ورثه به وجود نیامده‌است. قاضی به شیوه دادرسان قلم را بر صفحه دادنامه نچرخانده بود و رأی کوتاه ولی منجز و روشن بود.

بلافاصله زنگ زدم به موکل؛ از پشت تلفن گفت: "حالا امشب راحت سرم رو می‌گذارم رو پشتی. فکر و خیال داشت اذیتم می‌کرد. چراغ دلت همیشه روشن باشه". گفتم که مرحله تجدیدنظر هم هست و فقط نیمه اول را بُردیم. جواب داد: "هرچه از دوست رسد نیکوست. بالاخره یه طوری میشه".

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت پایانی

آن‌طوری که باید می‌شد، شد. دو سه ماه بعد از صدور دادنامه اول، رأی تجدیدنظر صادر شد. در این مدت آقا ولی یکی دو بار تماس تلفنی گرفت: "خبری نشد آقا؟ ننم کُشته منو؛ هی میگه بپرس چه خبر؟ میگم ننه خمره رنگرزی که نیست؛ صبر داشته باش".

حالا وقتش بود که من به موکل زنگ بزنم: "آق ولی چشمت روشن، رأی صادر شد؛ تایید شد بی‌کم و کاست". آن‌طرف خط مردی می‌خندید و می‌گفت: "زنده باشی، امشب ننم یه خواب درستی می‌کنه". هفته بعد موکل آمد دفتر. طلبی از بابت حق‌الوکاله داشتم که پرداخت کرد. پرسیدم: "حالا دیگر نگرانی حاج خانم تمام شد؟" آقا ولی سری تکان داد که: "هی؛ چی بگم. ننم کاراش معلوم نیست، گاهی منو هم دست به دهن می‌گذاره. خداییش کاری کرد کارستون؛ من که حیرون  موندم".

اشتیاق من رو که به شنیدن دید گفت: "دو سه روز پیش صدام کرد، رفتم پیشش. یه جعبه قدیمی داشت که چیز میزای مهمش رو می‌گذاره  توش، از همه مهم‌تر یه گردنبند قدیمی با آویز درشت خورشیدی. ننم جونش بود و این تیکه طلا. می‌گفت مادربزرگش که دختر یکی از این میرزاهای قاجاری بوده وقتی بچه بوده انداخته گردنش.

آقام همیشه می‌گفت: فکر کنم نَنت این جواهر رو از تو که تنها بچشی بیشتر دوست داره ولی؛ بیراه هم نمی‌گفت. گردنبند رو داد بهم و گفت: "این رو بده به مریم. اگه خودم بخوام بدم شاید قبول نکنه. از دست تو می‌گیره. نیازمنده و  گرفتار..." صداش خشک و گرفته بود. دل کندن از اون جواهر براش سخت بود.

گفتم: "ننه این خیلی پولشه و یادگاری خانوادگیته، فکراتو کردی؟" سرش رو تکون داد که یعنی آره. دستشو گرفتم و گفتم: "ننه خیر ببینی ایشالا، خوب کاری داری می‌کنی، من همیشه  ناراحت زندگی مریمم. کاری از دستم بر نمیاد، خودمم ویلونم. یه روز کار نکنم ندارم بخورم. خدا به حق جدم عوضشو بهت بده".

اشک اومده بود تو چشاش. روش رو از من  برگردوند و گفت: "حالا نمی‌خواد برا من منبر بری، برو کاری رو که گفتم بکن". صداش می‌لرزید. زود از اتاق اومدم بیرون. نمی‌خواستم جلوی من گریه کنه. زن محکمیه، کم اشکای ننم رو تا حالا  دیدم.

👈👈👈ادامه داستان 👉👉👉




#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خوشبخت کسی است که خانه ای به این وسعت دارد ...

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃


سوره التغابن آیه 17 :

إِنْ تُقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا يُضَاعِفْهُ لَكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ۚ وَاللَّهُ شَكُورٌ حَلِيمٌ

ترجمه :

اگر به خدا قرض‌الحسنه دهید، آن را برای شما مضاعف می‌سازد و شما را می‌بخشد؛ و خداوند شکرکننده و بردبار است!

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخن عشق کجا،
حوصله‌ی عقل کجا؟

توشه‌ای درخورِ
تابِ کمر مور بیار


#صائب_تبریزی


@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#حکایت

آورده‌اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی. زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی. آخر سبو پر شد. روزی در آن می‌نگریست. اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم، هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رم‌ها پیدا آید و مرا استظهاری [پشت‌گرمی] باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم، لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد، در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.

#کلیله_و_دمنه


@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گذری بر شاهکارهای نقاشی جهان ...

@book_tips 🐞
اکثر آدم هایی که ما را رنج می دهند ،
رنج کشیده هایی هستند که
نتوانسته اند از زخم های خودشان
عبور کنند .


#اروین_یالوم

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃


سوره الانفطار آیه 6 ،7:

يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ

ترجمه :

ای انسان! چه چیز تو را در برابر پروردگار کریمت مغرور ساخته است؟!


الَّذِي خَلَقَكَ فَسَوَّاكَ فَعَدَلَكَ

ترجمه :

همان خدایی که تو را آفرید و سامان داد و منظّم ساخت،

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
اولین قدم را با ایمان بردار
تو نمیتوانی از همین جا انتهای پله ها را ببینی.
پس اولین قدم را با اطمینان بگذار


#مارتین_لوتر_کینگ

@book_tips 🐞