حکایتهای بهلول و ملانصرالدین
15.8K subscribers
4.9K photos
2.87K videos
3 files
243 links
📚حکایتهای آموزنده
👳ملانصرالدین و بهلول دانا😊

کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید
😍❤️
ادمین
@kurd1_pi
تبلیغات در شش کانال
@tablighat_bohlol
Download Telegram
📘#داستانی_جالب_و_خواندنی

پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد :
مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشينم؟
دختر جوان با صدای بلند گفت: نمی خواهم يک شب را با شما بگذرانم!

تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند .
پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت : من روانشناسی پژوهش می کنم و ميدانم مرد ها به چه چيزی فکر میکنند گمان کنم شمارا خجالت زده کردم درست است؟

پسر با صدای بسيار بلند گفت :
200 دلار برای يک شب
خيلی زياد است!

وتمام آنانی که در کتابخانه بودند
به دختر نگاهی غير عادی کردند ، پسر به گوش دختر زمزمه کرد :
من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص بيگناهی را گناهکار جلوه بدهم.


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستانی_جالب_و_خواندنی

👌
داستانی بسیار خواندنی
پر از هیجان، ترس و خنده


🔹مردی شب هنگام، موقعِ برگشتن از دهِ پدری تو شمال، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

🔸خودش این‌طوری تعریف می‌کنه که: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

🔹وسط جنگل، داشت شب میشد، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه سر در نمیارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

🔸با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. اینقدر خیس و خسته شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!

🔹خیلی ترسیدم. یهو به خودم اومدم دیدم ماشین همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره...

🔸تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. یه دفعه یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده! نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

🔹از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد.

🔸رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو.

🔹یکیشون داد زد: عه عه ممد نیگا کن! این همون اوسگولیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!😂

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستانی_جالب

‏دو برادر مغازۀ فروش کت‌و‌شلوار داشتند.
آنها با تکنیک ساده‌ای توانسته
بودند تعداد زیادی کت‌و‌شلوار بفروشند.

نام یکی هری و دیگری سیدنی بود.

هری همیشه از مشتری‌ها استقبال می‌کرد و
به مشتری‌ها کمک می‌کرد تا کت‌و‌شلوار
انتخاب کنند اما سیدنی انتهای مغازه
پشت پیشخوان می‌ماند.

‏وقتی مشتری کت‌و‌‌شلواری را انتخاب می‌کرد
و قیمتش را می‌پرسید، هری داد می‌زد
«هی سیدنی قیمت این کت‌شلوار
مشکی دکمه طلایی چنده؟»

سیدنی جواب می‌داد «کدوم؟
همون خوشگله؟ اون ۴۲ دلار». هری داد
می‌زد «چقدر؟» سیدنی هم دوباره داد
می‌زد «۴۲ دلار». هری قیافه خودش
را کمی گیج شده نشان می‌داد و بعد
به مشتری می‌گفت ۲۲ دلار!

مشتری که ۴۲ را از سیدنی شنیده بود و
۲۲ را از هری، سریع ۲۲ دلار به هری می‌داد
و بدون درخواست تخفیف از مغازه
بیرون می‌رفت.

خیلی‌ها می‌گفتند گوش هری سنگین است
به همین خاطر اشتباه می‌کند اما واقعیت
این است که ‏قیمت کت‌وشلوار همان ۲۲
دلار بود نه ۴۲ دلار

آنها به خوبی توانسته بودند از سوگیری لنگر انداختن (Anchoring Effect) در قیمت‌گذاری استفاده کنند.

سیدنی: #دلال_ماشین
هری: #ایران_خودرو

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستانی_جالب_و_خواندنی👌

📗داستان تاجری که هرگز ضرر نمیکند


حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...

تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..

دوستانش به او‌ گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و ‌کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..

آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما و‌گرما همچون بهار است

دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..

تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...

این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛

پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..

و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !

خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...

اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!

سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📜#داستانی_جالب_و_خواندنی

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت

خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درآمد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به ژنرال سیلی بزند.


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستانی_جالب_و_خواندنی

📘با خواندن این داستان همزمان ترس،خنده و هیجان را تجربه خواهید کرد


🔹مردی شب هنگام، موقعِ برگشتن از دهِ پدری تو شمال، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

🔸خودش این‌طوری تعریف می‌کنه که: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

🔹وسط جنگل، داشت شب میشد، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه سر در نمیارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

🔸با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. اینقدر خیس و خسته شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!

🔹خیلی ترسیدم. یهو به خودم اومدم دیدم ماشین همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره...

🔸تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. یه دفعه یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده! نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

🔹از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد.

🔸رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو.

🔹یکیشون داد زد: عه عه ممد نیگا کن! این همون اوسگولیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!😂

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستانی_جالب_و_خواندنی

🔹استاد نازنینی داشتیم در دوران دانشجویی. تلاش می‌کرد حرف‌های درشت اجتماعی را به گونه‌ای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.

🔸روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بی‌مقدمه و بدون حال‌و‌احوال‌پرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت:
"اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت می‌گفت زیپت بازه، چی کار می‌کردی؟"
پسره گفت: "زود چک‌اش می‌کردم."
استاد گفت: "اگر نفر دوم هم می‌گفت زیپت بازه، چطور؟"
پسره گفت: "با شک، دوباره زیپم رو چک می‌کردم."
استاد پرسید: "اگر تا نفر دهمی که می‌دیدی، می‌گفت زیپت بازه، چطور؟"
پسره گفت: "شاید دیگه محل نمی‌ذاشتم."
استاد ادامه داد‌: "فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد می‌شد، یه نگاه به زیپت می‌انداخت و می‌خندید. اون موقع چی‌کار می‌کردی؟"
پسره هاج و واج گفت‌: "شاید لباسم رو می‌انداختم روی شلوارم."
استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد : "حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟"
پسره گفت: "نه! ترجیح می‌دم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه."

🔹استاد یهو برگشت با حالتی آموزنده گفت:
! انسان این‌جوریه که اگر هی بهش بگن داری گند می‌زنی، حالا هرچی باشه، باورش می‌شه داره گند می‌زنه.
امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد می‌شد، کلی بوق و چراغ می‌زد. آخر سر هم با صدای بلند داد می‌زد که: "بتمرگ تو خونه‌ات با این دست فرمونت."

🔸خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دست‌فرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا می‌ره!
پس‌فردا می‌خواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگی‌تون یه دختر بی‌اعتماد ‌به ‌نفس باشه یا یکی که اعتماد به‌ نفسش به شما انرژی بده؟"

🔹بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت: "حواس‌تون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم می‌کنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب می‌کنید."

🔸دو سال بود دانشجو بودیم، هیچ‌وقت نشده‌ بود این‌جوری به قضیه نگاه کنیم. یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگی‌مون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد؛ تعاملاتی با بیش‌ترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون.

🔻جهانی که برای زنان جای بهتری باشد، آن جهان برای مردان نیز جای بهتری خواهد بود. اصلاح جامعه از من و تو آغاز می‌شود👌

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
@Bohlol_Molanosradin
📜#داستانی_جالب_و_خواندنی

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت

خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درآمد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به ژنرال سیلی بزند.


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستانی_جالب_از_بهلول_دانا

گویند روزگاری کار بر ایرانیان دشوار افتاده بود، و آن دشواری دندان طمع عثمانی را تیز کرده و سلطان عثمانی به طمع جهانگشایی چشم بر دشواری‌های ایرانیان دوخته بود. پس ایلچی فرستاد که همان سفیر است، تا ایرانیان را بترساند و پس از آن کار خویش کند.

ایلچی آمد و آنچنان که رسم ماست با عزت و احترام او را در کاخی نشاندند و خدمت‌ها کردند. به روز مذاکره رسمی وکیلان همه یک رای شدند که این مذاکره حساس است و بدون بهلول رفتن به آن دور از تدبیر کشورداری است. وزیر که خردمند بود گفته وکیلان مردم پذیرفت و بهلول را خواست و خواهش کرد او هم همراه باشد. بهلول که هشیار بود و با نیک و بد جهان آشنا، هیچ نگفت و پذیرفت.

سفره گستردند و آنچنان که رسم ماست به میهمان‌نوازی پرداختند. بهلول روبروی سفیر عثمانی در آن سوی سفره نشسته بود. پلو آوردند در سینی‌های بزرگ، و بر سفره چیدند، زعفران بر آن ریخته و به زیبایی آراسته. سفیر عثمانی به ناگهان کاردی برگرفت و هر چه زعفران بر روی پلو بود به سوی خویش کشید و نگاهی به بهلول انداخت. بهلول هیچ نگفت. قاشقی برداشت و با ادب بسیار نیمی از زعفران سوی خود آورد و نیم دیگر برای سفیر گذاشت. سفیر برآشفت و با کارد خویش پلو را به هم زدن آغاز کرد. آنچنان بلبشویی شد که کمتر زعفرانی دیده می‌شد و بخشی از پلو هم به هر سوی سفره پراکنده شده بود. بهلول دست در جیب کرد و دو گردو به روی پلو انداخت. سفیر آشفته شد و تاب نیاورد و خوراک وانهاد و دستور رفتن داد.

عثمانی‌ها بی‌ خوردن خوراک و با شتاب بر اسب‌ها نشسته و رفتند. وزیر که خردمند بود اما در کار بهلول وامانده و از ترس رنگش مانند زعفران گشته، نالان شد و به بهلول گفت این چه کاری بود، همه کاسه‌کوسه‌ها به هم ریخته شد و آینده ناروشن است. بهلول پاسخ داد مذاکره پایان یافت و بهتر از آن شدنی نبود. وزیر چگونگی آن پرسید. همگان ادب بهلول بر سفره دیده بودند و او بی‌کم و کاست تدبیر خویش نیز بگفت.

سفیر آنگاه که کارد برگرفت و همه زعفران سوی خویش کشید، دو چیز گفت. نخست آن که با کارد آغازید و نه با قاشق، یعنی که تیغ می‌کشیم و دیگر اینکه همه جهان از آن ماست، تسلیم شوید. من قاشق برداشتم و نیمی پیش کشیدم. یعنی که نیازی به تیغ کشیدن نیست، نیم از آن شما و نیمی هم از ما. او برآشفت و پلو به هم زد و من نیز دو گردو انداختم. و این گردو که در قم و ری به آن جوز هم گویند، چون دو شود همه دانند که چه گوید، شما چگونه ندانی، مگر ایرانی نیستی. وزیر شرمگین شد و آفرین‌ها بر بهلول خواند.

و بدینگونه است که بهلول را که به راستی دیوانه‌ای بود الپر، و دیوانگی‌های بسیار داشت، دانا نیز گفته‌اند، از آنجا که به روز حادثه خردمندتر از هر فلسفه‌باف گنده دماغ و فقه‌خوان خشک‌مغز بود.


📒کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚
@Bohlol_Molanosradin
📘#داستانی جالب

🌟از قدرت طبع شعر ملک الشعرای بهار

میگویند روزی ملک الشعرای بهار در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی 4 کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد. کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ

ملک الشعرای بهار سرود:

برخاست خروس صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو صحبت مشت است و درفش
جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست

جوانی خام که در مجلس حاضر بود گفت: این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شده اند. اگر راست میگوئید، من 4 کلمه انتخاب میکنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید. سپس این 4 کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره.

بدیهیست آوردن این کلمات دور از ذهن در یک رباعی کار ساده ای نبود، اما ملک الشعرا شعر را اینگونه سرود:

چون آینه نور خیز گشتی احسنت
چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده موَیز گشتی احسنت


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
@Bohlol_Molanosradin
📘#داستانی_جالب

در دزدی از یک #بانک ، #دزد فریاد زد:
“هیچکس حرکت نکند #پول مال دولت است”.
بااین حرف همه به آرامی روی زمین دراز کشیدند.
به این می گویند “شیوه تفکر”
وقتی دزدان به مخفیگاهشان رسیدند،دزد جوان که لیسانس تجارت داشت به دزد پیرکه شش کلاس سواد داشت گفت:”بیاپولها را بشماریم”. دزد پیرگفت:”وقت زیادی میبرد، امشب #تلویزیون مبلغ را اعلام میکند.”
به این میگویند “#تجربه
بعداز رفتن دزدها مدیر بانک به ریسش گفت فورا به پلیس اطلاع میدهم ولی ریس گفت “صبرکن تا خودمان هم مقداری برداریم و به برداشتهای قبلی خود اضافه کنیم وبارقم دزدی اعلام کنیم”.
به این میگویند “با #موج #شنا کردن”
وقتی تلویزیون رقم را اعلام کرد دزدان پول رو شمردندو بسیار عصبانی شدند که ما زندگیمان راگذاشتیم و ۲۰میلیون گیرمان آمد ولی رئیسان بانک در یک لحظه و بدون خطر ۸۰ میلیون بدست آوردند.
به این میگویند “#دانش بیشتر از #طلا میارزد”
دانایی قدرت است🌺


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin