#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_چهار
ناامید روی سنگ قبری نشستم. هیچ لامپی در گورستان نبود . فقط هلال ماه کمی روشنایی به آنجا داده بود که مثل پیرزنی در حال فوت، شبیه مادربزرگم در اواخر عمر خود بود. بایستی اینجا می نشستم تا آفتاب بدمد و بتوانم کسی را پیدا کنم که ماشینم را روشن کند. یادم آمد که من موبایل دارم و می توانم از امداد خودرو تقاضای مکانیک کنم. موبایل را روشن کردم و شماره ی امداد خودرو را گرفتم؛ زنگ نمی خورد. به آنتن موبایل نگاه کردم، هیچ خطی نداشت. دوباره روی سنگ نشستم. با خودم فکر کردم چرا آن قدر از رفتار دختری که روی قبر آب ریخت، عصبانی شدم!؟ چرا همزمان به یاد دخترک پشت چراغ قرمز افتادم!؟ اصلا چرا آن روز یک کیلومتر دنبال آن دخترک دویدم!؟ و چرا با دختر ها مسئله دارم!؟ آن هم دخترهایی که نقش یک قربانی و یتیم را بازی می کنند؛ نقشی که در اطرافیان آنها بسیار موجه است؛ ولی زیر این نقش من هستم که بدون رضایت و فقط از ترس قضاوت بقیه ، باج می دهم!؟ چشمان را بستم و سعی کردم چنین خاطراتی را از سال های دور به خاطر بیاورم. بالاخره به یاد اولین تصاویر از آشنایی من با مرضیه افتادم. زمانی که او خود را قربانی خانواده و شهر و طبقه ی خود می دانست و این وضع مرا تحریک می کرد که همه ی موانع را از جلوی پای او بردارم و با ازدواج این کار را به صورت راحت تری انجام دهم. سپس بچه دار شدم و رفتار او با من عوض شد، طوری که انگار در موقعیت مسلط قرار گرفته بود. هر گاه که با او بحث می کردم ، داد و بی داد می کرد و بچه ها را قاطی ماجرا می کرد و من عقب می نشستم. چون بچه داری می کرد ، از نظر دیگران قربانی بود، و من به خاطر گروکشی بچه ها، مجبور به کوتاه آمدن بودم و باید خرج این نمایش را می دادم، درست مثل دخترک سرچهارراه که مرا تحت فشار قرار می داد که به دلخواه او رفتار کنم. پس من تمام عقده های انباشته شده از زنم را روی آن دختر خالی کرده بودم! آنقدر که به گداهای مونث حساسیت داشتم ، از گداهای مرد عصبانی نمی شدم؛ پس این کاراکتر زن ، در چنین موقعیت های بدون کنترلی ، ریشه در گذشته ی دورتری داشت. یادم آمد که مادرم یک عمر نسبت به ظلم های پدرم، در گوش من نجوا می کرد و مرا بر علیه او می شوراند. وقتی بزرگ شدم، سیاست او را کشف کردم، ولی دیگر خیلی دیر شده بود و من تمام فرصت های بودن با پدرم را سوزانده بودم. دخترک یتیم ، مرا به یاد مادر قربانی خودم می انداخت که چه جور فریبم داده بود. فریب مادرم را به مرضیه گفته بودم ، و از قضا او هم به شکل دیگری مرا فریب داد . آیا پایه ی همه ی فریب کاری ها در روان من زنها بودند!؟
صدای پیرزنی از پشت سرم آمد که گفت:
« تو چه رفتاری با این زنها داشتی »؟
به عقب سر برگشتم کسی نبود. با خودم فکر کردم که من همواره به مادرم و بعدها مرضیه، تمکین کردم .
« چرا »!؟
دوباره بر گشتم، کسی نبود. با خودم فکر کردم که من این تمکین را از روی ترس انجام می دادم، اوایل کودکی ترس از طرد شدن توسط مادرم بود که گرسنه بمانم؛ از مرضیه می ترسیدم که آنقدر بحث را کش بدهد که امنیت بچه هایم به خطر بیفتد. و آیا من مخالفتی را که نتوانسته بودم به مادرم و همسرم ابراز کنم، با خشم شدید بر سر دخترک پشت چراغ قرمز خالی کرده بودم!؟ چون در وابستگی با او نبودم!؟ صدای پیرزن بلند شد:
« حالا می تونی هویت خودت رو در رابطه با زنهای زندگیت بشناسی! به خاطر این گفتم که هیچ مردی رو نمی تونی بدون شناخت رفتارش با زنها بشناسی »!
با خود گفتم که رفتار من چه ربطی به طینت این زنها داشته!؟ پیرزن گفت:
« تو به تداوم این رفتارها پاداش می دادی ؛ تازه چرا این نوع زنها دورت جمع شده بودن »!؟
با خودم گفتم که مادرم انتخاب من نبوده ، ولی مرضیه را که خودم برای زندگی مشترک انتخاب کرده بودم! یعنی من درست عین مادرم را به زندگی ام دعوت کرده بودم ، با آنکه از آن نوع زنها بیزار بودم!؟
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_چهار
ناامید روی سنگ قبری نشستم. هیچ لامپی در گورستان نبود . فقط هلال ماه کمی روشنایی به آنجا داده بود که مثل پیرزنی در حال فوت، شبیه مادربزرگم در اواخر عمر خود بود. بایستی اینجا می نشستم تا آفتاب بدمد و بتوانم کسی را پیدا کنم که ماشینم را روشن کند. یادم آمد که من موبایل دارم و می توانم از امداد خودرو تقاضای مکانیک کنم. موبایل را روشن کردم و شماره ی امداد خودرو را گرفتم؛ زنگ نمی خورد. به آنتن موبایل نگاه کردم، هیچ خطی نداشت. دوباره روی سنگ نشستم. با خودم فکر کردم چرا آن قدر از رفتار دختری که روی قبر آب ریخت، عصبانی شدم!؟ چرا همزمان به یاد دخترک پشت چراغ قرمز افتادم!؟ اصلا چرا آن روز یک کیلومتر دنبال آن دخترک دویدم!؟ و چرا با دختر ها مسئله دارم!؟ آن هم دخترهایی که نقش یک قربانی و یتیم را بازی می کنند؛ نقشی که در اطرافیان آنها بسیار موجه است؛ ولی زیر این نقش من هستم که بدون رضایت و فقط از ترس قضاوت بقیه ، باج می دهم!؟ چشمان را بستم و سعی کردم چنین خاطراتی را از سال های دور به خاطر بیاورم. بالاخره به یاد اولین تصاویر از آشنایی من با مرضیه افتادم. زمانی که او خود را قربانی خانواده و شهر و طبقه ی خود می دانست و این وضع مرا تحریک می کرد که همه ی موانع را از جلوی پای او بردارم و با ازدواج این کار را به صورت راحت تری انجام دهم. سپس بچه دار شدم و رفتار او با من عوض شد، طوری که انگار در موقعیت مسلط قرار گرفته بود. هر گاه که با او بحث می کردم ، داد و بی داد می کرد و بچه ها را قاطی ماجرا می کرد و من عقب می نشستم. چون بچه داری می کرد ، از نظر دیگران قربانی بود، و من به خاطر گروکشی بچه ها، مجبور به کوتاه آمدن بودم و باید خرج این نمایش را می دادم، درست مثل دخترک سرچهارراه که مرا تحت فشار قرار می داد که به دلخواه او رفتار کنم. پس من تمام عقده های انباشته شده از زنم را روی آن دختر خالی کرده بودم! آنقدر که به گداهای مونث حساسیت داشتم ، از گداهای مرد عصبانی نمی شدم؛ پس این کاراکتر زن ، در چنین موقعیت های بدون کنترلی ، ریشه در گذشته ی دورتری داشت. یادم آمد که مادرم یک عمر نسبت به ظلم های پدرم، در گوش من نجوا می کرد و مرا بر علیه او می شوراند. وقتی بزرگ شدم، سیاست او را کشف کردم، ولی دیگر خیلی دیر شده بود و من تمام فرصت های بودن با پدرم را سوزانده بودم. دخترک یتیم ، مرا به یاد مادر قربانی خودم می انداخت که چه جور فریبم داده بود. فریب مادرم را به مرضیه گفته بودم ، و از قضا او هم به شکل دیگری مرا فریب داد . آیا پایه ی همه ی فریب کاری ها در روان من زنها بودند!؟
صدای پیرزنی از پشت سرم آمد که گفت:
« تو چه رفتاری با این زنها داشتی »؟
به عقب سر برگشتم کسی نبود. با خودم فکر کردم که من همواره به مادرم و بعدها مرضیه، تمکین کردم .
« چرا »!؟
دوباره بر گشتم، کسی نبود. با خودم فکر کردم که من این تمکین را از روی ترس انجام می دادم، اوایل کودکی ترس از طرد شدن توسط مادرم بود که گرسنه بمانم؛ از مرضیه می ترسیدم که آنقدر بحث را کش بدهد که امنیت بچه هایم به خطر بیفتد. و آیا من مخالفتی را که نتوانسته بودم به مادرم و همسرم ابراز کنم، با خشم شدید بر سر دخترک پشت چراغ قرمز خالی کرده بودم!؟ چون در وابستگی با او نبودم!؟ صدای پیرزن بلند شد:
« حالا می تونی هویت خودت رو در رابطه با زنهای زندگیت بشناسی! به خاطر این گفتم که هیچ مردی رو نمی تونی بدون شناخت رفتارش با زنها بشناسی »!
با خود گفتم که رفتار من چه ربطی به طینت این زنها داشته!؟ پیرزن گفت:
« تو به تداوم این رفتارها پاداش می دادی ؛ تازه چرا این نوع زنها دورت جمع شده بودن »!؟
با خودم گفتم که مادرم انتخاب من نبوده ، ولی مرضیه را که خودم برای زندگی مشترک انتخاب کرده بودم! یعنی من درست عین مادرم را به زندگی ام دعوت کرده بودم ، با آنکه از آن نوع زنها بیزار بودم!؟
ادامه دارد...
.