📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ضرب_المثل
به جمالت نناز به تبی بند است
به مالت نناز به شبی بند است
در گذشته جوانی زندگی میکرد. روزی از روزها جوان از روی دل تنگی شروع به خواندن آوازی کرد. از قضا وزیر و درباریان همان روز به بیرون شهر آمده بودند که ناگهان متوجه صدای جوان شدند. وزیر که چنین شنید شیفته صدای لطیف او شد زیرا جوان بسیار زیبا آواز میخواند و غم دلش هر کسی را به گریه وا میداشت. وزیر به دنبال جوان گشت تا اینکه به خانه جوان رسید. جوان هنگامی که وزیر و درباریان با نشان سلطنتی را دید ناگهان ترسید و گمان برد خلافی از وی سرزده است. وزیر به جوان گفت:
«ای جوان نترس؛ دلیل آمدن من به اینجا صدای دلنشین تو بوده است و میخواهم تو را همراه خودم به دربار ببرم تا اعلیحضرت هم صدای زیبای تو را بشنود».
پس جوان همراه وزیر راهی دربار شد و در آن جا برای بزرگان و شاه شروع به خواندن کرد و هرگاه آواز میخواند همگی برای دست میزدند و به پایش زر و گوهر میریختند. خیلی زود جوان در شهر خود شهرتی بسیار پیدا کرد و به مجلسهای بسیاری دعوت میشد و بزرگان شهر از وی میخواستند کمی در مجلسشان حضور یابد و اندکی برایشان آواز بخواند و اما هرکس که چنین درخواستی را از جوان داشت باید پول فراوانی به جوان میداد تا او برایشان اندکی آواز بخواند. و چنین بود که جوان به مرور صاحب مال فراوانی شد و به خود میبالید. روزی از روزها جوان برای استراحت قصد مسافرت به شهری دیگر را کرد، پس به اندازه کافی با خود پول برداشت و راهی جادهها شد. شب هنگام جوان به بیابانی رسید و خواست شب را در آن جا بماند و استراحت کند تا صبح روز بعد باز هم به راه خود ادامه دهد. جوان دیگر حتی برای خودش هم آواز نمیخواند زیرا میترسید صدایش خطشهای بگیرد و یا اینکه کسی بدون آنکه به او پول بدهد در آن حوالی صدایش را بشنود. صح روز بعد که جوان از خواب بیدار شد با شگفتی دید که خبری از پولهایش نیست زیرا شب گذشته راهزنان بی سروصدا همه پولهای جوان را دزدیده بودند. جوان به ناچار به شهری که در ان نزدیکی بود رفت و چون پولی نداشت برای اسبش علوفه بخرد در کوچه و پس کوچههای شهر با ناراحتی گام بر میداشت و با سوزی دلنشین آواز میخواند. او که تا دیروز جوانی ثروتمند بود و میتوانست خروارها علوفه بخرد اکنون حتی پول خرید مقدار اندکی کاه را نداشت و چنین بود که او پیوسته و با آوازی بلند این عبارت را زمزمه میکرد:
«به جمالت نناز به تبی بند است
به مالت نناز به شبی بند است
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔶️ داستان #ضرب_المثل
به جمالت نناز به تبی بند است
به مالت نناز به شبی بند است
در گذشته جوانی زندگی میکرد. روزی از روزها جوان از روی دل تنگی شروع به خواندن آوازی کرد. از قضا وزیر و درباریان همان روز به بیرون شهر آمده بودند که ناگهان متوجه صدای جوان شدند. وزیر که چنین شنید شیفته صدای لطیف او شد زیرا جوان بسیار زیبا آواز میخواند و غم دلش هر کسی را به گریه وا میداشت. وزیر به دنبال جوان گشت تا اینکه به خانه جوان رسید. جوان هنگامی که وزیر و درباریان با نشان سلطنتی را دید ناگهان ترسید و گمان برد خلافی از وی سرزده است. وزیر به جوان گفت:
«ای جوان نترس؛ دلیل آمدن من به اینجا صدای دلنشین تو بوده است و میخواهم تو را همراه خودم به دربار ببرم تا اعلیحضرت هم صدای زیبای تو را بشنود».
پس جوان همراه وزیر راهی دربار شد و در آن جا برای بزرگان و شاه شروع به خواندن کرد و هرگاه آواز میخواند همگی برای دست میزدند و به پایش زر و گوهر میریختند. خیلی زود جوان در شهر خود شهرتی بسیار پیدا کرد و به مجلسهای بسیاری دعوت میشد و بزرگان شهر از وی میخواستند کمی در مجلسشان حضور یابد و اندکی برایشان آواز بخواند و اما هرکس که چنین درخواستی را از جوان داشت باید پول فراوانی به جوان میداد تا او برایشان اندکی آواز بخواند. و چنین بود که جوان به مرور صاحب مال فراوانی شد و به خود میبالید. روزی از روزها جوان برای استراحت قصد مسافرت به شهری دیگر را کرد، پس به اندازه کافی با خود پول برداشت و راهی جادهها شد. شب هنگام جوان به بیابانی رسید و خواست شب را در آن جا بماند و استراحت کند تا صبح روز بعد باز هم به راه خود ادامه دهد. جوان دیگر حتی برای خودش هم آواز نمیخواند زیرا میترسید صدایش خطشهای بگیرد و یا اینکه کسی بدون آنکه به او پول بدهد در آن حوالی صدایش را بشنود. صح روز بعد که جوان از خواب بیدار شد با شگفتی دید که خبری از پولهایش نیست زیرا شب گذشته راهزنان بی سروصدا همه پولهای جوان را دزدیده بودند. جوان به ناچار به شهری که در ان نزدیکی بود رفت و چون پولی نداشت برای اسبش علوفه بخرد در کوچه و پس کوچههای شهر با ناراحتی گام بر میداشت و با سوزی دلنشین آواز میخواند. او که تا دیروز جوانی ثروتمند بود و میتوانست خروارها علوفه بخرد اکنون حتی پول خرید مقدار اندکی کاه را نداشت و چنین بود که او پیوسته و با آوازی بلند این عبارت را زمزمه میکرد:
«به جمالت نناز به تبی بند است
به مالت نناز به شبی بند است
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#راز_مثلها
✍#زد_که_زد_خوب_کرد_که_زد
هر وقت یک ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.
می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود،
ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد.
در راه با خودش فر كرد كه «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم.
تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم
و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه،
یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه
كدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟
منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد !
زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت :
«زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.😄
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍#زد_که_زد_خوب_کرد_که_زد
هر وقت یک ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.
می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود،
ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد.
در راه با خودش فر كرد كه «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم.
تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم
و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه،
یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه
كدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟
منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد !
زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت :
«زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.😄
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📔#داستان_ضرب_المثل
🐪شتر در خواب بيند پنبه دانه!
👈این ضرب المثل در مواقعی به کار میرود که ما بخواهیم به مخاطب بفهمانیم هرگز به آرزوی خود نخواهد رسید مگر در خواب، همانطور که شتر پنبه دانه را دوست دارد اما چون در عالم واقع امکان خوردنش را ندارد
-🔻چون شتر حیوانی است که در بیابان زندگی می کند و امکان کشت پنبه آنجا وجود ندارد. در خواب با علاقه و میل آن را می خورد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_ضرب_المثل
🐪شتر در خواب بيند پنبه دانه!
👈این ضرب المثل در مواقعی به کار میرود که ما بخواهیم به مخاطب بفهمانیم هرگز به آرزوی خود نخواهد رسید مگر در خواب، همانطور که شتر پنبه دانه را دوست دارد اما چون در عالم واقع امکان خوردنش را ندارد
-🔻چون شتر حیوانی است که در بیابان زندگی می کند و امکان کشت پنبه آنجا وجود ندارد. در خواب با علاقه و میل آن را می خورد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ با زبان خوش مار را میتوان از سوراخش بیرون کشید.
در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی میکردند و روگار به سر میبردند.
عدهای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار میکردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم مینشستند و هرکس با خوشی سفره خود را میگشود و نان و پنیر خود را میخورد و کسی را با کسی کار نبود. اما روزی از روزها که مردمان آبادی در سایه دیوار کاروانسرایی مشغول خوردن نان و استراحت کردن بودند، چند مرد جنگی سوار بر اسب سر رسیدند و بیصدا اسبشان را در طویلهای بستند و شمشیر بهدست و خشمگین بیرون آمدند. سردسته سواران هنگامی که نان خوردن مردم را دید بر سر جمع آنها ایستاد و گفت:
«این چه جور غذا خوردن است؟»
مردم که چنین شنیدند با تعجب به یکدیگر نگریستند و گفتند:
«مگر چه اشکالی دارد؟ مگر تو عیبی در آن می بینی؟»
سوار سری جنباند و گفت:
«بله، عیبش این است که شما همسفر هستید ولی همسفره نیستید و این خود کاری اشتباه است.»
پیرمرد آهی بلند کشید و گفت:
«ما مردمی ساده هستیم و همه همشهری و خودی هستیم و رسم ما چنین است»
سوار با خشم پا بر زمین کوبید و گفت:
«همان که گفتم. باید به فرمان من عمل کنید وگرنه اینجا را ویران میکنم و شاید هم سر از تن کسی جدا سازم.»
مردم آبادی که دیدند مرد بسیار پر زور است و چارهای ندارند، ترسیدند و به ناچار سفرهها را یکی کردند و نان و پنیرها را در هم ریختند ولی خب در اصل خشونت مسئله را حل نکرد. سوار همچنان حیران به آنان مینگریست و هنگامی که سفره بزرگ را دید گفت:
«خب اکنون درست شد. منظور من درست همین بود.»
سوار شمشیرزن پس از گفتن این سخنان سوار بر اسبش شد و رفت و همین که کمی دورتر شد مردم نفس راحتی کشیدند و دوباره به رسم دیرین خودشان سفرهها را جدا کردند و نانها را یکی یکی برداشتند و تکههای پنیر را از کنار هم جدا کردند. در این هنگام مسافری رهگذر از راه رسید. پس او نیز آمد و نشست و سفره نان و پنیرش را گشود و سپس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
«من از جایی دور آمدهام و اکنون از دیدار شما بسیار خرسندم زیرا دیگر در این مکان تنها نیستم. امیدوارم همیشه همین گونه جمعتان جمع باشد و دلتان خوش. نمیدانم با کدامتان هم نمک باشم، ای کاش سفره یکی بود. خب ما همه برادریم. ما هم در آبادی خود همین گونه غذا میخوردیم درست مانند شما. البته بسیار خوب هم بود اما چرا خوب بود؟ برای اینکه زندگی مردم با هم تفاوت دارد، یکی بیشتر دارد و یکی کمتر، یکی دندان دارد و یکی ندارد، یکی آبرو دارد و نمیخواهد دیگران بدانند که چه میخورد، سلیقهها هم با هم تفاوت دارند. ولی یک روز که چند نفر با هم به سفر میرفتیم گفتیم دوستان اکنون که همسفر هستیم همسفره نیز باشیم. پس نان و پنیرها را درهم شکستیم و دیدیم اینگونه هم بهتر شد زیرا اگر مهمانی از راه برسد سفره بزرگ آبرومندتر است و اگر هم غریبهای از راه برسد ما را همدل و همفکر و دوست و یگانه میبیند و دیگر جرأت نمیکند بر ما بزرگی بفروشد. پس از آن دیگر هرکجا که هستیم سفرهها را یکی میکنیم. دوستان بدانید که برکت و رحمت در سفره بزرگ است.»
ناگهان کسی از میان جمع گفت:
«پس خوب است اکنون هم سفرهها را یکی کنیم و نانها را در هم بشکنیم.»
ریش سفید جمع که تا آن هنگام سکوت کرده بود پس از کمی اندیشه گفت:
«دوستان زود همه نانها و پنیرها را چنان در هم بریزید که دیگر شناخته نشوند. این مرد درست میگوید برکت و رحمت در سفره بزرگ است.»
دیگری گفت:
«آن مرد شمشیرزن هم که همین را میخواست.»
پیرمرد پوزخندی زد و پاسخ داد:
«بله او هم همین را میگفت او از صلح سخن میگفت ولی با جنگ میگفت و تلخ و با زور هم پیش میرفت اما به عکس این دوست عزیز ما خوب و شیرین سخن میگوید و با مهربانی سخن به زبان میآورد زیرا با زبان خوش مار را هم میتوان از سوراخ بیرون کشید.»
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ با زبان خوش مار را میتوان از سوراخش بیرون کشید.
در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی میکردند و روگار به سر میبردند.
عدهای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار میکردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم مینشستند و هرکس با خوشی سفره خود را میگشود و نان و پنیر خود را میخورد و کسی را با کسی کار نبود. اما روزی از روزها که مردمان آبادی در سایه دیوار کاروانسرایی مشغول خوردن نان و استراحت کردن بودند، چند مرد جنگی سوار بر اسب سر رسیدند و بیصدا اسبشان را در طویلهای بستند و شمشیر بهدست و خشمگین بیرون آمدند. سردسته سواران هنگامی که نان خوردن مردم را دید بر سر جمع آنها ایستاد و گفت:
«این چه جور غذا خوردن است؟»
مردم که چنین شنیدند با تعجب به یکدیگر نگریستند و گفتند:
«مگر چه اشکالی دارد؟ مگر تو عیبی در آن می بینی؟»
سوار سری جنباند و گفت:
«بله، عیبش این است که شما همسفر هستید ولی همسفره نیستید و این خود کاری اشتباه است.»
پیرمرد آهی بلند کشید و گفت:
«ما مردمی ساده هستیم و همه همشهری و خودی هستیم و رسم ما چنین است»
سوار با خشم پا بر زمین کوبید و گفت:
«همان که گفتم. باید به فرمان من عمل کنید وگرنه اینجا را ویران میکنم و شاید هم سر از تن کسی جدا سازم.»
مردم آبادی که دیدند مرد بسیار پر زور است و چارهای ندارند، ترسیدند و به ناچار سفرهها را یکی کردند و نان و پنیرها را در هم ریختند ولی خب در اصل خشونت مسئله را حل نکرد. سوار همچنان حیران به آنان مینگریست و هنگامی که سفره بزرگ را دید گفت:
«خب اکنون درست شد. منظور من درست همین بود.»
سوار شمشیرزن پس از گفتن این سخنان سوار بر اسبش شد و رفت و همین که کمی دورتر شد مردم نفس راحتی کشیدند و دوباره به رسم دیرین خودشان سفرهها را جدا کردند و نانها را یکی یکی برداشتند و تکههای پنیر را از کنار هم جدا کردند. در این هنگام مسافری رهگذر از راه رسید. پس او نیز آمد و نشست و سفره نان و پنیرش را گشود و سپس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
«من از جایی دور آمدهام و اکنون از دیدار شما بسیار خرسندم زیرا دیگر در این مکان تنها نیستم. امیدوارم همیشه همین گونه جمعتان جمع باشد و دلتان خوش. نمیدانم با کدامتان هم نمک باشم، ای کاش سفره یکی بود. خب ما همه برادریم. ما هم در آبادی خود همین گونه غذا میخوردیم درست مانند شما. البته بسیار خوب هم بود اما چرا خوب بود؟ برای اینکه زندگی مردم با هم تفاوت دارد، یکی بیشتر دارد و یکی کمتر، یکی دندان دارد و یکی ندارد، یکی آبرو دارد و نمیخواهد دیگران بدانند که چه میخورد، سلیقهها هم با هم تفاوت دارند. ولی یک روز که چند نفر با هم به سفر میرفتیم گفتیم دوستان اکنون که همسفر هستیم همسفره نیز باشیم. پس نان و پنیرها را درهم شکستیم و دیدیم اینگونه هم بهتر شد زیرا اگر مهمانی از راه برسد سفره بزرگ آبرومندتر است و اگر هم غریبهای از راه برسد ما را همدل و همفکر و دوست و یگانه میبیند و دیگر جرأت نمیکند بر ما بزرگی بفروشد. پس از آن دیگر هرکجا که هستیم سفرهها را یکی میکنیم. دوستان بدانید که برکت و رحمت در سفره بزرگ است.»
ناگهان کسی از میان جمع گفت:
«پس خوب است اکنون هم سفرهها را یکی کنیم و نانها را در هم بشکنیم.»
ریش سفید جمع که تا آن هنگام سکوت کرده بود پس از کمی اندیشه گفت:
«دوستان زود همه نانها و پنیرها را چنان در هم بریزید که دیگر شناخته نشوند. این مرد درست میگوید برکت و رحمت در سفره بزرگ است.»
دیگری گفت:
«آن مرد شمشیرزن هم که همین را میخواست.»
پیرمرد پوزخندی زد و پاسخ داد:
«بله او هم همین را میگفت او از صلح سخن میگفت ولی با جنگ میگفت و تلخ و با زور هم پیش میرفت اما به عکس این دوست عزیز ما خوب و شیرین سخن میگوید و با مهربانی سخن به زبان میآورد زیرا با زبان خوش مار را هم میتوان از سوراخ بیرون کشید.»
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍داستان ضربالمثل
📕#نانش_بده_اما_ایمانش_مپرس
بعضی ها هنگام احسان و نیکوکاری هم دست از تعصب و تقید برنمی دارند و از کیش و آیین و سایر معتقدات مذهبی سائل مستمند پرسش می کنند به قسمی که آن بیچاره به جان می آید تا پشیزی در کف دستش گذارند در حالی که نوع پروری و بشر دوستی از آن نوع احساسات و عواطف عالیه است که ایمان و بی ایمانی را در حریم حرمتش راهی نیست به راه خود ادامه می دهد و هر افتاده ای را که بر سر راه بیند دستگیری می کند.
احسان و نیکوکاری با دین و مسلک تلازمی ندارد و بیچاره در هر لباس بیچاره است و گرسنه به هر شکلی قابل ترحم می باشد.
وقتی که آدمی را قادر حکیم علی الاطلاق به جان مضایقت نفرمود افراد متمکن و مستطیع مجاز نیستند به نان دریغ ورزند.
اگر چنین موردی احیاناً پیش آید جواب این زمره از مردم را با استفاده از عبارت مثلی بالا می دهند و می گویند: نانش بده، ایمانش مپرس.
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍داستان ضربالمثل
📕#نانش_بده_اما_ایمانش_مپرس
بعضی ها هنگام احسان و نیکوکاری هم دست از تعصب و تقید برنمی دارند و از کیش و آیین و سایر معتقدات مذهبی سائل مستمند پرسش می کنند به قسمی که آن بیچاره به جان می آید تا پشیزی در کف دستش گذارند در حالی که نوع پروری و بشر دوستی از آن نوع احساسات و عواطف عالیه است که ایمان و بی ایمانی را در حریم حرمتش راهی نیست به راه خود ادامه می دهد و هر افتاده ای را که بر سر راه بیند دستگیری می کند.
احسان و نیکوکاری با دین و مسلک تلازمی ندارد و بیچاره در هر لباس بیچاره است و گرسنه به هر شکلی قابل ترحم می باشد.
وقتی که آدمی را قادر حکیم علی الاطلاق به جان مضایقت نفرمود افراد متمکن و مستطیع مجاز نیستند به نان دریغ ورزند.
اگر چنین موردی احیاناً پیش آید جواب این زمره از مردم را با استفاده از عبارت مثلی بالا می دهند و می گویند: نانش بده، ایمانش مپرس.
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔻حکایت ضرب المثل
"مرده شور ترکیبش را ببرد"
گویند؛
روزی "مطربی" نزد "مرحوم کرباسی" که از علمای "عهد فتحعلی شاه" بود آمد و حکم شرع را در مورد "رقصیدن" پرسید.
کرباسی با عصبانیت جواب داد:
"عملی است مذموم و فعلی است حرام."
مطرب پرسید:
"حضرت آقا، اگر من دست راستم را بجنبانم حرام است؟"
مرحوم کرباسی گفت: "خیر!"
مطرب پرسید: "اگر دست چپم را بجنبانم؟!"
مرحوم کرباسی گفت: "خیر!"
سپس مطرب از "حکم شرعی" در مورد تکان دادن پای راست و چپ پرسید و هر بار مرحوم کرباسی گفتند: "خیر" ایرادی ندارد.
اصولا دست و پا برای "جنبانده شدن" خلق گشته اند.
مطرب که منتظر این فرصت بود از جای خود بلند شد و در مقابل دیدگان بهت زده مرحوم کرباسی و حاضران مجلس "شروع به رقصیدن کرد" و گفت:
"حضرت آقا، رقص همان تکان دادن دست ها و پاهاست که فرمودید حرام نیست.
مرحوم کرباسی در جواب گفت:
"مفرداتش" خوب است...
ولی "مرده شوی ترکیبش را ببرد"
* به این معنی که تک تک امور به تنهایی خوب هستند اما مجموعشان فعل حرام است و به درد نمی خورد.*
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔻حکایت ضرب المثل
"مرده شور ترکیبش را ببرد"
گویند؛
روزی "مطربی" نزد "مرحوم کرباسی" که از علمای "عهد فتحعلی شاه" بود آمد و حکم شرع را در مورد "رقصیدن" پرسید.
کرباسی با عصبانیت جواب داد:
"عملی است مذموم و فعلی است حرام."
مطرب پرسید:
"حضرت آقا، اگر من دست راستم را بجنبانم حرام است؟"
مرحوم کرباسی گفت: "خیر!"
مطرب پرسید: "اگر دست چپم را بجنبانم؟!"
مرحوم کرباسی گفت: "خیر!"
سپس مطرب از "حکم شرعی" در مورد تکان دادن پای راست و چپ پرسید و هر بار مرحوم کرباسی گفتند: "خیر" ایرادی ندارد.
اصولا دست و پا برای "جنبانده شدن" خلق گشته اند.
مطرب که منتظر این فرصت بود از جای خود بلند شد و در مقابل دیدگان بهت زده مرحوم کرباسی و حاضران مجلس "شروع به رقصیدن کرد" و گفت:
"حضرت آقا، رقص همان تکان دادن دست ها و پاهاست که فرمودید حرام نیست.
مرحوم کرباسی در جواب گفت:
"مفرداتش" خوب است...
ولی "مرده شوی ترکیبش را ببرد"
* به این معنی که تک تک امور به تنهایی خوب هستند اما مجموعشان فعل حرام است و به درد نمی خورد.*
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ این نیز بگذرد.
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.
ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم میآورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت:
کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزمها را از مسافت دوری میآوری و...
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتریها پول میگیرد. مرد وارد حمام شد و گفت:
یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحتتری داری.
حمامی گفت:
دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند:
او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:
خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای.
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت:
دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند:
پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:
خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی میبینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت:
از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند:
پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد
هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ این نیز بگذرد.
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.
ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم میآورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت:
کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزمها را از مسافت دوری میآوری و...
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتریها پول میگیرد. مرد وارد حمام شد و گفت:
یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحتتری داری.
حمامی گفت:
دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند:
او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:
خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای.
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت:
دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند:
پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:
خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی میبینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت:
از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند:
پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد
هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها👌
#آیا_می_دانستید 💡
اصطلاح «یکی به نعل می زند، یکی به میخ»؛ کنایه از افرادی است که در مورد مسائل مختلف موضع روشن و شفافی در پیش
نمیگیرند و معمولاً این افراد رفتار و گفتار دوگانهای دارند و با کمک این روش سعی
میکنند، منافع خود را در تمام جهات حفظ کنند، حال ببینم این مثل از کجا آمده است.
در زمان گذشته که مردم برای رفت و آمد از چهارپایانی همانند اسب استفاده میکردند، برای آنکه سم حیوان در اثر راه رفتن های طولانی آسیب نبیند به آن #نعل میکوبیدند و معمولا این کار را شخصی به اسم #نعل_بند انجام میداد که در این کار تخصص و تجربه ی کافی داشت. نعل بند برای اینکه نعل را به سم حیوان بکوبد ابتدا سم را کمی می تراشید و سپس با کمک میخ های مخصوص نعل را به سم حیوان متصل می کرد. نعل بند برای اینکه حیوان از ضربه چکش و فشار ناشی از ورود میخ آشفته نشود و لگد نندازد و همچنین برای اینکه به صاحب حیوان نشان دهد که به کارش وارد است، در حین انجام نعل بندی با چکش یک ضربه به نعل میزد و سپس ضربهای به میخ میزد، در نتیجه هم نعل در اثر این کار در جای خودش درست قرار میگرفت و حیوان آزرده نمیشد و هم صاحب حیوان از عملکرد درست نعلبند راضی میشد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
#آیا_می_دانستید 💡
اصطلاح «یکی به نعل می زند، یکی به میخ»؛ کنایه از افرادی است که در مورد مسائل مختلف موضع روشن و شفافی در پیش
نمیگیرند و معمولاً این افراد رفتار و گفتار دوگانهای دارند و با کمک این روش سعی
میکنند، منافع خود را در تمام جهات حفظ کنند، حال ببینم این مثل از کجا آمده است.
در زمان گذشته که مردم برای رفت و آمد از چهارپایانی همانند اسب استفاده میکردند، برای آنکه سم حیوان در اثر راه رفتن های طولانی آسیب نبیند به آن #نعل میکوبیدند و معمولا این کار را شخصی به اسم #نعل_بند انجام میداد که در این کار تخصص و تجربه ی کافی داشت. نعل بند برای اینکه نعل را به سم حیوان بکوبد ابتدا سم را کمی می تراشید و سپس با کمک میخ های مخصوص نعل را به سم حیوان متصل می کرد. نعل بند برای اینکه حیوان از ضربه چکش و فشار ناشی از ورود میخ آشفته نشود و لگد نندازد و همچنین برای اینکه به صاحب حیوان نشان دهد که به کارش وارد است، در حین انجام نعل بندی با چکش یک ضربه به نعل میزد و سپس ضربهای به میخ میزد، در نتیجه هم نعل در اثر این کار در جای خودش درست قرار میگرفت و حیوان آزرده نمیشد و هم صاحب حیوان از عملکرد درست نعلبند راضی میشد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
🔻از درون مرا می کشد از بیرون شمارا
در مورد كسانی گفته می شود كه با سیلی صورت خود را سرخ نگه می دارند و مورد رشك و حسد دیگران واقع می شوند .
آورده اند كه ...
مردی دهاتی به شهر آمد یك نفر از دوستان شهری او كه دختری بسیار زشت داشت با همكاری دو سه نفر از دوستان خود، اطراف او را گرفتند و با تشویق و ترغیب های بسیار ،دخترك را به عقد زناشویی او در آوردند .
دهاتی وقتی فهمید چه حقه ای به او زده اند كه كار از كار گذشته بود. پس تن به قضا داد و او را پذیرفت .
دو روز بعد همسرش را سوار الاغش كرد و به سوی ده روان شد زن چون شهری بود، چادری زرق و برق دار بر سر داشت و كفش پاشنه بلند پوشیده بود و قروفری تمام عیار از خود نشان می داد .
این وضعیت ظاهری او ،توجه دهاتی ها را به خودش جلب كرد و اتفاقا چون از نظر قد و قامت هم، بلند و كشیده بود، بیشتر نظرها را به سوی خود جلب می كرد .
او چون در كوچه های دهكده بارویی گرفته و صورتی پوشیده حركت می كرد ،كسی نمی توانست چهره اش را ببیند و همگان خیال می كردند كه صورتش هم، مثل اندامش نیكوست!
اتفاقا روزی با شوهرش و جمعی از اهالی ده ،مطابق معمول روی سكوی دكان بقالی، نشسته بود و سرگرم خوردن چای بود كه زن را با همان چادر قروفری دید كه از آنجا می گذرد و دو سه نفری از جوانهای اوباش ده هم به دنبالش روان هستند .
ظاهر جذاب و سر وضع دلفریب زن، تعدادی از دهقانان دیگر را هم كه آنجا نشسته بودند جلب كرده بود و سر و كله همه به طرف او كشیده می شد.
شوهر وقتی آن عده جوان را در تعقیب زن خود روان دید و دل اطرافیان خود را هم،از كف رفته مشاهده كرد ،بی اختیار از جای برخاست و چادر از سرش كشید و چهره زشت و پر آبله و سرطاس و كم موی او را در معرض تماشای آن جمع گذاشت و گفت:شما را به خدا، ببینید و دقت كنید كه چگونه او از درون مرا می كشد از بیرون شما را !
از درون مرا میکشد از بیرون شمارا
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕داستان ضربالمثل
🔻از درون مرا می کشد از بیرون شمارا
در مورد كسانی گفته می شود كه با سیلی صورت خود را سرخ نگه می دارند و مورد رشك و حسد دیگران واقع می شوند .
آورده اند كه ...
مردی دهاتی به شهر آمد یك نفر از دوستان شهری او كه دختری بسیار زشت داشت با همكاری دو سه نفر از دوستان خود، اطراف او را گرفتند و با تشویق و ترغیب های بسیار ،دخترك را به عقد زناشویی او در آوردند .
دهاتی وقتی فهمید چه حقه ای به او زده اند كه كار از كار گذشته بود. پس تن به قضا داد و او را پذیرفت .
دو روز بعد همسرش را سوار الاغش كرد و به سوی ده روان شد زن چون شهری بود، چادری زرق و برق دار بر سر داشت و كفش پاشنه بلند پوشیده بود و قروفری تمام عیار از خود نشان می داد .
این وضعیت ظاهری او ،توجه دهاتی ها را به خودش جلب كرد و اتفاقا چون از نظر قد و قامت هم، بلند و كشیده بود، بیشتر نظرها را به سوی خود جلب می كرد .
او چون در كوچه های دهكده بارویی گرفته و صورتی پوشیده حركت می كرد ،كسی نمی توانست چهره اش را ببیند و همگان خیال می كردند كه صورتش هم، مثل اندامش نیكوست!
اتفاقا روزی با شوهرش و جمعی از اهالی ده ،مطابق معمول روی سكوی دكان بقالی، نشسته بود و سرگرم خوردن چای بود كه زن را با همان چادر قروفری دید كه از آنجا می گذرد و دو سه نفری از جوانهای اوباش ده هم به دنبالش روان هستند .
ظاهر جذاب و سر وضع دلفریب زن، تعدادی از دهقانان دیگر را هم كه آنجا نشسته بودند جلب كرده بود و سر و كله همه به طرف او كشیده می شد.
شوهر وقتی آن عده جوان را در تعقیب زن خود روان دید و دل اطرافیان خود را هم،از كف رفته مشاهده كرد ،بی اختیار از جای برخاست و چادر از سرش كشید و چهره زشت و پر آبله و سرطاس و كم موی او را در معرض تماشای آن جمع گذاشت و گفت:شما را به خدا، ببینید و دقت كنید كه چگونه او از درون مرا می كشد از بیرون شما را !
از درون مرا میکشد از بیرون شمارا
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها✍
حتما تاحالا از ضرب المثل « ماست مالی کردن » استفاده کردید ! اما میدونید از کجا اومده ؟ 😁
👈 زمان عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود مهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راهآهن جنوب تهران وارد شوند، از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانههای مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود، بخشدار دستور میدهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود، دیوارها را سفید کنند ، برای همین مقدار زیادی ماست خریدند و دیوارها را ماستمالی کردند 😐
🔹از آن روز ماستمالی کردن به معنی «همآوردن سروتهکار به شکل ظاهری» رایج شد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
حتما تاحالا از ضرب المثل « ماست مالی کردن » استفاده کردید ! اما میدونید از کجا اومده ؟ 😁
👈 زمان عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود مهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راهآهن جنوب تهران وارد شوند، از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانههای مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود، بخشدار دستور میدهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود، دیوارها را سفید کنند ، برای همین مقدار زیادی ماست خریدند و دیوارها را ماستمالی کردند 😐
🔹از آن روز ماستمالی کردن به معنی «همآوردن سروتهکار به شکل ظاهری» رایج شد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ این نیز بگذرد.
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.
ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم میآورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت:
کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزمها را از مسافت دوری میآوری و...
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتریها پول میگیرد. مرد وارد حمام شد و گفت:
یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحتتری داری.
حمامی گفت:
دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند:
او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:
خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای.
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت:
دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند:
پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:
خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی میبینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت:
از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند:
پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد
هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ این نیز بگذرد.
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.
ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم میآورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت:
کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزمها را از مسافت دوری میآوری و...
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتریها پول میگیرد. مرد وارد حمام شد و گفت:
یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحتتری داری.
حمامی گفت:
دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند:
او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:
خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای.
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت:
دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند:
پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:
خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی میبینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت:
از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند:
پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد
هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin