حکایتهای بهلول و ملانصرالدین
15.8K subscribers
4.91K photos
2.88K videos
3 files
243 links
📚حکایتهای آموزنده
👳ملانصرالدین و بهلول دانا😊

کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید
😍❤️
ادمین
@kurd1_pi
تبلیغات در شش کانال
@tablighat_bohlol
Download Telegram
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا

در روزگاران قدیم پیرزنى بود که دو پسر داشت؛ یکى از آنها #بهلول_دانا و دیگرى #کدخداى_آبادى بود. یک شب تاجرى در خانهٔ پیرزن ، بیتوته کرد و از او خواست ده تا تخم‌مرغى را که دارد برایش بپزد. پیرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسید: پولش چقدر مى‌شود؟ پیرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهی. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مى‌دهم. صبح شد، پیرزن زودتر از تاجر بلند شد و به #صحرا رفت. تاجر که برخاست پیرزن را ندید. با خود گفت: سال دیگر سى شاهى را با سودش به پیرزن مى‌دهم. 
سال دیگر تاجر رفت در خانهٔ پیرزن و به‌جاى سى‌شاهى یک تومان به او داد. پیرزن خوشحال پیش همسایه‌اش رفت و ماجرا را براى او تعریف کرد. همسایه گفت: تاجر سر تو را #کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم ‌مرغ را زیر مرغ مى‌گذاشتی، جوجه مى‌شدند، جوجه‌ها مرغ مى‌شدند، مرغ‌ها تخم مى‌کردند و پولشان یک عالمه مى‌شد! پیرزن رفت پیش کدخدا و از تاجر شکایت کرد. کدخدا تاجر را به #زندان انداخت. 
از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا دید. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعریف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پیش مادرش رفت و از او دیگ خواست. مادرش پرسید: چه کار مى‌خواهى بکنی؟ بهلول گفت: مى‌خواهم گندم‌ها را بپزم، بعد بکارم تا #سبز شوند. پیرزن به نزد پسر دیگرش، کدخدا رفت و گفت: این برادر تو واقعاً #دیوانه است. مى‌خواهد #گندم_پخته بکارد!
کدخدا و مادرش رفتند پیش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمى‌روید. بهلول گفت: از #تخم_‌مرغ_پخته جوجه درنمى‌آید! بهلول دانا گفت: اگر درنمى‌آید چرا تاجر بیچاره را زندانى کردی. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، یک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: این هم غرامت زندانى شدن ناحق تو


📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔

داستان ضرب المثل‌
📗
#دیوانه_تر_از_خودش_ندیده_بود_!

در ولایتی دیوانه ای بود که با حرکات خویش موجب آزار و اذیت مردم می شد، به خصوص، زمانی که دیوانه به حمام می رفت، رفتارهای غیر معقول خود را، بیش از پیش از خود نشان می داد و مردم از ترس او، مادامی که او در صحن حمام بود، وارد حمام نمی شدند.

روزی بر طبق عادت، دیوانه حمام را قرق کرده بود، مرد تازه واردی که چیزی در مورد دیوانه نمی دانست، خواست وارد حمام شود، استاد حمامی رو به تازه وارد می کند و می گوید :"برادر اکنون به حمام نرو، دیوانه ای در صحن حمام است." تازه وارد به حرف حمامی گوش نمی کند و وارد حمام می شود و در همان بدو ورود لنگی را با آب حمام خیس می کند و آنرا به در و دیوار حمام و پشت دیوانه می زند و آنچنان رفتارهای دیوانه واری از خود نشان می دهد که، باعث وحشت دیوانه اصلی می شود و دیوانه از حمام فرار می کند و در حین فرار به استاد حمامی می گوید :"مبادا به حمام بروی، دیوانه ی داخل حمام هست! "

استاد حمامی که شگفت زده شده است، رو به تازه وارد می کند و می گوید: چه کار کردی؟ تازه وارد مي گوید :"دیوانه ی شما، تا به حال دیوانه تر از خودش ندیده بود! "این کنایه برای کسانی به کار می رود که می خواهند هر چه خودشان می گویند همان باشد، وبا رفتارهای غیر منطقی خود باعث رنجش دیگران می شوند، اما وقتی کسی رفتار زشت خودشان را به رویشان می آورد و متوجه ماهیت کار خویش می شوند، این مثل به کار می رود که :"دیوانه تر از خودش ندیده بود! "

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا

در روزگاران قدیم پیرزنى بود که دو پسر داشت؛ یکى از آنها #بهلول_دانا و دیگرى #کدخداى_آبادى بود. یک شب تاجرى در خانهٔ پیرزن ، بیتوته کرد و از او خواست ده تا تخم‌مرغى را که دارد برایش بپزد. پیرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسید: پولش چقدر مى‌شود؟ پیرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهی. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مى‌دهم. صبح شد، پیرزن زودتر از تاجر بلند شد و به #صحرا رفت. تاجر که برخاست پیرزن را ندید. با خود گفت: سال دیگر سى شاهى را با سودش به پیرزن مى‌دهم. 
سال دیگر تاجر رفت در خانهٔ پیرزن و به‌جاى سى‌شاهى یک تومان به او داد. پیرزن خوشحال پیش همسایه‌اش رفت و ماجرا را براى او تعریف کرد. همسایه گفت: تاجر سر تو را #کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم ‌مرغ را زیر مرغ مى‌گذاشتی، جوجه مى‌شدند، جوجه‌ها مرغ مى‌شدند، مرغ‌ها تخم مى‌کردند و پولشان یک عالمه مى‌شد! پیرزن رفت پیش کدخدا و از تاجر شکایت کرد. کدخدا تاجر را به #زندان انداخت. 
از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا دید. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعریف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پیش مادرش رفت و از او دیگ خواست. مادرش پرسید: چه کار مى‌خواهى بکنی؟ بهلول گفت: مى‌خواهم گندم‌ها را بپزم، بعد بکارم تا #سبز شوند. پیرزن به نزد پسر دیگرش، کدخدا رفت و گفت: این برادر تو واقعاً #دیوانه است. مى‌خواهد #گندم_پخته بکارد!
کدخدا و مادرش رفتند پیش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمى‌روید. بهلول گفت: از #تخم_‌مرغ_پخته جوجه درنمى‌آید! بهلول دانا گفت: اگر درنمى‌آید چرا تاجر بیچاره را زندانى کردی. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، یک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: این هم غرامت زندانى شدن ناحق تو


📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا

در روزگاران قدیم پیرزنى بود که دو پسر داشت؛ یکى از آنها #بهلول_دانا و دیگرى #کدخداى_آبادى بود. یک شب تاجرى در خانهٔ پیرزن ، بیتوته کرد و از او خواست ده تا تخم‌مرغى را که دارد برایش بپزد. پیرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسید: پولش چقدر مى‌شود؟ پیرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهی. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مى‌دهم. صبح شد، پیرزن زودتر از تاجر بلند شد و به #صحرا رفت. تاجر که برخاست پیرزن را ندید. با خود گفت: سال دیگر سى شاهى را با سودش به پیرزن مى‌دهم. 
سال دیگر تاجر رفت در خانهٔ پیرزن و به‌جاى سى‌شاهى یک تومان به او داد. پیرزن خوشحال پیش همسایه‌اش رفت و ماجرا را براى او تعریف کرد. همسایه گفت: تاجر سر تو را #کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم ‌مرغ را زیر مرغ مى‌گذاشتی، جوجه مى‌شدند، جوجه‌ها مرغ مى‌شدند، مرغ‌ها تخم مى‌کردند و پولشان یک عالمه مى‌شد! پیرزن رفت پیش کدخدا و از تاجر شکایت کرد. کدخدا تاجر را به #زندان انداخت. 
از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا دید. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعریف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پیش مادرش رفت و از او دیگ خواست. مادرش پرسید: چه کار مى‌خواهى بکنی؟ بهلول گفت: مى‌خواهم گندم‌ها را بپزم، بعد بکارم تا #سبز شوند. پیرزن به نزد پسر دیگرش، کدخدا رفت و گفت: این برادر تو واقعاً #دیوانه است. مى‌خواهد #گندم_پخته بکارد!
کدخدا و مادرش رفتند پیش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمى‌روید. بهلول گفت: از #تخم_‌مرغ_پخته جوجه درنمى‌آید! بهلول دانا گفت: اگر درنمى‌آید چرا تاجر بیچاره را زندانى کردی. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، یک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: این هم غرامت زندانى شدن ناحق تو


📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇

📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا

در روزگاران قدیم پیرزنى بود که دو پسر داشت؛ یکى از آنها #بهلول_دانا و دیگرى #کدخداى_آبادى بود. یک شب تاجرى در خانهٔ پیرزن ، بیتوته کرد و از او خواست ده تا تخم‌مرغى را که دارد برایش بپزد. پیرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسید: پولش چقدر مى‌شود؟ پیرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهی. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مى‌دهم. صبح شد، پیرزن زودتر از تاجر بلند شد و به #صحرا رفت. تاجر که برخاست پیرزن را ندید. با خود گفت: سال دیگر سى شاهى را با سودش به پیرزن مى‌دهم. 
سال دیگر تاجر رفت در خانهٔ پیرزن و به‌جاى سى‌شاهى یک تومان به او داد. پیرزن خوشحال پیش همسایه‌اش رفت و ماجرا را براى او تعریف کرد. همسایه گفت: تاجر سر تو را #کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم ‌مرغ را زیر مرغ مى‌گذاشتی، جوجه مى‌شدند، جوجه‌ها مرغ مى‌شدند، مرغ‌ها تخم مى‌کردند و پولشان یک عالمه مى‌شد! پیرزن رفت پیش کدخدا و از تاجر شکایت کرد. کدخدا تاجر را به #زندان انداخت. 
از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا دید. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعریف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پیش مادرش رفت و از او دیگ خواست. مادرش پرسید: چه کار مى‌خواهى بکنی؟ بهلول گفت: مى‌خواهم گندم‌ها را بپزم، بعد بکارم تا #سبز شوند. پیرزن به نزد پسر دیگرش، کدخدا رفت و گفت: این برادر تو واقعاً #دیوانه است. مى‌خواهد #گندم_پخته بکارد!
کدخدا و مادرش رفتند پیش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمى‌روید. بهلول گفت: از #تخم_‌مرغ_پخته جوجه درنمى‌آید! بهلول دانا گفت: اگر درنمى‌آید چرا تاجر بیچاره را زندانى کردی. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، یک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: این هم غرامت زندانى شدن ناحق تو


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌