#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_هفت
پرسید:
« تو واسه ی پسرت شاهپور حاضر بودی »؟
به خروش آمدم، گفنم:
« از همین ناراحتم که تا اومدم زندگیم رو سامون بدم، شدم یه پدر غایب ، درست عین تو »!
گفت:
« خوب ، چه نتیجه ای گرفتی »!؟
« اینکه این وضع از تو به من سرایت کرد ».
« آفرین، پس من نمی تونستم کاری واسه ی قطع این زنجیره انجام بدم؛ یه سنت مردونه ست ».
داد زدم:
« نه، این یه زخمه، سنت نیست ».
از جایش برخاست و گفت:
« پس برو درمونش کن »!
گفتم:
« نمی تونم، نمی تونم، با اینکه همه ی عمرم سعی کردم واسه ی بچه هام زندگی کنم، آخرش از اونها دور شدم ».
گفت:
« انتظار داشتی من خرج زندگی ت رو بدم که تو پیش زن و بچه ات حاضر بشینی »!؟
گفتم:
« می تونستی اوایل زندگی به من کمک کنی تا سرو سامون بگیرم؛ دلیلی نداشت منم از اول چرخ رو اختراع کنم ».
گفت:
« بیش از اون که فکر کنی به پات پول ریختم، منتهی از یه جایی به بعد تو باید تصمیم می گرفتی یا با من شریک بشی یا خودت هزینه ی استقلالت رو بدی، تو راه دوم رو انتخاب کردی ».
گفتم:
« این نامردیه، من الان همه جوره خرج شاهپور رو میدم تا زمانی که مستقل بشه ».
گفت:
« به جای اون دانشگاه میری!؟ شب نخوابی میکشی تا درس پس بدی!؟ نقشه میکشی تا آینده ات رو بسازی »!؟
« نه، منم از تو انتظار نداشتم جای من کار کنی ».
دوباره نشست و گفت:
« نگاه کن که بعد عروسی، چه شغلی واسه ی خودت انتخاب کردی »!؟
به خاطر آوردم که من شغل او را گسترش دادم و پیمانکار شدم. گفت:
« از بچگی، تو رو با خودم کشوندم سر کار که هیچ وقت تو زندگیت بدون هنر نشی، همیشه یه کار بلد باشی که لحظه ی آخر با طنابش بیای بالا، تو که از همون اول پا جای پای من گذاشتی، خوب خدا رو شکر ، درمونده نشدی ».
از پاسخ های کوتاه او قانع نمی شدم؛ ولی تهییج می شدم که بقیه ی سوالاتم را در این فرصت عجیب کوتاه، از او بپرسم تا بعد این گفتگو را تجزیه و تحلیل بکنم. مثل دادستانی که از متهم سوالات بیشمار می پرسد تا جرم او را به هیئت منصفه بشناساند، سوال بعدی را پرسیدم:
« من تا اومدم به خودم بجنبم و پولدار بشم، بچه هام بزرگ شده بودن و دیگه به پول من نیازی نداشتن ».
پدر گفت:
« این سوال نیست، بیشتر به یه تقدیر شبیهه »
پیرزن گفت:
« این تقدیر واسه ی مردان، ازلی و ابدیه ».
برای آنکه کنترل گفتگو دست من باقی بماند، گفتم:
« تو به زنت خیلی ظلم کردی؛ هیچ وقت طلبش رو از زندگی بهش ندادی »!
پدر روی چهارپایه جابجا شد و گفت:
« تو بهتره طلب مرضیه رو بدی و دلواپس مادرت نباشی ».
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_هفت
پرسید:
« تو واسه ی پسرت شاهپور حاضر بودی »؟
به خروش آمدم، گفنم:
« از همین ناراحتم که تا اومدم زندگیم رو سامون بدم، شدم یه پدر غایب ، درست عین تو »!
گفت:
« خوب ، چه نتیجه ای گرفتی »!؟
« اینکه این وضع از تو به من سرایت کرد ».
« آفرین، پس من نمی تونستم کاری واسه ی قطع این زنجیره انجام بدم؛ یه سنت مردونه ست ».
داد زدم:
« نه، این یه زخمه، سنت نیست ».
از جایش برخاست و گفت:
« پس برو درمونش کن »!
گفتم:
« نمی تونم، نمی تونم، با اینکه همه ی عمرم سعی کردم واسه ی بچه هام زندگی کنم، آخرش از اونها دور شدم ».
گفت:
« انتظار داشتی من خرج زندگی ت رو بدم که تو پیش زن و بچه ات حاضر بشینی »!؟
گفتم:
« می تونستی اوایل زندگی به من کمک کنی تا سرو سامون بگیرم؛ دلیلی نداشت منم از اول چرخ رو اختراع کنم ».
گفت:
« بیش از اون که فکر کنی به پات پول ریختم، منتهی از یه جایی به بعد تو باید تصمیم می گرفتی یا با من شریک بشی یا خودت هزینه ی استقلالت رو بدی، تو راه دوم رو انتخاب کردی ».
گفتم:
« این نامردیه، من الان همه جوره خرج شاهپور رو میدم تا زمانی که مستقل بشه ».
گفت:
« به جای اون دانشگاه میری!؟ شب نخوابی میکشی تا درس پس بدی!؟ نقشه میکشی تا آینده ات رو بسازی »!؟
« نه، منم از تو انتظار نداشتم جای من کار کنی ».
دوباره نشست و گفت:
« نگاه کن که بعد عروسی، چه شغلی واسه ی خودت انتخاب کردی »!؟
به خاطر آوردم که من شغل او را گسترش دادم و پیمانکار شدم. گفت:
« از بچگی، تو رو با خودم کشوندم سر کار که هیچ وقت تو زندگیت بدون هنر نشی، همیشه یه کار بلد باشی که لحظه ی آخر با طنابش بیای بالا، تو که از همون اول پا جای پای من گذاشتی، خوب خدا رو شکر ، درمونده نشدی ».
از پاسخ های کوتاه او قانع نمی شدم؛ ولی تهییج می شدم که بقیه ی سوالاتم را در این فرصت عجیب کوتاه، از او بپرسم تا بعد این گفتگو را تجزیه و تحلیل بکنم. مثل دادستانی که از متهم سوالات بیشمار می پرسد تا جرم او را به هیئت منصفه بشناساند، سوال بعدی را پرسیدم:
« من تا اومدم به خودم بجنبم و پولدار بشم، بچه هام بزرگ شده بودن و دیگه به پول من نیازی نداشتن ».
پدر گفت:
« این سوال نیست، بیشتر به یه تقدیر شبیهه »
پیرزن گفت:
« این تقدیر واسه ی مردان، ازلی و ابدیه ».
برای آنکه کنترل گفتگو دست من باقی بماند، گفتم:
« تو به زنت خیلی ظلم کردی؛ هیچ وقت طلبش رو از زندگی بهش ندادی »!
پدر روی چهارپایه جابجا شد و گفت:
« تو بهتره طلب مرضیه رو بدی و دلواپس مادرت نباشی ».
ادامه دارد...
.