ان زمان ، که پا به هفت سالگی گذاشتم ووارد دنیای کوچکی به نام دبستان شدم..فکر میکردم تمام مردم، دریک سطح اجتماعی واقتصادی زندگی می کنند..
احساس میکردم مانند روپوش مدرسه که همه باید ابی باشد.. خانه ها هم شبیه هم هست تا قبل از هفت سالگی نمیدانستم که دنیای ادم ها، متفاوت است وخانه ها همه تاریک نیستند...!
خانه های روشن وقلب های روشن نیز وجود دارد...!
#گیتی_حسینی
@pyyou♣️
@book_tips 🐞
احساس میکردم مانند روپوش مدرسه که همه باید ابی باشد.. خانه ها هم شبیه هم هست تا قبل از هفت سالگی نمیدانستم که دنیای ادم ها، متفاوت است وخانه ها همه تاریک نیستند...!
خانه های روشن وقلب های روشن نیز وجود دارد...!
#گیتی_حسینی
@pyyou♣️
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۴
گفتم: "حالا این مریم خانم میآید دادگاه یا خیر؟" آقا ولی ابروانش را بالا برد و جواب داد: "والله چی بگم، امیرم بدجوری پا پِی شده که آبجیه را بیاره دادگاه تا به نفع اون حرف بزنه. مریم گفت که وکیل امیر زنگ زده که بره دفترش ولی اون قبول نکرده، گاهی با خودم میگم که برم یکجوری با امیر صلح کنم و دعوا را تموم کنم ولی اونوقت باید با ننم شروع به جنگ و جهاد کنم. تازه آخر عاقبت بچههام چی میشه؟ اونا دخترند و من باید به فکر آیندشون باشم. اونم تو این روزگار که هر کی به هر کیه".
گفتم: "من چند روزه دارم به این فکر میکنم که میتوانیم از یک شاهد استفاده کنیم. ما حرفمان این است که وصیت برای شخص ربابه مرحوم انشا شده و مقصود خاصی در میان بوده است. مردی برای آنکه زنش به دَر به دَری نیفتد حاضر شده که بخشی از مالکیت خانه خود برای بعد از مرگش را به وی دهد. برای این حرف هم شاهد داریم".
آقا ولی گفت: "کی منظورتونه؟" گفتم: "با ماجرایی که تعریف کردی تنها یک نفر از ماجرای وصیتنامه خبردار بوده و همون میتواند ما را در دادگاه کمک کند. ما باید اسمال آقا را بیاوریم دادگاه". آقا ولی که داشت بادقت به حرفهای من گوش میداد مثل اینکه حرف بدی زده باشم، نگاهم کرد؛جوری که دنبال اشتباه خودم میگشتم. آقا ولی با لحنی که انگار دارد مسخرهام میکند، گفت: "اون بندهخدا فقط میتونه تو دادگاه خدا حاضر بشه. ده روزه که اوستام مرده. من دیروز پیرهن سیاهم رو در آوردم".
گفتم: "عجب! نمی دانستم؛ خدا رحمتش کند. شاید شهادتش کمکی به اثبات ادعای ما میکرد". آقا ولی که انگار از چیزی ناراحت است گفت: "آقام مُرد، ربابه مُرد، اسمال آقا مُرد، همه مُردند و ما همینجور داریم تو سر و کله هم میزنیم؛ خودم و امیر رو میگم".
اسمال آقا رو برده بودن مریضخونه؛ حالش بد شده بود، ولی افاقه نکرد. روز قبل از مردنش، خانومش زنگ زد که برم خونشون. گفت که دکترا اسمال آقا را جواب کردند و اگه میخوای دیدارتون به قیامت نیوفته بیا ببینش. رفتم. بچههاش همه بودند. طیبه هم بود. اسمال آقا افتاده بود تو جا و یک تیکه پوست و استخون ازش مونده بود. نیگام افتاد به بازواش. عین دو تا چوب خشکیده بود. از اون همه یال و کوپال تقریبا هیچی نمونده بود. چشماش بسته بود و دهنش باز.
زنش گفت: "هوش و حواس نداره. دریغ از یک کلمه حرف که از دهنش در بیاد. ببین جواب تو رو میده؟" رفتم نیشستم بالا سرش. گفتم: "اسمال آقا! منم آق ولی". جواب نمیداد. با خودم گفتم که چهارتا کلوم حرف بزنم، شاید گوشش بِشنُفه: "خوش دارم ورت دارم بریم با هم زورخونه. بابا چرا معطل میکنید. یالا لباس اوستا را بیارید".
زن و دخترای اسمال آقا از حرفای من به گریه افتاده بودند. شده بودم یه پا روضهخون: "میخوام یکبار دیگه که مرشد غلامعلی صداش رو بلند کرد، بپری وسط گود و چرخ چرخ کنی و همه رو دست به دهن بگذاری ... دِ پاشو اوستا، رفقا منتظرند، بی تو که زورخونه صفا نداره، یک زورخونس و یک اسمال آقا".
دختراش بلند بلند گریه میکردند. حال خودم رو نمیفهمیدم. انگار نیشسته بودم جای مرشد و ضرب گرفته بودم: "یکی و دو تا، سه تا و چهارتا، پنج تا؛ یا پنج تن؛ بده خدا شفای مریض ما رو".
چشام رو باز کردم، خیس اشک بود. اوستام مثل میت افتاده بود، کجا بود خدا میدونست و بس.
خواستم پاشم بیام. یهو چشمش رو به زحمت وا کرد و لبش تکون خورد. گوشم رو بردم نزدیک؛ دیدم داره آقام علی رو صدا میزنه... حیرون و داغون پاشدم اومدم. اسمال آقا سحر نشده مُرد و ما سیاهپوشش شدیم...".
آقا ولی دیگر چیزی نگفت. بلند شد و تسبیحش را درون جیبش گذاشت و رفت. با مردن اسمال آقا من دیگر شاهدی برای اثبات نیت و قصد متوفی نداشتم.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۴
گفتم: "حالا این مریم خانم میآید دادگاه یا خیر؟" آقا ولی ابروانش را بالا برد و جواب داد: "والله چی بگم، امیرم بدجوری پا پِی شده که آبجیه را بیاره دادگاه تا به نفع اون حرف بزنه. مریم گفت که وکیل امیر زنگ زده که بره دفترش ولی اون قبول نکرده، گاهی با خودم میگم که برم یکجوری با امیر صلح کنم و دعوا را تموم کنم ولی اونوقت باید با ننم شروع به جنگ و جهاد کنم. تازه آخر عاقبت بچههام چی میشه؟ اونا دخترند و من باید به فکر آیندشون باشم. اونم تو این روزگار که هر کی به هر کیه".
گفتم: "من چند روزه دارم به این فکر میکنم که میتوانیم از یک شاهد استفاده کنیم. ما حرفمان این است که وصیت برای شخص ربابه مرحوم انشا شده و مقصود خاصی در میان بوده است. مردی برای آنکه زنش به دَر به دَری نیفتد حاضر شده که بخشی از مالکیت خانه خود برای بعد از مرگش را به وی دهد. برای این حرف هم شاهد داریم".
آقا ولی گفت: "کی منظورتونه؟" گفتم: "با ماجرایی که تعریف کردی تنها یک نفر از ماجرای وصیتنامه خبردار بوده و همون میتواند ما را در دادگاه کمک کند. ما باید اسمال آقا را بیاوریم دادگاه". آقا ولی که داشت بادقت به حرفهای من گوش میداد مثل اینکه حرف بدی زده باشم، نگاهم کرد؛جوری که دنبال اشتباه خودم میگشتم. آقا ولی با لحنی که انگار دارد مسخرهام میکند، گفت: "اون بندهخدا فقط میتونه تو دادگاه خدا حاضر بشه. ده روزه که اوستام مرده. من دیروز پیرهن سیاهم رو در آوردم".
گفتم: "عجب! نمی دانستم؛ خدا رحمتش کند. شاید شهادتش کمکی به اثبات ادعای ما میکرد". آقا ولی که انگار از چیزی ناراحت است گفت: "آقام مُرد، ربابه مُرد، اسمال آقا مُرد، همه مُردند و ما همینجور داریم تو سر و کله هم میزنیم؛ خودم و امیر رو میگم".
اسمال آقا رو برده بودن مریضخونه؛ حالش بد شده بود، ولی افاقه نکرد. روز قبل از مردنش، خانومش زنگ زد که برم خونشون. گفت که دکترا اسمال آقا را جواب کردند و اگه میخوای دیدارتون به قیامت نیوفته بیا ببینش. رفتم. بچههاش همه بودند. طیبه هم بود. اسمال آقا افتاده بود تو جا و یک تیکه پوست و استخون ازش مونده بود. نیگام افتاد به بازواش. عین دو تا چوب خشکیده بود. از اون همه یال و کوپال تقریبا هیچی نمونده بود. چشماش بسته بود و دهنش باز.
زنش گفت: "هوش و حواس نداره. دریغ از یک کلمه حرف که از دهنش در بیاد. ببین جواب تو رو میده؟" رفتم نیشستم بالا سرش. گفتم: "اسمال آقا! منم آق ولی". جواب نمیداد. با خودم گفتم که چهارتا کلوم حرف بزنم، شاید گوشش بِشنُفه: "خوش دارم ورت دارم بریم با هم زورخونه. بابا چرا معطل میکنید. یالا لباس اوستا را بیارید".
زن و دخترای اسمال آقا از حرفای من به گریه افتاده بودند. شده بودم یه پا روضهخون: "میخوام یکبار دیگه که مرشد غلامعلی صداش رو بلند کرد، بپری وسط گود و چرخ چرخ کنی و همه رو دست به دهن بگذاری ... دِ پاشو اوستا، رفقا منتظرند، بی تو که زورخونه صفا نداره، یک زورخونس و یک اسمال آقا".
دختراش بلند بلند گریه میکردند. حال خودم رو نمیفهمیدم. انگار نیشسته بودم جای مرشد و ضرب گرفته بودم: "یکی و دو تا، سه تا و چهارتا، پنج تا؛ یا پنج تن؛ بده خدا شفای مریض ما رو".
چشام رو باز کردم، خیس اشک بود. اوستام مثل میت افتاده بود، کجا بود خدا میدونست و بس.
خواستم پاشم بیام. یهو چشمش رو به زحمت وا کرد و لبش تکون خورد. گوشم رو بردم نزدیک؛ دیدم داره آقام علی رو صدا میزنه... حیرون و داغون پاشدم اومدم. اسمال آقا سحر نشده مُرد و ما سیاهپوشش شدیم...".
آقا ولی دیگر چیزی نگفت. بلند شد و تسبیحش را درون جیبش گذاشت و رفت. با مردن اسمال آقا من دیگر شاهدی برای اثبات نیت و قصد متوفی نداشتم.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره غافر آیه 60 :
... ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ...
ترجمه :
«مرا بخوانید تا (دعای) شما را اجابت کنم!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره غافر آیه 60 :
... ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ...
ترجمه :
«مرا بخوانید تا (دعای) شما را اجابت کنم!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ماییم که از بادهٔ بی جام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم
#مولوی
@book_tips 🐞
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم
#مولوی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۵
به روز دادگاه نزدیک میشدیم. به آقا ولی گفتم هر طور که شده مادرش را راضی کند که در جلسه حاضر نشود. از پشت تلفن خندید که: "کی حریف ننه ما میشه. اون میاد؛ فقط بهش گفتم که بالا غیرتَن آشوب بپا نکن ننه. وکیل گرفتیم که دادوبیداد راه نندازیم".
روز رسیدگی آقا ولی و مادرش آمدند و همسرش؛مثل دفعه قبل. امیر و وکیلش هم بودند. مریم هنوز نیامده بود؛ کسی که دادگاه برای استماع حرفهای او تشکیل جلسه داده بود. منشی صدا کرد و رفتیم داخل اتاق دادگاه. جلسه رسمیت یافت. همسر آقا ولی سِمَتی در پرونده نداشت و بیرون به انتظار ماند. اگر مریم نمیآمد، جلسه تکرار حرفهای قبلی بود. من که حرف جدیدی برای گفتن نداشتم.
با شروع جلسه زنی چادری، میانه بالا و میانسال داخل اتاق شد؛ نفسزنان و عذرخواه که ترافیک سنگین بوده و مقداری از راه را پیاده طی کرده است. با آقا ولی و مادرش خوش و بشی کرد و برجای نشست. امیر فقط نگاه میکرد. مریم بود؛بالاخره خودش را رساند.
قاضی مقدمه نچید و رفت سر اصل مطلب: "تشکیل جلسه برای آن است که مشخص شود قیم محجور در زمان حیات مرحومه در مورد وصیتنامه چگونه عمل کرده است" و سپس از مریم خواست که برود جلوی میز قاضی.
مریم بلند شد و جلو رفت، مضطرب نشان میداد. رئیس دادگاه پرسید: "شما به چه منظوری قیمومیت مادرتان را پذیرفتید؟" مریم با صدایی آهسته پاسخ داد: "برا وصیتنامه. چون به نفع مادرم بود، سوال کردم؛ گفتند که باید قیم داشته باشه؛ چون خودش دیگه متوجه هیچی نبود".
قاضی دوباره سؤال کرد: "آیا زمانی که قیم مادرتان شدید راجعبه وصیتنامه و اینکه چطور حق او داده شود با خانواده وصیتکننده صحبتی داشتید؟" مریم که سعی میکرد فقط به قاضی نگاه کند، جواب داد: "من خجالت میکشیدم. اینقدر اونا به مادرم خوبی کرده بودند که من نمیتونستم راجعبه سهم مادرم تو وصیتنامه حرفی بهشون بزنم".
قاضی با سرعت اظهارات مریم را یادداشت میکرد. وکیل امیر برخاست و تقاضای طرح سوالی را داشت که اجازه گرفت. او گفت: "از صحبتهای شما میشود نتیجه گرفت که هیچوقت راجعبه وصیتنامه و گرفتن حق مادرتان با خانواده موصی صحبتی نکردهاید". مریم گفت: "چرا یکبار قبل از این که قیم مادرم شوم صحبت کردم و دیگه نه".
وکیل قاضی را خطاب قرار داد و گفت: "متاسفانه ایشان تمام حقیقت را نمیگوید و یا پنهان میسازد. شوهر این خانم به موکل گفته که حدود دو ماه قبل، همسرش به دعوت زن و پسر موصی به منزل آنها رفته و میان آنان مذاکراتی شده است ولی راجعبه محتویات صحبتها اطلاعی در دست نیست. البته میشود در این مورد حدسهایی زد".
وکیل امیر حرف سنگینی زد. او در لفافه مریم را متهم به تبانی میکرد. مریم هاج و واج نگاه میکرد. میخواستم بلند شوم و پاسخی بدهم که امیر بیآنکه اجازه بگیرد با برافروختگی و در حالی که به آقا ولی و مادرش اشاره میکرد، گفت: "من خبر دارم که خواهرم با اینا ساخته. یکجوری راضیش کردند. این حرفا رو هم اونا يادش دادند تا اینجا بگه. حق ما خوردن نداره. مادرم تو خونه سید یک کُلفَت بود، دائم هم کُلُفت شنید، زن خونه نبود، اومده بود اسیری. بدبختیها کشید. اون دو دونگ حق مادر بیچارم بود و حالا حق ما ...".
آق ولی به طرز عجیبی آرام بود ولی مادرش نه؛بلند شد تا جواب بدهد. چند بار گفت: "خجالت بکش امیر...". قاضی سعی در آرام کردن جو ملتهب جلسه داشت. مریم که به سرجایش برگشته بود، با خواهش و تمنا از مادر آقا ولی میخواست تا بنشیند. سعی او در آرام کردن زن سالخورده موفقیتآمیز بود و بالاخره توانست پیرزن عصبانی و ملتهب را بر جای بنشاند.
اجازه سخن گفتن خواستم که قاضی با گفتن: "نیازی نیست" مرا بر جای نشاند. معلوم بود اعمال نظم را بر اجرای حق مقدم میدارد تا دادرسی بیش از این متشنج نشود. جلسه پایان یافت. نگاهی به آقا ولی کردم؛ صبوری او در آن جلسه مرا شگفت زده کرده بود. صورتجلسه را امضا کردیم و بیرون آمدیم.
بیرون از اتاق دادگاه امیر به خواهرش عتاب و خطاب میکرد: "من و تو یه خون تو رگامون داریم ولی با من بد کردی. پشت غريبهها وایستادی، با اونا بستی. دادرس واقعی خداس مریم، اینجا تموم میشه...". از آنها دور شدم. نمیخواستم این گلهگزاریها و جواب مریم را بشنوم. چیزی برای من و پرونده نداشت. فقط این جا حق را به امیر دادم که گفت: "دادرس واقعی خداست..."
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۵
به روز دادگاه نزدیک میشدیم. به آقا ولی گفتم هر طور که شده مادرش را راضی کند که در جلسه حاضر نشود. از پشت تلفن خندید که: "کی حریف ننه ما میشه. اون میاد؛ فقط بهش گفتم که بالا غیرتَن آشوب بپا نکن ننه. وکیل گرفتیم که دادوبیداد راه نندازیم".
روز رسیدگی آقا ولی و مادرش آمدند و همسرش؛مثل دفعه قبل. امیر و وکیلش هم بودند. مریم هنوز نیامده بود؛ کسی که دادگاه برای استماع حرفهای او تشکیل جلسه داده بود. منشی صدا کرد و رفتیم داخل اتاق دادگاه. جلسه رسمیت یافت. همسر آقا ولی سِمَتی در پرونده نداشت و بیرون به انتظار ماند. اگر مریم نمیآمد، جلسه تکرار حرفهای قبلی بود. من که حرف جدیدی برای گفتن نداشتم.
با شروع جلسه زنی چادری، میانه بالا و میانسال داخل اتاق شد؛ نفسزنان و عذرخواه که ترافیک سنگین بوده و مقداری از راه را پیاده طی کرده است. با آقا ولی و مادرش خوش و بشی کرد و برجای نشست. امیر فقط نگاه میکرد. مریم بود؛بالاخره خودش را رساند.
قاضی مقدمه نچید و رفت سر اصل مطلب: "تشکیل جلسه برای آن است که مشخص شود قیم محجور در زمان حیات مرحومه در مورد وصیتنامه چگونه عمل کرده است" و سپس از مریم خواست که برود جلوی میز قاضی.
مریم بلند شد و جلو رفت، مضطرب نشان میداد. رئیس دادگاه پرسید: "شما به چه منظوری قیمومیت مادرتان را پذیرفتید؟" مریم با صدایی آهسته پاسخ داد: "برا وصیتنامه. چون به نفع مادرم بود، سوال کردم؛ گفتند که باید قیم داشته باشه؛ چون خودش دیگه متوجه هیچی نبود".
قاضی دوباره سؤال کرد: "آیا زمانی که قیم مادرتان شدید راجعبه وصیتنامه و اینکه چطور حق او داده شود با خانواده وصیتکننده صحبتی داشتید؟" مریم که سعی میکرد فقط به قاضی نگاه کند، جواب داد: "من خجالت میکشیدم. اینقدر اونا به مادرم خوبی کرده بودند که من نمیتونستم راجعبه سهم مادرم تو وصیتنامه حرفی بهشون بزنم".
قاضی با سرعت اظهارات مریم را یادداشت میکرد. وکیل امیر برخاست و تقاضای طرح سوالی را داشت که اجازه گرفت. او گفت: "از صحبتهای شما میشود نتیجه گرفت که هیچوقت راجعبه وصیتنامه و گرفتن حق مادرتان با خانواده موصی صحبتی نکردهاید". مریم گفت: "چرا یکبار قبل از این که قیم مادرم شوم صحبت کردم و دیگه نه".
وکیل قاضی را خطاب قرار داد و گفت: "متاسفانه ایشان تمام حقیقت را نمیگوید و یا پنهان میسازد. شوهر این خانم به موکل گفته که حدود دو ماه قبل، همسرش به دعوت زن و پسر موصی به منزل آنها رفته و میان آنان مذاکراتی شده است ولی راجعبه محتویات صحبتها اطلاعی در دست نیست. البته میشود در این مورد حدسهایی زد".
وکیل امیر حرف سنگینی زد. او در لفافه مریم را متهم به تبانی میکرد. مریم هاج و واج نگاه میکرد. میخواستم بلند شوم و پاسخی بدهم که امیر بیآنکه اجازه بگیرد با برافروختگی و در حالی که به آقا ولی و مادرش اشاره میکرد، گفت: "من خبر دارم که خواهرم با اینا ساخته. یکجوری راضیش کردند. این حرفا رو هم اونا يادش دادند تا اینجا بگه. حق ما خوردن نداره. مادرم تو خونه سید یک کُلفَت بود، دائم هم کُلُفت شنید، زن خونه نبود، اومده بود اسیری. بدبختیها کشید. اون دو دونگ حق مادر بیچارم بود و حالا حق ما ...".
آق ولی به طرز عجیبی آرام بود ولی مادرش نه؛بلند شد تا جواب بدهد. چند بار گفت: "خجالت بکش امیر...". قاضی سعی در آرام کردن جو ملتهب جلسه داشت. مریم که به سرجایش برگشته بود، با خواهش و تمنا از مادر آقا ولی میخواست تا بنشیند. سعی او در آرام کردن زن سالخورده موفقیتآمیز بود و بالاخره توانست پیرزن عصبانی و ملتهب را بر جای بنشاند.
اجازه سخن گفتن خواستم که قاضی با گفتن: "نیازی نیست" مرا بر جای نشاند. معلوم بود اعمال نظم را بر اجرای حق مقدم میدارد تا دادرسی بیش از این متشنج نشود. جلسه پایان یافت. نگاهی به آقا ولی کردم؛ صبوری او در آن جلسه مرا شگفت زده کرده بود. صورتجلسه را امضا کردیم و بیرون آمدیم.
بیرون از اتاق دادگاه امیر به خواهرش عتاب و خطاب میکرد: "من و تو یه خون تو رگامون داریم ولی با من بد کردی. پشت غريبهها وایستادی، با اونا بستی. دادرس واقعی خداس مریم، اینجا تموم میشه...". از آنها دور شدم. نمیخواستم این گلهگزاریها و جواب مریم را بشنوم. چیزی برای من و پرونده نداشت. فقط این جا حق را به امیر دادم که گفت: "دادرس واقعی خداست..."
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آرامش آدمها باارزش ترین
حس دنیاست
براتون در این یکشنبه ی زیبا
یک دنیا آرامش
و یک دنیا تندرستی، و یک عالمه
خوشبختی و برکت
ازخدای بزرگ خواستارم
@book_tips 🐞
حس دنیاست
براتون در این یکشنبه ی زیبا
یک دنیا آرامش
و یک دنیا تندرستی، و یک عالمه
خوشبختی و برکت
ازخدای بزرگ خواستارم
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره مريم آیه 4 :
قَالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْبًا وَلَمْ أَكُنْ بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيًّا
ترجمه :
گفت: «پروردگارا! استخوانم سست شده؛ و شعله پیری تمام سرم را فراگرفته؛ و من هرگز در دعای تو، از اجابت محروم نبودهام!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره مريم آیه 4 :
قَالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْبًا وَلَمْ أَكُنْ بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيًّا
ترجمه :
گفت: «پروردگارا! استخوانم سست شده؛ و شعله پیری تمام سرم را فراگرفته؛ و من هرگز در دعای تو، از اجابت محروم نبودهام!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
فرشته یا دیو؟؟
ما انسان ها نسبت به هم احساسات متفاوت و متناقضی داریم. فردی را دوست داریم و در عین حال از برخی جنبه هایش بدمان میآید یا اگر واقعبینانه نگاه کنیم بعضی جنبههای کسی که دوستش نداریم قابل تحسین است.
اما برخی افراد نمیتوانند نسبت به خود یا دیگری ترکیبی از احساس مثبت و منفی داشته باشند. جهان برای اینگونه افراد پر از فرشته و دیو است نه آدم. آدمها یا خوب خوبند یا بد بد و به همین دلیل خود یا دیگری را یا بسیار بالا می برند و از او فرشته گونه یاد می کنند یا بر زمینش میزنند و دیو صفتش میدانند و بر اساس آن با او رفتار میکنند که حاصل آن سردرگمی به خاطر این رفتارهای پیشبینی نشده است.
این ارزنده سازی یا بیارزش سازیهای افراطی و متناوب باعث میشود روابط بین شخصی آشفته، ناپایدار و غیر قابل پیش بینی شود.
آدمها ترکیبی از خوبی و بدی هستند و احساسات خوب و بد همزمان نسبت به هم دارند که میتواند نقش مثبتی در کنترل هیجانها داشته باشد و وجود احساسات خوب نسبت به دیگری، باعث کنترل خشم شود.
اگر خشم و عشق به هم آمیخته نباشند، به تجربه عواطف شدید و ناگهانی منجر میشود و خشم به سادگی به غیظ و خشونت منجر میشود. از سوی دیگر مهر و محبت صِرف نیز به ذوب شدن در دیگری و نفی اراده و استقلال و مسئولیت خود میانجامد.
در حالی که وقتی عشق و خشم (خوبی و بدی) با هم درآمیخته شوند، هر دو واقع بینانهتر و متعادلتر میگردند. به عبارت دیگر عشق غیر واقعبینانه را خشم ناشی از آزارهای معشوق تعدیل میکند و خشم غیرواقعبینانه را عشق به معشوق خنثی میکند، چون معشوق بیعیب و دشمن بدون خوبی واقعیت ندارد.
#از_خط_تا_مثلث_تعارض
#دکتر_نیما_قربانی
@book_tips 🐞
فرشته یا دیو؟؟
ما انسان ها نسبت به هم احساسات متفاوت و متناقضی داریم. فردی را دوست داریم و در عین حال از برخی جنبه هایش بدمان میآید یا اگر واقعبینانه نگاه کنیم بعضی جنبههای کسی که دوستش نداریم قابل تحسین است.
اما برخی افراد نمیتوانند نسبت به خود یا دیگری ترکیبی از احساس مثبت و منفی داشته باشند. جهان برای اینگونه افراد پر از فرشته و دیو است نه آدم. آدمها یا خوب خوبند یا بد بد و به همین دلیل خود یا دیگری را یا بسیار بالا می برند و از او فرشته گونه یاد می کنند یا بر زمینش میزنند و دیو صفتش میدانند و بر اساس آن با او رفتار میکنند که حاصل آن سردرگمی به خاطر این رفتارهای پیشبینی نشده است.
این ارزنده سازی یا بیارزش سازیهای افراطی و متناوب باعث میشود روابط بین شخصی آشفته، ناپایدار و غیر قابل پیش بینی شود.
آدمها ترکیبی از خوبی و بدی هستند و احساسات خوب و بد همزمان نسبت به هم دارند که میتواند نقش مثبتی در کنترل هیجانها داشته باشد و وجود احساسات خوب نسبت به دیگری، باعث کنترل خشم شود.
اگر خشم و عشق به هم آمیخته نباشند، به تجربه عواطف شدید و ناگهانی منجر میشود و خشم به سادگی به غیظ و خشونت منجر میشود. از سوی دیگر مهر و محبت صِرف نیز به ذوب شدن در دیگری و نفی اراده و استقلال و مسئولیت خود میانجامد.
در حالی که وقتی عشق و خشم (خوبی و بدی) با هم درآمیخته شوند، هر دو واقع بینانهتر و متعادلتر میگردند. به عبارت دیگر عشق غیر واقعبینانه را خشم ناشی از آزارهای معشوق تعدیل میکند و خشم غیرواقعبینانه را عشق به معشوق خنثی میکند، چون معشوق بیعیب و دشمن بدون خوبی واقعیت ندارد.
#از_خط_تا_مثلث_تعارض
#دکتر_نیما_قربانی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۶
دیگر کاری نداشتم، آنچه را که باید، انجام داده بودم و خود را فارغ از نتیجه میدیدم. گمان میکردم که تا زمان صدور رأی آدمهای آن روزِ دادرسی را دیگر نبینم ولی اشتباه میکردم. هنوز چند روزی از پایان محاکمه نگذشته بود که شبی در دفتر مراجعهکنندهای آشنا و ناآشنا داشتم.
مستخدم آمد که "خانمی آمده؛ وقت قبلی هم ندارد". وارد که شد بسیار تعجب کردم. مریم بود؛دختر ربابه. چکار با من داشت و چه میخواست؟ خوشامد گفتم با چند کلمه همیشگی. نشان داد که صداقت عملی دارد و اهل تعارف نیست. زود رفت سر اصل مطلب: "خیلی با خودم کلنجار رفتم که بیام اینجا یا نه؛ آخرش گفتم که چیزی رو که از دست نمیدم، شاید بشه گرهی رو با کمک شما وا کرد. من بعد از حرفای اون روز امیر تو دادگاه دیگه خجالت میکشم برم سراغ آق ولی؛میدونید که اون خیلی در حق مادرم خوبی کرد، خیلی؛ تو این دوره که همه کلاشون رو سفت چسبیدند که باد نبره و کسی احوالی از آدم نمیپرسه، مردی کرد، اینه که خیلی امیر با اون حرفاش بیچشم و رو بازی در آورد". لحن کلام مریم، من را یاد سخن گفتن آقا ولی انداخت؛ البته از نوع زنانه. کوچه بازاری حرف میزد و خودمانی؛ حاشیه در کلامش نبود.
"خود سید، بابای آق ولی رو میگم، اونم مردونگی کرد در حق مادرم و ما. اولش که خاطرخواه مادرم نشده بود، اونم با دو تا بچه دستگیر. اومده بود کمک کنه، خوب بعدش گلوش گیر کرد".
لبخند مریم که با این حرف آخری به زبان آورد به من جرأت داد تا بپرسم: "راستی چی شد که مادر شما دوباره ازدواج کرد، اونم با یک مرد زندار؟" مریم نگاهی به من کرد که فکر کردم سوال خوبی نپرسیدم. به نظر میرسید پاسخ دادن به این سوال برایش آسان نیست. بالاخره گفت: "مادرم چارهای نداشت، چکار میتونست بکنه؟ همه بدبختی ما از یه بابای بیفکر و بیخیال بود، یه آدم سربار و بیمسئوليت. خوب نیست که پشت سر مُرده حرف زد ولی اونطوری زندگی کرد که همون موقع هم یه مُرده بود، فقط فرقش با اموات این بود که راه میرفت و نفس میکشید. زندهای که سایه نداشت چون اگه داشت رو سر زن و بچههاش میافتاد. نمیخوام ازش بد بگم ولی اگه امروز ما این همه فلاکت داریم، اگه امیر یه آدمی نیست که به درد کسی بخوره، حتی به درد خودش، همش تقصیر اون خدا بیامرزه".
مریم نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "مادرم همیشه میگفت که بابام از اول جوونی شر و تُخس و دعواچی بوده. ننه و باباش رو که به ستوه میاره، تصمیم میگیرند که زنش بدند تا اهل بشه، چه میدونم آدم بشه؛ فکرای قدیمی که برا سر به راه کردن یکی، یه دختر بخت برگشتهای رو از راه درست زندگی به در میکردند. قرعه میافته به نام ربابه دختر خوشگل اما یتیم و فقیر چهارتا کوچه پایینتر که نَنَش تو خونههای مردم رخت میشسته و کلفتی میکرده. اون بیچارهها هم که زود میخواستند یه نونخور از سر سفره بینشونشون کم بشه، مادرم رو میاندازند تو بغل بابام؛ یه کبوتر ناز سفید رو میدند دم گربه سیاه پرسهزن رو دیوار این و اون..."
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۶
دیگر کاری نداشتم، آنچه را که باید، انجام داده بودم و خود را فارغ از نتیجه میدیدم. گمان میکردم که تا زمان صدور رأی آدمهای آن روزِ دادرسی را دیگر نبینم ولی اشتباه میکردم. هنوز چند روزی از پایان محاکمه نگذشته بود که شبی در دفتر مراجعهکنندهای آشنا و ناآشنا داشتم.
مستخدم آمد که "خانمی آمده؛ وقت قبلی هم ندارد". وارد که شد بسیار تعجب کردم. مریم بود؛دختر ربابه. چکار با من داشت و چه میخواست؟ خوشامد گفتم با چند کلمه همیشگی. نشان داد که صداقت عملی دارد و اهل تعارف نیست. زود رفت سر اصل مطلب: "خیلی با خودم کلنجار رفتم که بیام اینجا یا نه؛ آخرش گفتم که چیزی رو که از دست نمیدم، شاید بشه گرهی رو با کمک شما وا کرد. من بعد از حرفای اون روز امیر تو دادگاه دیگه خجالت میکشم برم سراغ آق ولی؛میدونید که اون خیلی در حق مادرم خوبی کرد، خیلی؛ تو این دوره که همه کلاشون رو سفت چسبیدند که باد نبره و کسی احوالی از آدم نمیپرسه، مردی کرد، اینه که خیلی امیر با اون حرفاش بیچشم و رو بازی در آورد". لحن کلام مریم، من را یاد سخن گفتن آقا ولی انداخت؛ البته از نوع زنانه. کوچه بازاری حرف میزد و خودمانی؛ حاشیه در کلامش نبود.
"خود سید، بابای آق ولی رو میگم، اونم مردونگی کرد در حق مادرم و ما. اولش که خاطرخواه مادرم نشده بود، اونم با دو تا بچه دستگیر. اومده بود کمک کنه، خوب بعدش گلوش گیر کرد".
لبخند مریم که با این حرف آخری به زبان آورد به من جرأت داد تا بپرسم: "راستی چی شد که مادر شما دوباره ازدواج کرد، اونم با یک مرد زندار؟" مریم نگاهی به من کرد که فکر کردم سوال خوبی نپرسیدم. به نظر میرسید پاسخ دادن به این سوال برایش آسان نیست. بالاخره گفت: "مادرم چارهای نداشت، چکار میتونست بکنه؟ همه بدبختی ما از یه بابای بیفکر و بیخیال بود، یه آدم سربار و بیمسئوليت. خوب نیست که پشت سر مُرده حرف زد ولی اونطوری زندگی کرد که همون موقع هم یه مُرده بود، فقط فرقش با اموات این بود که راه میرفت و نفس میکشید. زندهای که سایه نداشت چون اگه داشت رو سر زن و بچههاش میافتاد. نمیخوام ازش بد بگم ولی اگه امروز ما این همه فلاکت داریم، اگه امیر یه آدمی نیست که به درد کسی بخوره، حتی به درد خودش، همش تقصیر اون خدا بیامرزه".
مریم نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "مادرم همیشه میگفت که بابام از اول جوونی شر و تُخس و دعواچی بوده. ننه و باباش رو که به ستوه میاره، تصمیم میگیرند که زنش بدند تا اهل بشه، چه میدونم آدم بشه؛ فکرای قدیمی که برا سر به راه کردن یکی، یه دختر بخت برگشتهای رو از راه درست زندگی به در میکردند. قرعه میافته به نام ربابه دختر خوشگل اما یتیم و فقیر چهارتا کوچه پایینتر که نَنَش تو خونههای مردم رخت میشسته و کلفتی میکرده. اون بیچارهها هم که زود میخواستند یه نونخور از سر سفره بینشونشون کم بشه، مادرم رو میاندازند تو بغل بابام؛ یه کبوتر ناز سفید رو میدند دم گربه سیاه پرسهزن رو دیوار این و اون..."
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بوسیدن، فراتر از یک عمل عاشقانه و صمیمی است چون با ترشح هورمون شادی وکاهش تنش به ارتباط عاطفی قوی تر و احساس امنیت می انجامد...
@book_tips 🐞
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الروم آیه 60 :
فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ۖ وَلَا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ
ترجمه :
اکنون که چنین است صبر پیشه کن که وعده خدا حق است؛ و هرگز کسانی که ایمان ندارند تو را خشمگین نسازند (و از راه خود منحرف نکنند)!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الروم آیه 60 :
فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ۖ وَلَا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ
ترجمه :
اکنون که چنین است صبر پیشه کن که وعده خدا حق است؛ و هرگز کسانی که ایمان ندارند تو را خشمگین نسازند (و از راه خود منحرف نکنند)!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞