ً ًبیقرار ۲ ً ً کانال رمان
181 subscribers
2.28K photos
6.11K videos
13 files
4.66K links
عمـری شد و ما عاشق و دیوانه بماندیم

در دام چــو مرغ از هوس دانه بماندیم

ای بخت سیه روی، تو خوش خفت که شبها

ما با دل خود بر ســـر افسانه بماندیم
👌🤞🌹🍃
Download Telegram
═══‌‌‌‌♥️حــریم عــشــق ♥️═══


#پارت_283


صدای مامان از تو اشپزخونه اومد: گیسو جان شام اماده س ..
نگاهی به باربد انداختم تو بغلم خوابش برده بود بابا سریع بلند شد اومد سمتم :
بده من ببرمش تو اتاقش ..
بغلش کرد و بردش تو اتاقش برگشتم سمت آراز هنوز تو فکر بود دستم رو گذاشتم رو دستش:
به منم بگو به چی فکر می کنی .
نگاهش اول رو دستم و بعد ثابت موند به چشمام ...

*نشستم پشت میز مامان برا هر دومون غذا کشید .
_خودم می کشم قربونت برم ..
وای مامان نمی دونی که دلم لک زده بود برای دستپختت ..
_نوش جونتون ..
_شما باما شام نمی خوری
_نه خوشگلم منو بابات شام خوردیم راحت باشید ..
چیز دیگه ای لازم ندارید؟
_نه دستت درد نکنه ..
_پس من میرم بازم اگه کاری داشتی صدام کن مامان جان
_چشم

مامان که از اشپزخونه رفت بیرون آراز با اشتها شروع کرد به خوردن منم که بدجور گشنه م بود دو لپه می خورم
صداش تو گوشم پیچید : آروم تر خفه میشی ..
با دهن پر گفتم : گشنمه ...
خیره شد بهم خنده م گرفت : چیه غذاتو بخور به جای زل زدن به من
سرش رو با تاسف تکون داد : با دهن پر حرف نزن خفه میشی
_چشم چشم ...
بد بد نگام کرد به زور جلو خنده م رو گرفتم وگرنه این بار مراعات مامان بابا رو نمی کرد و یه دونه از اون عربده های قشنگش سرم می کشید ..




ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ