Forwarded from Book_tips (Azar)
🔻🔻🔻
بی مقدمه پرسید:"تو ازدواج نکردی؟"
_نه متاسفانه.
پرده ی اشک جلوی چشم هایش را گرفت:"چرا متاسفانه؟خیلی خوشبختی که گرفتار هیچ مردی نشدی.خوش به حالت که همیشه عاشق کتاب بودی و بس."
📚بخشی از کتاب آینه های کاغذی به قلم بهاره حسن پور
🔴برای تهیه اثر و یا ارتباط با نویسنده به آیدی تلگرامی زیر رجوع کنید.
🔻🔻🔻
@Bookworm_1995
@Bookworm_1995
بی مقدمه پرسید:"تو ازدواج نکردی؟"
_نه متاسفانه.
پرده ی اشک جلوی چشم هایش را گرفت:"چرا متاسفانه؟خیلی خوشبختی که گرفتار هیچ مردی نشدی.خوش به حالت که همیشه عاشق کتاب بودی و بس."
📚بخشی از کتاب آینه های کاغذی به قلم بهاره حسن پور
🔴برای تهیه اثر و یا ارتباط با نویسنده به آیدی تلگرامی زیر رجوع کنید.
🔻🔻🔻
@Bookworm_1995
@Bookworm_1995
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۶
نمیدونستم پیش کدوم وکیل برم و چی کار کنم. دیده بودم که رو ساختمان شما تابلوی چند تا وکیل هست، بازم گفتم علی الله و اومدم تا راهم ختم شد به این دفتر، تا خدا هر چی بخواد.
آقا ولی دیگر حرفی برای گفتن نداشت، او گفتهها را گفته بود و حالا نوبت من بود که بعد از آن داستانسرایی طولانی او رشته سخن را به دست بگیرم: "من یک فرصتی میخوام تا خوب مدارک را بخوانم. دیر شده است و من و شما هر دو خستهایم. وقت رسیدگی هم که شش هفت ماه بعد است و فرصت زیادی داریم. هفته بعد همین موقع بیایید تا ببينيم که چه میشود کرد".
آقا ولی با گفتن یاعلی خداحافظی کرد و رفت و من فرصتی یافتم تا نگاهی به اوراق دادخواست و منضمات آن بکنم. وکیل امیر سنگ تمام گذاشته بود و در شرح ماجرا هیچ نکتهای را از قلم نیانداخته بود. اینطور که ظاهر نشان میداد به رسم بیشتر وکلای دادگستری اسب قلم را به جاده بزرگنمایی حق موکل خود رانده و سخت تاخت و تاز نموده و گرد و خاک به پا کرده بود.
مریم هم در شمار خواندگان بود. حدس زدم که آن زن نخواسته مدعی شناخته شود و از این رو از همراهی با برادرش سر باز زده بود. شرح دادخواست مفصل بود و آن شب حوصله دقت در مبانی و جهات یک دعوی پیچیده حقوقی را نداشتم. دلم گواهی میداد که دعوای آسانی نیست و حاشیههای آن بر متن غلبه دارد. روحیات متفاوت آدمهای درگیر در این دعوی، آنطور که آقا ولی تعریف کرد، پذیرش دفاع را برایم خوشایند مینمود. در دلم گفتم: به قول آقا ولی میریم جلو علی الله...
آقا ولی هفته بعد آمد با همان هیبت و تسبیح. تا روی صندلی نشست گفت: "تو این یک هفته خیلی جر و بحث با ننم داشتم. ول کُن که نیست. هی میگه یالله ولی یک کاری بکن تا اثاثامون رو تو کوچه نریختند. آخرش میدونم که آبرومون میره جلوی در و همسایه. میگم ننه، اولا مگه ما کولی دورهگردیم که بیرونمون کنند. مملکت که این قدرم بی در و پیکر نیست. ثانیا اینطور که شنفتم این کارهای دادگاه یکی دو سالی طول میکشه تا اون موقع هم سیب زندگی ما هزار تا چرخ خورده. گفتم که وکیل دیدم، ما هم دست و پایی میکنم تا چه پیش آید".
خندیدم که: "راجع به وکیل اشتباه نکنی آقا ولی؛ ما مثل شماها پهلوان ستبر بازو نیستیم، میل و دمبل ما خودکار است و کبادهمان هم، قانون". آقا ولی هم خندید و گفت: "اون خودکار کارا ازش بر میاد که من باید جلوش لنگ بندازم".
اون شب آقا ولی با امضای قرارداد وکالت شد موکل. سر حقالوکاله هم چانه چندانی نزد و من هم زیاد سخت نگرفتم. پرسید: "پس ننم وکیل نمیخواد؟" خندیدم: "اون مادری که تو تعریف کردی در حرف زدن و شلوغ کردن دست کمی از یک وکیل باسابقه نداره. چون دعوی تجزیه ناپذیره، هر چه برای شما حکم شود شامل او هم خواهد شد. آق ولی با رضایت رفت. همه باید به انتظار مینشستیم تا چند ماه بعد که در دادگاه به مصاف امیر و دعوایی که او اقامه کرده بود، برویم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۶
نمیدونستم پیش کدوم وکیل برم و چی کار کنم. دیده بودم که رو ساختمان شما تابلوی چند تا وکیل هست، بازم گفتم علی الله و اومدم تا راهم ختم شد به این دفتر، تا خدا هر چی بخواد.
آقا ولی دیگر حرفی برای گفتن نداشت، او گفتهها را گفته بود و حالا نوبت من بود که بعد از آن داستانسرایی طولانی او رشته سخن را به دست بگیرم: "من یک فرصتی میخوام تا خوب مدارک را بخوانم. دیر شده است و من و شما هر دو خستهایم. وقت رسیدگی هم که شش هفت ماه بعد است و فرصت زیادی داریم. هفته بعد همین موقع بیایید تا ببينيم که چه میشود کرد".
آقا ولی با گفتن یاعلی خداحافظی کرد و رفت و من فرصتی یافتم تا نگاهی به اوراق دادخواست و منضمات آن بکنم. وکیل امیر سنگ تمام گذاشته بود و در شرح ماجرا هیچ نکتهای را از قلم نیانداخته بود. اینطور که ظاهر نشان میداد به رسم بیشتر وکلای دادگستری اسب قلم را به جاده بزرگنمایی حق موکل خود رانده و سخت تاخت و تاز نموده و گرد و خاک به پا کرده بود.
مریم هم در شمار خواندگان بود. حدس زدم که آن زن نخواسته مدعی شناخته شود و از این رو از همراهی با برادرش سر باز زده بود. شرح دادخواست مفصل بود و آن شب حوصله دقت در مبانی و جهات یک دعوی پیچیده حقوقی را نداشتم. دلم گواهی میداد که دعوای آسانی نیست و حاشیههای آن بر متن غلبه دارد. روحیات متفاوت آدمهای درگیر در این دعوی، آنطور که آقا ولی تعریف کرد، پذیرش دفاع را برایم خوشایند مینمود. در دلم گفتم: به قول آقا ولی میریم جلو علی الله...
آقا ولی هفته بعد آمد با همان هیبت و تسبیح. تا روی صندلی نشست گفت: "تو این یک هفته خیلی جر و بحث با ننم داشتم. ول کُن که نیست. هی میگه یالله ولی یک کاری بکن تا اثاثامون رو تو کوچه نریختند. آخرش میدونم که آبرومون میره جلوی در و همسایه. میگم ننه، اولا مگه ما کولی دورهگردیم که بیرونمون کنند. مملکت که این قدرم بی در و پیکر نیست. ثانیا اینطور که شنفتم این کارهای دادگاه یکی دو سالی طول میکشه تا اون موقع هم سیب زندگی ما هزار تا چرخ خورده. گفتم که وکیل دیدم، ما هم دست و پایی میکنم تا چه پیش آید".
خندیدم که: "راجع به وکیل اشتباه نکنی آقا ولی؛ ما مثل شماها پهلوان ستبر بازو نیستیم، میل و دمبل ما خودکار است و کبادهمان هم، قانون". آقا ولی هم خندید و گفت: "اون خودکار کارا ازش بر میاد که من باید جلوش لنگ بندازم".
اون شب آقا ولی با امضای قرارداد وکالت شد موکل. سر حقالوکاله هم چانه چندانی نزد و من هم زیاد سخت نگرفتم. پرسید: "پس ننم وکیل نمیخواد؟" خندیدم: "اون مادری که تو تعریف کردی در حرف زدن و شلوغ کردن دست کمی از یک وکیل باسابقه نداره. چون دعوی تجزیه ناپذیره، هر چه برای شما حکم شود شامل او هم خواهد شد. آق ولی با رضایت رفت. همه باید به انتظار مینشستیم تا چند ماه بعد که در دادگاه به مصاف امیر و دعوایی که او اقامه کرده بود، برویم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts
5 کاری که وقتی یک زن شما را طرد می کند باید انجام دهید.
Keywords:
Reject. رد کردن، طرد کردن، نپذیرفتن
Decision. تصمیم
Argument بحث، مجادله
Gracefully به آرامی، با خوشروئی
Composure. آرامش، خونسردی
Maintain نگه داشتن، حفظ کردن
Emotionally. از روی احساس
Angrily. از روی عصبانیت
Calm. آرام، ساکت
Composed. خونسرد
Disappointed. نا امید کردن
Explanation. توضیح
Refrain. خودداری کردن، برگرداندن
Bitterness. تلخی، ناراحتی
Harbor. پناه دادن، پناه بردن
Resentment. خشم، رنجش
Confident. مطمین، رازدار
Self esteem. احترام، عزت نفس
@dailyenglish2024
5 کاری که وقتی یک زن شما را طرد می کند باید انجام دهید.
Keywords:
Reject. رد کردن، طرد کردن، نپذیرفتن
Decision. تصمیم
Argument بحث، مجادله
Gracefully به آرامی، با خوشروئی
Composure. آرامش، خونسردی
Maintain نگه داشتن، حفظ کردن
Emotionally. از روی احساس
Angrily. از روی عصبانیت
Calm. آرام، ساکت
Composed. خونسرد
Disappointed. نا امید کردن
Explanation. توضیح
Refrain. خودداری کردن، برگرداندن
Bitterness. تلخی، ناراحتی
Harbor. پناه دادن، پناه بردن
Resentment. خشم، رنجش
Confident. مطمین، رازدار
Self esteem. احترام، عزت نفس
@dailyenglish2024
🍃🌺🍃
سوره طه آیه 44 :
فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَيِّنًا لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَىٰ
ترجمه :
اما بنرمی با او سخن بگویید؛ شاید متذکّر شود
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره طه آیه 44 :
فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَيِّنًا لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَىٰ
ترجمه :
اما بنرمی با او سخن بگویید؛ شاید متذکّر شود
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۷
مدارک را پوشهای کردم و به کناری نهادم ولی داستان آقا ولی دست از سرم برنمیداشت و فکرم را مشغول کرده بود. هر از گاهی برای دفاع مطالعهای در باب وصیت تملیکی انجام میدادم. پیچیدگی کار از اینجا بود که وصیت عقد است و نیاز به قبول دارد و در این دعوی ربابه به عنوان کسی که به نفع او وصیت شده بود، قبولی خود را اعلام نکرده از دنیا رفته بود. البته اگر هم عمر بیشتری مییافت، فرقی نمیکرد چون فردی محجور بود که معرفتی بر خوب و بد زندگی خود نداشت.
آيا ورثه وی میتوانستند به جای مادر، آن وصیت را قبول کنند؟ به این سوال قانون مدنی پاسخ نداده بود و میبایست به نظرات علمی مراجعه میکردم. امان از این علم حقوق! دشتی فراخ و بیانتهاست که هر کس به جانبی از آن نظر میکند؛ جایی در این دشت، جنگلی متراکم از درختان ثمرده است و جایی رود آبی و قسمتی دیگر پوشیده از علفزارهای وحشی. هر کس آب بخواهد آن را در این دشت مییابد و هر که هوای باغ و راغ کند آن را میجوید و آن که میل به مرغزار نماید، در پیش چشمش خواهد دید.
در کتابهای فقهی و حقوقی اقوال و نظرات مختلف بود و هر دانشوری به گوشهای نظر انداخته بود. برخی را عقیده بر این بود که قبولی وصیت به ارث میرسد و بعضی دیگر وصیت را پس از مرگ چون ربابهای باطل دانسته و گروه دیگری تنها با این شرط وصیت را باطل اعلام کرده بودند که وصیتکننده نظرش تملک مال از سوی فرد مورد نظرش باشد و نه ورثه او. این عقیده آخری نظرم را به خود جلب کرد. این رای آخری با عقل ساده هم موافقت داشت و به کار من میآمد. حرف این بود که شوهر خواسته بود که همسر دومش در دوران کهولت و ناتوانی از خانه رانده نشود و سرپناهی برای دوران مصیبت پیری داشته باشد. او اگر میدانست که تو سن مرگ همسرش را بر پشت خود نشانده و به شتاب به دیار فراموشان رهسپار خواهد نمود و خیری از این وصیت نخواهد دید، هرگز وصیت نمینمود.
این نظر موافقان و مخالفانی داشت ولی من به دنبال دفاع از موکل بودم و این رای بود که میتوانست گره از کار آقا ولی و مادر پیرش بگشاید. انصاف و وجدان هم مسافران این جاده بودند چون موکل به رسم جوانمردی و فتوت تا زن پدرش زنده بود، بار او را بر دوش کشیده بود و آن کرده بود که فرزندی دلسوز در حق مادر در هم شکسته خود میکند.
عیب راهحلهای حقوقی آن است که قاطع نیست، فرمول سخت و سفت ریاضی و فیزیک نیست؛دوی ضرب در دوی آن هميشه چهار نمیشود و همه چیز به دلیل جاذبه زمین میل به پایین آمدن ندارد. قاضی گاه خود قانون میشود و فکر و احساس و علایق وی تاثیری بس تعیینکننده بر سرنوشت یک پرونده میگذارد. راه را یافته بودم ولی نه چون ارشمیدس تا نیمه عریان در کوچهها بدوم و چون دیوانگان بانگ برآورم که خلایق از روزن و برزن بر من بنگرید که جُستم و رَستم و یا چون ملای رومی فریاد برآورم که دیگر کافی است، به خدا که مفتعلُن مفتعلُن مفتعلُن کشت مرا...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۷
مدارک را پوشهای کردم و به کناری نهادم ولی داستان آقا ولی دست از سرم برنمیداشت و فکرم را مشغول کرده بود. هر از گاهی برای دفاع مطالعهای در باب وصیت تملیکی انجام میدادم. پیچیدگی کار از اینجا بود که وصیت عقد است و نیاز به قبول دارد و در این دعوی ربابه به عنوان کسی که به نفع او وصیت شده بود، قبولی خود را اعلام نکرده از دنیا رفته بود. البته اگر هم عمر بیشتری مییافت، فرقی نمیکرد چون فردی محجور بود که معرفتی بر خوب و بد زندگی خود نداشت.
آيا ورثه وی میتوانستند به جای مادر، آن وصیت را قبول کنند؟ به این سوال قانون مدنی پاسخ نداده بود و میبایست به نظرات علمی مراجعه میکردم. امان از این علم حقوق! دشتی فراخ و بیانتهاست که هر کس به جانبی از آن نظر میکند؛ جایی در این دشت، جنگلی متراکم از درختان ثمرده است و جایی رود آبی و قسمتی دیگر پوشیده از علفزارهای وحشی. هر کس آب بخواهد آن را در این دشت مییابد و هر که هوای باغ و راغ کند آن را میجوید و آن که میل به مرغزار نماید، در پیش چشمش خواهد دید.
در کتابهای فقهی و حقوقی اقوال و نظرات مختلف بود و هر دانشوری به گوشهای نظر انداخته بود. برخی را عقیده بر این بود که قبولی وصیت به ارث میرسد و بعضی دیگر وصیت را پس از مرگ چون ربابهای باطل دانسته و گروه دیگری تنها با این شرط وصیت را باطل اعلام کرده بودند که وصیتکننده نظرش تملک مال از سوی فرد مورد نظرش باشد و نه ورثه او. این عقیده آخری نظرم را به خود جلب کرد. این رای آخری با عقل ساده هم موافقت داشت و به کار من میآمد. حرف این بود که شوهر خواسته بود که همسر دومش در دوران کهولت و ناتوانی از خانه رانده نشود و سرپناهی برای دوران مصیبت پیری داشته باشد. او اگر میدانست که تو سن مرگ همسرش را بر پشت خود نشانده و به شتاب به دیار فراموشان رهسپار خواهد نمود و خیری از این وصیت نخواهد دید، هرگز وصیت نمینمود.
این نظر موافقان و مخالفانی داشت ولی من به دنبال دفاع از موکل بودم و این رای بود که میتوانست گره از کار آقا ولی و مادر پیرش بگشاید. انصاف و وجدان هم مسافران این جاده بودند چون موکل به رسم جوانمردی و فتوت تا زن پدرش زنده بود، بار او را بر دوش کشیده بود و آن کرده بود که فرزندی دلسوز در حق مادر در هم شکسته خود میکند.
عیب راهحلهای حقوقی آن است که قاطع نیست، فرمول سخت و سفت ریاضی و فیزیک نیست؛دوی ضرب در دوی آن هميشه چهار نمیشود و همه چیز به دلیل جاذبه زمین میل به پایین آمدن ندارد. قاضی گاه خود قانون میشود و فکر و احساس و علایق وی تاثیری بس تعیینکننده بر سرنوشت یک پرونده میگذارد. راه را یافته بودم ولی نه چون ارشمیدس تا نیمه عریان در کوچهها بدوم و چون دیوانگان بانگ برآورم که خلایق از روزن و برزن بر من بنگرید که جُستم و رَستم و یا چون ملای رومی فریاد برآورم که دیگر کافی است، به خدا که مفتعلُن مفتعلُن مفتعلُن کشت مرا...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۸
روزِ قبل از دادگاه، آقا ولی تماس گرفت که مادرش اصرار دارد در جلسه رسیدگی شرکت کند. گفتم نیازی نیست. او هم تصدیق کرد ولی گفت که مادرش سرسخت و لجوج است و نمیتواند به او نه بگوید. گفتم شرط بگذارد که بر اعصابش مسلط باشد و حرفی نزند. آقا ولی آن طرف خط خندید: "شما چه فرمایشاتی دارید. آقام که لولهنگش تو محل اینقدر آب ور میداشت و همه جا از مردی نشون بود، جلو ننم لُنگ میانداخت، اونوقت من که انگشت کوچیکه اون خدابیامرزم نمیشم میتونم جلودارش باشم؟" گفتم که هرجور خودش صلاح میداند و هر کاری میخواهد بکند.
روز محاکمه آراسته و با کیفی مملو از اوراق و مدارک وارد دادگاه شدم. آقا ولی با دو زن دیگر زودتر آمده بودند؛ یکی فرتوت از گذر شتابان سالهای زندگی و آن دیگری هنوز توشهای از جوانی در انبان داشت. حتما زن کهنسال مادر موکل بود. جلو رفتم و سلام کردم و احوالپرسی. به مادرش گفتم: "حاج خانم! سعی کنید که شنونده آرام و صبوری باشید. شاید حرفهایی زده شود که خوشتان نیاید ولی لازم نیست که حتما جواب بدهید".
زن سالخورده با قدری درنگ گفت: "من هیچوقت اینجور جاها نیامده بودم و با این سن و سال جای من تو خونس نه وسط دعوا و مرافعه. آق ولی هم همین نصیحتا را بهم کرده؛ چشم، جلوی زبونم را میگیرم. من پیر و بیسوادم ولی خیلی درسا از روزگار یاد گرفتم".
با اعتماد به نفس حرف میزد و محکم. صورتش تکیده و تحلیل رفته نشان میداد ولی با وجود آن شیار عمیقی که از گذران طولانی عمر در چهرهاش به چشم میخورد، معلوم بود در بهار عمر از زیبایی و ملاحت زنانه بهرهها داشته است.
آقا ولی همانطور که تسبیحش را میچرخاند آهسته به من گفت: "نیگاش کنید، امیره؛ زیرخاکی را ول کرده و چسبیده به رو خاکی". امتداد نگاهش رو تعقیب کردم، در آخر آن نگاه تند و تیز، مردی میانسال با موهایی کم پشت که گاهی سرش رو از توی گوشیاش بالا میآورد و این طرف و آن طرف را با دقت نگاه میکرد روی صندلی رها شده بود.
منشی ما را فراخواند و وارد اتاق رئیس دادگاه شدیم. در آن طرف، غایب مهم مریم بود. وکیل امیر را نمیشناختم و هرگز او را نديده بودم. کنار امیر آرام نشسته بود. گاهی دادگاه برایم یادآور مسابقات بوکس است؛ دادگاه رینگ و مشتزنان، طرفین دعوی یا وکلای آنان و داور قاضی. حیف که دادگاه تماشاچی ندارد و اِلا گاه دیدنیتر از هیاهوی سالن بوکس است. اگر آنجا دستکشهای چرمی بوسه بر سر و روی حریف میزند، اینجا کلمات اوراق و زبان پتکوار بر مغز طرف مقابل فرود میآید، اگر در رینگ بوکس پاها میرقصد و دستها در کار افشاندن ضربات سنگین است، در صحن دادگاه زبانها در حرکت است و چشمها کاملا مراقب، آنجا شاید زخمی بر لب و دهان برسد و شورابه خون کام دهان را تلخ میکند و اینجا زخم بر روح و روان وارد میشود و دلها ریش و افگار. آنجا جسمی به تعب میافتد و اینجا روانی نژند میگردد. وهکه زخم جسم زود التیام مییابد و ناسوری جراحت روح دائمی است.
شروع با وکیل امیر بود. لب به سخن که گشود دیدم برخلاف ظاهر آرامش بسیار در تلاطم و التهاب است...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۸
روزِ قبل از دادگاه، آقا ولی تماس گرفت که مادرش اصرار دارد در جلسه رسیدگی شرکت کند. گفتم نیازی نیست. او هم تصدیق کرد ولی گفت که مادرش سرسخت و لجوج است و نمیتواند به او نه بگوید. گفتم شرط بگذارد که بر اعصابش مسلط باشد و حرفی نزند. آقا ولی آن طرف خط خندید: "شما چه فرمایشاتی دارید. آقام که لولهنگش تو محل اینقدر آب ور میداشت و همه جا از مردی نشون بود، جلو ننم لُنگ میانداخت، اونوقت من که انگشت کوچیکه اون خدابیامرزم نمیشم میتونم جلودارش باشم؟" گفتم که هرجور خودش صلاح میداند و هر کاری میخواهد بکند.
روز محاکمه آراسته و با کیفی مملو از اوراق و مدارک وارد دادگاه شدم. آقا ولی با دو زن دیگر زودتر آمده بودند؛ یکی فرتوت از گذر شتابان سالهای زندگی و آن دیگری هنوز توشهای از جوانی در انبان داشت. حتما زن کهنسال مادر موکل بود. جلو رفتم و سلام کردم و احوالپرسی. به مادرش گفتم: "حاج خانم! سعی کنید که شنونده آرام و صبوری باشید. شاید حرفهایی زده شود که خوشتان نیاید ولی لازم نیست که حتما جواب بدهید".
زن سالخورده با قدری درنگ گفت: "من هیچوقت اینجور جاها نیامده بودم و با این سن و سال جای من تو خونس نه وسط دعوا و مرافعه. آق ولی هم همین نصیحتا را بهم کرده؛ چشم، جلوی زبونم را میگیرم. من پیر و بیسوادم ولی خیلی درسا از روزگار یاد گرفتم".
با اعتماد به نفس حرف میزد و محکم. صورتش تکیده و تحلیل رفته نشان میداد ولی با وجود آن شیار عمیقی که از گذران طولانی عمر در چهرهاش به چشم میخورد، معلوم بود در بهار عمر از زیبایی و ملاحت زنانه بهرهها داشته است.
آقا ولی همانطور که تسبیحش را میچرخاند آهسته به من گفت: "نیگاش کنید، امیره؛ زیرخاکی را ول کرده و چسبیده به رو خاکی". امتداد نگاهش رو تعقیب کردم، در آخر آن نگاه تند و تیز، مردی میانسال با موهایی کم پشت که گاهی سرش رو از توی گوشیاش بالا میآورد و این طرف و آن طرف را با دقت نگاه میکرد روی صندلی رها شده بود.
منشی ما را فراخواند و وارد اتاق رئیس دادگاه شدیم. در آن طرف، غایب مهم مریم بود. وکیل امیر را نمیشناختم و هرگز او را نديده بودم. کنار امیر آرام نشسته بود. گاهی دادگاه برایم یادآور مسابقات بوکس است؛ دادگاه رینگ و مشتزنان، طرفین دعوی یا وکلای آنان و داور قاضی. حیف که دادگاه تماشاچی ندارد و اِلا گاه دیدنیتر از هیاهوی سالن بوکس است. اگر آنجا دستکشهای چرمی بوسه بر سر و روی حریف میزند، اینجا کلمات اوراق و زبان پتکوار بر مغز طرف مقابل فرود میآید، اگر در رینگ بوکس پاها میرقصد و دستها در کار افشاندن ضربات سنگین است، در صحن دادگاه زبانها در حرکت است و چشمها کاملا مراقب، آنجا شاید زخمی بر لب و دهان برسد و شورابه خون کام دهان را تلخ میکند و اینجا زخم بر روح و روان وارد میشود و دلها ریش و افگار. آنجا جسمی به تعب میافتد و اینجا روانی نژند میگردد. وهکه زخم جسم زود التیام مییابد و ناسوری جراحت روح دائمی است.
شروع با وکیل امیر بود. لب به سخن که گشود دیدم برخلاف ظاهر آرامش بسیار در تلاطم و التهاب است...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
ما بهش میگیم #نشخوار_فکری یا overthink ولی عبدالوهاب الرفاعی خیلی جالب میگه:
حروب كثيرة في رأسي وأنا قتيلها الوحيد.
«در سرم جنگهای بسیاریست و تنها کشتهاش منم.»
@book_tips 🐞
حروب كثيرة في رأسي وأنا قتيلها الوحيد.
«در سرم جنگهای بسیاریست و تنها کشتهاش منم.»
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts
7 عادتی که به مغز شما آسیب میرساند:
Keywords:
Habit. عادت
Barely. به سختی، به کندی
Consume. مصرف کردن
Blast. ترکاندن، انفجار،
Negative. منفی
@dailyenglish2024
7 عادتی که به مغز شما آسیب میرساند:
Keywords:
Habit. عادت
Barely. به سختی، به کندی
Consume. مصرف کردن
Blast. ترکاندن، انفجار،
Negative. منفی
@dailyenglish2024
🍃🌺🍃
سوره الاعراف آیه 199 :
خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ
ترجمه :
(به هر حال) با آنها مدارا کن و عذرشان را بپذیر، و به نیکیها دعوت نما، و از جاهلان روی بگردان.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الاعراف آیه 199 :
خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ
ترجمه :
(به هر حال) با آنها مدارا کن و عذرشان را بپذیر، و به نیکیها دعوت نما، و از جاهلان روی بگردان.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
در مرحلهی خاصی از زندگی و روند بالغ شدن، انسان تنهایی را برمیگزیند.
چرا که متوجه میشود هر حضوری تنها رنجش را مضاعف میکند. درک پریشانی درونش برای ناظر بیرونی ناممکن است...
سکوت و تنهایی را انتخاب میکند به جای تحمل اطرافیانی با نقابهای پوشالی و دروغین...
#آلبر_کامو
@book_tips 🐞
در مرحلهی خاصی از زندگی و روند بالغ شدن، انسان تنهایی را برمیگزیند.
چرا که متوجه میشود هر حضوری تنها رنجش را مضاعف میکند. درک پریشانی درونش برای ناظر بیرونی ناممکن است...
سکوت و تنهایی را انتخاب میکند به جای تحمل اطرافیانی با نقابهای پوشالی و دروغین...
#آلبر_کامو
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۹
برخی از وکلا بیجهت بر تنور آتش اختلاف میدمند و شعلههای آن را دو چندان میکنند. از موکل خود دلبری مظلوم و از طرف دیگر دیوی ظالم میسازند. درست است که در دعوی، آش قسمت نمیکنند ولی حتی دعوی کردن و یقه گرفتن هم باید آدابی داشته باشد. وقتی وکیل برای آن که غالب باشد، قالب میشکند دیگر شِکوه به پیش که میتوان برد.
وکیل امیر افراط را به نهایت رساند؛ گفت که وصیتنامه عمدا مخفی نگاه داشته شده تا حق زوجه وصیتکننده از میان برود. گفت که امیر حق مادرش را میطلبد و این حق غاصبانه به دست فرزند و همسر متوفی از او سلب شده و در آخر افزود که مطمئن است که روح وصیتکننده در آن دنیا در آرامش نیست زیرا به آخرین اراده او بیاعتنایی شده است.
آخرین کلام وکیل آتشی بود که به خرمن روح و روان اقا ولی و مادرش انداخته شد. صورت برافروخته موکل حکایت از آزردگی او داشت ولی مادرش بیش از این ملتهب شد. بلند شد و با صدای بلند گفت: "مثل اینکه شما از آن دنیا تشریف آوردید؟ پس اینبار که رفتید و برگشتید سلام ما را به همه مُردهها برسونید". آقا ولی دخالت کرد که جنجال نشود. مادرش زیر لب غرغر میکرد.
قاضی از من پرسید که تعلق وصیتنامه به متوفی را قبول دارم یا نه که پاسخ مثبت دادم. پرسید که دلیل این همه تاخیر در احقاق حق چیست؟ جواب دادم: "این سوال را بهتر بود از خواهان دعوی میپرسیدید و برخلاف آنچه در دادگاه گفته شد، موکل و مادرش همانند ذینفع وصیت چند ماهی است از وجود آن مطلع شدهاند و ضمنا تا زمانی که حقانیت خواهان اثبات نشود نمیتوان موکل و مادرش را غاصب نامید".
آنگاه به اختصار داستان اسمال آقا را آنطور که آقا ولی نقل کرده بود باز گفتم. وکیل امیر بلند شد تا توضیحی بدهد که قاضی اجازه نداد: "خوب چه میگویید؟ ادعا را شنیدید و وصیت را هم که قبول دارید، چه دفاعی دارید؟" قاضی بود که از من میخواست حرف آخر را بزنم. باید بی آنکه کلام را در لفافه میپیچیدم، سخن میگفتم: "آقای رئیس! وصیت از آنِ مرحوم مورث موکل است و در آن تردید نیست ولی وصیتنامه بیاعتبار است".
وکیل امیر به دقت گوش میداد و قاضی نیز از نوشتن باز ایستاد تا جان کلام را بشنود. مجال ندادم: "وصیت عقد است و نیاز به قبولی ذینفع وصیت دارد. به دلیل تأخیری که روی داد، مرحومه ربابه امکان قبولی نیافت چون در زمانی که وصیت ارائه شد، به دلیل آلزایمر پیشرفته از درک و شناخت موضوعات باز مانده بود. دخترش که در این جلسه حضور ندارد به عنوان قیم وی انتخاب شده است. با مرگ وی و این واقعیت که وصیتکننده قصد تأمین سر پناهی برای وی را داشته، دیگر ورثه ذینفع موردنظر موصی نبوده و چنین حقی برای آنان ثابت نیست و بدین خاطر و مقصود موصی، وصیت باطل است".
بلافاصله نظر برخی فقیهان و حقوقدانان که از چنین نظری طرفداری کرده بودند را باز گفتم و تصویری از آرا مکتوب آنان را روی میز قاضی قرار دادم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۹
برخی از وکلا بیجهت بر تنور آتش اختلاف میدمند و شعلههای آن را دو چندان میکنند. از موکل خود دلبری مظلوم و از طرف دیگر دیوی ظالم میسازند. درست است که در دعوی، آش قسمت نمیکنند ولی حتی دعوی کردن و یقه گرفتن هم باید آدابی داشته باشد. وقتی وکیل برای آن که غالب باشد، قالب میشکند دیگر شِکوه به پیش که میتوان برد.
وکیل امیر افراط را به نهایت رساند؛ گفت که وصیتنامه عمدا مخفی نگاه داشته شده تا حق زوجه وصیتکننده از میان برود. گفت که امیر حق مادرش را میطلبد و این حق غاصبانه به دست فرزند و همسر متوفی از او سلب شده و در آخر افزود که مطمئن است که روح وصیتکننده در آن دنیا در آرامش نیست زیرا به آخرین اراده او بیاعتنایی شده است.
آخرین کلام وکیل آتشی بود که به خرمن روح و روان اقا ولی و مادرش انداخته شد. صورت برافروخته موکل حکایت از آزردگی او داشت ولی مادرش بیش از این ملتهب شد. بلند شد و با صدای بلند گفت: "مثل اینکه شما از آن دنیا تشریف آوردید؟ پس اینبار که رفتید و برگشتید سلام ما را به همه مُردهها برسونید". آقا ولی دخالت کرد که جنجال نشود. مادرش زیر لب غرغر میکرد.
قاضی از من پرسید که تعلق وصیتنامه به متوفی را قبول دارم یا نه که پاسخ مثبت دادم. پرسید که دلیل این همه تاخیر در احقاق حق چیست؟ جواب دادم: "این سوال را بهتر بود از خواهان دعوی میپرسیدید و برخلاف آنچه در دادگاه گفته شد، موکل و مادرش همانند ذینفع وصیت چند ماهی است از وجود آن مطلع شدهاند و ضمنا تا زمانی که حقانیت خواهان اثبات نشود نمیتوان موکل و مادرش را غاصب نامید".
آنگاه به اختصار داستان اسمال آقا را آنطور که آقا ولی نقل کرده بود باز گفتم. وکیل امیر بلند شد تا توضیحی بدهد که قاضی اجازه نداد: "خوب چه میگویید؟ ادعا را شنیدید و وصیت را هم که قبول دارید، چه دفاعی دارید؟" قاضی بود که از من میخواست حرف آخر را بزنم. باید بی آنکه کلام را در لفافه میپیچیدم، سخن میگفتم: "آقای رئیس! وصیت از آنِ مرحوم مورث موکل است و در آن تردید نیست ولی وصیتنامه بیاعتبار است".
وکیل امیر به دقت گوش میداد و قاضی نیز از نوشتن باز ایستاد تا جان کلام را بشنود. مجال ندادم: "وصیت عقد است و نیاز به قبولی ذینفع وصیت دارد. به دلیل تأخیری که روی داد، مرحومه ربابه امکان قبولی نیافت چون در زمانی که وصیت ارائه شد، به دلیل آلزایمر پیشرفته از درک و شناخت موضوعات باز مانده بود. دخترش که در این جلسه حضور ندارد به عنوان قیم وی انتخاب شده است. با مرگ وی و این واقعیت که وصیتکننده قصد تأمین سر پناهی برای وی را داشته، دیگر ورثه ذینفع موردنظر موصی نبوده و چنین حقی برای آنان ثابت نیست و بدین خاطر و مقصود موصی، وصیت باطل است".
بلافاصله نظر برخی فقیهان و حقوقدانان که از چنین نظری طرفداری کرده بودند را باز گفتم و تصویری از آرا مکتوب آنان را روی میز قاضی قرار دادم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره البقرة آیه 286 :
رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ
ترجمه :
پروردگارا! آنچه طاقت تحمل آن را نداریم،بر ما مقررّ مدار!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره البقرة آیه 286 :
رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ
ترجمه :
پروردگارا! آنچه طاقت تحمل آن را نداریم،بر ما مقررّ مدار!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
ساعتهای منظمی
برای کار و خوشگذرانی
در نظر بگیر.
هر روز را هم مفید
و هم دلپذیر کن
و با به کارگیری درست زمان،
ثابت کن که قدر آن را میدانی.
آن وقت،
جوانی برایت
افسوسهای کمی خواهد داشت
و زندگی به موفقیتی زیبا
تبدیل خواهد شد...
#زنان_کوچک
#لوئیزا_می_الکات
@book_tips 🐞
ساعتهای منظمی
برای کار و خوشگذرانی
در نظر بگیر.
هر روز را هم مفید
و هم دلپذیر کن
و با به کارگیری درست زمان،
ثابت کن که قدر آن را میدانی.
آن وقت،
جوانی برایت
افسوسهای کمی خواهد داشت
و زندگی به موفقیتی زیبا
تبدیل خواهد شد...
#زنان_کوچک
#لوئیزا_می_الکات
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۰
قاضی نگاهی به آن نظرات کرد و چیزی در صورتجلسه یادداشت نمود. وکیل امیر مُتَرَصِد پاسخ بود و بیتاب نشان میداد. بالاخره فرصت دفاع یافت: "همکار ما قصد دارد که دادرسی را به بیراهه ببرد و حق مسلمی را ضایع سازد. احتمال آنکه وصیتنامه به درخواست ورثه وصیتکننده چند سال کتمان شده باشد، بسیار است. ما که این جا نباید داستان بگوییم و بشنویم. آنقدر در ارائه وصیتنامه کوتاهی شد که آن پیرزن بیمار، هیچ نفعی از وصیت نَبُرد. دخترش قیم او بوده و وصیت را پذیرفته است و این در زمانی اتفاق افتاده که هنوز مادرش زنده بوده است. از این نظرات علمی هم زیاد در کتابها نوشتهاند و منتشر شده است. جوهر دادرسی انتشار عدالت است و نه گیج و گمراه ساختن دادگاه یا فضل فروشی علمی. آن پیرزن از خانه شوهرش رانده شده، یعنی از جایی که حق شرعی وی بوده و میبایست تا آخر عمر در آن جا زندگی میکرده، اما در حق او بیانصافی شده و در یک آسایشگاه ارزان قیمت سالمندان رها میشود تا در بیچارگی و بیماری، نفسهای آخر را بکشد. کدام وجدان و...".
مادر موکل این بار هم معترض و پرخاشگر فریاد کرد که: "بیانصاف کیه؟ بیوجدان کیه؟ ما؟ یا اونا که تا رباب بیچاره زنده بود نمیدونستند که مادری هم دارند که اونا را زاییده؟ کی خرج و مخارج اون فلک زده را تو این همه سال داد؟ کی جنازهاش رو از زمین وَر داشت؟...".
آقا ولی سعی میکرد که مادرش را ساکت کند ولی آن زن که به شدت عصبانی شده بود، لحظهای از سخن گفتن باز نمیایستاد. قاضی دخالت کرد: "خانم بنشیند. نظم دادگاه را رعایت کنید. مجبورم نکنید که از جلسه اخراجتان کنم". من به امیر نگاه میکردم، چیزی نمیگفت ولی صورت درهم کشیده او نشان میداد که از درون گداخته است. اشاره ضمنی مادر آقا ولی به کسی که ربابه خانم را فراموش کرده بود، جز او کسی دیگر نبود.
زن سالخورده غُرغُرکنان نشست و معلوم بود که قاضی میخواهد با اعلام ختم دادرسی به مشاجرات هم پایان دهد. باعجله و بی آنکه اجازه بگیرم گفتم: "نظرات علمی نباید زیور کتابها باشند. علم دادرس دادگاه باید از همین کتب و مقالات و زحمات دانشوران به دست آید وَ اِلا عذر میخواهم هر پیشهور ساده و هر کاسب پشت دخلی هم باوجدان خود قادر به بیان رأی خود خواهد بود....".
قاضی پرسید که آيا متوفی مال دیگری هم داشته است که آقا ولی بلند شد و به تعلق مغازه کبابی به پدرش اشاره کرد. جلسه پایان یافت. مادرموکل اولین کسی بود که صورتجلسه را امضا کرد و بیرون رفت. ما هم پس از امضای اوراق دادگاه و به دنبال او خارج شدیم. به محض بیرون آمدن امیر، مادر آقا ولی جلو رفت و با لحنی ملامتبار گفت: "امیر! دست از این کارات بردار. تا کی میخوای آویزون این و اون باشی؟ خونه حق تو نیست، حق مادرت بود ولی اجل بهش اَمون نداد. تو هم خودت میدونی که به شماها ارث نمیرسه...".
امیر هم که قصد رهایی خود از آن صحنه و حرفها را داشت گفت: "ولم کنید بابا. همه شدند برا من واعظ. این خونه بالا برید و پایین بیایید حق مادرم بوده و از شیری که اون به من داد، حلالتره". آقا ولی پشت سر مادرش ایستاده بود و به این گفتگو نگاه میکرد. وکیل امیر رفته بود ولی من نمیتوانستم این صحنه را از دست بدهم. آدمها در بیرون دادگاه از قالب یک فرد رسمی خارج میشوند و بیشتر خودشان هستند. بسیار ديدهام که حرفهایشان هم که بیحضور قاضی میزنند هم صریح است و هم صحیح...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۰
قاضی نگاهی به آن نظرات کرد و چیزی در صورتجلسه یادداشت نمود. وکیل امیر مُتَرَصِد پاسخ بود و بیتاب نشان میداد. بالاخره فرصت دفاع یافت: "همکار ما قصد دارد که دادرسی را به بیراهه ببرد و حق مسلمی را ضایع سازد. احتمال آنکه وصیتنامه به درخواست ورثه وصیتکننده چند سال کتمان شده باشد، بسیار است. ما که این جا نباید داستان بگوییم و بشنویم. آنقدر در ارائه وصیتنامه کوتاهی شد که آن پیرزن بیمار، هیچ نفعی از وصیت نَبُرد. دخترش قیم او بوده و وصیت را پذیرفته است و این در زمانی اتفاق افتاده که هنوز مادرش زنده بوده است. از این نظرات علمی هم زیاد در کتابها نوشتهاند و منتشر شده است. جوهر دادرسی انتشار عدالت است و نه گیج و گمراه ساختن دادگاه یا فضل فروشی علمی. آن پیرزن از خانه شوهرش رانده شده، یعنی از جایی که حق شرعی وی بوده و میبایست تا آخر عمر در آن جا زندگی میکرده، اما در حق او بیانصافی شده و در یک آسایشگاه ارزان قیمت سالمندان رها میشود تا در بیچارگی و بیماری، نفسهای آخر را بکشد. کدام وجدان و...".
مادر موکل این بار هم معترض و پرخاشگر فریاد کرد که: "بیانصاف کیه؟ بیوجدان کیه؟ ما؟ یا اونا که تا رباب بیچاره زنده بود نمیدونستند که مادری هم دارند که اونا را زاییده؟ کی خرج و مخارج اون فلک زده را تو این همه سال داد؟ کی جنازهاش رو از زمین وَر داشت؟...".
آقا ولی سعی میکرد که مادرش را ساکت کند ولی آن زن که به شدت عصبانی شده بود، لحظهای از سخن گفتن باز نمیایستاد. قاضی دخالت کرد: "خانم بنشیند. نظم دادگاه را رعایت کنید. مجبورم نکنید که از جلسه اخراجتان کنم". من به امیر نگاه میکردم، چیزی نمیگفت ولی صورت درهم کشیده او نشان میداد که از درون گداخته است. اشاره ضمنی مادر آقا ولی به کسی که ربابه خانم را فراموش کرده بود، جز او کسی دیگر نبود.
زن سالخورده غُرغُرکنان نشست و معلوم بود که قاضی میخواهد با اعلام ختم دادرسی به مشاجرات هم پایان دهد. باعجله و بی آنکه اجازه بگیرم گفتم: "نظرات علمی نباید زیور کتابها باشند. علم دادرس دادگاه باید از همین کتب و مقالات و زحمات دانشوران به دست آید وَ اِلا عذر میخواهم هر پیشهور ساده و هر کاسب پشت دخلی هم باوجدان خود قادر به بیان رأی خود خواهد بود....".
قاضی پرسید که آيا متوفی مال دیگری هم داشته است که آقا ولی بلند شد و به تعلق مغازه کبابی به پدرش اشاره کرد. جلسه پایان یافت. مادرموکل اولین کسی بود که صورتجلسه را امضا کرد و بیرون رفت. ما هم پس از امضای اوراق دادگاه و به دنبال او خارج شدیم. به محض بیرون آمدن امیر، مادر آقا ولی جلو رفت و با لحنی ملامتبار گفت: "امیر! دست از این کارات بردار. تا کی میخوای آویزون این و اون باشی؟ خونه حق تو نیست، حق مادرت بود ولی اجل بهش اَمون نداد. تو هم خودت میدونی که به شماها ارث نمیرسه...".
امیر هم که قصد رهایی خود از آن صحنه و حرفها را داشت گفت: "ولم کنید بابا. همه شدند برا من واعظ. این خونه بالا برید و پایین بیایید حق مادرم بوده و از شیری که اون به من داد، حلالتره". آقا ولی پشت سر مادرش ایستاده بود و به این گفتگو نگاه میکرد. وکیل امیر رفته بود ولی من نمیتوانستم این صحنه را از دست بدهم. آدمها در بیرون دادگاه از قالب یک فرد رسمی خارج میشوند و بیشتر خودشان هستند. بسیار ديدهام که حرفهایشان هم که بیحضور قاضی میزنند هم صریح است و هم صحیح...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts
اگر زنی واقعا شمارا دوست داشته باشد این ۵ کار را انجام نخواهد داد.
Keywords:
Betray. خیانت
Rare. نادر، کمیاب
Doubt. شک، تردید
Boost up. تقویت کردن، قدرتمند کردن
Beneath. در زیر، پایین
Hug. آغوش
Crafting. ایجاد کردن، ساختن
Pillar. ستون، پایه
Belittle. کسی را کوچک کردن، تحقیر کردن
Stitch. بخیه، کوک
Tapestry. پرده نقش دار
Bond. باند، رابطه، زنجیر
Woven. بافتن
@dailyenglish2024
اگر زنی واقعا شمارا دوست داشته باشد این ۵ کار را انجام نخواهد داد.
Keywords:
Betray. خیانت
Rare. نادر، کمیاب
Doubt. شک، تردید
Boost up. تقویت کردن، قدرتمند کردن
Beneath. در زیر، پایین
Hug. آغوش
Crafting. ایجاد کردن، ساختن
Pillar. ستون، پایه
Belittle. کسی را کوچک کردن، تحقیر کردن
Stitch. بخیه، کوک
Tapestry. پرده نقش دار
Bond. باند، رابطه، زنجیر
Woven. بافتن
@dailyenglish2024