#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_سه
بی بی نگاهی به سگ هایش کرد؛ یکی از آنها به طرفم آمد ، از روی ترس به سمت او لگدی انداختم؛ سگ دوباره به من نزدیک شد، خم شدم و از روی زمین سنگی برداشتم که به سمتش پرتاب کنم، بی بی گفت:
« این رفتارت با حیوون، طینت تو رو نشون میده یا سگ رو »!؟
شرمنده شدم. همانطور که سنگ را بلاتکلیف در دستم نگاه داشته بودم، سگ به کنار بی بی برگشت و آرام گرفت . سنگ را انداختم. با خودم گفتم که امشب به اهواز میروم و فردا بر میگردم اینجا . اصلا من دوست داشتم به تنهایی با پدرم خلوت کنم؛ چه نیازی به حضور این دو زن بود!؟ سرم را برگرداندم که بروم، با یک زن جوان رو در رو شدم که چهره اش را با شال پوشانده بود؛ یک گالن چهار لیتری دستش بود که آب آن را روی قبر جلوی پایم ریخت. یکه خوردم. با پارچه ی کهنه ای شروع به تمیز کردن سنگ مزار کرد. این زن در این وقت شب از کجا پیدایش شده بود!؟ از کنارش رد شدم که بروم، بلند شد و گفت:
« آقا کجا !؟ من دارم مزار میت شما رو میشورم، اونوقت شما در میرین »!؟
گفتم:
« من صاحب این قبر رو نمی شناسم »!
دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
« پول منو بدین، به خاطر هزار تومن اقوام خودتون رو فروختین »!؟
خیلی عصبانی شده بودم. حس می کردم از متانت من دارد سوءاستفاده می کند. داد زدم:
« ولم کن زنیکه ی گدا؛ من درخواستی واسه شستن قبر نکردم »!
گفت:
« صداتو بیار پایین خسیس، بگو گشنه گدام نمی خوام پول بدم ».
یاد دخترک هایی افتادم که پشت چراغ قرمز به زور شیشه ی ماشینم را تمیز می کردند تا از من پول بگیرند.
یک بار وسط چهار راه پیاده شدم، ماشینم را روشن با درهای باز ول کردم و یک کیلومتر دنبال دختر بچه ای دویدم که قصد اخاذی از مرا داشت، وقتی برگشتم راه بندان شده بود و پلیس قبض جریمه ی مرا نوشته و در حال چسباندنش زیر برف پاک کن بود. هر چه استدلال کردم که اصرار دخترک باعث این راه بندان شد، نتیجه ای نداد . سپس به او گفتم:
« پس دست شما و دختر بچه های پشت این چراغ توی یه کاسه ست »!
پلیس بدون هیچ توضیحی به دستم دستبند زد و در بی سیم، درخواست نیروی کمکی کرد. آن روز با وساطت راننده ها آزاد شدم . از آن روز به بعد، دیدن هر پسر و دختری پشت چراغ قرمز، مرا تا مرز جنون می برد. به قبرستان هم که می رفتم، یک نفر رند از زیر بوته ها پیدا میشد و سطل آبی روی مزار می ریخت، و یا بدون اجازه من شروع به خواندن قرآن روی قبر می کرد. من تحت فشاری عجیب قرار می گرفتم، نه می توانستم او را نادیده بگیرم. نه قادر بودم از پول دادن به او خودداری کنم. حالا هم در این شب و در گورستان بیرون شهر، این دختر مرا در وضعیت بدون اختیاری قرار داده بود. شروع به داد و هوار کرد:
« ای خدا این مرد چی از جون یه دختر یتیم می خواد »!؟
کنترل خود را از دست داده بودم. می خواستم به او حمله ور بشوم ، ولی از حضور آن پیرزن ها خجالت می کشیدم. صورتم را به سمت بی بی برگرداندم و با خشم گفتم:
« من میرم ، فردا میام؛ خودم آدرس قبر پدرم رو میدونم، نیازی به شما ندارم ».
بی بی خونسردانه نگاهم کرد و چیزی نگفت. برگشتم، زنی که آب روی قبر ریخته بود، غیب شده بود! دوباره رویم را به سمت بی بی برگرداندم، او و پیرزن نیز غیب شده بودند. وحشت سراپای وجودم را فرا گرفت؛ با عجله به سمت ماشین دویدم. دزدگیر را زدم در باز نشد، با سویچ قفل در را چرخاندم، اصلا عمل نمی کرد. خواستم سر جاده بروم و با یک ماشین به شهر برگردم، از گذاشتن ماشینم در قبرستان نگران بودم.
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_چهل_و_سه
بی بی نگاهی به سگ هایش کرد؛ یکی از آنها به طرفم آمد ، از روی ترس به سمت او لگدی انداختم؛ سگ دوباره به من نزدیک شد، خم شدم و از روی زمین سنگی برداشتم که به سمتش پرتاب کنم، بی بی گفت:
« این رفتارت با حیوون، طینت تو رو نشون میده یا سگ رو »!؟
شرمنده شدم. همانطور که سنگ را بلاتکلیف در دستم نگاه داشته بودم، سگ به کنار بی بی برگشت و آرام گرفت . سنگ را انداختم. با خودم گفتم که امشب به اهواز میروم و فردا بر میگردم اینجا . اصلا من دوست داشتم به تنهایی با پدرم خلوت کنم؛ چه نیازی به حضور این دو زن بود!؟ سرم را برگرداندم که بروم، با یک زن جوان رو در رو شدم که چهره اش را با شال پوشانده بود؛ یک گالن چهار لیتری دستش بود که آب آن را روی قبر جلوی پایم ریخت. یکه خوردم. با پارچه ی کهنه ای شروع به تمیز کردن سنگ مزار کرد. این زن در این وقت شب از کجا پیدایش شده بود!؟ از کنارش رد شدم که بروم، بلند شد و گفت:
« آقا کجا !؟ من دارم مزار میت شما رو میشورم، اونوقت شما در میرین »!؟
گفتم:
« من صاحب این قبر رو نمی شناسم »!
دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
« پول منو بدین، به خاطر هزار تومن اقوام خودتون رو فروختین »!؟
خیلی عصبانی شده بودم. حس می کردم از متانت من دارد سوءاستفاده می کند. داد زدم:
« ولم کن زنیکه ی گدا؛ من درخواستی واسه شستن قبر نکردم »!
گفت:
« صداتو بیار پایین خسیس، بگو گشنه گدام نمی خوام پول بدم ».
یاد دخترک هایی افتادم که پشت چراغ قرمز به زور شیشه ی ماشینم را تمیز می کردند تا از من پول بگیرند.
یک بار وسط چهار راه پیاده شدم، ماشینم را روشن با درهای باز ول کردم و یک کیلومتر دنبال دختر بچه ای دویدم که قصد اخاذی از مرا داشت، وقتی برگشتم راه بندان شده بود و پلیس قبض جریمه ی مرا نوشته و در حال چسباندنش زیر برف پاک کن بود. هر چه استدلال کردم که اصرار دخترک باعث این راه بندان شد، نتیجه ای نداد . سپس به او گفتم:
« پس دست شما و دختر بچه های پشت این چراغ توی یه کاسه ست »!
پلیس بدون هیچ توضیحی به دستم دستبند زد و در بی سیم، درخواست نیروی کمکی کرد. آن روز با وساطت راننده ها آزاد شدم . از آن روز به بعد، دیدن هر پسر و دختری پشت چراغ قرمز، مرا تا مرز جنون می برد. به قبرستان هم که می رفتم، یک نفر رند از زیر بوته ها پیدا میشد و سطل آبی روی مزار می ریخت، و یا بدون اجازه من شروع به خواندن قرآن روی قبر می کرد. من تحت فشاری عجیب قرار می گرفتم، نه می توانستم او را نادیده بگیرم. نه قادر بودم از پول دادن به او خودداری کنم. حالا هم در این شب و در گورستان بیرون شهر، این دختر مرا در وضعیت بدون اختیاری قرار داده بود. شروع به داد و هوار کرد:
« ای خدا این مرد چی از جون یه دختر یتیم می خواد »!؟
کنترل خود را از دست داده بودم. می خواستم به او حمله ور بشوم ، ولی از حضور آن پیرزن ها خجالت می کشیدم. صورتم را به سمت بی بی برگرداندم و با خشم گفتم:
« من میرم ، فردا میام؛ خودم آدرس قبر پدرم رو میدونم، نیازی به شما ندارم ».
بی بی خونسردانه نگاهم کرد و چیزی نگفت. برگشتم، زنی که آب روی قبر ریخته بود، غیب شده بود! دوباره رویم را به سمت بی بی برگرداندم، او و پیرزن نیز غیب شده بودند. وحشت سراپای وجودم را فرا گرفت؛ با عجله به سمت ماشین دویدم. دزدگیر را زدم در باز نشد، با سویچ قفل در را چرخاندم، اصلا عمل نمی کرد. خواستم سر جاده بروم و با یک ماشین به شهر برگردم، از گذاشتن ماشینم در قبرستان نگران بودم.
ادامه دارد...
.