💐 به سوی حق 💐
530 subscribers
3.91K photos
542 videos
166 files
6.43K links
‎ ﷽

این کانال در راستای آگاه سازی روشن دلان وتذکره پرچمداران علم وعرفان ،در باب شریعت و طریقت و اصول منهج طُرق
اربعه اهل سنّت و جماعت فعالیت می‌نماید

برای تبادلات به ایدی زیرمراجعه فرماید
@Ahmad4972
Download Telegram
🦋🌹🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌹
🌹🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌹
#حکایتی_برای_هزارویک_شب

🕊بیشتر ،تقصیر من بود

♦️حضرت ابوبکر (رض) شتاب زده خدمت پیامبر صلی الله علیه وسلم می آمد قبل ازاینکه حضرت ابوبکر(رض) برسد پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند:این رفیق شما باکسی دعوا کرده است.
⬛️حضرت ابوبکر(رض) آمد وسلام کرد وگفت:بین من وپسر خطاب مشکلی بوجود آمد من زود تصمیم گرفتم وباز پشیمان شدم ،ازاو خواستم که مرا معاف کند اما او نپذیرفت لذا من درخدمت شما رسیدم ،پیامبر صلی الله علیه وسلم سه مرتبه فرمودند:ای ابوبکر خداتورا ببخشد.
⬜️بعد از لحظه ای حضرت عمر(رض) پشیمان شد وبه خانه حضرت ابوبکر(رض) رفت ،ایشان راندید بارنگ پریده خدمت پیامبر صلی الله علیه وسلم آمد وسلام کرد. 🔳حضرت ابوبکر فوراًدوزانو نشست ودوبار قسم یاد کرد وگفت:اول تقصیر من بود،گناه من بیشتر است.
🔲پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند:زمانی که خداوند مرا مبعوث نمود همه شما گفتید دروغ می گویی اما ابوبکر گفت راست می گویی وبامال وجانش به من خدمت کرد آیا ابوبکر رابه من وا نمی گذارید؟(به خاطر من اوراببخشید)

📖کتاب: ۱۰۱داستان اززندگے حضرت عمر رضے اللہ عنہ
📝 مؤلف : محمد صدیق منشاوے
🖋 مترجم: نورمحمد نورمحمدے

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐

https://telegram.me/besoyehaqq
🦋🌹🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌹
🌹🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌹
#حکایتی_برای_هزارویک_شب

🕊حضرت عمر رضی الله عنه شیطان رابه زمین زد

روزی عبدالله بن مانند بزرگان نشسته بودوعده ای از صحابه وتا‌بعین دورایشان حلقه زده بودند وبرایشان داستان های جدید وکمیاب حکایت میکرد .
فرمود شخصی ازیاران رسول خدا دریکی ازکوچه های مدینه باشیطان برخورد شیطان اورا به مبارزه دعوت
نموده صحابی اورابه زمین زد.
شیطان گفت:مرا رهاکن ،صحابی اورارها کرد دوباره شیطان اورابه مبارزه خواست وباهم مبارزه کردند.
صحابی شیطان رابه زمین زد وبرروی سینه اش نشست وگفت:من خیلی ضیعف وناتوان می بینم دستهایت به دستان سنگ یا جن شباهت دارد !شیطان گفت :به خدا قسم من از جنیات هستم صحابی گفت:من تورارها نمی کنم تا اینکه بگویی چه چیزی ماراازتو نجات میدهد؟
شیطان گفت:خواندن آیه الکرسی .
شخصی ازابن مسعو پرسید آن صحابی چه کسی بوده است؟
عبدالله فرمود :ممکن نیست کسی غیر از عمر باشد.

📖کتاب: ۱۰۱داستان اززندگے حضرت عمر رضے اللہ عنہ
📝 مؤلف : محمد صدیق منشاوے
🖋 مترجم: نورمحمد نورمحمدے

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐

https://telegram.me/besoyehaqq
🦋🌹🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌹
🌹🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌹
#حکایتی_برای_هزارویک_شب

⚡️ای امیرالمومنین ازخدا بترس

اختلافی بین سیدنا عمر (رض)ومردی دیگر اتفاق افتاد آن مرد با خشم گفت:ای امیرالمومنین ازخدا بترس،شخصی ازمیان قوم برخاست و اوراسرزنش نموده.
گفت تو به امیر المؤمنین می گویی از خدابترس حضرت عمرفرمودبگذاربگوید خیلی خوب بگو ه‍یچ خیری درشما نیست .
اگربه من چنین نگوییدوه‍چ خیری درما نخواه‍د بود اگر آن را از شمانپذیریم.

📖کتاب: ۱۰۱داستان اززندگے حضرت عمر رضے اللہ عنہ
📝 مؤلف : محمد صدیق منشاوے
🖋 مترجم: نورمحمد نورمحمدے

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐

https://telegram.me/besoyehaqq
🦋🌹🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌹
🌹🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌹
#حکایتی_برای_هزارویک_شب

🌺پادشاه فراری


جبله بن ایهم پادشاه غسان اسلام خود را اعلان کردوبا لباس و ابه‍ت شاهی نزد حضرت عمر(رض)آمد آن حضرت با آغوش باز به او خوش آمدگفت: واورا مورد اکرام و احترام قرارداد.
🍃روزی جبله مشغول
طواف بودمرداعرابی از قبیله
بنی فزاره ردای قیمتی اش را لگد کردجبله به صورت آن مرد اعرابی کوبید.
اعربی نزد
👈امیر المؤمنین شکایت کردامیر المؤمنین جبله را خواست
وبا وبا تدبیر وعدالت خواهی فرمود:یاباید اوراراضی کنی یا ازتو انتقام بگیرد.
🍂این قضاوت برجبله سخت گذشت با تکبر پشت به امیرالمومنین کرد وبا غرور گفت:آیا نباید بین پادشاه ویک مرد بازاری فرق بگذارید؟!
امیرالمومنین فرمود:خیر هردو شما مسلمان هستید.
جبله گفت :پس من نصرانی میشوم.
امیرالمومنین فرمود:من هم تورا گردن خواهم زد.
وقتی جبله قاطعیت حضرت عمر(رض) رادید تا فردا مهلت خواستودرتاریکی شب با قومش به قسطنطنیه گریخت وبه هرقل ملحق شد.

📖کتاب: ۱۰۱داستان اززندگے حضرت عمر رضے اللہ عنہ
📝 مؤلف : محمد صدیق منشاوے
🖋 مترجم: نورمحمد نورمحمدے

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐

https://telegram.me/besoyehaqq
🦋🌹🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌹
🌹🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌹
#حکایتی_برای_هزارویک_شب

🔴درشما دو عیب وجود دارد

⭕️روزی حضرت عمر (رض) بالای منبر رفت وخطاب به مردم فرمود:شما رابه خدا قسم می دهم هرکس درمن عیبی می بیند باید بگوید (منظور امیرالمومنین نصیحت بود)
صدای بگو ومگو در مسجد بلند شد شخصی بلند شد وگفت ای امیرالمومنین درشما دوعیب وجود دارد
🛑امیرالمومنین خوشحال شد وبالبخند فرمود:خدا برتو رحم کند آن دوعیب چیست؟
مرد گفت:شما دولباس دارید یکی را میپوشی ودیگری را بیرون میکنی نیزدریک وعده دونوع غذا میخورید که برای دیگران مقدر نیست.
🔵حضرت عمر(رض) فرمود:به خدا دیگر دونوع غذا ودولباس راباهم جمع نمیکنم وهمینطور زندگی نمود تا به لقای خدا پیوست.

📖کتاب: ۱۰۱داستان اززندگے حضرت عمر رضے اللہ عنہ
📝 مؤلف : محمد صدیق منشاوے
🖋 مترجم: نورمحمد نورمحمدے

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐

https://telegram.me/besoyehaqq
🦋🌹🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌹
🌹🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌹
#حکایتی_برای_هزارویک_شب


حضرت عمر رضی الله عنه به تالاب داخل میشود

🔆سیدنا عمر (رض) به شام سفر کرد،جمعیت زیادی برای استقبال امیرالمومنین بیرون آمده بودند،هنوز به استقبال کنندگان نرسیده بود که تالابی رادید کفشها را بیرون آورد ودرحالیکه افسار شترش رابا دستش نگه داشته بود به داخل تالاب رفت وتا رسیدن جمعیت استقبال کننده درآن ماند.
⚡️ابو عبیده گفت:ای امیرالمومنین این کار شما درنظر مردم شام عیبی بزرگ است!

حضرت عمر(رض)بادستش به سینه ی اوزد وفرمود:وای بر ابوعبیده!بگذار کسی غیرازتو چنین بگوید مگرشما ذلیل ترین مردم نبودید که خداوند شمارابه وسیله اسلام عزت بخشید؟پس هرگاه عزت رادر غیراسلام بجویید خداوند شما را خوار خواهند نمود.

📖کتاب: ۱۰۱داستان اززندگے حضرت عمر رضے اللہ عنہ
📝 مؤلف : محمد صدیق منشاوے
🖋 مترجم: نورمحمد نورمحمدے

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐

https://telegram.me/besoyehaqq
🦋🌹🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌹
🌹🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌹
#حکایتی_برای_هزارویک_شب

🕊رفتارحضرت عمر رضی الله عنه با جانباز جنگی

مردم اطراف امیرالمومنین جمع شده بودند تا سهام شان رادریافت کنند ،ازدحام به قدری بود که جاتنگ شده بود حضرت عمر(رض) سرش رابالا گرفت ناگهان چشمش به مردی افتاد که صف های بهم فشرده را می شکند ودرصورتش اثر جراحتی نمودار بود که پوست صورتش راشکافته بود آن حضرت ازعلت آن جویا شد مرد گفت در یکی از جنگ ها
زخمی شده است.
حضرت عمر(رض) دستور
داد که ه‍زاردرهم به او بدهند
هزار درهم به او داده شد
همینطور چهارمرتبه دستور فرمود:وه‍ر بار ه‍زار در ه‍م
به او داده شد .
آن مرداز پول زیادی که به او دادند خجالت کشید ومحل را ترک کرد بار دیگر
امیر المؤمنین پرسید آن مرد کجاست ؟
گفتند از بس که شمادر ه‍م به او دادید شرمنده شدو از اینجا رفت.
👈حضرت عمر(رض) فرمود: به خدا قسم اگر او اینجابود آن قدر به او میدادم.

📖کتاب: ۱۰۱داستان اززندگے حضرت عمر رضے اللہ عنہ
📝 مؤلف : محمد صدیق منشاوے
🖋 مترجم: نورمحمد نورمحمدے

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐

https://telegram.me/besoyehaqq
🦋🌹🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌹
🌹🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌹
#حکایتی_برای_هزارویک_شب

🍃حضرت عمر رضی الله عنه کسی که ازجانب خدا به او الهام میشود

🍂درروز جمعه حضرت عمر(رض) با صدای رسایش برای مردم سخنرانی میکرد،ناگاه فریاد کشید:ای ساریه!به سمت کوه توجه داشته باش ،به کوه توجه داشته باش!ظلم است که انسان گوسفند رابه گرگ بسپارد ،سه مرتبه این جمله راتکرار فرمود.
🌷مردم ارتعجب سرهارابالاگرفتند وبا خود می گفتند:عمررا دراین وقت به ساریه چه کار؟!
وقتی ازمنبر پایین آمد مردم دورش جمع شدند وجریان راازاو پرسیدند حضرت عمر(رض) فرمود:به قلبم افتاد که دشمن میخواهد ازسمت کوه برادران مسلمان مارامورد حمله قرار دهد که اگر مسلمان ما رامورد حمله قراردهد که اگر مسلمانان ازاین غافل می شدند شکست میخوردند وناگاه آنچه را شنیدید برزبانم جاری شد.
🥀پس ازیک ماه قاصدی ازلشکر آمد وگزارش داد که مادرحال شکست بودیم ناگهان صدایی شنیدیم که فریاد میزد :ای ساریه متوجه کوه باش وسه مرتبه این ندارا شنیدیم به کوه پناه بردیم وخداوند شکست مارابه پیروزی مبدل ساخت.

📖کتاب: ۱۰۱داستان اززندگے حضرت عمر رضے اللہ عنہ
📝 مؤلف : محمد صدیق منشاوے
🖋 مترجم: نورمحمد نورمحمدے

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐

https://telegram.me/besoyehaqq
🦋🌹🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌹
🌹🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌹
#حکایتی_برای_هزارویک_شب

👈حضرت عمر رضی الله عنه مشک آب را حمل می کند

🔷شبی حضرت عمر(رض) غبار خواب را ازخود تکان داد ورفت تا احوال رعیت رابررسی کند ،ناگهان زنی رادید که درتاریکی شب باپای برهنه مشک آبی به دوش گرفته تا به خانه اش ببرد.
امیرالمومنین ازوضعیت زندگی اش پرسید
🔶زن درپاسخ گفت:عیال وار هستم وخادمی هم ندارم درشب بیرون میشوم برای خانواده ام آب می آورم زیرا روز بربچه هایم میترسم ونمیتوانم بیرون شوم.
امیرالمومنین دلش به حال او به رحم درآمد ومشک راازاو گرفت وتا منزلش برد وبه او گفت فردا نزد عمر برو تابرایت خادمی تعیین کند.
زن گفت :نمیتوانم اورا پیدا کنم،امیرالمومنین فرمود:ان شاءالله اورا پیدا میکنی.
🔹فردا صبح نزد حضرت عمر(رض) رفت واورا شناخت وازترس برگشت .
🔸امیرالمومنین دستورداد برایش خادمی تعیین کنند واورابامقداری مواد غذایی به منزلش فرستاد.

📖کتاب: ۱۰۱داستان اززندگے حضرت عمر رضے اللہ عنہ
📝 مؤلف : محمد صدیق منشاوے
🖋 مترجم: نورمحمد نورمحمدے

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐

https://telegram.me/besoyehaqq
🦋🌹🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌹
🌹🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌹
#حکایتی_برای_هزارویک_شب

🕊نامه حضرت عمر رضی الله عنه به رود نیل

درماه بوونه ،از ماه های قبطی(قبیله ی مشهور مصر)مردم مصر نزد عمروبن عاص جمع شدند وگفتند:ای امیر!رود نیل یک سنتی دارد که اگر آن راانجام ندهیم خشک میشود.
عمرو عاص پرسید چه سنتی دارد؟
👈گفتند :سنتش این است که دوازدهم این ماه بهترین دختر باکره راانتخاب نموده وپس از جلب رضایت پدرومادرش اورابابهترین زیورآلات ولباس ها بپوشانیم وبه نیل بیندازیم.
نشانه های خشم وناراحتی بر صورت عمروعاص نمودار شد وگفت:این چنین سنتی دراسلام وجود ندارد واسلام سنت های گذشته رارد میکند.
👌مردم مصر ماه های بوونه وابیب ومسری (سه ماه) راپشت سر گذاشتند وآب رود نیل کم شد ،مردم تصمیم گرفتند ازآن جا کوچ کنند.
عمروعاص با نامه ای امیرالمومنین راازموضوع باخبر نمود.
امیرالمومنین درپاسخ نامه اش نوشت:درست گفتی،اسلام سنت های گذشته رارد میکند اما اکنون برایت نامه ای نوشتم ،وقتی این نامه به دستت رسید آن رابه داخل نیل بنداز .
وقتی نامه ی امیرالمومنین به دست عمروعاص رسید ونامه راگشود نوشته بود:
ازبنده خدا عمر امیرالمومنین به دریای نیل مصر :
ای نیل!اگربه اختیار خود جاری میشوی جاری نشو.ولی اگر خدای یگانه وتوانا توراجاری میسازد ،ازآن خدای یگانه وتواتا می خواهیم که تورابه جریان آورد.
عمروعاص یک روز قبل ازروز صلیب ،نامه رابه داخل نیل انداخت درحالیکه مردم برای کوچ آماده شده بودند،درروز صلیب دیدند که خداوند نیل راجاری کرده وارتفاع آب به حدود شانزده گزرسیده است وآن سنت زشت وکهنه مصر پایان یافت.

📖کتاب: ۱۰۱داستان اززندگے حضرت عمر رضے اللہ عنہ
📝 مؤلف : محمد صدیق منشاوے
🖋 مترجم: نورمحمد نورمحمدے

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐

https://telegram.me/besoyehaqq
🦋🌹🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌹
🌹🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌹
#حکایتی_برای_هزارویک_شب

پیر زن نابینا

🍃در کنار شهر مدینه پیرزن نابینایی درکلبه ی کوچکی سکونت داشت وازدنیا ،جز یک گوسفند ویک کاسه ویک حصیر پوسیده چیز دیگری نداشت.
🍂حضرت عمر (رض) ازآن پس هرشب به خانه آن پیر زن نابینا سر میزد وکنار وگوشه اش را نظافت ومرتب میکرد چند روزی غفلت نمود.
وروزی دیگر به آن خانه آمد؛دید همه چیز مرتب ومنظم است پی برد که کسی این کار راانجام داده است چندین بار آند ودید همه چیز مرتب است بالاخره روزی پنهان شد تا بداند کیست که ازاین خانه سرمی کشد
🌿مدت طولانی گذشت ناگهان دید حضرت ابوبکر صدیق(رض) که آن وقت خلیفه مسلمین بود این وطیفه راانجام میدهد ازمخفی گاه بیرون آمد درحالی که آن موضوع برایش آشکار شده بود با خود می گفت :به خدا قسم تو (ابوبکر)ازمن برتری ...
تو ازمن برتری...)

📖کتاب: ۱۰۱داستان اززندگے حضرت عمر رضے اللہ عنہ
📝 مؤلف : محمد صدیق منشاوے
🖋 مترجم: نورمحمد نورمحمدے

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐

https://telegram.me/besoyehaqq
🦋🌹🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌹
🌹🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌹
#حکایتی_برای_هزارویک_شب

⚡️گوش دادن خداوند به سخنان پیرزن فرتوت

پیرزنی که با عصا راهش راپیدا میکرد وگذر روزگار پشتش را خمانده بود جلو حضرت عمر(رض) راگرفت؛آن حضرت ازمیان همراهان جدا شد ودرکناری برای گوش کردن سخنان پیرزن ایستاد ،صدای ضعیف پیرزن به سختی به گوش میرسید همراهان منتظر بودند اما حضرت عمر(رض) با حوصله تا آخر به سخنان پیرزن گوش داد .
👈یکی از همراهان گفت:ای امیرالمومنین شما بخاطر یک پیرزن مردان قریش رامنتظر گذاشتی⁉️
حضرت عمر(رض) فرمود:وای برتو!آیا میدانی این پیرزن کیست؟
مردگفت خیر،نمیدانم.
👌حضرت عمر(رض) فرمود:این زنی است که خداوند ازبالای هفت آسمان شکایتش راشنید !!
این خوله دختر ثعلبه است،بخدا قسم اگر تا شب سخنانش ادامه می یافت من گوش میدادم تا حاجتش برآورده شود.
📖کتاب: ۱۰۱داستان اززندگے حضرت عمر رضے اللہ عنہ
📝 مؤلف : محمد صدیق منشاوے
🖋 مترجم: نورمحمد نورمحمدے

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐

https://telegram.me/besoyehaqq
🦋🌹🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌹
🌹🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌹
#حکایتی_برای_هزارویک_شب

🕊ابو موسی ومردی که شراب نوشیده بود

🔴مردی اسب سوار به سرعت می آمد حضرت عمر(رض) فرمود:این مرد به دنبال ما می آید (باما کاردارد)مرد با گریه نزد امیرالمومنین آمد ایشان پرسیدند:چرا گریه می کنی؟
اگرقرضی داری بگو تا به تو کمک کنیم،اگر ازترس کسی فرار می کنی بگو،تا توراپناه دهیم واگر کسی راکشته ای باید قصاص شوی،واگر اززندگی باقومی نگرانی بگو تا تورابه جایی منتقل کنیم.
⭕️مرد گفت:من از قبیله بنی تمیم هستم،شراب نوشیدم وابو موسی اشعری علاوه بر اینکه مراشلاق زد صورتم رانیز سیاه نمود ودر کوچه ها مرا چرخ داد تا مردم ببینند ونیز به مردم سفارش کرد تا همنشینی وتماس با من نداشته باشند .
🔽من با خود تصمیم گرفتم که یکی ازاین سه کار را انجام دهم یا شمشیر رابردارم وابو موسی رابکشم ،یا نزد شما بیایم تا مرابه شام بفرستید ویااینکه به دشمن ملحق میشوم.
🔼حضرت عمر(رض) فرمود:من به هیچ یک از این کارها راضی نیستم ،حضرت عمر (رض) که وی رادلداری میداد فرمود:من هم قبل از اسلام با مردم شراب نوشیدم وشراب مانند زنا نیست.
◀️سپس نامه ای به ابو موسی نوشت که اگر دوباره تکرار شود من هم صورتت راسیاه نموده وبین مردم تورا می چرخانم ،اگر تو میخواهی بدانی آنچه من می گویم درست است به مردم دستور بده تا بااین مرد همنشینی وتماس داشته باشند واگراین مرد توبه کرد،شهادتش راقبول کنید .سپس مرد رابر اسب سوار کرده ودویست درهم نیز به او عطا کرد.

📖کتاب: ۱۰۱داستان اززندگے حضرت عمر رضے اللہ عنہ
📝 مؤلف : محمد صدیق منشاوے
🖋 مترجم: نورمحمد نورمحمدے

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐

https://telegram.me/besoyehaqq
🦋🌹🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌹
🌹🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌹
#حکایتی_برای_هزارویک_شب


🍂پیرمردی که غرق شد


🛑روزی حضرت عمر(رض)حیران وسرگردان؛انگشتانش رادرگوشهایش گذاشته بودودرراه های ورودی شهرمدینه راه میرفت وفریادمیزد:والبکیاه..والبکیاه..(کلماتی که با آن برای کسی اظهارتاسف میکردند)مردم حیرت زده،کسانی رافرستادندواز امیرالمومنین پرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟
🔴حضرت عمر(رض)فرمود:قاصدی از طرف یکی از فرمانداران آمدواطلاع دادرودخانه ای بین آنهاوراه شان واقع شده ووسیله ای(قایقی)ندارند که از آب عبورکنند.
فرماندارشان گفته است پیرمردی رابیاوریدکه عمق رودخانه رامشخص کند،پیرمردی آوردندکه ازترس سرماجرات داخل شدن درآب رانداشته است.
🔵 امااورامجبورکردندکه خودرابه آب زند،سرماوآب باعث غرق شدن پیرمردگردیده است ودرحال غرق شدن فریاد می زده است:واعمراه..واعمراه.
سپس امیرالمومنین طی نامه ای فرماندارشهررااحضارنمود.
⚫️فرماندارآمدچندروزنزد امیرالمومنین بود،اماامیرالمومنین بااوصحبت نمیکردبالاخره روزی ازاوپرسید:جرم آن پیرمردچه بودکه اوراغرق کردی؟
فرماندارگفت:قصدکشتنش رانداشتیم،وسیله ای نبود که ازرودخانه مردم عبورکنند،خواستیم عمق آب رابدانیم.
فرماندارکه می خواست با موفقیت هاوفعالیت هایش توجه امیرالمونین راجلب کند گفت:کجاوکجاو..رافتح کردیم وچنین وچنان..غنایمی به دست آوردیم.
🔴حضرت عمر(رض)باعصبانیت فرمودند:یک مسلمان برایم ازتمام آنچه توآوردی عزیزتر است،اگر این رسم وعادت نمی شد،من گردنت را میزدم،بروودیه آن مردرا به خانواده اش پرداخت کن ودیگرخودرابه من نشان ندهی که نمیخواهم تورا ببینم.

📖کتاب: ۱۰۱داستان اززندگے حضرت عمر رضے اللہ عنہ
📝 مؤلف : محمد صدیق منشاوے
🖋 مترجم: نورمحمد نورمحمدے

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐

https://telegram.me/besoyehaqq
🦋🌹🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌹
🌹🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌹
#حکایتی_برای_هزارویک_شب

❇️حاکم فقیر

حضرت عمر(رض)سعیدبن عامررااحضارنمودوبه اوگفت:ای سعیدتورامیخواهم به سمت حاکم حمص منصوب کنم،سعید گفت:ای امیرالمومنین تورابه خداقسم،خواهش میکنم مرابه فتنه نیانداز.
✳️سیمای حضرت فاروق دگرگون شدوفرمود:افسوس برشما،شما این بارسنگین خلافت رابه دوش من گذاشتیدوحالااز همکاری بامن شانه خالی می کنید!؟به خداقسم اصلارهایت نخواهم کرد،سپس اورابه عنوان امیرحمص انتخاب نمود،امیرالمومنین قبل رفتن سعید به حمص نزدوی رفت وفرمود:آیا حقوقی رابرایت تعیین کنم؟
💠سعید گفت:حقوق میخواهم چه کارکنم،همان چیزی که مثل دیگران ازبیت المال به من تعلق میگیردمراکفایت میکندوسپس به حمص رفت.
🔼طولی نکشید که عده ای از معتمدین حمص نزد امیرالمومنین آمدند،امیرالمومنین به آنان گفت اسامی نیازمندان حمص رابرایم بنویسید،تااینکه نیازشان را برطرف سازم.
🔽آنها نام سعید بن عامر راهم درلیست نوشتند.حضرت عمر(رض)که گمان نمی بردسعید نیازمند باشد پرسید:این کدام سعید است؟گفتند حاکم ما،حضرت عمر(رض)فرمود:آیا حاکم شما فقیراست؟!
◀️گفتند:بلی،به خداقسم روزها میگذردوآتشی در خانه اش روشن نمی شود.
حضرت عمر(رض)گریه کردتارخسارمبارک خیس گردید،سپس هزاردینارداخل کیسه ای گذاشت وفرمود سلام مرابه سعید برسانید وبگوییدکه این مبلغ راعمرفرستاده است تانیازهایش رابرطرف کندوکیسه راجلوسعید گذاشتند.
🔽سعید وقتی دینارهاراداخل کیسه دید بادستانش کیسه راازخود دور می کرد ومی گفت:انالله وانا الیه راجعون...
همسرش که صدایش راشنید پریشان آمد وپرسید:چه شده است؟آیا امیرالمومنین وفات یافته است؟
سعید گفت:ازاین مصیبت سخت تر است.
همسرش پرسید:آیا مسلمانان درجایی شکست خورده اند!؟
سعید گفت:ازاین هم بزرگتر است.
همسرش گفت:چه چیزی از این میتواند بزرگتر باشد؟!
سعیدگفت:دنیابه خانه من وارد شده است تاآخرتم رافاسدکند ودرفتنه رابرویم بازکند.
🔻همسرش گفت:کاری ندارد خودرااز دنیانجات بده،
سعید گفت:آیا توبامن همکاری میکنی؟!
همسرش گفت:آری.
سپس سعید دینارهاروازکیسه بیرون نمودوهمه رابین فقراتقسیم کرد.

رحمت خدابر سعیدبن عامروخاندانش

📖کتاب: ۱۰۱داستان اززندگے حضرت عمر رضے اللہ عنہ
📝 مؤلف : محمد صدیق منشاوے
🖋 مترجم: نورمحمد نورمحمدے

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐

https://telegram.me/besoyehaqq
⭕️ #حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

📜در خبر است که روزی #جبرئیل و #میکائیل با هم مناظره می کردند.

#جبرئیل گفت:
مرا شگفت آید که با این همه جفاکاری و بی حرمتی بندگان،
از بهر چه خداوند #بهشت را آفریده؟!

#میکائیل گفت:
مرا از آن شگفت آید که خداوند با آن همه فضل و کرم و رحمت که بر بندگان دارد، چگونه #دوزخ را آفریده؟!

از #حضرت_عزت خطاب آمد:
از میان هر دوی شما آنرا دوست تر دارم که به من #گمان‌نیکو دارد،
یعنی #میکائیل!
که رحمت و حلم بر نقمت و غضب برتری میدهد!

📖 #کشف_الاسرار
خواجه عبدالله انصاری

🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐
https://telegram.me/besoyehaqq
#حکایتی_زیبا

👈🏻 از حاتم پرسیدند:
#بخشنده‌تر از خود دیده ای؟
گفت: آری.

مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد،
از طعم جگرش تعریف کردم،
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.

گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.

گفتند: پس تو #بخشنده‌تری!

گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد،
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!


🌐کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🌐
https://telegram.me/besoyehaqq
🌷🌸🌷🌸🌷
🌸🌷🌸🌷
🌷🌸🌷
🌸🌷
🌷
خرماے تلخ

♻️«شبی ابراهیم خود را در مسجد بیت المقدّس پنهان کرده بود، چراکه خادمان نمی گذاشتند شبها کسی در مسجد بماند.

💎 نیمه های شب ، درِ مسجد باز شد و پیری نورانی همراه با چهل مرد عابد وارد شدند.
آن پیربه محراب رفت و دو رکعت نماز خواند. بعد از نماز ، به محراب تکیه داد و با یارانش به گفتگو مشغول شد.

💠 یکی از آنها گفت : امشب کسی در مسجد است که از ما نیست.!

💠آن پیر لبخندی زد و گفت : پسر اَدهم است، چهل شبانه روز است که دلش بسته شده و شیرینی عبادت را درک نمیکند.

🔮ابراهیم با شنیدن این حرف ، سراسیمه نزد او رفت و گفت : به خدا راست گفتی ؛ حالا بگو که چرا حال من چنین شده است ؟!

🔮پیر گفت : فلان روز در بصره خرما خریده بودی ، خرمایی بر زمین افتاده بود ، فکر کردی که از خرمای توست ، آنرا برداشتی و برخرمای خود گذاشتی.از آن روز دلت بسته شده است..
بعد از آن سفر ، ابراهیم در بصره نزد مرد خرمافروش رفت و از او حلالیت خواست ، وچون آن مرد او را حلال کرد و بخشید ، حالش خوب شد.»

#حکایتی_برای_هزارویک_شب

📚 قصه هاے شیرین تذکرة الاولیا

📝 نویسنده : افشین علاء

🔮کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🔮

https://telegram.me/besoyehaqq
🌷
🌸🌷
🌷🌸🌷
🌸🌷🌸🌷
🌷🌸🌷🌸🌷
🌷🌸🌷🌸🌷
🌸🌷🌸🌷
🌷🌸🌷
🌸🌷
🌷

♻️ دیدار رسول خدا (ص)♻️

💎«از اویس قَرَن پرسیدند: تو با این عظمت و مقامی که نزد رسول خدا(ص) داشتی، چرا هیچگاه به دیدن ایشان نرفتی؟

🌀اویس گفت: شما اورا دیده اید؟گفتند: بلی.اویس گفت: شما فقط لباس های مبارک او را دیده اید ، اما اگر خود اورا به درستی دیده بودید ، می دانستید که ابروان مبارکش، پیوسته بود یا جدا از هم؟
عجیب آنکه یاران پیامبر(ص) نتوانستند جوابی بدهند.

🌀اویس دوباره پرسید: آیا شما دوستدار پیامبر(ص) بودید؟گفتند: بلی.گفت: اگر دوستی تان درست بود، آن روز که در جنگ اُحُد دندان مبارک اورا شکستند ؛ چرا به نشانهٔ همدلی و همدردی، دندان خود را نشکستید؟ مگر شرط دوستی، همدلی نیست؟

💫آنگاه دهان خود را باز کرد و همه دیدند که یک دندان نداشت.باز او گفت: من که به ظاهر، پیامبر(ص) را ندیده بودم ،دندان خودرا به نشانهٔ همدردی و همدلی بااو،شکستم؛ چون این عشق و دوستی را، دین من، از من می خواهد.

🍃بعد از این صحبت ها، یاران رسول خدا(ص) به گریه افتادند و از او خواستند تا دعایشان کند.

💎اویس گفت: اگر ایمان دارید، باید بدانید که من بارها دعایتان کرده ام، زیرا درهر نماز میگویم:{اللهم أغفر للمؤمنین و المؤمنات.} پس اگر ایمانتان را تا دم مرگ از دست ندهید، این دعا شامل حالتان خواهد شد و اگر ایمانتان را از دست بدهید، من دعا را، برای خاطرشما به هدر نمیدهم.»



📕 قصه های شیرین تذکرة الاولیا

📝 نویسنده : افشین علاء

#حکایتی_برای_هزارویک_شب

🔮کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🔮

https://telegram.me/besoyehaqq
🌷
🌸🌷
🌷🌸🌷
🌸🌷🌸🌷
🌷🌸🌷🌸🌷
🌷🌸🌷🌸🌷
🌸🌷🌸🌷
🌷🌸🌷
🌸🌷
🌷
دلِ خفته

💠«شبی کاروانی از نزدیکی چادر فضیل عیاض و یارانش می گذشت. دربین کاروانیان ، یک نفر این آیه را میخواند

{آیا وقت آن نیامده است که دلِ خفتهٔ شما بیدار شود ؟}این آیه مانند تیری بر دل فضیل نشست و اورا دگرگون کرد.

👌فضیل باخود گفت : آری، وقت آن آمده وحتی وقت آن گذشته است.آنگاه سراسیمه و خجالت زده وبیقرار به سمت خرابه ای رفت که جمعی از کاروانیان در آنجا توقف کرده بودند و کم کم می خواستند بروند.

💫بعضی از آنها گفتند : چگونه برویم که فضیل برای غارت کاروان کمین کرده است.

🌟فضیل گفت : به شما مژده میدهم که فضیل توبه کرده و همانطور که شما از او فرار میکنید ، اونیز از شما فرار میکند.

🌟پس از آن ، فضیل رو به سوی بیابان می رفت و می گریست و دشمنانش را خوشحال می کرد.»

#حکایتی_برای_هزارویک_شب

📒قصه های شیرین تذکرة الاولیا

📝 نویسنده : افشین علاء

🔮کــــانــــال عـــرفـــانــــے بـــہ ســــوے حــــق 🔮

https://telegram.me/besoyehaqq
🌷
🌸🌷
🌷🌸🌷
🌸🌷🌸🌷
🌷🌸🌷🌸🌷