#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_شش
انگار عجله داشتم با گفتن جملاتی پوزش آمیز، سروته این سفر طولانی را به هم بیاورم و برگردم. احساس می کردم گریه کردن مرا تسکین می دهد. چند دقیقه ای گذشت، حس می کردم سبک شده ام و دیگر کارم اینجا تمام شده است. از جا برخاستم و به پیرزن گفتم:
« من کارم تموم شده، میخوام برگردم ».
ساکت ماند. گفتم:
« اجازه بدین شما رو تا خونه تون برسونم ».
عکس العملی نشان نداد. شروع به راه رفتن از میان قبرها کردم. صدایی از پشت سر به گوشم رسید:
« هزار کیلومتر راه اومدی که بگی بی عرضه تر از پدرت هستی »!؟
ناگهان به عقب سر برگشتم؛ پدرم بود که راست روی سنگ خود ایستاده بود و با نگاه سرزنش گرش به من نگاه می کرد. به طرفش خیز برداشتم که او را بغل کنم، با دست مرا از این کار باز داشت، گفت:
« دیگه نمی تونی بغل منو داشته باشی »!
با شور و اضطراب او را نگاه می کردم. شبیه آخرین روزهای عمرش بود و کت و شلوار آبی رنگی به تن داشت، که برایش گشاد شده بود. ادامه داد:
« خیلی دلم میخواد محکم بغلت کنم، دلم واسه ات یه ذره شده، ولی قانون اینجا اجازه نمیده که غلط و غلوط زندگیم رو جبران کنم ».
اشک از چشمهایم دوباره جاری شده بود، پس او هم در حسرت آغوشی که از من دریغ کرده بود، می سوخت. گفتم:
« اینجا حالت خوبه !؟ من تا همین امسال نماز و روزه های عقب افتاده ت رو خوندم ».
گفت:
« بله ، دادی خوندن، قسطی هم پرداخت کردی؛ اون نماز خون هم خیلی به کارش عشق نداشت؛ یه چیز تعاونی تحویلم داد که به کارم نیومد؛ البته حقم بود؛ خودم دلواپس آخرتم نبودم، از تو که توقعی نبود »!
در لحن او کنایه می دیدم؛ عادت داشتم.
گفتم:
« آخر و عاقبت تو چی شده »!؟
گفت:
« واسه ی تو به درد نمی خوره بگم؛ از خودت بگو! چه سوالی از من داشتی تا اینجا اومدی »؟
من من کنان گفتم:
« چند تا گله داشتم که توی مسیر جوابم رو گرفتم ».
خندید و گفت:
« تا الان داشتی از من حلالیت می طلبیدی! کلک زدی منو بلند کنی که ازت تشکر کنم؛ حالا میگی گله داری »!؟
شرم زده سرم را پایین انداختم. گفت:
« حالا که تا اینجا اومدی حرفات رو بزن »!
روی چهارپایه نشست. یک دفعه برخاست و پیرزن را به نشستن تعارف کرد. پیرزن دستش را به علامت منفی تکان داد و روی لبه ی مزاری نشست . گفتم:
« راستش از اینکه میدونی به من محبت نمی کردی، گله دارم. از اینکه منو مدام تحقیر می کردی، ناراحتم، از اینکه ... ».
حرفم را قطع کرد و گفت:
« مثل همیشه عجولی؛ یکی یکی بپرس! اینکه بهت محبت نمی کردم، به خاطر این بود که من یه بابا داشتم که از دار دنیا فقط بلد بود منو بغل کنه و دیگه هیچ تفی نداشت کف دستم کنه؛ اینکه تحقیرت می کردم، به خاطر این بود که روی مبل خونه ی من لم داده بودی و فکر می کردی تا ابد زنده ام و تا ابد تو بچه ی من میمونی »!
ساکت ماندم. چه توضیح کوتاهی برای سوالاتی که همه عمر درگیرش بودم! ادامه داد:
« بعدی رو بگو »!
با لکنت گفتم:
« هیچ وقت تو رو در دسترس نمیدیدم؛ همیشه غایب بودی »!
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_شش
انگار عجله داشتم با گفتن جملاتی پوزش آمیز، سروته این سفر طولانی را به هم بیاورم و برگردم. احساس می کردم گریه کردن مرا تسکین می دهد. چند دقیقه ای گذشت، حس می کردم سبک شده ام و دیگر کارم اینجا تمام شده است. از جا برخاستم و به پیرزن گفتم:
« من کارم تموم شده، میخوام برگردم ».
ساکت ماند. گفتم:
« اجازه بدین شما رو تا خونه تون برسونم ».
عکس العملی نشان نداد. شروع به راه رفتن از میان قبرها کردم. صدایی از پشت سر به گوشم رسید:
« هزار کیلومتر راه اومدی که بگی بی عرضه تر از پدرت هستی »!؟
ناگهان به عقب سر برگشتم؛ پدرم بود که راست روی سنگ خود ایستاده بود و با نگاه سرزنش گرش به من نگاه می کرد. به طرفش خیز برداشتم که او را بغل کنم، با دست مرا از این کار باز داشت، گفت:
« دیگه نمی تونی بغل منو داشته باشی »!
با شور و اضطراب او را نگاه می کردم. شبیه آخرین روزهای عمرش بود و کت و شلوار آبی رنگی به تن داشت، که برایش گشاد شده بود. ادامه داد:
« خیلی دلم میخواد محکم بغلت کنم، دلم واسه ات یه ذره شده، ولی قانون اینجا اجازه نمیده که غلط و غلوط زندگیم رو جبران کنم ».
اشک از چشمهایم دوباره جاری شده بود، پس او هم در حسرت آغوشی که از من دریغ کرده بود، می سوخت. گفتم:
« اینجا حالت خوبه !؟ من تا همین امسال نماز و روزه های عقب افتاده ت رو خوندم ».
گفت:
« بله ، دادی خوندن، قسطی هم پرداخت کردی؛ اون نماز خون هم خیلی به کارش عشق نداشت؛ یه چیز تعاونی تحویلم داد که به کارم نیومد؛ البته حقم بود؛ خودم دلواپس آخرتم نبودم، از تو که توقعی نبود »!
در لحن او کنایه می دیدم؛ عادت داشتم.
گفتم:
« آخر و عاقبت تو چی شده »!؟
گفت:
« واسه ی تو به درد نمی خوره بگم؛ از خودت بگو! چه سوالی از من داشتی تا اینجا اومدی »؟
من من کنان گفتم:
« چند تا گله داشتم که توی مسیر جوابم رو گرفتم ».
خندید و گفت:
« تا الان داشتی از من حلالیت می طلبیدی! کلک زدی منو بلند کنی که ازت تشکر کنم؛ حالا میگی گله داری »!؟
شرم زده سرم را پایین انداختم. گفت:
« حالا که تا اینجا اومدی حرفات رو بزن »!
روی چهارپایه نشست. یک دفعه برخاست و پیرزن را به نشستن تعارف کرد. پیرزن دستش را به علامت منفی تکان داد و روی لبه ی مزاری نشست . گفتم:
« راستش از اینکه میدونی به من محبت نمی کردی، گله دارم. از اینکه منو مدام تحقیر می کردی، ناراحتم، از اینکه ... ».
حرفم را قطع کرد و گفت:
« مثل همیشه عجولی؛ یکی یکی بپرس! اینکه بهت محبت نمی کردم، به خاطر این بود که من یه بابا داشتم که از دار دنیا فقط بلد بود منو بغل کنه و دیگه هیچ تفی نداشت کف دستم کنه؛ اینکه تحقیرت می کردم، به خاطر این بود که روی مبل خونه ی من لم داده بودی و فکر می کردی تا ابد زنده ام و تا ابد تو بچه ی من میمونی »!
ساکت ماندم. چه توضیح کوتاهی برای سوالاتی که همه عمر درگیرش بودم! ادامه داد:
« بعدی رو بگو »!
با لکنت گفتم:
« هیچ وقت تو رو در دسترس نمیدیدم؛ همیشه غایب بودی »!
ادامه دارد...
.