#سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_پنجاه_و_دو
با یک ماشین بنز سیاه که توسط راننده خصوصی اش هدایت می شد به شهر ما برگشت.همه دوره اش کرده بودند که بفهمند این مدت کجا بوده و چکار کرده که با این وضع برگشته است. کت و شلوار سفید و پیراهن و کراوات سفیدی با کفش های سفید براق، به تن داشت.به خانه ی ما آمد، من ده ساله بودم. برای مادرم تعریف کرد که طی این پنج سال در تهران به کلاس موسیقی رفته و نزد پیرزنی سکونت داشته؛ موفق شده بود در گروه یک خواننده ی مشهور آن زمان، نی بنوازد . درآمد خوبی داشت و آمده بود غنایم سفرش را با خانواده تقسیم کند. به من یک اسکناس درشت داد. از شوق این بخشش از او خواستم که اجازه دهد، ریشش را بتراشم! موافقت کرد و من دست به کار شدم؛ هر سانتی متر صورتش را با تیغ می شکافتم و خونی می شد؛ مادرم رسید و مرا به باد کتک گرفت؛ دایی وکیل به او گفت:
« بگذار کارش رو تموم کنه »!
مادرم گفت:
« همه جای صورتت رو زخمی کرده ».
دایی گفت:
« همه منو زخمی کردن، خودشون هیچی نشدن؛ بگذار ایوب صورت منو زخمی کنه، شاید یه سلمونی خوب بشه ».
بعد به من گفت:
« دایی کارِت رو انجام بده »!
آن روز اعتماد به نفسی را تجربه کردم که هیچ گاه با پدرم نکرده بودم. چند روزی که مهمان همه بود، خانواده او را تحت فشار گذاشتند که عروسی کند. هر چه گفت به این کار نیازی ندارد، گوش کسی بدهکار نبود. قرار شد به تهران برگردد و در سفر بعدی برای عروسی تصمیم بگیرد. دایی رفت و خانواده از این فرصت استفاده کردند و برایش به خواستگاری رفتند. چندین جا رفتند و کسی حاضر نشد با یک کور ازدواج کند.
ادامه دارد...
.
#قصه_شب
#قسمت_پنجاه_و_دو
با یک ماشین بنز سیاه که توسط راننده خصوصی اش هدایت می شد به شهر ما برگشت.همه دوره اش کرده بودند که بفهمند این مدت کجا بوده و چکار کرده که با این وضع برگشته است. کت و شلوار سفید و پیراهن و کراوات سفیدی با کفش های سفید براق، به تن داشت.به خانه ی ما آمد، من ده ساله بودم. برای مادرم تعریف کرد که طی این پنج سال در تهران به کلاس موسیقی رفته و نزد پیرزنی سکونت داشته؛ موفق شده بود در گروه یک خواننده ی مشهور آن زمان، نی بنوازد . درآمد خوبی داشت و آمده بود غنایم سفرش را با خانواده تقسیم کند. به من یک اسکناس درشت داد. از شوق این بخشش از او خواستم که اجازه دهد، ریشش را بتراشم! موافقت کرد و من دست به کار شدم؛ هر سانتی متر صورتش را با تیغ می شکافتم و خونی می شد؛ مادرم رسید و مرا به باد کتک گرفت؛ دایی وکیل به او گفت:
« بگذار کارش رو تموم کنه »!
مادرم گفت:
« همه جای صورتت رو زخمی کرده ».
دایی گفت:
« همه منو زخمی کردن، خودشون هیچی نشدن؛ بگذار ایوب صورت منو زخمی کنه، شاید یه سلمونی خوب بشه ».
بعد به من گفت:
« دایی کارِت رو انجام بده »!
آن روز اعتماد به نفسی را تجربه کردم که هیچ گاه با پدرم نکرده بودم. چند روزی که مهمان همه بود، خانواده او را تحت فشار گذاشتند که عروسی کند. هر چه گفت به این کار نیازی ندارد، گوش کسی بدهکار نبود. قرار شد به تهران برگردد و در سفر بعدی برای عروسی تصمیم بگیرد. دایی رفت و خانواده از این فرصت استفاده کردند و برایش به خواستگاری رفتند. چندین جا رفتند و کسی حاضر نشد با یک کور ازدواج کند.
ادامه دارد...
.