حکایتهای بهلول و ملانصرالدین
15.8K subscribers
4.91K photos
2.88K videos
3 files
243 links
📚حکایتهای آموزنده
👳ملانصرالدین و بهلول دانا😊

کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید
😍❤️
ادمین
@kurd1_pi
تبلیغات در شش کانال
@tablighat_bohlol
Download Telegram
📚#حکایتی_خواندنی

📕#بهلول_هارون_الرشید_و_مرد_صیاد

آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند . بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشاي آنها مشغول شد . در آن حال صیادي زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود .
هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ براي صیادي زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگري و کشوري انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادي هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندك مدتی تهی خواهد شد .
هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پسند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد .
بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است .
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند . صیاد پولها را گرفته ، در بندي ریخت و موقعی که از پله هاي قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت . زبیده به هارون گفت :
این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد . هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد و گفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود .
صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روي زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است .
خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و هارون گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدي من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم .


📗کانال حکایتهای
بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا

در روزگاران قدیم پیرزنى بود که دو پسر داشت؛ یکى از آنها #بهلول_دانا و دیگرى #کدخداى_آبادى بود. یک شب تاجرى در خانهٔ پیرزن ، بیتوته کرد و از او خواست ده تا تخم‌مرغى را که دارد برایش بپزد. پیرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسید: پولش چقدر مى‌شود؟ پیرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهی. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مى‌دهم. صبح شد، پیرزن زودتر از تاجر بلند شد و به #صحرا رفت. تاجر که برخاست پیرزن را ندید. با خود گفت: سال دیگر سى شاهى را با سودش به پیرزن مى‌دهم. 
سال دیگر تاجر رفت در خانهٔ پیرزن و به‌جاى سى‌شاهى یک تومان به او داد. پیرزن خوشحال پیش همسایه‌اش رفت و ماجرا را براى او تعریف کرد. همسایه گفت: تاجر سر تو را #کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم ‌مرغ را زیر مرغ مى‌گذاشتی، جوجه مى‌شدند، جوجه‌ها مرغ مى‌شدند، مرغ‌ها تخم مى‌کردند و پولشان یک عالمه مى‌شد! پیرزن رفت پیش کدخدا و از تاجر شکایت کرد. کدخدا تاجر را به #زندان انداخت. 
از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا دید. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعریف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پیش مادرش رفت و از او دیگ خواست. مادرش پرسید: چه کار مى‌خواهى بکنی؟ بهلول گفت: مى‌خواهم گندم‌ها را بپزم، بعد بکارم تا #سبز شوند. پیرزن به نزد پسر دیگرش، کدخدا رفت و گفت: این برادر تو واقعاً #دیوانه است. مى‌خواهد #گندم_پخته بکارد!
کدخدا و مادرش رفتند پیش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمى‌روید. بهلول گفت: از #تخم_‌مرغ_پخته جوجه درنمى‌آید! بهلول دانا گفت: اگر درنمى‌آید چرا تاجر بیچاره را زندانى کردی. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، یک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: این هم غرامت زندانى شدن ناحق تو


📙کانال حکایتهای
بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_آموزنده_از_بهلول‌دانا

#هارون_الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد.

#بهلول پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده.
گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است.
اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنان چه از مال مردم باشد به آن ها ستم کرده ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_آموزنده_از_بهلول‌دانا


#هارون_الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد.

#بهلول پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده.
گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است.
اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنان چه از مال مردم باشد به آن ها ستم کرده ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا

در روزگاران قدیم پیرزنى بود که دو پسر داشت؛ یکى از آنها #بهلول_دانا و دیگرى #کدخداى_آبادى بود. یک شب تاجرى در خانهٔ پیرزن ، بیتوته کرد و از او خواست ده تا تخم‌مرغى را که دارد برایش بپزد. پیرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسید: پولش چقدر مى‌شود؟ پیرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهی. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مى‌دهم. صبح شد، پیرزن زودتر از تاجر بلند شد و به صحرا رفت. تاجر که برخاست پیرزن را ندید. با خود گفت: سال دیگر سى شاهى را با سودش به پیرزن مى‌دهم. 
سال دیگر تاجر رفت در خانهٔ پیرزن و به‌جاى سى‌شاهى یک تومان به او داد. پیرزن خوشحال پیش همسایه‌اش رفت و ماجرا را براى او تعریف کرد. همسایه گفت: تاجر سر تو را کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم ‌مرغ را زیر مرغ مى‌گذاشتی، جوجه مى‌شدند، جوجه‌ها مرغ مى‌شدند، مرغ‌ها تخم مى‌کردند و پولشان یک عالمه مى‌شد! پیرزن رفت پیش کدخدا و از تاجر شکایت کرد. کدخدا تاجر را به زندان انداخت. 
از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا دید. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعریف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پیش مادرش رفت و از او دیگ خواست. مادرش پرسید: چه کار مى‌خواهى بکنی؟ بهلول گفت: مى‌خواهم گندم‌ها را بپزم، بعد بکارم تا سبز شوند. پیرزن به نزد پسر دیگرش، کدخدا رفت و گفت: این برادر تو واقعاً دیوانه است. مى‌خواهد گندم پخته بکارد!
کدخدا و مادرش رفتند پیش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمى‌روید. بهلول گفت: از تخم مرغ پخته جوجه درنمى‌آید! بهلول دانا گفت: اگر درنمى‌آید چرا تاجر بیچاره را زندانى کردی. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، یک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: این هم غرامت زندانى شدن ناحق تو

📙کانال حکایتهای
بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا

در روزگاران قدیم پیرزنى بود که دو پسر داشت؛ یکى از آنها #بهلول_دانا و دیگرى #کدخداى_آبادى بود. یک شب تاجرى در خانهٔ پیرزن ، بیتوته کرد و از او خواست ده تا تخم‌مرغى را که دارد برایش بپزد. پیرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسید: پولش چقدر مى‌شود؟ پیرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهی. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مى‌دهم. صبح شد، پیرزن زودتر از تاجر بلند شد و به #صحرا رفت. تاجر که برخاست پیرزن را ندید. با خود گفت: سال دیگر سى شاهى را با سودش به پیرزن مى‌دهم. 
سال دیگر تاجر رفت در خانهٔ پیرزن و به‌جاى سى‌شاهى یک تومان به او داد. پیرزن خوشحال پیش همسایه‌اش رفت و ماجرا را براى او تعریف کرد. همسایه گفت: تاجر سر تو را #کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم ‌مرغ را زیر مرغ مى‌گذاشتی، جوجه مى‌شدند، جوجه‌ها مرغ مى‌شدند، مرغ‌ها تخم مى‌کردند و پولشان یک عالمه مى‌شد! پیرزن رفت پیش کدخدا و از تاجر شکایت کرد. کدخدا تاجر را به #زندان انداخت. 
از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا دید. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعریف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پیش مادرش رفت و از او دیگ خواست. مادرش پرسید: چه کار مى‌خواهى بکنی؟ بهلول گفت: مى‌خواهم گندم‌ها را بپزم، بعد بکارم تا #سبز شوند. پیرزن به نزد پسر دیگرش، کدخدا رفت و گفت: این برادر تو واقعاً #دیوانه است. مى‌خواهد #گندم_پخته بکارد!
کدخدا و مادرش رفتند پیش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمى‌روید. بهلول گفت: از #تخم_‌مرغ_پخته جوجه درنمى‌آید! بهلول دانا گفت: اگر درنمى‌آید چرا تاجر بیچاره را زندانى کردی. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، یک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: این هم غرامت زندانى شدن ناحق تو


📙کانال حکایتهای
بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا

در روزگاران قدیم پیرزنى بود که دو پسر داشت؛ یکى از آنها #بهلول_دانا و دیگرى #کدخداى_آبادى بود. یک شب تاجرى در خانهٔ پیرزن ، بیتوته کرد و از او خواست ده تا تخم‌مرغى را که دارد برایش بپزد. پیرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسید: پولش چقدر مى‌شود؟ پیرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهی. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مى‌دهم. صبح شد، پیرزن زودتر از تاجر بلند شد و به #صحرا رفت. تاجر که برخاست پیرزن را ندید. با خود گفت: سال دیگر سى شاهى را با سودش به پیرزن مى‌دهم. 
سال دیگر تاجر رفت در خانهٔ پیرزن و به‌جاى سى‌شاهى یک تومان به او داد. پیرزن خوشحال پیش همسایه‌اش رفت و ماجرا را براى او تعریف کرد. همسایه گفت: تاجر سر تو را #کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم ‌مرغ را زیر مرغ مى‌گذاشتی، جوجه مى‌شدند، جوجه‌ها مرغ مى‌شدند، مرغ‌ها تخم مى‌کردند و پولشان یک عالمه مى‌شد! پیرزن رفت پیش کدخدا و از تاجر شکایت کرد. کدخدا تاجر را به #زندان انداخت. 
از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا دید. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعریف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پیش مادرش رفت و از او دیگ خواست. مادرش پرسید: چه کار مى‌خواهى بکنی؟ بهلول گفت: مى‌خواهم گندم‌ها را بپزم، بعد بکارم تا #سبز شوند. پیرزن به نزد پسر دیگرش، کدخدا رفت و گفت: این برادر تو واقعاً #دیوانه است. مى‌خواهد #گندم_پخته بکارد!
کدخدا و مادرش رفتند پیش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمى‌روید. بهلول گفت: از #تخم_‌مرغ_پخته جوجه درنمى‌آید! بهلول دانا گفت: اگر درنمى‌آید چرا تاجر بیچاره را زندانى کردی. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، یک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: این هم غرامت زندانى شدن ناحق تو


📙کانال حکایتهای
بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_آموزنده_از_بهلول‌دانا

#هارون_الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد.

#بهلول پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده.
گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است.
اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنان چه از مال مردم باشد به آن ها ستم کرده ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده

📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا

در روزگاران قدیم پیرزنى بود که دو پسر داشت؛ یکى از آنها #بهلول_دانا و دیگرى #کدخداى_آبادى بود. یک شب تاجرى در خانهٔ پیرزن ، بیتوته کرد و از او خواست ده تا تخم‌مرغى را که دارد برایش بپزد. پیرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسید: پولش چقدر مى‌شود؟ پیرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهی. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مى‌دهم. صبح شد، پیرزن زودتر از تاجر بلند شد و به #صحرا رفت. تاجر که برخاست پیرزن را ندید. با خود گفت: سال دیگر سى شاهى را با سودش به پیرزن مى‌دهم. 
سال دیگر تاجر رفت در خانهٔ پیرزن و به‌جاى سى‌شاهى یک تومان به او داد. پیرزن خوشحال پیش همسایه‌اش رفت و ماجرا را براى او تعریف کرد. همسایه گفت: تاجر سر تو را #کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم ‌مرغ را زیر مرغ مى‌گذاشتی، جوجه مى‌شدند، جوجه‌ها مرغ مى‌شدند، مرغ‌ها تخم مى‌کردند و پولشان یک عالمه مى‌شد! پیرزن رفت پیش کدخدا و از تاجر شکایت کرد. کدخدا تاجر را به #زندان انداخت. 
از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا دید. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعریف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پیش مادرش رفت و از او دیگ خواست. مادرش پرسید: چه کار مى‌خواهى بکنی؟ بهلول گفت: مى‌خواهم گندم‌ها را بپزم، بعد بکارم تا #سبز شوند. پیرزن به نزد پسر دیگرش، کدخدا رفت و گفت: این برادر تو واقعاً #دیوانه است. مى‌خواهد #گندم_پخته بکارد!
کدخدا و مادرش رفتند پیش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمى‌روید. بهلول گفت: از #تخم_‌مرغ_پخته جوجه درنمى‌آید! بهلول دانا گفت: اگر درنمى‌آید چرا تاجر بیچاره را زندانى کردی. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، یک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: این هم غرامت زندانى شدن ناحق تو


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚#حکایتی_آموزنده_از_بهلول‌دانا


#هارون_الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد.

#بهلول پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده.
گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است.
اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنان چه از مال مردم باشد به آن ها ستم کرده ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.


📚کانال حکایتهای
بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_آموزنده_از_بهلول‌دانا

هارون الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد.

#بهلول پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده.
گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است.
اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنان چه از مال مردم باشد به آن ها ستم کرده ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


🌟مطالب پندآموز 🌟👇
🕊@matalebe_pandamoz