Corpse Bride.
۲۹ بهمنماه ۱۴۰۲
«چنانچه دستور داده بودید کار بچهفرشتهها این بود که ستارهٔ هرکس را بدهند دست خودش و بگویند: “اینک ستارهات را به دستت میسپاریم تا بدانی که از حالا آزادی. خودت پشت و پناه و تکیهگاه خودت هستی.” عکسالعمل زمینیها چنین بوده: بچهها از دیدن ستارههایشان، چشمهایشان برق زده، آنها را گرفتهاند و با آنها بازی کردهاند. وقتی ما براهافتادیم هنوز بازی میکردند. پیرها گفتهاند: حالا دیگر خیلی دیر است. اما بشنوید از جوانها و میانسالها که کار دنیای زمینی بیشتر بدست این گروه میگردد. کلیه افراد این گروه، ستارههایشان را دریافت داشتهاند اما بیشترشان هر چه توضیح بهشان دادهشده، مقصود ارباب آسمانی را نفهمیدهاند. بعضیهایشان، ستارههایشان را خیلی زود گم کردهاند. بعضیها، ستارههایشان را در گریبانهایشان پنهان کردهاند و لبخند زدهاند که ستارهای در گریبان دارند. اما عدهٔ معدودی از گروه جوان و میانه سال خوب حالیشان شده… از این گروه عدهای گفتهاند: ما از اولش همینطور بودیم. چشمداشت از هیچ اختری چه در آسمان و چه در زمین نداشتیم. نه هرگز به سرنوشت اعتقاد داشتهایم و نه هرگز کسی را برای بد و خوب اخترمان نکوهش کردهایم… این عده خیلی قلنبه قلنبه حرف زدهاند و بچهفرشتهها درست حرفهایشان را نفهمیدهاند. همزبانهای زمینیشان هم نمیفهمیدهاند آنها چه میگویند… و عدهٔ دیگر از همین گروه اخیر گفتهاند: چه خوب شد که دل هرکس به ستارهاش روشن شد. این عده آدمهای مضحکی بودهاند و تقریباً در هر کشوری چندتا و گاهی چندین تا از این آدمها بودهاند. بعضی از آنها ریش داشتهاند اما نه به بلندی ریش شما… ریش سابق شما. این عده فوراً دستبکار شدهاند و به سراغ کتابهای لغت زبانهایشان رفتهاند و خیلی از لغتها را از توی کتابهای لغتشان حذف کردهاند. کلماتی از قبیل تقدیر و بخت و اقبال و سرنوشت و پیشانینوشت و حکم و احکام و هرچه مترادف با این لغتها بوده و یا معنی آنها را میداده، یا از ریشهٔ این کلمهها ساخته شدهبود، دور ریختهاند و حالا داشتند لغتهایی از ریشهٔ آزادی و آزادگی میساختند که ما آمدیم.»
باید اقلاً یه ظرف شیشهای بردارم و یکم از این هوا رو بریزم توش، تا وقتی زمستون رفت، هروقت که خودم رو گم کردم بازش کنم و نفس بکشمش
«دلدارم، ببخش که بیش از آنچه خیال میکردم، دوستت دارم. بیش از آنچه در خود میدیدم. امروز دریافتم که شاید دیگر منی نمانده؛ تماماً تویی که لبریز از آنم و در این دیوار سنگی ِسینهی من، تنها غم توست که میتواند رخنه کند.»
«میدونی کدوم درختها رو توی این فصل از همه بیشتر دوست دارم؟ اونهایی که مشتهاشون نیمهبستهست، انگار که تا ثانیههای آخرِ قبل از مرگ داشتن سعی میکردن چیزی رو از دست ندن؛ شاید پاییز رو. به دامن باد که آخرین برگهای افتاده از سینههاشون رو با خودش میبرد چنگ میانداختن. کی قرار بود بهشون بگه درختهایی که برگهاشون افتادن درست زیر پا، درد بیشتری رو توی سینه دارن؟ شاید هم برای همینه که زمستون بوی از دست رفتن داره.
تن من هم توی تاریکی بوی از دست رفتن رو میده، عزیز جانم. پاییزم، مدتهاست که من رو ترک کرده و سینهم محکوم به اینه که یا مدفون زیر سفیدی برف باشه، یا تهی. برای همینه که استخوانهای من هیچچیزی رو بهجز سرما احساس نمیکنن. من هم زمانی برام ناخوشایند بود که سردم بشه؛ قبل از اینکه بدونم بیحسی چه طعمی میده. ایکاش اقلاً طعمی داشت. حالا منم که تمام بیداری و خوابم رو از زندگیِ در مرگ، فرار میکنم به سمت ایستگاه آخر. اونجا هر سال برام آغوشِ موقتی هست؛ به اندازهی زنده موندن برای یک فرار دیگه و چند خطی هم، کلمه. بذار یه رازی رو بهت بگم. تمام دلیل اینهمه شیفتگی و دلبستگی من به این فصل اینه که تنها اون میتونه وادارم کنه چیزی حس کنم؛ تو هم شبیه زمستونی.
بیشتر اوقات دلتنگ شاخ و برگهایی میشم که زمانی داشتم. آخه میدونی، درختها تا آخرین ذرات زندگی و بودنشون رو میذارن برای همون برگها؛ همون برگهایی که قراره از دست بدن. فکر میکنی میدونستن؟ گمونم اونها هم صدای باد رو از دور شنیده بودن. صدای باد خیلی اوقات،حتی قبل از جوونهها میرسه. یکی هم مثل سرو، سرنوشتش اینه که همیشه توی بهار بمونه، اما تو نشونی درختی رو داری که گیرافتاده در زمستون باشه؟ گمونم اون درخت، منم.»
تن من هم توی تاریکی بوی از دست رفتن رو میده، عزیز جانم. پاییزم، مدتهاست که من رو ترک کرده و سینهم محکوم به اینه که یا مدفون زیر سفیدی برف باشه، یا تهی. برای همینه که استخوانهای من هیچچیزی رو بهجز سرما احساس نمیکنن. من هم زمانی برام ناخوشایند بود که سردم بشه؛ قبل از اینکه بدونم بیحسی چه طعمی میده. ایکاش اقلاً طعمی داشت. حالا منم که تمام بیداری و خوابم رو از زندگیِ در مرگ، فرار میکنم به سمت ایستگاه آخر. اونجا هر سال برام آغوشِ موقتی هست؛ به اندازهی زنده موندن برای یک فرار دیگه و چند خطی هم، کلمه. بذار یه رازی رو بهت بگم. تمام دلیل اینهمه شیفتگی و دلبستگی من به این فصل اینه که تنها اون میتونه وادارم کنه چیزی حس کنم؛ تو هم شبیه زمستونی.
بیشتر اوقات دلتنگ شاخ و برگهایی میشم که زمانی داشتم. آخه میدونی، درختها تا آخرین ذرات زندگی و بودنشون رو میذارن برای همون برگها؛ همون برگهایی که قراره از دست بدن. فکر میکنی میدونستن؟ گمونم اونها هم صدای باد رو از دور شنیده بودن. صدای باد خیلی اوقات،حتی قبل از جوونهها میرسه. یکی هم مثل سرو، سرنوشتش اینه که همیشه توی بهار بمونه، اما تو نشونی درختی رو داری که گیرافتاده در زمستون باشه؟ گمونم اون درخت، منم.»
Corpse Bride.
it’s not my home
To die by your side, is such a heavenly way to die.