روز جمعه رادراختیارخانواده بود،صبح جمعه پس ازورزش وصبحانه،
شخصا #دستشویی، #آشپزخانه و راه پله هارا - با این که بعضی معتقدند این امورمربوط به خانمهابود- میشست !
@Bisimchi1
#ترور
#امیرسپهبد_صیاد
شخصا #دستشویی، #آشپزخانه و راه پله هارا - با این که بعضی معتقدند این امورمربوط به خانمهابود- میشست !
@Bisimchi1
#ترور
#امیرسپهبد_صیاد
🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق"
قسمت هفدهم💌
از #آشپزخانه سرک کشیدم. منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود. علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر بی اعتنا بود.
چرا این طوری شده بود؟ این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد. علی می خواست راه بیفتد. دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود.
اگر دست منوچهر را می گرفت و ول می کرد، می خورد زمین؛ منوچهر نمی گرفتش. شب ها چراغ ها راخاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح #دعا و #قرآن می خواند.
من پکر بودم. توقع این برخوردها را نداشتم. #شب_جمعه که رفته بودیم #بهشت_زهرا ، من را گذاشته بود و داشت #تنها بر می گشت. یادش رفته بود مرا هم راهش آورده. این بار که رفت، برایش نامه ی مفصل نوشتم.
هر چه دلم می خواست، توی نامه بهش گفتم. تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد عذر خواهی کردن. نوشته بودم: محل نمی گذاری. عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای.
می گفت:«#فرشته ، هیچ کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا، اما می خواهم این#عشق را برسانم به #عشق_خدا. نمی توانم. سخت است. این جا بچه ها می خوابند روی سیم خاردارها، می روند روی مین.
من تا می آیم آرپی چی بزنم، تو و علی می آیید جلوی چشمم.» گفتم:آهان، می خواهی ما را از سر راهت برداری منوچهر هر بار که می آمد و می رفت، علی شبش تب می کرد.
تا صبح باید راهش می بردیم تا آرام شود. گفتم:می دانم نمی خواهی وابسته شوی. ولی حالا که هستی، بگذار لذت ببرم. ما که نمی دانیم چقدر قرار است باهم باشیم. این راهی که تو می روی، راهی نیست که سالم برگردی. بگذار بعدها تاسف نخوریم.
اگر طوریت بشود، علی صدمه می خورد. بگذار خاطره ی خوش بماند...
ادامه دارد...
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
قسمت هفدهم💌
از #آشپزخانه سرک کشیدم. منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود. علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر بی اعتنا بود.
چرا این طوری شده بود؟ این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد. علی می خواست راه بیفتد. دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود.
اگر دست منوچهر را می گرفت و ول می کرد، می خورد زمین؛ منوچهر نمی گرفتش. شب ها چراغ ها راخاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح #دعا و #قرآن می خواند.
من پکر بودم. توقع این برخوردها را نداشتم. #شب_جمعه که رفته بودیم #بهشت_زهرا ، من را گذاشته بود و داشت #تنها بر می گشت. یادش رفته بود مرا هم راهش آورده. این بار که رفت، برایش نامه ی مفصل نوشتم.
هر چه دلم می خواست، توی نامه بهش گفتم. تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد عذر خواهی کردن. نوشته بودم: محل نمی گذاری. عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای.
می گفت:«#فرشته ، هیچ کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا، اما می خواهم این#عشق را برسانم به #عشق_خدا. نمی توانم. سخت است. این جا بچه ها می خوابند روی سیم خاردارها، می روند روی مین.
من تا می آیم آرپی چی بزنم، تو و علی می آیید جلوی چشمم.» گفتم:آهان، می خواهی ما را از سر راهت برداری منوچهر هر بار که می آمد و می رفت، علی شبش تب می کرد.
تا صبح باید راهش می بردیم تا آرام شود. گفتم:می دانم نمی خواهی وابسته شوی. ولی حالا که هستی، بگذار لذت ببرم. ما که نمی دانیم چقدر قرار است باهم باشیم. این راهی که تو می روی، راهی نیست که سالم برگردی. بگذار بعدها تاسف نخوریم.
اگر طوریت بشود، علی صدمه می خورد. بگذار خاطره ی خوش بماند...
ادامه دارد...
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1