#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_نه
پرسیدم:
« پس پاداش و تنبیه کجای کاره »!؟
گفت:
« پاداشت اینه که از خدا طلبکار نیستی، تنبیهت اینه که اینجا هم مدام غُر میزنی و از همه طلبکاری؛ مثل عمو مهدی ات که اینجا هم دست از سرِ ماها برنمیداره ».
به یاد عمویم افتادم، گفتم:
« عمو مهدی هم با رفتارت مخالف بود، خوب یادمه ».
غفار خندید و از روی چهار پایه بلند شد، رو به تاریکی اسم عمو مهدی را بلند فریاد زد. وحشت زده به تاریکی قبرستان نگاه کردم. پدرم گفت:
« پدر ما یه مرد نرم بی قدرتِ مهربون بود؛ مهدی که از داشتن یه پدر قوی و حامی محروم بود، روی من به عنوان پدر نداشته اش پالون گذاشت؛ البته این توقع اون از تربیت مادرم ناشی می شد که منو به عنوان شوهر خودش به بچه هاش معرفی کرده بود؛ تا به خودم جنبیدم، سرپرست ده تا خواهر و برادر بودم که صدا میزدن بابا ».
عمو مهدی از میان تاریکی به ما نزدیک شد، کت و شلوار اطو کشیده ای، درست مثل ایام زندگانی به تن داشت. به او سلام کردم و سعی کردم او را بغل کنم، ولی انگار یک دیوار شیشه ای بین ما بود. گفت:
« سعی نکن محبت منو جلب کنی؛ تو پسر غفاری و من از غفار متنفرم »!
یادم آمد که در طول زندگی اش، یک بار عین این جمله را به من گفته بود. بعد از آن خیلی احساس گناه می کردم که پسر غفار هستم . پدرم گفت:
« می بینی آدمیزاد چطور با گروکشی بچه ها، با دشمناش می جنگه »!؟
اشکم جاری شد. پدرم از عمو مهدی پرسید:
« حالا بگو چه مشکلی با من داشتی برادر »؟
عمو مهدی گلویش را صاف کرد و انگار یک متن از پیش نوشته شده را می خواند، گفت:
« تو در سختی ها به من کمک نکردی؛ با اینکه پول داشتی ولی فقیر بودن من واست هیچ شرمندگی ای نداشت؛ بچه هام توی فقر بزرگ شدن، اونا هیچ وقت منو نمی دیدن؛ من واست کار می کردم؛ کل ثروت تو از زحمت کشیدن من فراهم شد، ولی تو به من روزی پنج تومن دستمزد می دادی ».
از حرف زدن باز ایستاد؛ پدرم به من گفت:
« می بینی که مرگ هم نتونسته معنای زندگیش رو واسش روشن کنه »!
با دلخوری گفتم:
« این حرفای اون کل بینش منو هم شکل داد؛ باعث شد از اینکه پسر تو بودم شرمنده باشم ».
گفت:
« شرمندگی تو از اونجایی شروع شد که مادرت هم با این طلب کارها، متحد شد و عین حرفای اینا رو به گوش تو خوند؛ آخه مادرت دیگه عموت نبود که حرفش بی اعتبار باشه، اون زن نماینده ی من پیش بچه هام بود ».
با خودم فکر کردم اگر چنین باشد، عمویم چطور توانسته با مادرم ائتلاف کند!؟ پدر ادامه داد:
« چند بار واسه ی مادرت فیلم دوربین عکاسی خرید تا از بچه هاش عکس بگیره، کاری که من به خاطر اداره ی این بچه های ناخونده، وقتش رو نداشتم، با اینکه پول فیلم رو از مادرت می گرفت، و مادرت حس می کرد برادر شوهرش ، برادر خودش هم هست ».
دلم می خواست پدرم جواب گله های عمویم را می داد؛ متوجه ی اشتیاق من شد، گفت:
« مادرم التماس کرد مهدی رو مثل کارگرای دیگه ببرم سرکار؛ حقوق بهترین کارگر دو تومن بود، و من به این کارگر غیر ماهر روزی پنج تومن دادم؛ بعد از بیست روز نتونست واسم کار کنه، چون به بزرگی کاری که من داشتم، حسودیش شد، کل این توهم که باعث ایجاد ثروت من شده، جمعا بیست روز بوده، هر سال که از این موضوع گذشت، چند سالی به سابقه ی این داستان من درآوردی، اضافه می کرد. فکر می کرد چون با من هم خون بوده، وظیفه ی من بزرگ کردن بچه هاش بوده، توهمی که هنوز هم داره، چون من دلم نیومد بزنم تو دهنش و بهش بگم تو مثل پدرت بی عرضه بودی ».
نمی دانستم با این توضیحات چه کنم !؟ آیا بپذیرم پدرم مردی کامل بوده و من از درک او عاجز بوده ام!؟ در این صورت با توهمات این همه سال چه کنم!؟ یعنی من به جای رشد کامل مردانگی خودم ، چشم امید به او داشته ام!؟ پدرم گفت:
« عموی تو هم به این دلیل نمی تونه منو ول کنه، والا باید یقه ی خودش رو بچسبه، و این کار، خیلی سخته، خیلی ».
دچار حسی از پشیمانی و پوچی شدم، اینکه من به جای تجربه کردن مردانگی با پدرم، از او انتظارات غیر معمولی داشتم، به من فشار می آورد. من شهامت آن را نداشته ام که از خودم حساب بکشم. انگار به جای آن که دنبال یک مرد قوی راه بیفتم و همانند او رفتار کنم، از او یک غول چراغ جادو مجسم کرده بودم که وظیفه اش رفع نیازهای من بود. پدر به من نگاه کرد و گفت:
« گله هایی که از خدا داری، به اشتباه از من نپرس »!
با خودم گفتم هر چیزی که راجع به پدرم شنیده بودم و بر اساس آن قضاوتش کرده بودم، مربوط به خانواده ی او بود، نه سرنوشت یا تقدیری که از جانب خدا بر من مقدر شده باشد، بنابراین پدرم باید به آنها جواب دهد، نه خدا ؛ ذهنم را خواند و گفت:
« بگذار من هم پدرم را اینجا فراخوان کنم، تا ببینی الگوی سوال از خدا روی پدر چقدر بی فایده ست ».
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_نه
پرسیدم:
« پس پاداش و تنبیه کجای کاره »!؟
گفت:
« پاداشت اینه که از خدا طلبکار نیستی، تنبیهت اینه که اینجا هم مدام غُر میزنی و از همه طلبکاری؛ مثل عمو مهدی ات که اینجا هم دست از سرِ ماها برنمیداره ».
به یاد عمویم افتادم، گفتم:
« عمو مهدی هم با رفتارت مخالف بود، خوب یادمه ».
غفار خندید و از روی چهار پایه بلند شد، رو به تاریکی اسم عمو مهدی را بلند فریاد زد. وحشت زده به تاریکی قبرستان نگاه کردم. پدرم گفت:
« پدر ما یه مرد نرم بی قدرتِ مهربون بود؛ مهدی که از داشتن یه پدر قوی و حامی محروم بود، روی من به عنوان پدر نداشته اش پالون گذاشت؛ البته این توقع اون از تربیت مادرم ناشی می شد که منو به عنوان شوهر خودش به بچه هاش معرفی کرده بود؛ تا به خودم جنبیدم، سرپرست ده تا خواهر و برادر بودم که صدا میزدن بابا ».
عمو مهدی از میان تاریکی به ما نزدیک شد، کت و شلوار اطو کشیده ای، درست مثل ایام زندگانی به تن داشت. به او سلام کردم و سعی کردم او را بغل کنم، ولی انگار یک دیوار شیشه ای بین ما بود. گفت:
« سعی نکن محبت منو جلب کنی؛ تو پسر غفاری و من از غفار متنفرم »!
یادم آمد که در طول زندگی اش، یک بار عین این جمله را به من گفته بود. بعد از آن خیلی احساس گناه می کردم که پسر غفار هستم . پدرم گفت:
« می بینی آدمیزاد چطور با گروکشی بچه ها، با دشمناش می جنگه »!؟
اشکم جاری شد. پدرم از عمو مهدی پرسید:
« حالا بگو چه مشکلی با من داشتی برادر »؟
عمو مهدی گلویش را صاف کرد و انگار یک متن از پیش نوشته شده را می خواند، گفت:
« تو در سختی ها به من کمک نکردی؛ با اینکه پول داشتی ولی فقیر بودن من واست هیچ شرمندگی ای نداشت؛ بچه هام توی فقر بزرگ شدن، اونا هیچ وقت منو نمی دیدن؛ من واست کار می کردم؛ کل ثروت تو از زحمت کشیدن من فراهم شد، ولی تو به من روزی پنج تومن دستمزد می دادی ».
از حرف زدن باز ایستاد؛ پدرم به من گفت:
« می بینی که مرگ هم نتونسته معنای زندگیش رو واسش روشن کنه »!
با دلخوری گفتم:
« این حرفای اون کل بینش منو هم شکل داد؛ باعث شد از اینکه پسر تو بودم شرمنده باشم ».
گفت:
« شرمندگی تو از اونجایی شروع شد که مادرت هم با این طلب کارها، متحد شد و عین حرفای اینا رو به گوش تو خوند؛ آخه مادرت دیگه عموت نبود که حرفش بی اعتبار باشه، اون زن نماینده ی من پیش بچه هام بود ».
با خودم فکر کردم اگر چنین باشد، عمویم چطور توانسته با مادرم ائتلاف کند!؟ پدر ادامه داد:
« چند بار واسه ی مادرت فیلم دوربین عکاسی خرید تا از بچه هاش عکس بگیره، کاری که من به خاطر اداره ی این بچه های ناخونده، وقتش رو نداشتم، با اینکه پول فیلم رو از مادرت می گرفت، و مادرت حس می کرد برادر شوهرش ، برادر خودش هم هست ».
دلم می خواست پدرم جواب گله های عمویم را می داد؛ متوجه ی اشتیاق من شد، گفت:
« مادرم التماس کرد مهدی رو مثل کارگرای دیگه ببرم سرکار؛ حقوق بهترین کارگر دو تومن بود، و من به این کارگر غیر ماهر روزی پنج تومن دادم؛ بعد از بیست روز نتونست واسم کار کنه، چون به بزرگی کاری که من داشتم، حسودیش شد، کل این توهم که باعث ایجاد ثروت من شده، جمعا بیست روز بوده، هر سال که از این موضوع گذشت، چند سالی به سابقه ی این داستان من درآوردی، اضافه می کرد. فکر می کرد چون با من هم خون بوده، وظیفه ی من بزرگ کردن بچه هاش بوده، توهمی که هنوز هم داره، چون من دلم نیومد بزنم تو دهنش و بهش بگم تو مثل پدرت بی عرضه بودی ».
نمی دانستم با این توضیحات چه کنم !؟ آیا بپذیرم پدرم مردی کامل بوده و من از درک او عاجز بوده ام!؟ در این صورت با توهمات این همه سال چه کنم!؟ یعنی من به جای رشد کامل مردانگی خودم ، چشم امید به او داشته ام!؟ پدرم گفت:
« عموی تو هم به این دلیل نمی تونه منو ول کنه، والا باید یقه ی خودش رو بچسبه، و این کار، خیلی سخته، خیلی ».
دچار حسی از پشیمانی و پوچی شدم، اینکه من به جای تجربه کردن مردانگی با پدرم، از او انتظارات غیر معمولی داشتم، به من فشار می آورد. من شهامت آن را نداشته ام که از خودم حساب بکشم. انگار به جای آن که دنبال یک مرد قوی راه بیفتم و همانند او رفتار کنم، از او یک غول چراغ جادو مجسم کرده بودم که وظیفه اش رفع نیازهای من بود. پدر به من نگاه کرد و گفت:
« گله هایی که از خدا داری، به اشتباه از من نپرس »!
با خودم گفتم هر چیزی که راجع به پدرم شنیده بودم و بر اساس آن قضاوتش کرده بودم، مربوط به خانواده ی او بود، نه سرنوشت یا تقدیری که از جانب خدا بر من مقدر شده باشد، بنابراین پدرم باید به آنها جواب دهد، نه خدا ؛ ذهنم را خواند و گفت:
« بگذار من هم پدرم را اینجا فراخوان کنم، تا ببینی الگوی سوال از خدا روی پدر چقدر بی فایده ست ».
ادامه دارد...
.