ً ًبیقرار ۲ ً ً کانال رمان
180 subscribers
2.28K photos
6.11K videos
13 files
4.66K links
عمـری شد و ما عاشق و دیوانه بماندیم

در دام چــو مرغ از هوس دانه بماندیم

ای بخت سیه روی، تو خوش خفت که شبها

ما با دل خود بر ســـر افسانه بماندیم
👌🤞🌹🍃
Download Telegram
حَِرَِیَِمَِ عَِشَِقَِ 2
#پارت_429



نشوندمش رو تاب و خودمم رفتم پشت سرش : خودتو محکم نگه دار باشه ..
_باشه ...

آروم هولش دادم ...
_آناشید
_بله مامانی ..
_تو مامانی رو دوست داری ؟
_اره دوستت دارم
_چقدر ؟
_اوم ...یه دنیا ...
_اخه من فدای تو بشم مهربونم ...
تاب رو نگه داشتم خم شدم و محکم بوسش کردم .
دستاشو دور گردنم حلقه کرد بغلش کردم : منم خیلی دوستت دارم خوشگل مامان ...بریم برات بستنی بگیرم؟

سرش رو به معنی اره تکون داد ...

*نشوندمش رو نیمکت و بستنی شو دادم دستش : بیا عزیزم ..
نگاهی به ساعتم انداختم ...یه ساعت بود که تو پارک بودیم ولی هنوز سامیار نیومده بود ‌‌..
نشستم کنارش غرق نگاه کردن و بستنی خوردنش بودم که دستی نشست رو شونه م : چه خبر ؟
برگشتم سمتش: چه عجب دلت اومد بیای
_شرمنده کار داشتم ..
نشست کنار آناشید : به به دخترمون چه خوشگل شده ...خوبی عشق من ؟
_اره ..
_خوب با مامانی خوش میگذرونی منو تحویل نمیگیری ها ...
_تو چرا امروز نیومدی دنبالم منو ببری بیرون ...
_اوه چه بداخلاق ...ببخشید خانم ...دیگه تکرار نمیشه بعدشم گفتم شاید بخوای با مامان جونت خلوت کنی گفتم مزاحم تون نشم دیگه ...

آناشید خندید و چیزی نگفت سامیار محکم بغلش کرد : اخ من قربونت بشم که شیرین زبون ‌..

حالا بدو برو سرسره بازی کن مامانی ببینه ..بدو ...

آناشید رفت سمت وسایل بازی چشمم روش بود هر سمتی که میرفت نگاهش می کردم ...

صدای سامیار تو گوشم پیچید: خب می شنوم ..