#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_هشت
در درون خودم، تکانی حس کردم؛ همیشه تمرکز روی مادرم، مرا از فکر کردن به مرضیه باز داشته بود. پیرزن گفت:
« زنانی هستند که برای قربانی شدن، دست به ابتکار عمل میزنن، و زنانی برای مستقل شدن، اقدام می کنن »!
معنی جمله ی او را نفهمیدم، به پدر گفتم:
« قبول داری که من یه بچه ی ناخواسته بودم؟ بدون برنامه ریزی تو به دنیا اومدم »!؟
پدر بدون تشویش گفت:
« من در مقامی نبودم که مانع انعقاد نطفه بشم، یا تولد تو رو متوقف کنم ».
پیرزن گفت:
« اگر بنا به میل بشر باشه، هیچ بچه ای به دنیا نمیاد، و هر کس روی زمین نفس میکشه، در جنگ ها از بین میره ».
از پدر پرسیدم :
« تو از بی نتیجه ماندن عمرت روی زمین، شرمنده نیستی »!؟
پدر سرفه ای کرد و گفت:
« بد کردم که رؤیاهای عملی نشده ی خودم رو در تو به ودیعه نگذاشتم؟ این نهایت تمکین من به ذات بی معنای زندگیست که بی معنایی زندگی خودم رو توسط تو دنبال نکردم. تو به خاطر اعتراض پسرت به بی نتیجه ماندن زندگی ات قهر کرده ای و تا اینجا اومدی که به من فحش بدی؟ در حالی که شهامت نداشتی با این اختلاف نسل، منطقی کنار بیای »!؟
با هیجان و گریه گفتم:
« من پیش پسرم حتی بی اعتبارتر از تو نزد خودم، شده ام ».
گفت:
« واسه این وضعیت خیلی تلاش کردی، تبریک میگم »!
به طعنه ی او واکنش نشان ندادم، پرسیدم:
« الان چه کار کنم که اعتبارم پیش شاهپور برگرده »؟
گفت:
« اگه راهی پیدا کردی به منم یاد بده، که اعتبارم پیش تو برگرده ».
کمی ساکت ماندم. حس می کردم همانندی زیادی با پدر دارم که چون خوشایند نیست، سعی در برائت از آن دارم. دلم برای او سوخت که در جایگاه متهم نشسته، در حالیکه من صلاحیت نداشتم دادستان او باشم. مرا نگاه می کرد و در حالتش نه عصبانیت و نه مهربانی بود؛ انگار از این کلافه بود که نمی تواند این تقدیر مشترک را به من حالی کند. به خاطر تلطیف فضای گفتگو از او سوال کردم:
« وضعت توی اون دنیا چطوره؟ بهشت رفتی»؟
خندید و گفت:
« نه بابا، فعلا توی برزخم؛ با همون رفقا و دشمنان قبلی ».
خواستم بپرسم مگر حکمش صادر نشده، خجالت کشیدم. گفت:
« عجله ای واسه ی صدور ندارن؛ مرتب اطلاعات جدید به پرونده اضافه میشه ».
« چه اطلاعات جدیدی »!؟
گفت:
« یکیش الانه که شاهد گفتگوی من و تو هستن؛ فکر کردی چرا امکان ملاقات من و تو رو فراهم کردن »!؟
با نگرانی پرسیدم:
« خبر داری من چقدر تا مردن وقت دارم »؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
« اونقدری که واسه درک معنای زندگیت وقت لازم داری ».
با خود اندیشیدم شاید معنای زندگی را درک نکنم. ادامه داد:
« خب اگه تو کاری تو زندگی نداری، خدا هم با تو کاری نداره ».
یعنی چه!؟ فکرم را خواند؛ ادامه داد:
« بدون جمع بندی میای اینجا؛ منتقل میشی برزخ تا معنای زندگیت رو بفهمی ».
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_هشت
در درون خودم، تکانی حس کردم؛ همیشه تمرکز روی مادرم، مرا از فکر کردن به مرضیه باز داشته بود. پیرزن گفت:
« زنانی هستند که برای قربانی شدن، دست به ابتکار عمل میزنن، و زنانی برای مستقل شدن، اقدام می کنن »!
معنی جمله ی او را نفهمیدم، به پدر گفتم:
« قبول داری که من یه بچه ی ناخواسته بودم؟ بدون برنامه ریزی تو به دنیا اومدم »!؟
پدر بدون تشویش گفت:
« من در مقامی نبودم که مانع انعقاد نطفه بشم، یا تولد تو رو متوقف کنم ».
پیرزن گفت:
« اگر بنا به میل بشر باشه، هیچ بچه ای به دنیا نمیاد، و هر کس روی زمین نفس میکشه، در جنگ ها از بین میره ».
از پدر پرسیدم :
« تو از بی نتیجه ماندن عمرت روی زمین، شرمنده نیستی »!؟
پدر سرفه ای کرد و گفت:
« بد کردم که رؤیاهای عملی نشده ی خودم رو در تو به ودیعه نگذاشتم؟ این نهایت تمکین من به ذات بی معنای زندگیست که بی معنایی زندگی خودم رو توسط تو دنبال نکردم. تو به خاطر اعتراض پسرت به بی نتیجه ماندن زندگی ات قهر کرده ای و تا اینجا اومدی که به من فحش بدی؟ در حالی که شهامت نداشتی با این اختلاف نسل، منطقی کنار بیای »!؟
با هیجان و گریه گفتم:
« من پیش پسرم حتی بی اعتبارتر از تو نزد خودم، شده ام ».
گفت:
« واسه این وضعیت خیلی تلاش کردی، تبریک میگم »!
به طعنه ی او واکنش نشان ندادم، پرسیدم:
« الان چه کار کنم که اعتبارم پیش شاهپور برگرده »؟
گفت:
« اگه راهی پیدا کردی به منم یاد بده، که اعتبارم پیش تو برگرده ».
کمی ساکت ماندم. حس می کردم همانندی زیادی با پدر دارم که چون خوشایند نیست، سعی در برائت از آن دارم. دلم برای او سوخت که در جایگاه متهم نشسته، در حالیکه من صلاحیت نداشتم دادستان او باشم. مرا نگاه می کرد و در حالتش نه عصبانیت و نه مهربانی بود؛ انگار از این کلافه بود که نمی تواند این تقدیر مشترک را به من حالی کند. به خاطر تلطیف فضای گفتگو از او سوال کردم:
« وضعت توی اون دنیا چطوره؟ بهشت رفتی»؟
خندید و گفت:
« نه بابا، فعلا توی برزخم؛ با همون رفقا و دشمنان قبلی ».
خواستم بپرسم مگر حکمش صادر نشده، خجالت کشیدم. گفت:
« عجله ای واسه ی صدور ندارن؛ مرتب اطلاعات جدید به پرونده اضافه میشه ».
« چه اطلاعات جدیدی »!؟
گفت:
« یکیش الانه که شاهد گفتگوی من و تو هستن؛ فکر کردی چرا امکان ملاقات من و تو رو فراهم کردن »!؟
با نگرانی پرسیدم:
« خبر داری من چقدر تا مردن وقت دارم »؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
« اونقدری که واسه درک معنای زندگیت وقت لازم داری ».
با خود اندیشیدم شاید معنای زندگی را درک نکنم. ادامه داد:
« خب اگه تو کاری تو زندگی نداری، خدا هم با تو کاری نداره ».
یعنی چه!؟ فکرم را خواند؛ ادامه داد:
« بدون جمع بندی میای اینجا؛ منتقل میشی برزخ تا معنای زندگیت رو بفهمی ».
ادامه دارد...
.