ما حس خوبی که نمیتونیم بین نفسهامون برای زیستن داشته باشیم رو میریزیم میون کلمات. ما با توضیح دادن این وضعیت خاکستری و متعفن، با کلمات راضیکننده صداهای توی سرهامون رو موقتاً ساکت میکنیم. ما تلاش میکنیم برای وصف شرایط اشتباهی که فرصت انتخابش رو نداشتیم، کلمات درستی رو انتخاب کنیم. ما خیال و ناامیدی و گفتنی و نگفتنی رو میریزیم توی کلمات و سر میکشیمشون. راستی، جای کلماتی که هرگز وجود نداشتن دردناکتره یا اونهایی که لای این صفحات بالا میاریم تا دردِ سرهامون بیشتر از این نشه؟ این کلمات طعم خوشبختی و آرامشی رو میدن که هرگز جور دیگهای، به جز به خط کردن اونها، نچشیدیمش.
من نیامدهام تا شنیدنی باشم. نیامدهام تا ستودنی باشم. نیامدهام تا به خاطری سپرده شوم. نیامدهام تا تکهای از زیباییهای این شهرْ عنوان بگیرم. من یکی، تنها و تنها آمدهام که تا آخرین ذرهی وجودم تماشا کنم، گوش بدهم، ستایش کنم و به خاطر بسپارم.
صادقانه، نمیدونم چقدر دیگه در توانمه این میلِ به رفتن و ناپدید شدنم رو کنترل کنم
من اهمیت نمیدادم؟ من درموردت با دفتر خاطراتم حرف میزدم. هر روز ازت واسهش تعریف میکردم.
من هم اغلب فکر میکنم که زمستان زندهتر و گرمتر از باقی فصول است، آقای ون گوگ.
هیچ “کاش”ای وجود ندارد. هیچ اسمی نیست که بعد از “ای” صدایش کنم. هیچ آرزویی نیست. هیچ خیالی نیست. هیچ تسکینی، هیچ پناهی. انتهای این راه همیشه بنبست بوده. باید یک بار جرئتم را جمع میکردم و تا اینجا میدویدم تا ببینم و باورهای واهیام بشکنند؛ امیدم بشکند. باید یک نوزده سالی را راه میآمدم.
شکستم. سرپا نمیشوم. نمیتوانم که بشوم. نمیخواهم که بشوم. سرپا شوم که باز شکستن را از سر بگیرم؟ خستهام و حتی اگر نبودم هم دیگر فرقی به حالم نمیکرد. تمام مدت همینطور بود، فقط دوست داشتم که باور کنم همیشه آخر قصه، امید پیدا خواهد شد. افسوس که این قصه از آن قصههایش نبود. امید را دور گردنم آویختند و من را تا به اینجا کشیدند که در محضر همین دیوارِ انتهای مسیر و با طنابی که حالا رنگ حسرت گرفته بود، نفس آخرم را بگیرند. اینجا حتی پرتگاهی هم نبود. دروغ چرا، آسمان بود. آبی و بیانتها. اما نه برای من؛ نه حتی یک ابر سیاه کوچک. خوش به حال آنهایی که سهمی از آسمان داشتند. آخرین ذرات ایمانم را هم با همان واپسین تقلاها برای نفس کشیدن از دست دادم. باور به اینکه برای هرکسی، سهمی از همین آسمان و زمین هست.
نه، آقاجان. نه سهمیست و نه عدالتی و حساب و کتابی، حتی در ناعدالتی. یک شب ناغافل آمدند و عنکبوتهای اندوه بیپایان را بدون هیچ ترتیبی درِ خانهها رها کردند و فردا صبح، بعضی با دهانهای تا سینه پرشده از تارِ تنیدهی عنکبوت خفه شده بودند و بعضی هم اگر ازشان میپرسیدی، تا به حال سیاهی ندیده بودند، چه برسد به عنکبوتهای سیاه.
شکستم. سرپا نمیشوم. نمیتوانم که بشوم. نمیخواهم که بشوم. سرپا شوم که باز شکستن را از سر بگیرم؟ خستهام و حتی اگر نبودم هم دیگر فرقی به حالم نمیکرد. تمام مدت همینطور بود، فقط دوست داشتم که باور کنم همیشه آخر قصه، امید پیدا خواهد شد. افسوس که این قصه از آن قصههایش نبود. امید را دور گردنم آویختند و من را تا به اینجا کشیدند که در محضر همین دیوارِ انتهای مسیر و با طنابی که حالا رنگ حسرت گرفته بود، نفس آخرم را بگیرند. اینجا حتی پرتگاهی هم نبود. دروغ چرا، آسمان بود. آبی و بیانتها. اما نه برای من؛ نه حتی یک ابر سیاه کوچک. خوش به حال آنهایی که سهمی از آسمان داشتند. آخرین ذرات ایمانم را هم با همان واپسین تقلاها برای نفس کشیدن از دست دادم. باور به اینکه برای هرکسی، سهمی از همین آسمان و زمین هست.
نه، آقاجان. نه سهمیست و نه عدالتی و حساب و کتابی، حتی در ناعدالتی. یک شب ناغافل آمدند و عنکبوتهای اندوه بیپایان را بدون هیچ ترتیبی درِ خانهها رها کردند و فردا صبح، بعضی با دهانهای تا سینه پرشده از تارِ تنیدهی عنکبوت خفه شده بودند و بعضی هم اگر ازشان میپرسیدی، تا به حال سیاهی ندیده بودند، چه برسد به عنکبوتهای سیاه.
you can check-out any time you like,
but you can never leave.
but you can never leave.
Spotify
Hotel California - 2013 Remaster
Eagles · Song · 1976
ㅤتن من قرنهاست که شناور روی این اقیانوس بی سر و تهِ غمزدگی و زیر این آسمون بغضیرنگه. نه مرغ دریاییای از بالای سرم و نه هیولایی از زیر آب و نه فریادی از گلوم، هیچچیز اینجا به جز امواجِ هرزگاهی، بلند نمیشه.
مدتی میشه که دیگه از دستهایی که هر چندوقت یک بار به داخل حلقم میاندازه و من رو تا مرز خفگی میبره و پاهایی که برای لِه کردنم بلند میکنه، نمیترسم.
مدتی میشه که از تنگیِ نفس نمیترسم، دست و پا نمیزنم. غرقم نمیکنه. من اون رو یاد گرفتم و اون هم من رو. هرزگاهی میاد و روی سرم خراب میشه و دوباره آروم میگیره.
مدتی میشه که از مرگ نمیترسم.
تنِ من تکه چوبی شده روی این آب. همین بودنم هم از فرط خالی بودنمه. اگه پُر بودم که غرقم کرده بود.
جدیداً فهمیدم با هر نفس عمیقی که میکشم، ابرها چند لحظهای تیرهتر میشن. اما هنوز هم نمیبارن.
من نمیبارم و این ابرها هم نمیبارن. من تقلاً نمیکنم و این اقیانوس اما هرگز راکد نمیمونه.
جدیداً نمیتونم بگم که میخواد من رو بکشه، یا داره برای زنده نگه داشتنم تلاش میکنه؟
من از این امواج و مرگ نمیترسم، اما از دل بستن چرا. اگه میتونی من رو بکشی، بیا نزدیکتر. اما به زندهتر کردنم از این اغما حتی فکر هم نکن.
من از دلبستگی وحشت دارم، چون زمانی که موج بعدی برسه، مهم نیست چقدر محکم دلبستگیهام رو در آغوش گرفته باشم. من از ترس چشمهام رو میبندم و وقتی که بازشون کنم، سینهم خالیتر از دستهامه و دورم تا چشم کار میکنه، سیاهی.
اینبار نمیتونم فرق باز یا بسته بودن پلکهام رو بفهمم. نمیتونم بگم قلبی در سینه دارم، تا زمانی که درد در اون ریشه بندازه.
من از امواج و مرگ نمیترسم، اما از از دست دادن چرا. از اینکه چیزی برای از دست دادن داشته باشم میترسم. برای همینه که چشمهام رو میبندم.
امواجِ من ناگزیرن، عزیز جانم. میان و هر ستارهای که از سقف قلبِ دردمندم آویزون کردی رو خاموش میکنن. هر بار همینطوره.
اما این بار، جایی میون نفسهایی که نتونستم بیرونشون بدم، سرم زیر آب بود و پلکهام برای چند لحظه باز شدن و دیدم که چیزی هنوز داشت میدرخشید.
نورش، به ساز تار موهای تو بود.
باور نمیکنی اگه بهت بگم که تو از جهان دیگهای اومدی. مگه نه؟ که تکهای توی وجودت هست که با تمام این آدمها فرق داره. شاید ستارهای بودی که توی پنج سالگی آرزوهام رو بهش میگفتم. بین بیشمار ستارهی روی سقف آسمون شب، فقط اون بود که به چشم من میاومد.
تو هم درست همینطوری.
باز هم همهجا آروم شد. بعد از اینکه اومدم روی آب و چشمهام رو باز کردم، من بودم و اقیانوسِ بی سر و ته و آسمونِ همیشه بغضیرنگِ خالی از مرغ دریایی و اینبار قلبی که دیوانهوار به دیوار سینه میکوبید.
من و اون همدیگه رو یاد گرفتیم. امواجِ من رام نشدنیان و آسمونم نه میباره و نه جنبندهای رو به خودش راه میده. نه میتابه و نه خاموش میشه تا بستر ماهای باشه.
تنها ساکن این اقیانوس بیجان، منم. نه، غرقم نمیکنه. که ای کاش میکرد.
مدتی میشه که دیگه از دستهایی که هر چندوقت یک بار به داخل حلقم میاندازه و من رو تا مرز خفگی میبره و پاهایی که برای لِه کردنم بلند میکنه، نمیترسم.
مدتی میشه که از تنگیِ نفس نمیترسم، دست و پا نمیزنم. غرقم نمیکنه. من اون رو یاد گرفتم و اون هم من رو. هرزگاهی میاد و روی سرم خراب میشه و دوباره آروم میگیره.
مدتی میشه که از مرگ نمیترسم.
تنِ من تکه چوبی شده روی این آب. همین بودنم هم از فرط خالی بودنمه. اگه پُر بودم که غرقم کرده بود.
جدیداً فهمیدم با هر نفس عمیقی که میکشم، ابرها چند لحظهای تیرهتر میشن. اما هنوز هم نمیبارن.
من نمیبارم و این ابرها هم نمیبارن. من تقلاً نمیکنم و این اقیانوس اما هرگز راکد نمیمونه.
جدیداً نمیتونم بگم که میخواد من رو بکشه، یا داره برای زنده نگه داشتنم تلاش میکنه؟
من از این امواج و مرگ نمیترسم، اما از دل بستن چرا. اگه میتونی من رو بکشی، بیا نزدیکتر. اما به زندهتر کردنم از این اغما حتی فکر هم نکن.
من از دلبستگی وحشت دارم، چون زمانی که موج بعدی برسه، مهم نیست چقدر محکم دلبستگیهام رو در آغوش گرفته باشم. من از ترس چشمهام رو میبندم و وقتی که بازشون کنم، سینهم خالیتر از دستهامه و دورم تا چشم کار میکنه، سیاهی.
اینبار نمیتونم فرق باز یا بسته بودن پلکهام رو بفهمم. نمیتونم بگم قلبی در سینه دارم، تا زمانی که درد در اون ریشه بندازه.
من از امواج و مرگ نمیترسم، اما از از دست دادن چرا. از اینکه چیزی برای از دست دادن داشته باشم میترسم. برای همینه که چشمهام رو میبندم.
امواجِ من ناگزیرن، عزیز جانم. میان و هر ستارهای که از سقف قلبِ دردمندم آویزون کردی رو خاموش میکنن. هر بار همینطوره.
اما این بار، جایی میون نفسهایی که نتونستم بیرونشون بدم، سرم زیر آب بود و پلکهام برای چند لحظه باز شدن و دیدم که چیزی هنوز داشت میدرخشید.
نورش، به ساز تار موهای تو بود.
باور نمیکنی اگه بهت بگم که تو از جهان دیگهای اومدی. مگه نه؟ که تکهای توی وجودت هست که با تمام این آدمها فرق داره. شاید ستارهای بودی که توی پنج سالگی آرزوهام رو بهش میگفتم. بین بیشمار ستارهی روی سقف آسمون شب، فقط اون بود که به چشم من میاومد.
تو هم درست همینطوری.
باز هم همهجا آروم شد. بعد از اینکه اومدم روی آب و چشمهام رو باز کردم، من بودم و اقیانوسِ بی سر و ته و آسمونِ همیشه بغضیرنگِ خالی از مرغ دریایی و اینبار قلبی که دیوانهوار به دیوار سینه میکوبید.
من و اون همدیگه رو یاد گرفتیم. امواجِ من رام نشدنیان و آسمونم نه میباره و نه جنبندهای رو به خودش راه میده. نه میتابه و نه خاموش میشه تا بستر ماهای باشه.
تنها ساکن این اقیانوس بیجان، منم. نه، غرقم نمیکنه. که ای کاش میکرد.
باور به چیزی میتونه جانِ رفته از تنِ ما رو بهمون برگردونه و مردهمون رو زنده کنه. اون موقعست که بیصدا، اما با تمام قلبمون به هرچیزی که هست تمنا میکنیم تا چیزی که باورش کردیم واقعیت داشته باشه.
قلمم رو میزنم توی خونی که داره ازم میره و باهاش مینویسم و خیال میکنم این قراره از دردش کم کنه یا اینکه خونریزی رو متوقف کنه. هیچچیزی تغییر نمیکنه.
تاریکی عزیز، برای من دلخواهتر از هر چیزی است که در سمتِ تو از زندگانی، زندگی کنم. جایی که زمان در اغماست و سکوت تنها چیزی است که هرزگاهی در سرم سوت میکشد.
اما همیشه از تو، بدترینِ من متولد شده.
تمام آن درد، آشفتگی، کُندی، نورمُردگی… میدانم که به آرامی زندگی را از خلال رگهای من میمکند.
تاریکی عزیز، تو میدانی که من در مکان اشتباهی متولد شدهام… یا زمان…
یا بُعد.
این بدن به من اجازهی من بودن نمیدهد. این نگاههای غریبهی شکارچی نمیگذارند در آسودگی به تظاهر کردن به اینکه نامرئیام ادامه دهم. اگرچه هیچ یک من را نمیبینند، تنها با نگاههای ثانیهایشان سکسک میکنند، تا زهر ناامنی را به سینهام ریخته باشند.
تاریکی عزیز، شاید من همهی تلاشم را کرده باشم و شاید هم نه. شاید آنها واقعاً مقصر نباشد، یا شاید هرگز گردنی برای انداختن تقصیرها به دور آن پیدا نشود.
شاید این زنجیر، گردنی نیست.
بافته شده تا زنگ بزند و خون را از استخوانهای من بریزد.
ای کاش اقلاً کوهی بود تا زنجیرهایم را پشت آن بیاندازم.
تاریکی عزیز، همهچیز معنای خود را در مقابل غمِ من میبازد. و این معناباختگی، خود تیغ میشود به گردن طنابهای احتمالی برای بیرون آمدن من از قعر این سیاهچاله. غم وارد این اتاق میشود و در را روی جفتمان کلید میکند. میدانی که دلیل ضعفم، تویی.
تاریکی عزیز، اخیراً بیش از هرچیزی به این فکر میکنم که شاید تمام اینها تنها از مرضِ تراوشات بیش از حد مغز من است. شاید اگر کمتر فکر میکردم، دردمند نبودم. در ابتدا، ایمانِ از دست رفته به همهچیز و همهکس باعث خرسندی و کمی هم ترس بود. با خود خیال میکردم «چه چیزی بهتر از بیگزند بودن از مرضِ تعصب؟». اینگونه که هر فکری ناقض فکرِ دیگر است و خود، نقضی دارد.
فاصله گرفتن از کشتیهای کاغذی و شجاعت دورتر رفتن در این اقیانوس ناشناخته برای بار اول جالب بود. و دوم، و سوم، و دهم.
اما حالا از اینهمه نامطمئنی خسته شدم. از پیدا نکردنِ انتها، حتی زمانی که بیشتر از هرچیزی به آن نیاز دارم.
تاریکی عزیز، میدانم که پوچی، تنها واقعیت است و هرچه در این آب، ژرفتر میروی، بیشتر به این حقیقت پی خواهی برد. اما اگر نباشد، چه؟
اگر واقعیت در میان خن نمناک همان کشتیهای کاغذی نشسته باشد، چه؟ شاید باید دست از جستوجو بردارم تا او من را پیدا کند. شاید حقیقت تمام مدت درست در سر جای خود بوده و این منم که گم شدهام. احتمالاً همینطور است. شاید هم هرگز، تا حتی بعد از واپسین نفسها، نه من و نه رد خونی از زندگیای که روزی در تنم جاری بود، پیدا نشویم.
اما همیشه از تو، بدترینِ من متولد شده.
تمام آن درد، آشفتگی، کُندی، نورمُردگی… میدانم که به آرامی زندگی را از خلال رگهای من میمکند.
تاریکی عزیز، تو میدانی که من در مکان اشتباهی متولد شدهام… یا زمان…
یا بُعد.
این بدن به من اجازهی من بودن نمیدهد. این نگاههای غریبهی شکارچی نمیگذارند در آسودگی به تظاهر کردن به اینکه نامرئیام ادامه دهم. اگرچه هیچ یک من را نمیبینند، تنها با نگاههای ثانیهایشان سکسک میکنند، تا زهر ناامنی را به سینهام ریخته باشند.
تاریکی عزیز، شاید من همهی تلاشم را کرده باشم و شاید هم نه. شاید آنها واقعاً مقصر نباشد، یا شاید هرگز گردنی برای انداختن تقصیرها به دور آن پیدا نشود.
شاید این زنجیر، گردنی نیست.
بافته شده تا زنگ بزند و خون را از استخوانهای من بریزد.
ای کاش اقلاً کوهی بود تا زنجیرهایم را پشت آن بیاندازم.
تاریکی عزیز، همهچیز معنای خود را در مقابل غمِ من میبازد. و این معناباختگی، خود تیغ میشود به گردن طنابهای احتمالی برای بیرون آمدن من از قعر این سیاهچاله. غم وارد این اتاق میشود و در را روی جفتمان کلید میکند. میدانی که دلیل ضعفم، تویی.
تاریکی عزیز، اخیراً بیش از هرچیزی به این فکر میکنم که شاید تمام اینها تنها از مرضِ تراوشات بیش از حد مغز من است. شاید اگر کمتر فکر میکردم، دردمند نبودم. در ابتدا، ایمانِ از دست رفته به همهچیز و همهکس باعث خرسندی و کمی هم ترس بود. با خود خیال میکردم «چه چیزی بهتر از بیگزند بودن از مرضِ تعصب؟». اینگونه که هر فکری ناقض فکرِ دیگر است و خود، نقضی دارد.
فاصله گرفتن از کشتیهای کاغذی و شجاعت دورتر رفتن در این اقیانوس ناشناخته برای بار اول جالب بود. و دوم، و سوم، و دهم.
اما حالا از اینهمه نامطمئنی خسته شدم. از پیدا نکردنِ انتها، حتی زمانی که بیشتر از هرچیزی به آن نیاز دارم.
تاریکی عزیز، میدانم که پوچی، تنها واقعیت است و هرچه در این آب، ژرفتر میروی، بیشتر به این حقیقت پی خواهی برد. اما اگر نباشد، چه؟
اگر واقعیت در میان خن نمناک همان کشتیهای کاغذی نشسته باشد، چه؟ شاید باید دست از جستوجو بردارم تا او من را پیدا کند. شاید حقیقت تمام مدت درست در سر جای خود بوده و این منم که گم شدهام. احتمالاً همینطور است. شاید هم هرگز، تا حتی بعد از واپسین نفسها، نه من و نه رد خونی از زندگیای که روزی در تنم جاری بود، پیدا نشویم.