بنياد فرهنگ زندگی - سهیل رضایی
31.5K subscribers
2.6K photos
1.66K videos
91 files
2.43K links
مرکزآموزش خودشناسی به روش پروفسوریونگ برای ایجادتغییرهمه ابعادزندگی باسمینار،کتاب،CDوآنلاین

88524100-3/bonyadonline.ir
اینستاگرام؛
instagram.com/bonyadfarhangzendegi
Download Telegram
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_نوزدهم

ترسید. ادامه دادم:
" پس اون خانم هم درک کرد که من آدم خاصی هستم "؟
گفت:
" و این که اصطلاحا تو یه "دختر بابا " هستی ".
هاج و واج نگاهش کردم. تا حالا این کلمات را به صورت شفاف از کسی نشنیده بودم. تا آن موقع فکر می کردم که "دختر بابا " به دخترانی اطلاق می شود که بسیار ناز پرورده و متکی به ثروت پدر هستند. اشکان طوری به من نگاه می کرد که برای ادامه ی گفتگوی مشاور، تآثیر حرفهایش را در من ببیند. من از ترس آنکه مبادا این دختر بابا در ادامه منجر به محکومیت من شود، گفتم:
" اشکان جایی رو میشناسی که تتوی خوشگل کنند "؟
کمی ساکت ماند، سپس آستین کتش را بالا برد و ساعدش را به من نشان داد. روی ساعدش با کلمات انگلیسی کوچک املایی، اسم مرا- فریبا- حک کرده بود. در چهره اش شادی و اقتدار موج می زد. چرا از این تتو با خبر نشده بودم!؟ پرسیدم:
" چرا تا حالا اینو نشونم نداده بودی "!؟
در حالی که آستینش را پایین می آورد، گفت:
" من هیچ وقت آستین کوتاه نمی پوشم. ولی راستش اینه که همون روزی تتو کردم که بعد از خروج از سالن، پدرت بهم زنگ زد ".
با لبخندی گرم پرسیدم:
" و تو پشیمون شدی "!؟

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیستم

سرش را پایین انداخت و گفت:
" تو چرا آدرس تتو کار رو پرسیدی "؟
مکث کردم و سپس به آرامی گفتم:
" میخوام این جمله را روی ساعدم حک کنم ".
روان نویسم را در آوردم و روی دستمال کاغذی کنار فنجان قهوه ام به انگلیس کلمه ی
" دختر بابا "را نوشتم. دستمال را با انگشتان دو دستم روبروی او گرفتم. چهره اش منقلب و سرخ شد. جرعه ای آب خورد و با صورتی که انگار از پشت شیشه حرف می زد، گفت:
" این یعنی دیگه راجع به نظر روانشناس حرف نزنم "!
به شتاب دستمال را در کیفم گذاشتم و در همان حال گفتم:
" نه اتفاقا دوست دارم بشنوم ".
اشکان با تردید ادامه داد:
" می گفت که این خطر وجود داره که دختر بابا هر حسرتی که از اجابت نشدن خواسته هاش از باباش داشته، روی مرد ها پروجکت کنه؛ هم پارتنرش، هم رییسش " .
" حسرت "!؟
این کلمه را در حالی پرسیدم که از خشم منفجر میشدم، ولی با حالت یک دانشجو که مشتاق شنیدن نظرات استادش می باشد، ادا کردم. در همان حال به یاد آوردم که اولین روزهای آشنایی من با اشکان، یک بار که می خواستم شیفت کاری را از او تحویل بگیرم، وقتی با لبخند خداحافظی کرد و رفت، همکارم مینو که هم زمان با او شیفت بود، وقتی متوجه ی رفتنش شد، به من گفت:
" از اون پسرای آماده به خدمته؛ خیلی دوست دارم مخش رو بزنم ".

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیست_و_یک

او نمی دانست که من و اشکان چند روزی هست که با هم آشنا شده و یک بار بیرون رفته ایم؛ پرسیدم:
" چطور مگه "!؟
گفت:
" امروز داشت از خوبی و نظم آهنین مادرش تعریف می کرد؛ لابلای سوال و جواب، متوجه شدم از بچگی تا حالا مادرش یه بار هم بغلش نکرده ".
با تعجب از مینو پرسیدم:
" این چه ربطی به آماده به خدمت بودنش داره "؟
مینو در حالی که کیفش را روی شانه اش می گذاشت که برود، گفت:
" مادرش همیشه مشغول به زندگی خودش بوده؛ این پسر دست هیچ زنی رو لمس نکرده و دنبال دخترایی می گرده که بهش بی توجهی کنن ".
با تعجب پرسیدم:
" بی توجهی "!؟
کارت شیفت را دستم داد و گفت:
" هر چی بیشتر طردش کنی، بیشتر خرجت می کنه؛ شاید برم تو کارش ".
خداحافظی کرد و رفت. بعد از آن، من جرئت نکردم از رابطه ی خودم با اشکان خبری به او بدهم. حالا دلم می خواست مینو آنجا بود و لگد زدن این گاو ده من شیرده را با چشم خود می دید.

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیست_و_دو

اشکان ادامه داد:
" دکتر می گفت که چون تو همیشه با تحکم و زور از پدرت مطالبه می کردی و پدرت جلوی انتظارات تو از خودش نمی ایستاده، و در حرف به تو جواب رد نمی داده، گمون کردی یه فرد خاص هستی ".
لبخندی از روی تمسخر زدم. ولی تمام صحنه هایی که پدرم در مقابل درخواست های من برای تایید خلاقیتم بی جواب می ماند، جلوی چشمانم ظاهر شد. او هر نوع استقلال رای و اختلاف نظر یا تفاوت جسمانی را با گفتن اینکه من جای مادرش هستم، انکار می کرد. درخواست امکانات درسی، نقاشی، لباس و ... همیشه فقط با بغل کردن و وعده دادن او ماست مالی می شد. قلبم از تصور این صحنه ها تیر می کشید. کیفم را بغل کردم. دیگر نمی توانستم حرف های صد من یک غاز اشکان را گوش بدهم. به او گفتم:
" شماره و آدرس مشاور رو برام وات ساپ کن "!
اشکان خوشحال شد؛ گفت:
" حتما؛ مرسی که اقدام می کنی ".
به سرعت شماره و آدرس را برایم ارسال کرد. میز را حساب کردم و با عجله از اشکان خداحافظی و او را ترک کردم. از داخل ماشین او را می دیدم که گیج و پریشان به دور شدن من نگاه می کرد.

در جاده ساحلی، گوشه ی بلوار توقف کردم. ساعت ماشین نزدیک هفت غروب را نشان می داد. به شماره ی مطب مشاور زنگ زدم. منشی جواب داد؛ گفتم که از همسایگان منزل خانم دکتر هستم و برای یک امر بسیار مهم خصوصی و فوری باید با خود او حرف بزنم. پس از کمی سکوت، منشی مرا به گوشی دکتر وصل کرد. از شدت خشم نفس نفس می زدم.

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیست_و_سه

صدای دکتر به گوشم رسید:
" بله، بفرمایین "!
با کلمات جویده و رگباری گفتم:
" آشغال عوضی از کی تا حالا به مردها دستور میدی کدوم دختر به دردت نمی خوره و باید باهاش کات کنی "!؟
دکتر مکثی کرد و گفت:
" ببخشین شما کی هستید "!؟
داد زدم:
" من همون کسی هستم که فردا از تو به سازمان نظام روانشناسی شکایت می کنم؛ آبروت رو می برم که با مراجعین مرد لاس می زنی و اونا رو از نامزداشون جدا می کنی؛ زنیکه ی هوس باز ".
سپس گوشی را قطع کردم. خون جلوی چشمانم را گرفته بود. صورتم را مالیدم و ماشین پدرم را استارت زدم. در آینه نگاه کردم، چهره ی پدرم ظاهر شد که لبخند می زد. خشکم زد. من من کنان زیر لب گفتم:
" بابا ".
گفت:
" جان بابا؛ آفرین دخترم؛ خوب حالشو گرفتی ".
اشک از چشمانم سرازیر شد. هق هق کنان گفتم:
" ولی ، ولی به نظرم حق داشت ".

م . ی ادامه دارد ...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیست_و_چهار

" هیچکس به جز دختر ملوسم، فریبا، حق نداره؛ اینو همیشه به یاد داشته باش ".
گریه ام بند نمی آمد. گفتم:
" بابا اشکان حق داشت؛ من ..من همیشه تو رو فقط توی آینه عقب ماشین نگاه کردم. همونجور که تو فقط از توی آینه عقب منو گول می زدی که حضور داری؛ ولی ... ولی هیچ وقت توی زندگیم نبودی؛ می فهمی هیچ وقت نبودی ".
پدر لبخندش را تکرار کرد و گفت:
" من همیشه واسه ی زندگی شما در حال رانندگی بودم بابا. به جز وقتایی که روی صندلی عقب میشستی و تو رو به مدرسه رسوندم، وقتی واسه ی دیدن سیر تو نداشتم ".
بغضم بیشتر ترکید. خاطرات غایب بودن پدرم مثل یک چاقوی تیز جراحی سینه ام را شکافت؛ او همیشه بیرون از خانه بود و هر گاه از مادرم سوال می کردم که پدر کجاست؛ با خشم می گفت:
" رفته براتون کار کنه؛ رفته پول خرج زندگی رو در بیاره."
پدر مثل یک شبح سرگردان در خانه بود؛ نه حاضر بود و نه غایب؛ چرا که برای غیبتش همیشه دلیل قانع کننده ای وجود داشت که اگر نیست به خاطر حمایت از ماست که نیست!
هر گاه در مورد مردان رویابافی می کردم، مردی را مجسم می کردم که چهره نداشت و به صورت شبح در کنار من بود. انگار پذیرفته بودم که مرد واقعی، مرد غایب و شبح گونه است. بنابراین هر مردی که در دوره ی دانشکده می خواست به من نزدیک تر شود، و ایجاد صمیمیت کند، مرا دچار پس زدن او می کرد. شاید چون از مردی که می شناختم، فرسنگ ها فاصله داشت. در مورد غیبت اشکان هم خیلی ناراحت نبودم، بلکه فقط دلیلی رضایت بخش برای در دسترس نبودن او احتیاج داشتم تا خودم را مجاب کنم هنوز هم مورد توجه او هستم؛ درست مثل شبح موجه بابا.

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیست_و_پنج

گفتم:
" پس چرا من از اشکان میخوام که مثل تو باشه؛ هااا؟ اگه تو در دسترس نبودی، من چرا مردایی مثل تو رو جذب می کنم، ولی ازشون میخوام که مثل بابام در دسترس باشن و فقط منو نگاه کنن "!؟
گریه امانم نمی داد. کمی بعد سرم را بلند کردم و در آینه نگاه کردم. پدر در حال گریستن بود؛ با لحنی شرمسار گفت:
" بابا، تو از مردا انتظار نداری که در دسترست باشن؛ فقط می خوای مطمئن بشی هواتو دارن ".
فریاد زدم:
" حتی اگه نزدیکم نباشن "!؟
سرش را تکان داد و گفت:
" حتی اگه همه ی عمرشون در جبهه ی جنگ باشن "!
صورتم را با دست پوشاندم که پدر ضجه زدن مرا نبیند. چند دقیقه بعد در آینه نگاه کردم، صورت مادرم بود که با چشمانی پر از شماتت به من خیره شده بود. خودم را جمع و جور کردم. نمی خواستم مادرم ضعف مرا ببیند. گفت:
" به جای تکیه به پدرت یا هر مرد دیگه، درس بخون، کار بکن، تا هیچ وقت اسیر یه مرد نشی ".
با خشم گفتم:
" بسه مامان، تو که تا دکترا درس خوندی، پس چرا هنوز مستقل نشدی، هاا "!؟

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیست_و_شش

مادر گفت:
" من نباید قبل از استقلال ازدواج می کردم؛ استقلال من توی بچه داری ناپدید شد، استقلال من توی کتکایی که از بابات خوردم، دود هوا شد.استقلال من ...".
حرفش را قطع کردم؛ گفتم:
" بسه دیگه؛ بسه دیگه؛ خسته شدم از بس شنیدم که مایه ی شرمساری تو شدم. لعنت به تو که حتی محبتت رو هم از من دریغ کردی، ولی هنوز طلبکاری . لعنت به تو و هر کی که دلش میخواد زن باشه، ازدواج کنه، بچه بیاره؛ و یه آدم دیگه رو مجبور کنه تاوان نفهمی خودش رو توی این دنیا بده ؛ لعنت به تو ستون سنگی ".
گاز دادم و بدون راهنما وارد لاین سبقت شدم. صدای بوق ماشین ها را می شنیدم که جلویشان سبز شده بودم. با خودم می گفتم:
" بزار همه چی تموم بشه ".

وقتی به خانه رسیدم. کلید را به در انداختم و وارد آپارتمان شدم. یک لحظه احساس کردم که با پدرم روبرو خواهم شد. ولی هال و پذیرایی از وجود او خالی بود و فقط چند شمع که به یاد او روشن بود، در حال پت و پت بودند. بوی عودی که خودم قبل از رفتن روشن کرده بودم هنوز به مشام می رسید. صدای قهقهه ی مادرم از اتاقش به گوش می رسید. در حال صحبت با دوست جدیدش بود که ده سالی از او جوانتر بود. آرایشگاه داشت و مادرم که قبلا عادت داشت وقتش را با همکارانش بگذراند، اغلب با او بود. جلوی آینه ی هال ایستادم و به آن نگاه کردم؛ تصویری از من در آینه نبود. شنیده بودم که خون آشام ها و دیوان و بقیه مخلوقات بی روح تخیلی، در آینه انعکاس ندارند. وحشت کردم؛ سرم را جلو بردم و به آینه خیره شدم. کم کم صورت من پدیدار شد.

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیست_و_هفت

صورتی زیبا با خطوط ظریف بینی و لب و چشم هایی که با مژه های بلند شبیه درختان سرو یک باغ محصور شده بود؛ اما به طرز عجیبی بی روح و فاقد احساسات انسانی به نظر می آمد. من شبیه نارسیس افسانه ای خودشیفته شده بودم، اما از درون احساس ارزشمندی و خواستنی بودن نمی کردم. چهره ی مادرم در آینه درست پشت سرم هویدا شد. پرسید:
" کی اومدی "؟
به سمت او چرخیدم. با دقت به او خیره شدم. ترسید. به یاد نمی آوردم که او هیچ گاه در مورد احساسات لحظه ای من همسویی داشته باشد؛ یا به من انعکاسی از آن چه هستم بدهد. آیا نداشتن یک مادر انعکاس دهنده باعث شده بود که من هیچ درکی از عمق خودم نداشته باشم و فقط به آینه و آنچه به من نشان می دهد، اکتفا کنم!؟ هر موقع می خواستم راجع به احساساتم با او حرف بزنم و توسط او درک و تایید شوم، او موضوع دیگری را پیش می کشید که هیچ ربطی به آن لحظه نداشت. به خاطر آوردم که یک روز با حسی از شوق از مدرسه به خانه بر می گشتم؛ کلاس پنجم دبستان بودم. نمیدانم چرا آن روز احساس پرواز می کردم و نیاز داشتم از این حس برای مادرم حرف بزنم. در آشپزخانه او را بغل کردم و گفتم:
" مامان، یه روز عالی داشتم ".
منتظر بودم که با شور و شوق از من راجع به جزئیات احساسم بپرسد. ولی او مرا پس زد و در حالی که به سرخ کردن سیب زمینی ادامه می داد، گفت:
" برو لباس مدرسه رو در بیار "!

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیست_و_هشت

ادامه دادم:
" معلم منو واسه ی خوندن انشا تشویق کرد ".
مادرم گفت:
" بعدش بیا این سبزی ها رو پاک کن "!
من شوربختانه ادامه دادم:
" خیلی خوشحال شدم که فقط به من نمره ی بیست داد ".
او گفت:
" یه قبض برق اومده، بزارش رو جاکفشی بابات ببینه ".
هنوز نمی خواستم باور کنم که احساسم برای او ذره ای ارزش نداشت. ولی او انگار مسخ شده بود. به تازگی در کتابی خوانده بودم که الهه اکو به این دلیل که توسط خدایان طلسم شده بود، فقط می توانست جمله ی آخر نارسیس را تکرار کند. یکی از دلایلی که نارسیس دختری سطحی و خود شیفته شده بود، همین انعکاس ناقص بازخوردی بود که از اکو دریافت می کرد. آیا مادرم نیز توسط الهه ای طلسم شده بود و نمی توانسته با من کاملا هم فاز شود و احساساتم را درک و به خودم به صورت واقعی منعکس کند!؟ با خودم می گفتم اگر مادرم به حرف های من اهمیت ندهد، چه کسی می تواند به حرف هایم صمیمانه گوش دهد!؟ و اگر مادرم مرا آنقدر دوست ندارد که به احساساتم توجه کند، چه کسی می تواند مرا دوست داشته باشد!؟
صدای مادرم مرا به خود آورد:
" تا حالا کجا بودی "!؟

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_بیست_و_نهم

به چین و چروک های صورت او نگاه میکردم که باید خبر از مادری پخته می داد، ولی می دانستم که همین الان هم که او پنجاه ساله و من بیست و چند ساله شده ام، اگر لب به بیان احساساتم باز کنم، باز با همان اکوی طلسم شده روبرو می شوم که نارسیس را فریب داد و او را تبدیل به دختری سطحی و خودشیفته نمود. با این حال به طور ناخودآگاه خودم را در آغوش مادرم انداختم و شروع به گریستن کردم.مادرم خشک شده به همان حال باقی ماند. فقط دستش را حس میکردم که با تردید و بدون هیچ حسی از دلجویی سرم را لمس می کرد. از خودم متنفر شدم؛ اگر با این حالی که داشتم، سرم را بر شانه ی مربی پرورشی اخموی دبیرستانم گذاشته بودم، بیشتر از مادرم با من هم فازی داشت. از او جدا شدم و به اتاقم رفتم. لباسم را عوض کردم و روی تخت ولو شدم. اشکان داشت از من در می رفت . من نمی فهمیدم که این از دست دادن ها خواسته ی چه کسی است؟ من که چنان مستقل به روابطم پایان می دادم که انگار نه انگار صدمه ای دیده ام، پس چرا همیشه در درونم اضطرابی دائم از لحظه ی قطع ارتباط تجربه می کردم!؟ همیشه می ترسیدم که رابطه ام به هم بخورد، و همیشه هم در راستای قطع کردن ارتباط قدم بر می داشتم. موبایلم را برداشتم و به شیما زنگ زدم. می دانستم شیفت صبح بوده و الان در منزل دارد برای شوهرش شام درست می کند. از این خوشبختی تصنعی او حالم به هم می خورد.

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_سی

او با مدرک ارشد، زندگی خودش را وقف شوهر دیپلمه اش می کرد که در مغازه ای شاگرد بود. شیما تماسم را رد کرد. داشتم دیوانه می شدم. خواهرم هم دوست نداشت با من حرف بزند. سرم درد گرفت؛ اگر پدر زنده بود، من به هیچ کس دیگری نیاز نداشتم. با این که در اواخر عمرش هیچ نوع گفتگوی بیشتر از سلام و علیک نداشتیم، ولی وجودش فقدان مادر، خواهر، و حتی مردی که مرا صمیمانه دوست بدارد، را جبران می کرد. پیامی از شیما دریافت کردم که نوشته بود" با شما تماس می گیرم ". با خود گفتم که شیما هم مرا دوست ندارد. بدون فکر برایش نوشتم:
" بعد از رفتن بابا، احساس یه دختر بچه رو دارم که تنها مونده ".
کمی بعد پیام شیما آمد:
" من احساس یه زن رو دارم که تازه آزاد شده ".
صورتم گر گرفت؛ شیما چطور می توانست اینقدر در مورد پدر، نمک نشناس باشد! تازه نوشتن جواب برای من، نشان می داد که وقت آزاد داشته و با این حال پاسخ تماس مرا نداده است!
صدای مادرم را شنیدم:
" شام حاضره ".
قبلا که پدرم بود، با شنیدن این صدا می فهمیدم که من نفر سومی هستم که برای خوردن غذا خواهم رفت. ولی الان این خبر فقط برای من ارسال می شد؛ ولی هیچ نوع پیامی مبنی بر اینکه من تنها مخاطب مادرم هستم، وجود نداشت. کاش شرایط مالی جدا شدن از مادرم را داشتم. بدون حضور پدر، نه او برایم جاذبه ای داشت و نه من برای او.

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_سی_و_یک

انگار وجود من فقط به درد این میخورده که پدرم با نمایش عشق به من، به مادرم بگوید که چقدر از استاندارد یک زن مورد علاقه به دور است. حالا که پدر شمشیرش را زمین گذاشته و رفته بود، مادرم فرصت می یافت که تنفرش را نسبت به من نشان دهد. حس می کردم که این جمله ی شام حاضر است، دیگر تکرار نخواهد شد. شاید اگر اعتنایی به او نمی کردم، او فرصت کافی می داشت که همین تعارفش را نیز پس بگیرد، آن وقت به عمق تنهایی خودم پی می بردم.
وقتی دور میز شام نشستیم، بین ما فضای خیانت باری موج می زد که در تابلوی شام آخر مسیح دیده می شد. انگار حضور مرا به صورت ناگهانی و دعوت نشده می دید. تا حالا طرف حساب او فقط پدرم بود و او یاد گرفته بود که تمام بازی هایش را رو به او انجام دهد؛ ولی حالا بعد از شکست او متوجه ی وجود فرزندی شده بود که تا حالا دیده نمی شد و به حساب نمی آمد. بعد از بغل کردن چند دقیقه پیش، پی برده بود که برای ابراز احساسات به من، هیچ نوع مهارت و تمایلی ندارد. طوری روی صندلی اش کز کرده بود که انگار استدعا می کرد بار دیگر بخش مادری اش را درخواست نکنم. من هم به این ناتوانی پی برده بودم؛ بنابراین بدون آنکه تصمیمی داشته باشم پرسیدم:
" گمون کنم با دوستات میری سر قرار "؟
قاشق در دهانش گیر کرد. پس معنی قرار را می فهمید؛ لقمه اش را با عجله قورت داد و گفت:
" با خانم کاویانی گاهی میرم پیاده روی که دلم واشه ".

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_سی_و_دو

با خشمی که سعی در کتمانش داشتم، گفتم:
" یه کم واسه ی قرار گذاشتن زوده ".
خودش را به نفهمی زد و گفت:
" بد روزایی رو میگذرونم ".
" چرا "؟
با تعجب گفت:
" خب معلومه ".
" معلومه که چی؟ عزادار شوهرتی "؟
از خوردن باز ایستاد. گفت:
" چه فکری راجع به من می کنی "!؟
به چشمانش خیره شدم. سورمه ی غلیظی کشیده بود. لبخند طعنه آمیزی زدم و گفتم:
" اگه در طول روز حتی یه بار گریه کنی، سورمه ات پخش میشه ".
با ترس نگاهم کرد. ادامه دادم:
" ولی پیداس که از خیس شدن سورمه چشمات نگران نیستی ".
بلند شد و بشقاب غذای خود را توی قابلمه برگرداند و ظرف را داخل سینک گذاشت. شیر آب را باز کرد و رو به دیوار مشغول شستن شد. یک دفعه پرسیدم:
" این مرد قبل از فوت باباجون تو زندگیت بود "؟
به سمت من برگشت و در صورتش به جای خشم، وحشت موج زد. جوابم را گرفته بودم.

م . ی ادامه دارد....
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_سی_و_سه

با لکنت گفت:
" تو منو چه جور زنی فرض کردی "!؟
با خونسردی گفتم:
" یه زن سرد که با شوهرش نمی تونست حال کنه ".
بدون اینکه احساس تحقیر کند، گفت:
" بله، چون اون مرد به من وفادار نبود ".
با خونسردی پرسیدم:
" چون تو سرد مزاج بودی، اون خیانت می کرد، یا چون وفادار نبود، تو عشقت رو ازش دریغ می کردی "!؟
سکوت کرد. حالا دیگر لبانش از خشم می لرزید. کمی بعد گفت:
" چون هوس باز بود؛ از هیکلش چندشم می شد؛ میفهمی "!؟
جرعه ای آب از لیوان خوردم و گفتم:
" پس الان احتمالا داری جبران مافات می کنی "!
سکوت کرد. ادامه دادم:
" این شهر خیلی کوچیکه؛ دوست ندارم آبروی منو قبل از اینکه عروسی کنم ببری ".
ابروهایش در هم فرو رفت؛ پرسید:
" منظورت چیه؟ من یه زن آزادم ".
گفتم:
" خیر؛ تو یه زن بیوه هستی ".

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_سی_و_چهار

گفت:
" من نمی فهمم؛ قبلا اون منو محدود می کرد، حالا تو میخوای اسیرم کنی "؟
از جایم نیم خیز شدم و گفتم:
" قبلا با راهبه گری آزارم می دادی، حالا با بی پروایی".
لیوان را با شدت به دیوار کوبید و فریاد زد:
" من از پونزده سالگی حسرت زندگی دارم؛ می فهمی "؟
با صورت ملتهب رو در رویش ایستادم و گفتم:
" خوبه؛ منم همین جور؛ اجازه نمیدم مثل یه خواهر نابالغ گند بزنی به آینده ی من؛ می فهمی "؟
به سرعت از آشپزخانه بیرون رفت. صدای کوبیدن در اتاقش را شنیدم. من هم به اتاقم رفتم و در را محکم به هم کوبیدم. حسی از حقارت سراپای وجودم را فرا گرفته بود. باز هم این جمله در ذهنم تکرار شد که" اگر مادرم مرا دوست ندارد، پس چه کسی در دنیا می تواند مرا دوست بدارد"؟ دردی عمیق مثل چاقوی جراحی قلبم را پاره می کرد. حس نخواستنی بودن همزمان با هجوم درد های جسمی به من نازل می شد.
روی تخت افتادم. گریه کردن مرا به تخلیه هیجانات دعوت می کرد. اما من گریستن را نشانه ی ضعف می دیدم.آنقدر به بالش فشار دادم تا حس کردم نفسم بند آمده است. در آن موقع دستی شانه ام را لمس کرد.

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_سی_و_پنج

از اینکه مادرم به دلداری من آمده بود، خوشحال شدم. در همانحال باقی ماندم. دستی که شانه ام را نوازش می کرد، زمخت بود. ترسیدم؛ به سمت او برگشتم؛ پدرم بود. خودم را پس کشیدم. پدر گفت:
" نترس دخترم، تو در امانی ".
با تعجب و نگرانی پرسیدم:
" از کی در امانم "؟
گفت:
" از ولنگاری مادرت ".
با تردید به او خیره ماندم. ادامه داد:
" این زن هیچ احساس لذت خواهی نداره ".
مکثی کرد و ادامه داد:
" من اونو بارها امتحان کردم؛ اگه طالب لذت بود، من براش دنیا رو فتح می کردم ".
نمی فهمیدم او دقیقا از چه موضوعی حرف می زد. ادامه داد:
" اون زن فقط به فکر بقاست. برعکس تو که فقط در جستجوی کمالی ".
احساس کردم پدرم در حال اغوا کردن من است. بارها در حضور او چنین احساسی را تجربه کرده بودم. یک بار که چهارده سالم بود و او به اتاقم آمده بود تا مرا از گریستن بازدارد، به او گفته بودم:
" منو تو بغلت بگیر "!

م . ی ادامه دارد...
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_سی_و_شش

خودش را عقب تر کشید؛ در حالیکه قبل از فوتش، هر موقع که این جمله را از من می شنید، برای روزها و هفته ها شارژ می شد؛ ولی حالا انگار اظهار علاقه من، برای یک مرده پوچ به حساب می آمد. با لکنت پرسید:
" دوستم داشتی "!؟
قبل از آنکه با تکان دادن سرم تایید کنم، به ناگهان متوجه شدم که جواب من نیز ماضی گذشته است. با تردید نگاهش کردم؛ نمی توانستم جوابم را اصلاح کنم. پرسید:
" حالا دیگه دوستم نداری!؟
به لبهای کبود و دندان های زردش نگاه کردم که با کشیدن تریاک در طی سال ها رنگ عوض کرده بود. همیشه بوی تریاک سوخته با عشق به پدرم عجین شده بود. دیگر نمی توانستم هر کدام را بدون دیگری مجسم کنم. گفتم:
" من نمی خوام به تو فکر کنم.نمی خوام با هیچ مردی شبیه تو دوست بشم؛ چه برسه به اینکه ازدواج کنم؛ دست از سر من بردار"!
پدر کنار تخت جوری نشست که انگار بچه ای از طرف مادرش طرد شده است. به آرامی گفت:
" برات آرزوی خوشبختی می کنم ".
از دعای او منزجر شدم؛ انگار او هنوز می توانست سیر تفکر مرا هدایت کند.با خشم و تندی گفتم:
" نمی خوام برام هیچ آرزویی بکنی، فقط از زندگی من بیرون برو"!
پدرم لبخند تلخی زد و در حالیکه به طرف پنجره می رفت، گفت:
" همینکه نمی خوای شبیه من بشی، تو رو وابسته به من نگه میداره دختر نازم".
از وحشت این فرجام از جایم بلند شدم و جلوی رفتن او ایستادم. پرسیدم:
" منظورت چیه "!؟
لبخندی زد و دوباره دندانهای پوسیده اش را نشانم داد. گفت:
" تو در هر مردی دنبال تفاوتش با من هستی؛ تجسس می کنی که هیچ رفتارش شبیه من نباشه؛ دنبال اون رفتارهایی می گردی که بر عکس من باشه؛ اگه من تو زندگیت غایب بودم، دنبال یه مرد همیشه در دسترس می گردی؛ اگه من بی احساس بودم، دنبال مردی می گردی که همیشه و در هر شرایطی به تو ابراز عشق کنه؛ و این نیاز، تو رو دختر بابا نگه میداره".
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_سی_و_هفت

سعی کردم با گرفتن شانه اش جلوی رفتن او را بگیرم؛ ولی او جسم فرار داشت. از پنجره بیرون رفت. جمله ای که او گفت، قبلا از پدرم بعید بود؛ پدری که یک کتاب هم نخوانده بود. حتما این جمله به دنیای مردگان تعلق داشت؛ و شاید چون من زنده بودم، هیچ معنایی برایم نداشت.
سراغ پیج اینستاگرامی خودم رفتم. کلمات انگلیسی "دختر بابا" در بیو، وجه تمایز مرا با دیگران نشان می داد.
انگار به زبان انگلیسی برای پسرهای روبروی ویترین روشن کرده بودم که اولا من در رابطه با یک مرد هستم ولو که این مرد پدرم باشد، و انگار تمایلی به ارتباط جدید ندارم؛ پس مختارید که به من اظهار عشق نکنید و من هیچ کمبودی از این بابت ندارم؛ دوما اعلام می کردم که چون این مرد پدرم می باشد، در صورت کشش می توانید وارد دوئل با این مرد بشوید ، و شانس شما برای برنده شدن زیاد است؛ چون او پارتنرم نیست. سوما - همیشه سومین موردها یادم می رود – شاید این بوده که من شما را با رقیبی به نام پدرم مقایسه خواهم کرد. و چون شما خصوصیات مورد علاقه پدرم را نمی دانید، من در هر مرحله ای می توانم شما را یکطرفه بازنده اعلام کنم و مثل یک بچه ی پر رو از زندگی ام حذف کنم. کاری که البته همیشه انجام میدادم.
هر وقت پسری زیر پست هایم راجع به پدرم می پرسید، سرآسیمه می شدم. از اینکه در مورد کسی حرف بزنم که در زندگی من حضور چندانی نداشت، وحشت زده می شدم. این خطر وجود داشت که مردی در دوئل شرکت کند که مطمئن است بیشتر از او می تواند در زندگی ام غایب باشد. بنابراین قابلیت کامنت گزاری را زیر پست هایم، غیر فعال کردم تا از سوالات آزار دهنده در امان بمانم. یک بار عکسی با موهای پریشانم کناررودخانه ی شهرم پست کردم که برای لحظاتی بدور از چشم دیگران روسری ام را برداشته بودم؛ میدانستم که حسی به بیننده منتقل می کنم که من در پناه انس با پدرم، همواره با آزادی مطلق در حال سیر و سیاحت هستم. و بیننده نگون بخت که امکان اظهار نظر زیر پستم را نداشت، فقط با لب و لوچه ی آویزان به من و شیرینی های قنادی ام چشم میدوخت.

م . ی
#داستان_شب
#دختر_بابا
#قسمت_سی_و_هشت

و من با خیالات خودم، به جای آنها کامنت می نوشتم:
" اینجا کجاست "؟
تو چقدر دلفریبی "!
" چطور میتونم با تو قرار بگذارم "؟
و خودم پاسخ های خیالی به این بچه های پشت ویترین می دادم:
" شاید ساحلی در استرالیا "
" میدونم خوشگلم ".
" قبل از قرار، خودت رو به من اثبات کن "!
همیشه زیر مانتوی اداری من، لباس های نیمه برهنه ای قرار داشت که وقتی از سرکار بر می گشتم، بتوانم به سرعت کنار رودخانه، آن ها را طوری به نمایش بگذارم که انگار لباس تمام روز من هستند. گاهی به خانه دوستم می رفتم که باغچه کوچکی داشتند و من در لوکیشن محدودی چنان عکس هایی می گرفتم که انگار حیاط ویلای من با هزاران متر فضای گلکاری شده توسط پدرم می باشد.
در مقابل دوربین هیچ وقت به لنز نگاه نمی کردم؛ این کار مرا برای بیننده دور از دسترس تر می ساخت و انگار به عکاس لطف کرده ام و در اثنای زندگی ام اجازه داده ام از استایل من ناغافل عکسی شکار کند. در حالی که به دوستم مهناز برای گرفتن عکس هزار بار التماس کرده بودم و البته با گوش دادن به درد دل هایش از والدینش، باج می دادم. ولی او بعد از گرفتن هر عکس با تمسخر به من می گفت:
" با ملت چکار می کنی فری "!؟
و من جواب می دادم :
" تو رو خدا یکی دیگه؛ اون یکی خوب در نیومد ".
بزرگترین لذت زندگی ام آن بود که مادرم یا پدرم مرا به شهر پدر بزرگم ببرد. فرقی نمی کرد که پدر بزرگ مادری ام باشد یا پدری ام؛ مهم این بود که دو شهر غیر از شهر محل سکونتم باشد که من بتوانم عکس بگیرم و به عنوان سند جهانگردی با پدر، پست بگذارم. دیگر در پست هایم لوکیشن محل زندگی خودم را معلوم نمی کردم، چون زمانی که کامنت هایم باز بود،از یک پسر تهرانی پر رو شنیدم که گفت " تو شهرستانی هستی "! شهرهای دو پدر بزرگم نیز خیلی دهان پر کن نبودند، بنابراین چه بهتر که خطی از مکان و زمان و جزیِیات زندگی ام منتشر نشود؛ چرا که پسرها نمی دانستند این دختر شاه پریان را از کجا باید دزدید.

م . ی