هر هفته با شهید محمد مهدی ایثاری میرفتیم شنا ، صبح روز شهادتش وقتی سانس تمام شد با شهید آمدیم بریم بیرون شهید ایثاری گفتند : برو من میام
گفتم: کجا میری گفت برم غسل کنم بیام ((غسل شهادت)) بعدش با هم رفتیم محل کار.
من رفتم به سمت بهداری و اونم رفت سمت باند پرواز و کایتش .
اونها اون روز درحال تمرین مأموریت مهمی بودند.
چند دقیقه ای نگذشته بود که یکی از بچه ها داد زد و گفت یه کایت سقوط کرده. پریدم توی آمبولانسم .
سریع رفتم بالای کایت ، دیدم علی صیادی و مهدی ایثاری سقوط کردن و شهید شدن.
#يگان_ويژه_صابرين_سپاه
#شهيد_مهدی_ایثاری
#شهدای_مظلوم_سال1390
#شادی_روح_مطهر_شهدا_صلوات
https://telegram.me/joinchat/CW2b9zzQtAYsAtZ6-0HRjg
📞بیسیم چی👣
گفتم: کجا میری گفت برم غسل کنم بیام ((غسل شهادت)) بعدش با هم رفتیم محل کار.
من رفتم به سمت بهداری و اونم رفت سمت باند پرواز و کایتش .
اونها اون روز درحال تمرین مأموریت مهمی بودند.
چند دقیقه ای نگذشته بود که یکی از بچه ها داد زد و گفت یه کایت سقوط کرده. پریدم توی آمبولانسم .
سریع رفتم بالای کایت ، دیدم علی صیادی و مهدی ایثاری سقوط کردن و شهید شدن.
#يگان_ويژه_صابرين_سپاه
#شهيد_مهدی_ایثاری
#شهدای_مظلوم_سال1390
#شادی_روح_مطهر_شهدا_صلوات
https://telegram.me/joinchat/CW2b9zzQtAYsAtZ6-0HRjg
📞بیسیم چی👣
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📽فیلم
روایتی از لحظات استقامت مرحومه #حدیدچی_دباغ
در زندان رژیم مستبد پهلوی
#شادی_روحش_صلوات
@bisimchi1
روایتی از لحظات استقامت مرحومه #حدیدچی_دباغ
در زندان رژیم مستبد پهلوی
#شادی_روحش_صلوات
@bisimchi1
#دلتنگ_نامه
حـالا
هر پنجشنبه که می شود
مـن و گریــه و خاطره هــا
جمع می شویم
دورِ نبودنت...
#مینا_آقازاده
#شادی روح شهدا فاتحه مع الصلوات
@bisimchi1
حـالا
هر پنجشنبه که می شود
مـن و گریــه و خاطره هــا
جمع می شویم
دورِ نبودنت...
#مینا_آقازاده
#شادی روح شهدا فاتحه مع الصلوات
@bisimchi1
📌#خلبان_جوانی که پس سقوط هواپیمایش به اسارت دشمن بعثی درآمد و به دستور #صدام_لعین بدنش را دو نیمه کردند و نیمی از #پیکر_مطهرش در #نینوا و نیمی دیگر در #موصل عراق مدفون شد.
#شهید_علی_اقبالی_جوان_ترین_استاد_خلبان نیروی هوایی ارتش است که در سن 25 سالگی استاد خلبان جنگنده F-5 و در 27 سالگی با درجه سرگردی جزو افسران ارشد نیروی هوایی ارتش ایران شد.
به دلیل آگاهیهای بالای علمی در پروازهای تاکتیکی و عملیاتی در کمترین زمان توانست به #سطح_لیدری ارتقا یابد.
شهید اقبالی در یک ماموریت برونمرزی با هدف بمباران یکی از سایتهای راداری موصل به همراه همرزم خلبانش از زمین برخاست و در ساعت تعیین شده روی هدف ظاهر شد و در پایان این عملیات موفقیتآمیز، رادار راهبردی دشمن پرنده آهنین #شهید_اقبالی را نشانه رفت و #هواپیمای وی به شدت مورد اصابت موشک قرار گرفت.
هواپیمایی که #خلبان_جوان آن را به زحمت به 30 کیلومتری شرق موصل نزدیک مرز ایران رسانده بود، #سقوط کرد و اقبالی با #چتر_نجات هواپیما را ترک کرد و به #اسارت دشمن بعثی درآمد.
#خلبان_جوان و دلیر ایرانزمین پیشتر تلمبهخانهها و نیروگاههای برق عراق را از کار انداخته بود و طرحهای عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات 350 میلیون تنی #نفت_عراق به صفر برسد. به همین منظور
#صدام_جنایتکار به خون این #شهید تشنه بود و صدام لعین دستور داد....
پس از دستگیری #شهید_اقبالی بدنش را دو نیمه کردند و نیمی از #پیکر_مطهرش در #نینوا و نیمی دیگر در #موصل عراق مدفون شد.
شهید اقبالی با بیرحمانهترین وضعیت به شهادت رسید. این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشی بیشرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناک، تا سالها از اعلام سرنوشت آن #شهید_مظلوم خودداری میکرد و در مدت 22 سال هیچگونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود تا اینکه در #خرداد سال 1370 طبق گزارشهای موجود عملیاتی و اطلاعاتی و نامه ارسالی کمیته بینالمللی صلیب سرخ جهانی مبنی بر شهادت ایشان و اظهارات دیگر اسرای آزاد شده و خلبانان اسیر عراقی، #شهادت_خلبان_علی_اقبالی محرز شد.
با پیگیری کمیته جستجوی اسرا و مفقودین در پنجم مرداد سال 81 پس از 22 سال دوری از وطن در بین حزن و اندوه یاران و همرزمان به میهن اسلامی بازگشت
#سرلشکر_خلبان_شهید_علی_اقبالی
#نیروی_هوایی
#شادی_روح_شهید_صلوات
http://t.me/joinchat/AAAAADzQtAYTTO9H-0HRjg
#شهید_علی_اقبالی_جوان_ترین_استاد_خلبان نیروی هوایی ارتش است که در سن 25 سالگی استاد خلبان جنگنده F-5 و در 27 سالگی با درجه سرگردی جزو افسران ارشد نیروی هوایی ارتش ایران شد.
به دلیل آگاهیهای بالای علمی در پروازهای تاکتیکی و عملیاتی در کمترین زمان توانست به #سطح_لیدری ارتقا یابد.
شهید اقبالی در یک ماموریت برونمرزی با هدف بمباران یکی از سایتهای راداری موصل به همراه همرزم خلبانش از زمین برخاست و در ساعت تعیین شده روی هدف ظاهر شد و در پایان این عملیات موفقیتآمیز، رادار راهبردی دشمن پرنده آهنین #شهید_اقبالی را نشانه رفت و #هواپیمای وی به شدت مورد اصابت موشک قرار گرفت.
هواپیمایی که #خلبان_جوان آن را به زحمت به 30 کیلومتری شرق موصل نزدیک مرز ایران رسانده بود، #سقوط کرد و اقبالی با #چتر_نجات هواپیما را ترک کرد و به #اسارت دشمن بعثی درآمد.
#خلبان_جوان و دلیر ایرانزمین پیشتر تلمبهخانهها و نیروگاههای برق عراق را از کار انداخته بود و طرحهای عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات 350 میلیون تنی #نفت_عراق به صفر برسد. به همین منظور
#صدام_جنایتکار به خون این #شهید تشنه بود و صدام لعین دستور داد....
پس از دستگیری #شهید_اقبالی بدنش را دو نیمه کردند و نیمی از #پیکر_مطهرش در #نینوا و نیمی دیگر در #موصل عراق مدفون شد.
شهید اقبالی با بیرحمانهترین وضعیت به شهادت رسید. این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشی بیشرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناک، تا سالها از اعلام سرنوشت آن #شهید_مظلوم خودداری میکرد و در مدت 22 سال هیچگونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود تا اینکه در #خرداد سال 1370 طبق گزارشهای موجود عملیاتی و اطلاعاتی و نامه ارسالی کمیته بینالمللی صلیب سرخ جهانی مبنی بر شهادت ایشان و اظهارات دیگر اسرای آزاد شده و خلبانان اسیر عراقی، #شهادت_خلبان_علی_اقبالی محرز شد.
با پیگیری کمیته جستجوی اسرا و مفقودین در پنجم مرداد سال 81 پس از 22 سال دوری از وطن در بین حزن و اندوه یاران و همرزمان به میهن اسلامی بازگشت
#سرلشکر_خلبان_شهید_علی_اقبالی
#نیروی_هوایی
#شادی_روح_شهید_صلوات
http://t.me/joinchat/AAAAADzQtAYTTO9H-0HRjg
دست به کاری #کثیف و #غیر_انسانی و خباثت آمیز زدند؛ #دختر_دومم را که به تازگی به #عقد_جوانی درآمده بود دستگیر و.....
شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن می گفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراه شان بروم.
به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیت های سیاسی گسترده بودم، حساسیت شان را بیشتر برمی انگیخت.
#شکنجه ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می کردند که موجب رعشه و تکان های تند پیکرم می شد بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور می کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می شد، طاقت فرسا و جانکاه بود.
از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشم هایم را نمی توانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم #چشم هایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم #مأموری وارد شد خدا #عذابش را زیاد کند چشم هایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم ؛ با باتومی که در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر می آمد،اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بی حس و بی نفس می شدم.
حدود 16 روز از بدترین و وحشتناک ترین شکنجه ها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به ماموران نگفته بودم؛ و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت آمیز زدند؛ #دختر_دومم را که به تازگی به #عقد_جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند.....
#قسمت_اول
ادامه دارد........
#مرضیه_حدیدچی_دباغ
#بانوی_مبارز_انقلاب_اسلامی
#فرماندهی_سپاه_همدان
#شادی_روحش_صلوات
@bisimchi1
شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن می گفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراه شان بروم.
به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیت های سیاسی گسترده بودم، حساسیت شان را بیشتر برمی انگیخت.
#شکنجه ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می کردند که موجب رعشه و تکان های تند پیکرم می شد بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور می کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می شد، طاقت فرسا و جانکاه بود.
از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشم هایم را نمی توانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم #چشم هایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم #مأموری وارد شد خدا #عذابش را زیاد کند چشم هایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم ؛ با باتومی که در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر می آمد،اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بی حس و بی نفس می شدم.
حدود 16 روز از بدترین و وحشتناک ترین شکنجه ها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به ماموران نگفته بودم؛ و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت آمیز زدند؛ #دختر_دومم را که به تازگی به #عقد_جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند.....
#قسمت_اول
ادامه دارد........
#مرضیه_حدیدچی_دباغ
#بانوی_مبارز_انقلاب_اسلامی
#فرماندهی_سپاه_همدان
#شادی_روحش_صلوات
@bisimchi1
📞بیسیم چی👣
دست به کاری #کثیف و #غیر_انسانی و خباثت آمیز زدند؛ #دختر_دومم را که به تازگی به #عقد_جوانی درآمده بود دستگیر و..... شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن می گفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد پرویز و سایر مأموران…
#قسمت_دوم...
خاطره بانوی مبارز انقلاب اسلامی
دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت آمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر می کردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمی آورند زهی خیال باطل!
جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیف شان، چند موش در سلول رها کردند که دخترم می ترسید و وحشت می کرد و خودش را به من می چسباند و می گریست.
در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری می دادم ولی به دلیل ترس از میکروفن های کار گذاشته شده و شنیدن حرف هایمان، پتو را به سر می کشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت می کردم تا بداند اوضاع از چه قرار است.
رفته رفته زخم ها و جراحت های من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طوری که ماموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. ماموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثه های من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بی قرار و بی تاب در آن سلول یک ونیم متری این طرف و آن طرف می شدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه می کردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چون مارگزیده ای به خود می پیچیدم.
صدای #جیغ ها و ناله های جگرسوز #رضوانه قطع نمی شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمی رساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟!
ساعت 4 صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می زدم. ... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف سلول خیز برداشتم. وای #خدایا این رضوانه است که تکه پاره با #بدنی_مجروح، خونین، دو مامور او را کشان کشان بر روی زمین می آورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین ها رها شده رضوانه! #جگر_پاره_من است.
هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و #فریاد کشیدم، آن چنان که کنگره آسمان به لرزه درآمد، هر چه که به دستم می رسید دندان می کشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید می دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. .
وقتی دیدم سطل های آبی که بر روی او می پاشند، او را به هوش نمی آورد و بیدارش نمی کند؛ دیگر #دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا می کوفتم، فکر می کنم زبانم بریده بود که خون از دهانم می آمد؛ دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهت زده به #جسم_بی-جان_دخترم از آن سوراخ در می نگریستم ... ولی هنوز از #قلبم شرحه شرحه خون می جوشید.
ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بی جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می کرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می شد، به هر چیز چنگ می زدم و سهمگین به در می کوفتم و فریاد می زدم: «مرا هم ببرید! می خواهم پیش بچه ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل ها! جنایتکارها و...»
در همین حیص و بیص #صوت_زیبای_تلاوت_قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیره الّا علی الخاشعین». آب سردی بر این تنوره گُر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده می شد که گویی خدا خود سخن می گفت و خطابم قرار می داد و مرا به صبر و نماز فرامی خواند.
بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای #آیت_الله_ربانی_شیرازی بود که خیلی سوزناک دلداریم می داد.
#مرضیه_حدیدچی_دباغ
#بانوی_مبارز_انقلاب_اسلامی
#شادی_روحش_صلوات
@bisimchi1
خاطره بانوی مبارز انقلاب اسلامی
دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت آمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر می کردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمی آورند زهی خیال باطل!
جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیف شان، چند موش در سلول رها کردند که دخترم می ترسید و وحشت می کرد و خودش را به من می چسباند و می گریست.
در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری می دادم ولی به دلیل ترس از میکروفن های کار گذاشته شده و شنیدن حرف هایمان، پتو را به سر می کشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت می کردم تا بداند اوضاع از چه قرار است.
رفته رفته زخم ها و جراحت های من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طوری که ماموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. ماموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثه های من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بی قرار و بی تاب در آن سلول یک ونیم متری این طرف و آن طرف می شدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه می کردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چون مارگزیده ای به خود می پیچیدم.
صدای #جیغ ها و ناله های جگرسوز #رضوانه قطع نمی شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمی رساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟!
ساعت 4 صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می زدم. ... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف سلول خیز برداشتم. وای #خدایا این رضوانه است که تکه پاره با #بدنی_مجروح، خونین، دو مامور او را کشان کشان بر روی زمین می آورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین ها رها شده رضوانه! #جگر_پاره_من است.
هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و #فریاد کشیدم، آن چنان که کنگره آسمان به لرزه درآمد، هر چه که به دستم می رسید دندان می کشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید می دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. .
وقتی دیدم سطل های آبی که بر روی او می پاشند، او را به هوش نمی آورد و بیدارش نمی کند؛ دیگر #دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا می کوفتم، فکر می کنم زبانم بریده بود که خون از دهانم می آمد؛ دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهت زده به #جسم_بی-جان_دخترم از آن سوراخ در می نگریستم ... ولی هنوز از #قلبم شرحه شرحه خون می جوشید.
ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بی جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می کرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می شد، به هر چیز چنگ می زدم و سهمگین به در می کوفتم و فریاد می زدم: «مرا هم ببرید! می خواهم پیش بچه ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل ها! جنایتکارها و...»
در همین حیص و بیص #صوت_زیبای_تلاوت_قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیره الّا علی الخاشعین». آب سردی بر این تنوره گُر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده می شد که گویی خدا خود سخن می گفت و خطابم قرار می داد و مرا به صبر و نماز فرامی خواند.
بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای #آیت_الله_ربانی_شیرازی بود که خیلی سوزناک دلداریم می داد.
#مرضیه_حدیدچی_دباغ
#بانوی_مبارز_انقلاب_اسلامی
#شادی_روحش_صلوات
@bisimchi1
🖍 #عاشقی به سبک "عاطفه" و"منوچهر"
💕قسمت آخر💕
.
از غسالخانه گذاشتندش توی آمبولانس،#دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. باعلی و هدی و دو سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم.
سالهاآرزو داشتم سرم رابگذارم روی سینه اش، روی قلبش که آرامش بگیرم؛ ولی ترکش هامانع بودآن روز هم نگذاشتند، چون کالبدشکافی شده بود
صورتش رابازکردم
روی چشمهاودهانش مهر#کربلا گذاشته بودند. گفتم: این که رسمش نیست حالابعدازاین همه وقت باچشم بسته آمدی؟ من دلم می خواد چشمهاترو ببینم
مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد. هرچه دلم میخواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف می زدند.گفتم: راحت شدی، حالا آرام بخواب
.
چشم هایش رابستم وبوسیدم. مهرهاراگذاشتم و کفن را بستم. دم قبرهم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبررا ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد.
بعد مراسم خلوت که شد رفتم جلو. گل هارازدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد، خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جاخوابم برد
تا#چهلم هر روز می رفتم سرخاک. سنگ قبررا که انداختند، دیگرفاصله راحس کردم
😢
رفتم کنار پنجره، عکس منوچهر راروی حجله دیدم#تنها عکسی بود ک با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدرمنتظر چنین روزی بودم، اماحالا نه
گفتم:«یادت باش تنها رفتی، ویزا آماده شده، امروز باید با هم می رفتیم...»#گریه امانم نداددلم می خواست برم جایی که انتهانداردومنوچهرراصدا بزنم
این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویم. دویدم بالای پشت بام. نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم؛ انقدرکه سبک شدم.
تاچهلم نمی فهمیدم چه به سرم آمده. انگار توی خلا بودم. نه کسی رامی دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سختربعداز آن بود. نه بهشت زهرا و نه چیزی خواب هاتسلایم نمی دهد
.
یک شب بالای پشت بام نشستم و هرچه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارمنشست.عصبانی شدم.
داد زدم منوچهر خان با تو حرف می زنم، آن وقت این#کبوتر را می فرستی؟ آمدم پایین. تا چند روز نمی تونستم بروم بالاکبوتر گوشه ی قفس مانده بودونمی رفت
.
علی آوردش پایین هرکاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم
می آدپیشمان گاهی مثل یک نسیم از کار صورتم رد می شود، بوی تنش می پیچید توی خانه، بچه ها هم حس می کنند.
سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند. او آن جا تنها است و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم.
حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی این دنیا اختراع شده
اما#هیچ_اکسیری_برای_دل_تنگی_نیست .
پایان..
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
#شادی_روح_این_شهید_صلوات
@bisimchi1
💕قسمت آخر💕
.
از غسالخانه گذاشتندش توی آمبولانس،#دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. باعلی و هدی و دو سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم.
سالهاآرزو داشتم سرم رابگذارم روی سینه اش، روی قلبش که آرامش بگیرم؛ ولی ترکش هامانع بودآن روز هم نگذاشتند، چون کالبدشکافی شده بود
صورتش رابازکردم
روی چشمهاودهانش مهر#کربلا گذاشته بودند. گفتم: این که رسمش نیست حالابعدازاین همه وقت باچشم بسته آمدی؟ من دلم می خواد چشمهاترو ببینم
مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد. هرچه دلم میخواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف می زدند.گفتم: راحت شدی، حالا آرام بخواب
.
چشم هایش رابستم وبوسیدم. مهرهاراگذاشتم و کفن را بستم. دم قبرهم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبررا ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد.
بعد مراسم خلوت که شد رفتم جلو. گل هارازدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد، خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جاخوابم برد
تا#چهلم هر روز می رفتم سرخاک. سنگ قبررا که انداختند، دیگرفاصله راحس کردم
😢
رفتم کنار پنجره، عکس منوچهر راروی حجله دیدم#تنها عکسی بود ک با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدرمنتظر چنین روزی بودم، اماحالا نه
گفتم:«یادت باش تنها رفتی، ویزا آماده شده، امروز باید با هم می رفتیم...»#گریه امانم نداددلم می خواست برم جایی که انتهانداردومنوچهرراصدا بزنم
این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویم. دویدم بالای پشت بام. نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم؛ انقدرکه سبک شدم.
تاچهلم نمی فهمیدم چه به سرم آمده. انگار توی خلا بودم. نه کسی رامی دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سختربعداز آن بود. نه بهشت زهرا و نه چیزی خواب هاتسلایم نمی دهد
.
یک شب بالای پشت بام نشستم و هرچه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارمنشست.عصبانی شدم.
داد زدم منوچهر خان با تو حرف می زنم، آن وقت این#کبوتر را می فرستی؟ آمدم پایین. تا چند روز نمی تونستم بروم بالاکبوتر گوشه ی قفس مانده بودونمی رفت
.
علی آوردش پایین هرکاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم
می آدپیشمان گاهی مثل یک نسیم از کار صورتم رد می شود، بوی تنش می پیچید توی خانه، بچه ها هم حس می کنند.
سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند. او آن جا تنها است و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم.
حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی این دنیا اختراع شده
اما#هیچ_اکسیری_برای_دل_تنگی_نیست .
پایان..
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
#شادی_روح_این_شهید_صلوات
@bisimchi1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
درودو سلام بر #دخترانی که منتظر هدیه هایی بودند که از دستان گرم پدرانشان دریافت کنند اما..
روزتان مبارک دختران بابایی...
#شادی_روح_شهدای_مدافع_حرم_صلوات
@bisimchi1
روزتان مبارک دختران بابایی...
#شادی_روح_شهدای_مدافع_حرم_صلوات
@bisimchi1
Forwarded from اتچ بات
#سکانس_اول
#اهتمام_به_انفاق
عنایت خاصی به #انفاق داشت...
با هر کسی هم دوست میشد تشویق به انفاق می کرد
می فرمود : انفاق #ثروت نمی خواهد #سخاوت لازم است .
اکثر قریب به اتفاق دوستانش هم اهل انفاق بودند...
تکرار می کرد انفاق #مردان خدا را میطلبد.
#سکانس_دوم
#شریک_غم_و_درد
یکی از بارزترین خصوصیاتش این بود که در زمان فرح و #شادی و... دوستان، پا پیچ نمیشد...
زمانی به سراغ #دوستان و برادران دینی خود رجوع می کرد که دچار #غم و اندوه بودند...
می فرمود : مهم این است زمانی که برادران و خواهران دینی به ما #نیاز دارند در کنارشان باشیم...
معتقد بود که باید #شریک غم و درد بود نه #رفیق مال و مقام و...
و هر زمانی کسی غمی داشت چشم براه او بود...
#سکانس_سوم
#میراث_داران_شمشیر_حیدر
همیشه می فرمود:اگر مرد هستند به #ولایت_فقیه چپ نگاه کنند آنگاه خواهند دید که ما میراث دار شمشیر #حیدریم...
#سردار_شهید_محمود_اورنگی
#فرمانده_گردان_ضربت_الفتح_تیپ۱۱۰شهیدبروجردی
#ولادت۱۳۴۰تبریز
#شهادت۱۳۶۳سردشت
@bisimchi1
#اهتمام_به_انفاق
عنایت خاصی به #انفاق داشت...
با هر کسی هم دوست میشد تشویق به انفاق می کرد
می فرمود : انفاق #ثروت نمی خواهد #سخاوت لازم است .
اکثر قریب به اتفاق دوستانش هم اهل انفاق بودند...
تکرار می کرد انفاق #مردان خدا را میطلبد.
#سکانس_دوم
#شریک_غم_و_درد
یکی از بارزترین خصوصیاتش این بود که در زمان فرح و #شادی و... دوستان، پا پیچ نمیشد...
زمانی به سراغ #دوستان و برادران دینی خود رجوع می کرد که دچار #غم و اندوه بودند...
می فرمود : مهم این است زمانی که برادران و خواهران دینی به ما #نیاز دارند در کنارشان باشیم...
معتقد بود که باید #شریک غم و درد بود نه #رفیق مال و مقام و...
و هر زمانی کسی غمی داشت چشم براه او بود...
#سکانس_سوم
#میراث_داران_شمشیر_حیدر
همیشه می فرمود:اگر مرد هستند به #ولایت_فقیه چپ نگاه کنند آنگاه خواهند دید که ما میراث دار شمشیر #حیدریم...
#سردار_شهید_محمود_اورنگی
#فرمانده_گردان_ضربت_الفتح_تیپ۱۱۰شهیدبروجردی
#ولادت۱۳۴۰تبریز
#شهادت۱۳۶۳سردشت
@bisimchi1
Telegram
attach 📎
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#سرداران_عشق
همہ مهتاب بجویند
بہ تاریڪی شب
من بہ دنبـالِ
هلالِ رخِ تو مےگردم
#شادی_روحش_صلوات
به مناسبت دوازدهمین سالگرد شهادت شهید حاج احمد کاظمی
تاریخ شهادت: ۱۳۸۴/۱۰/۱۹
@bisimchi1
همہ مهتاب بجویند
بہ تاریڪی شب
من بہ دنبـالِ
هلالِ رخِ تو مےگردم
#شادی_روحش_صلوات
به مناسبت دوازدهمین سالگرد شهادت شهید حاج احمد کاظمی
تاریخ شهادت: ۱۳۸۴/۱۰/۱۹
@bisimchi1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥|شعرخوانی #شهید_مدافع_حرم_علی_بیات همراه همرزمانش در وصف امام حسن(ع).
#شادی_ارواح_پاک_شهدا_صلوات
@bisimchi1
#شادی_ارواح_پاک_شهدا_صلوات
@bisimchi1
بابای شهیدم در جشن تولد سی سالگیت نبودی که در کنار تو جشن بگیریم ولی من و مامان و همرزمان و دوستان برات سنگ تموم گذاشتیم
میدونیم تو هم حضور داشتی همونجور که تو خواب دوستدارت رفتی,و بودی در جشن تولدت
باباجونم نیستی و من و مامان خیلی دلتنگتیم و جات خیلی خالیه...
3 مرداد تولد 36 سالگی #شهید مدافع وطن
پاسدار #مهدی_حسین_پور
از یگان ویژه صابرین نیروی زمینی سپاه
و همزمان با ولادت با سعادت امام رضا (ع)
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
@bisimchi1
میدونیم تو هم حضور داشتی همونجور که تو خواب دوستدارت رفتی,و بودی در جشن تولدت
باباجونم نیستی و من و مامان خیلی دلتنگتیم و جات خیلی خالیه...
3 مرداد تولد 36 سالگی #شهید مدافع وطن
پاسدار #مهدی_حسین_پور
از یگان ویژه صابرین نیروی زمینی سپاه
و همزمان با ولادت با سعادت امام رضا (ع)
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
@bisimchi1