تاریکی عزیز، برای من دلخواهتر از هر چیزی است که در سمتِ تو از زندگانی، زندگی کنم. جایی که زمان در اغماست و سکوت تنها چیزی است که هرزگاهی در سرم سوت میکشد.
اما همیشه از تو، بدترینِ من متولد شده.
تمام آن درد، آشفتگی، کُندی، نورمُردگی… میدانم که به آرامی زندگی را از خلال رگهای من میمکند.
تاریکی عزیز، تو میدانی که من در مکان اشتباهی متولد شدهام… یا زمان…
یا بُعد.
این بدن به من اجازهی من بودن نمیدهد. این نگاههای غریبهی شکارچی نمیگذارند در آسودگی به تظاهر کردن به اینکه نامرئیام ادامه دهم. اگرچه هیچ یک من را نمیبینند، تنها با نگاههای ثانیهایشان سکسک میکنند، تا زهر ناامنی را به سینهام ریخته باشند.
تاریکی عزیز، شاید من همهی تلاشم را کرده باشم و شاید هم نه. شاید آنها واقعاً مقصر نباشد، یا شاید هرگز گردنی برای انداختن تقصیرها به دور آن پیدا نشود.
شاید این زنجیر، گردنی نیست.
بافته شده تا زنگ بزند و خون را از استخوانهای من بریزد.
ای کاش اقلاً کوهی بود تا زنجیرهایم را پشت آن بیاندازم.
تاریکی عزیز، همهچیز معنای خود را در مقابل غمِ من میبازد. و این معناباختگی، خود تیغ میشود به گردن طنابهای احتمالی برای بیرون آمدن من از قعر این سیاهچاله. غم وارد این اتاق میشود و در را روی جفتمان کلید میکند. میدانی که دلیل ضعفم، تویی.
تاریکی عزیز، اخیراً بیش از هرچیزی به این فکر میکنم که شاید تمام اینها تنها از مرضِ تراوشات بیش از حد مغز من است. شاید اگر کمتر فکر میکردم، دردمند نبودم. در ابتدا، ایمانِ از دست رفته به همهچیز و همهکس باعث خرسندی و کمی هم ترس بود. با خود خیال میکردم «چه چیزی بهتر از بیگزند بودن از مرضِ تعصب؟». اینگونه که هر فکری ناقض فکرِ دیگر است و خود، نقضی دارد.
فاصله گرفتن از کشتیهای کاغذی و شجاعت دورتر رفتن در این اقیانوس ناشناخته برای بار اول جالب بود. و دوم، و سوم، و دهم.
اما حالا از اینهمه نامطمئنی خسته شدم. از پیدا نکردنِ انتها، حتی زمانی که بیشتر از هرچیزی به آن نیاز دارم.
تاریکی عزیز، میدانم که پوچی، تنها واقعیت است و هرچه در این آب، ژرفتر میروی، بیشتر به این حقیقت پی خواهی برد. اما اگر نباشد، چه؟
اگر واقعیت در میان خن نمناک همان کشتیهای کاغذی نشسته باشد، چه؟ شاید باید دست از جستوجو بردارم تا او من را پیدا کند. شاید حقیقت تمام مدت درست در سر جای خود بوده و این منم که گم شدهام. احتمالاً همینطور است. شاید هم هرگز، تا حتی بعد از واپسین نفسها، نه من و نه رد خونی از زندگیای که روزی در تنم جاری بود، پیدا نشویم.
اما همیشه از تو، بدترینِ من متولد شده.
تمام آن درد، آشفتگی، کُندی، نورمُردگی… میدانم که به آرامی زندگی را از خلال رگهای من میمکند.
تاریکی عزیز، تو میدانی که من در مکان اشتباهی متولد شدهام… یا زمان…
یا بُعد.
این بدن به من اجازهی من بودن نمیدهد. این نگاههای غریبهی شکارچی نمیگذارند در آسودگی به تظاهر کردن به اینکه نامرئیام ادامه دهم. اگرچه هیچ یک من را نمیبینند، تنها با نگاههای ثانیهایشان سکسک میکنند، تا زهر ناامنی را به سینهام ریخته باشند.
تاریکی عزیز، شاید من همهی تلاشم را کرده باشم و شاید هم نه. شاید آنها واقعاً مقصر نباشد، یا شاید هرگز گردنی برای انداختن تقصیرها به دور آن پیدا نشود.
شاید این زنجیر، گردنی نیست.
بافته شده تا زنگ بزند و خون را از استخوانهای من بریزد.
ای کاش اقلاً کوهی بود تا زنجیرهایم را پشت آن بیاندازم.
تاریکی عزیز، همهچیز معنای خود را در مقابل غمِ من میبازد. و این معناباختگی، خود تیغ میشود به گردن طنابهای احتمالی برای بیرون آمدن من از قعر این سیاهچاله. غم وارد این اتاق میشود و در را روی جفتمان کلید میکند. میدانی که دلیل ضعفم، تویی.
تاریکی عزیز، اخیراً بیش از هرچیزی به این فکر میکنم که شاید تمام اینها تنها از مرضِ تراوشات بیش از حد مغز من است. شاید اگر کمتر فکر میکردم، دردمند نبودم. در ابتدا، ایمانِ از دست رفته به همهچیز و همهکس باعث خرسندی و کمی هم ترس بود. با خود خیال میکردم «چه چیزی بهتر از بیگزند بودن از مرضِ تعصب؟». اینگونه که هر فکری ناقض فکرِ دیگر است و خود، نقضی دارد.
فاصله گرفتن از کشتیهای کاغذی و شجاعت دورتر رفتن در این اقیانوس ناشناخته برای بار اول جالب بود. و دوم، و سوم، و دهم.
اما حالا از اینهمه نامطمئنی خسته شدم. از پیدا نکردنِ انتها، حتی زمانی که بیشتر از هرچیزی به آن نیاز دارم.
تاریکی عزیز، میدانم که پوچی، تنها واقعیت است و هرچه در این آب، ژرفتر میروی، بیشتر به این حقیقت پی خواهی برد. اما اگر نباشد، چه؟
اگر واقعیت در میان خن نمناک همان کشتیهای کاغذی نشسته باشد، چه؟ شاید باید دست از جستوجو بردارم تا او من را پیدا کند. شاید حقیقت تمام مدت درست در سر جای خود بوده و این منم که گم شدهام. احتمالاً همینطور است. شاید هم هرگز، تا حتی بعد از واپسین نفسها، نه من و نه رد خونی از زندگیای که روزی در تنم جاری بود، پیدا نشویم.
درست خاطر ندارم از کِی، اما مدت زمان نسبتاً ابدیای میشه که این احساس رو دارم
حس میکنم یه نقاشیام، که قبل از اینکه کامل بشه، خالقش متوجه شده که اون چیزی که باید، نشده و پاکش کرده. اما با از اون پاککن زپرتیهاش!
روی صفحات کمرنگم. بخشی از من میل زیادی به نیست شدن داره و بخشی تمنای بیپایان و البته نشدنی
به اینکه پررنگِ پررنگ، زندگی کنه.
به اینکه پررنگِ پررنگ، زندگی کنه.
یک لاین از این آهنگ د نیبرهود هست که جس میگه “i’m not entirely here, half of me has disappeared”. درست همین.
یک روزی میرم؛ بی خبر، بی برگشت. اسمش رو بیمسئولیتی یا هرچیزی که میخواید بذارید. به جایی میرسم که نمیتونم یک نفس بیشتر از هوای اینجا رو تحمل کنم و میدونم که اون روز نزدیکه.