#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_پنج
تصمیم گرفتم مزار پدرم را پیدا کنم و بدون واسطه پیرزن یا هر کس دیگر با او صحبت کنم. با نور چراغ قوه ی موبایلم از میان گورها به سمت پشت غسالخانه رفتم. از روی جهت شمال و جنوب میدانستم حدود مزار کجاست. بالاخره بعد از کمی راست و چپ رفتن، گور او را پیدا کردم. گرد و خاک روی عکس حکاکی شده اش روی سنگ را با دست کنار زدم؛ چهره ی عصبانی او پیدا شد، با آن ابروهای آی کلاه دار پر پشت که از بچگی مرا می ترساند. انگشتم را روی سنگ گذاشتم و فاتحه خواندم. هر از گاهی نگاهم با چشمانش تلاقی پیدا می کرد، و من از شرم روی بر می گرداندم. از چه چیزی شرم داشتم!؟ اینکه بعد از چند سال به دیدنش آمده بودم؟ اینکه از دید او پسر ناخلفی بودم؟ به یاد آوردم که آخرین روزهای زندگی اش یک بار گفت:
« من حتی اطمینان ندارم که تو واسه ی فاتحه خونی من بیای چه برسه به اینکه برام مجلس ختم بگیری »!
نمیدانستم چرا این همه نسبت به من بی اعتماد بود!؟ همانطور که انگشت اشاره ام را روی سنگ قبر می زدم، به خاطر آوردم که یکی از بازی های مورد علاقه اش آن بود که انگشت اشاره اش را برای من باز می کرد تا آن را بقاپم. سه ساله بودم؛ با لذت به طرف انگشتش خیز بر میداشتم ؛ او انگشتش را جمع می کرد و من احساس عجیبی از حسرت و شکست را تجربه می کردم. دوباره این کار را تکرار می کرد و باز من ناکام از پیروزی عقب می نشستم. هیچ گاه اجازه ی برنده شدن به من نمی داد. بعدها که همین بازی را با پسرم انجام می داد، متوجه شدم چه حرصی برای پیروز شدن، حتی بر یک بچه دارد! آن موقع کشف کردم که این یک بازی نیست و نوعی نمایش قدرت است. او چرا به این نوع پیروزی حریصانه نیاز داشت!؟ از روی مزار بلند شدم. ناگهان از بغل دستم گالن آبی روی سنگ ریخته شد. از جایم جستم. پیرزن غسال بود و بعد از این کار با پارچه ای به پاک کردن سنگ پرداخت. ساکت به او نگاه می کردم. این مدت کجا غیبش زده بود؟ بی بی کجا رفته بود!؟ پارچه را از دستش گرفتم و بقیه سنگ را خودم تمیز کردم.
پیرزن دو کف دستش را روی قبر گذاشت، سرش را خم کرد و گفت:
« غفار بلند شو! مهمون داری »!
ترسیدم؛ مگر مرده می توانست زنده بشود!؟ به او نگاه می کردم و از ساده دلی اش تعجب می کردم. ولی آنچه را در طی مسیر تا اینجا دیده بودم، فراتر از دنیای واقعی بود. شاید اتفاقات دیگری هم در راه بود تا مرا به غیرعادی بودن این سفر مجاب کند. پیرزن از جا برخاست و کمی عقب رفت؛ یک چهارپایه ی برزنتی تاشو را که با خود آورده بود، از روی قبر پشت سرش بلند کرد و آن را بالای مزار پدرم با دقت باز کرد. دوباره رو به مزار گفت:
« صندلی هم واست گذاشتم، دیگه چی میخوای »!؟
کمی گذشت و من متقاعد شدم که پدر از مزار بیرون نخواهد آمد؛ بنابراین روی سنگ نشستم و شروع به صحبت با او کردم:
« پدر، اومدم اینجا ازت حلالیت بطلبم، بابت قضاوت های نادرستی که در موردت داشتم؛ واسه ی زحمتی که برام کشیدی و من خودخواهانه، ارزش اونا رو نفهمیدم ».
مکث کردم، انگار انتظار داشتم پاسخی از او بشنوم. پیرزن همچنان سرپا ایستاده بود و دست هایش را جلوی خودش به احترام قفل کرده بود. ادامه دادم:
« وقتی خودم پدر شدم و به سن تو نزدیک شدم، تازه فهمیدم جایگاهم پیش شاهپور، به همون شکل افتضاحیه که تو پیش من داشتی،؛ انگار این تقدیر همه ی پدرهاست که بابت تربیت کردن بچه شون محاکمه بشن »!
گریه ام گرفت؛ بدون خجالت اشک می ریختم و با او حرف میزدم:
« همه کاری واسه ی بچه هام کردم که منو پدر نمونه بدونن، درست سر پیری حقم رو کف دستم گذاشتن؛ از من ناراضی ان؛ مثل نارضایتی من از تو بلکه بیشتر، حالا اومدم بهت بگم فهمیدم هیچ فرقی با تو ندارم؛ هر چی بلد بودم انجام دادم؛ حتما تو هم هر چی فکر می کردی درسته، انجام دادی»!
زار زار گریه می کردم؛ روی مزار ولو شده بودم و نمیدانستم دیگر چه حرف هایی قرار بود به او بگویم که یادم نمی آمد.
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_پنج
تصمیم گرفتم مزار پدرم را پیدا کنم و بدون واسطه پیرزن یا هر کس دیگر با او صحبت کنم. با نور چراغ قوه ی موبایلم از میان گورها به سمت پشت غسالخانه رفتم. از روی جهت شمال و جنوب میدانستم حدود مزار کجاست. بالاخره بعد از کمی راست و چپ رفتن، گور او را پیدا کردم. گرد و خاک روی عکس حکاکی شده اش روی سنگ را با دست کنار زدم؛ چهره ی عصبانی او پیدا شد، با آن ابروهای آی کلاه دار پر پشت که از بچگی مرا می ترساند. انگشتم را روی سنگ گذاشتم و فاتحه خواندم. هر از گاهی نگاهم با چشمانش تلاقی پیدا می کرد، و من از شرم روی بر می گرداندم. از چه چیزی شرم داشتم!؟ اینکه بعد از چند سال به دیدنش آمده بودم؟ اینکه از دید او پسر ناخلفی بودم؟ به یاد آوردم که آخرین روزهای زندگی اش یک بار گفت:
« من حتی اطمینان ندارم که تو واسه ی فاتحه خونی من بیای چه برسه به اینکه برام مجلس ختم بگیری »!
نمیدانستم چرا این همه نسبت به من بی اعتماد بود!؟ همانطور که انگشت اشاره ام را روی سنگ قبر می زدم، به خاطر آوردم که یکی از بازی های مورد علاقه اش آن بود که انگشت اشاره اش را برای من باز می کرد تا آن را بقاپم. سه ساله بودم؛ با لذت به طرف انگشتش خیز بر میداشتم ؛ او انگشتش را جمع می کرد و من احساس عجیبی از حسرت و شکست را تجربه می کردم. دوباره این کار را تکرار می کرد و باز من ناکام از پیروزی عقب می نشستم. هیچ گاه اجازه ی برنده شدن به من نمی داد. بعدها که همین بازی را با پسرم انجام می داد، متوجه شدم چه حرصی برای پیروز شدن، حتی بر یک بچه دارد! آن موقع کشف کردم که این یک بازی نیست و نوعی نمایش قدرت است. او چرا به این نوع پیروزی حریصانه نیاز داشت!؟ از روی مزار بلند شدم. ناگهان از بغل دستم گالن آبی روی سنگ ریخته شد. از جایم جستم. پیرزن غسال بود و بعد از این کار با پارچه ای به پاک کردن سنگ پرداخت. ساکت به او نگاه می کردم. این مدت کجا غیبش زده بود؟ بی بی کجا رفته بود!؟ پارچه را از دستش گرفتم و بقیه سنگ را خودم تمیز کردم.
پیرزن دو کف دستش را روی قبر گذاشت، سرش را خم کرد و گفت:
« غفار بلند شو! مهمون داری »!
ترسیدم؛ مگر مرده می توانست زنده بشود!؟ به او نگاه می کردم و از ساده دلی اش تعجب می کردم. ولی آنچه را در طی مسیر تا اینجا دیده بودم، فراتر از دنیای واقعی بود. شاید اتفاقات دیگری هم در راه بود تا مرا به غیرعادی بودن این سفر مجاب کند. پیرزن از جا برخاست و کمی عقب رفت؛ یک چهارپایه ی برزنتی تاشو را که با خود آورده بود، از روی قبر پشت سرش بلند کرد و آن را بالای مزار پدرم با دقت باز کرد. دوباره رو به مزار گفت:
« صندلی هم واست گذاشتم، دیگه چی میخوای »!؟
کمی گذشت و من متقاعد شدم که پدر از مزار بیرون نخواهد آمد؛ بنابراین روی سنگ نشستم و شروع به صحبت با او کردم:
« پدر، اومدم اینجا ازت حلالیت بطلبم، بابت قضاوت های نادرستی که در موردت داشتم؛ واسه ی زحمتی که برام کشیدی و من خودخواهانه، ارزش اونا رو نفهمیدم ».
مکث کردم، انگار انتظار داشتم پاسخی از او بشنوم. پیرزن همچنان سرپا ایستاده بود و دست هایش را جلوی خودش به احترام قفل کرده بود. ادامه دادم:
« وقتی خودم پدر شدم و به سن تو نزدیک شدم، تازه فهمیدم جایگاهم پیش شاهپور، به همون شکل افتضاحیه که تو پیش من داشتی،؛ انگار این تقدیر همه ی پدرهاست که بابت تربیت کردن بچه شون محاکمه بشن »!
گریه ام گرفت؛ بدون خجالت اشک می ریختم و با او حرف میزدم:
« همه کاری واسه ی بچه هام کردم که منو پدر نمونه بدونن، درست سر پیری حقم رو کف دستم گذاشتن؛ از من ناراضی ان؛ مثل نارضایتی من از تو بلکه بیشتر، حالا اومدم بهت بگم فهمیدم هیچ فرقی با تو ندارم؛ هر چی بلد بودم انجام دادم؛ حتما تو هم هر چی فکر می کردی درسته، انجام دادی»!
زار زار گریه می کردم؛ روی مزار ولو شده بودم و نمیدانستم دیگر چه حرف هایی قرار بود به او بگویم که یادم نمی آمد.
ادامه دارد...
.