باید اقلاً یه ظرف شیشهای بردارم و یکم از این هوا رو بریزم توش، تا وقتی زمستون رفت، هروقت که خودم رو گم کردم بازش کنم و نفس بکشمش
«دلدارم، ببخش که بیش از آنچه خیال میکردم، دوستت دارم. بیش از آنچه در خود میدیدم. امروز دریافتم که شاید دیگر منی نمانده؛ تماماً تویی که لبریز از آنم و در این دیوار سنگی ِسینهی من، تنها غم توست که میتواند رخنه کند.»
«میدونی کدوم درختها رو توی این فصل از همه بیشتر دوست دارم؟ اونهایی که مشتهاشون نیمهبستهست، انگار که تا ثانیههای آخرِ قبل از مرگ داشتن سعی میکردن چیزی رو از دست ندن؛ شاید پاییز رو. به دامن باد که آخرین برگهای افتاده از سینههاشون رو با خودش میبرد چنگ میانداختن. کی قرار بود بهشون بگه درختهایی که برگهاشون افتادن درست زیر پا، درد بیشتری رو توی سینه دارن؟ شاید هم برای همینه که زمستون بوی از دست رفتن داره.
تن من هم توی تاریکی بوی از دست رفتن رو میده، عزیز جانم. پاییزم، مدتهاست که من رو ترک کرده و سینهم محکوم به اینه که یا مدفون زیر سفیدی برف باشه، یا تهی. برای همینه که استخوانهای من هیچچیزی رو بهجز سرما احساس نمیکنن. من هم زمانی برام ناخوشایند بود که سردم بشه؛ قبل از اینکه بدونم بیحسی چه طعمی میده. ایکاش اقلاً طعمی داشت. حالا منم که تمام بیداری و خوابم رو از زندگیِ در مرگ، فرار میکنم به سمت ایستگاه آخر. اونجا هر سال برام آغوشِ موقتی هست؛ به اندازهی زنده موندن برای یک فرار دیگه و چند خطی هم، کلمه. بذار یه رازی رو بهت بگم. تمام دلیل اینهمه شیفتگی و دلبستگی من به این فصل اینه که تنها اون میتونه وادارم کنه چیزی حس کنم؛ تو هم شبیه زمستونی.
بیشتر اوقات دلتنگ شاخ و برگهایی میشم که زمانی داشتم. آخه میدونی، درختها تا آخرین ذرات زندگی و بودنشون رو میذارن برای همون برگها؛ همون برگهایی که قراره از دست بدن. فکر میکنی میدونستن؟ گمونم اونها هم صدای باد رو از دور شنیده بودن. صدای باد خیلی اوقات،حتی قبل از جوونهها میرسه. یکی هم مثل سرو، سرنوشتش اینه که همیشه توی بهار بمونه، اما تو نشونی درختی رو داری که گیرافتاده در زمستون باشه؟ گمونم اون درخت، منم.»
تن من هم توی تاریکی بوی از دست رفتن رو میده، عزیز جانم. پاییزم، مدتهاست که من رو ترک کرده و سینهم محکوم به اینه که یا مدفون زیر سفیدی برف باشه، یا تهی. برای همینه که استخوانهای من هیچچیزی رو بهجز سرما احساس نمیکنن. من هم زمانی برام ناخوشایند بود که سردم بشه؛ قبل از اینکه بدونم بیحسی چه طعمی میده. ایکاش اقلاً طعمی داشت. حالا منم که تمام بیداری و خوابم رو از زندگیِ در مرگ، فرار میکنم به سمت ایستگاه آخر. اونجا هر سال برام آغوشِ موقتی هست؛ به اندازهی زنده موندن برای یک فرار دیگه و چند خطی هم، کلمه. بذار یه رازی رو بهت بگم. تمام دلیل اینهمه شیفتگی و دلبستگی من به این فصل اینه که تنها اون میتونه وادارم کنه چیزی حس کنم؛ تو هم شبیه زمستونی.
بیشتر اوقات دلتنگ شاخ و برگهایی میشم که زمانی داشتم. آخه میدونی، درختها تا آخرین ذرات زندگی و بودنشون رو میذارن برای همون برگها؛ همون برگهایی که قراره از دست بدن. فکر میکنی میدونستن؟ گمونم اونها هم صدای باد رو از دور شنیده بودن. صدای باد خیلی اوقات،حتی قبل از جوونهها میرسه. یکی هم مثل سرو، سرنوشتش اینه که همیشه توی بهار بمونه، اما تو نشونی درختی رو داری که گیرافتاده در زمستون باشه؟ گمونم اون درخت، منم.»
Corpse Bride.
it’s not my home
To die by your side, is such a heavenly way to die.
ما حس خوبی که نمیتونیم بین نفسهامون برای زیستن داشته باشیم رو میریزیم میون کلمات. ما با توضیح دادن این وضعیت خاکستری و متعفن، با کلمات راضیکننده صداهای توی سرهامون رو موقتاً ساکت میکنیم. ما تلاش میکنیم برای وصف شرایط اشتباهی که فرصت انتخابش رو نداشتیم، کلمات درستی رو انتخاب کنیم. ما خیال و ناامیدی و گفتنی و نگفتنی رو میریزیم توی کلمات و سر میکشیمشون. راستی، جای کلماتی که هرگز وجود نداشتن دردناکتره یا اونهایی که لای این صفحات بالا میاریم تا دردِ سرهامون بیشتر از این نشه؟ این کلمات طعم خوشبختی و آرامشی رو میدن که هرگز جور دیگهای، به جز به خط کردن اونها، نچشیدیمش.
من نیامدهام تا شنیدنی باشم. نیامدهام تا ستودنی باشم. نیامدهام تا به خاطری سپرده شوم. نیامدهام تا تکهای از زیباییهای این شهرْ عنوان بگیرم. من یکی، تنها و تنها آمدهام که تا آخرین ذرهی وجودم تماشا کنم، گوش بدهم، ستایش کنم و به خاطر بسپارم.
صادقانه، نمیدونم چقدر دیگه در توانمه این میلِ به رفتن و ناپدید شدنم رو کنترل کنم
من اهمیت نمیدادم؟ من درموردت با دفتر خاطراتم حرف میزدم. هر روز ازت واسهش تعریف میکردم.