📚 انتشارات به‌نشــر 📖
413 subscribers
3.57K photos
391 videos
224 files
1.92K links
🔹اخبار و تازه‌های نشر
🔹مسابقات کتابخوانی
🔹برنامه‌های ترویجی کتاب محور
🔹پیشنهاد مطالعه بهترین کتاب‌ها
🔽
پیامگیر تلگرام
@behnashr_pr
اینستاگرام
https://www.instagram.com/behtarinhaye_nashr
☎️۰۵۱۳۷٦۵۲۰۰۸
📩۳۰۰۰۳۲۰۹
خرید آنلاین
🌐 www.behnashr.com
Download Telegram
#یک_قسمت_از_یک_کتاب

☔️آن شب باران تندی می‌بارید. هوا هم کمی سرد بود. همه جا تاریک بود. از همه طرف صدای تیراندازی و شعار می‌آمد. از پشت بام خانه مینا این‌ها می‌گفتند: «امشب شب بارونیه»، ما و بقیه همسایه‌ها جواب می‌دادیم: «کشتن شاه قانونیه!»


👮🏻‍♀️ارتشی‌ها در میدان شکوفه نزدیک خانه بودند و با نورافکن به همه جا نور می‌انداختند و محله را مثل روز روشن کرده بودند. صدای تیراندازی که بیشتر شد، مامان تا خرپشته بالا آمد و دایی را قسم داد که بس کنیم و برویم پایین؛ اما دایی، بلندتر، همراه بقیه همسایه‌ها می‌گفتند: «ازهاری گوساله، بازم بگو نواره» داد کشید. من و داداش هم از ته دل گفتیم: «نوار که پا نداره!» هر وقت از دست دایی و کارهایش خنده‌مان می‌گرفت، صدای شعارمان پایین می‌آمد...


👈ادامه داستان در👇
📚 #بالای_پشت_بام 📚
👈از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #عصمت_گیویان 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: جیبی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 60 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی


👈این کتاب را می‌توانید از www.Behnashr.com و فروشگاه‌های کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.


🆔 @behnashr
📩30003209


http://uupload.ir/files/rxti_بالای_پشت_بام.jpg
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👥روایت داستان‌هایی خانوادگی از دفاع مقدس در👈 #کلاغ_پر
🖊نویسنده: #مهدی_رسولی 🖊
📚ناشر: #به_نشر
#دهه_فجر_گرامی
لینک خرید اینترنتی👇
lish.ir/9qH
@behnashr
#یک_قسمت_از_یک_کتاب

💬سوار، یک دست لباس نظامی به تن داشت و یک کلاه، شبیه کلاه ژاندارم‌ها به سر. میانه تنش را قطار مورب فشنگ قطع کرده بود. به تاخت می‌آمد و اِم‌یکش را به سمت سعدی گرفته بود. وقتی نزدیک‌تر شد، تیری زیر پاشنه پای سعدی زد. گرد و خاک به چشم سعدی رفت. چشم‌هایش را بست و دوباره گشود. خان بود با همان سبیل‌های چخماقی. فریادی در میان دندان‌های طلایش پیچید: «فرار کن گوساله! فرار کن!»

🏃سعدی دوید. پیش رویش یک زمین بزرگ بود با چند دیوار بلند، کناره‌اش را فرا گرفته بودند؛ مثل قطاری از آدم‎ها که به تماشا ایستاده باشند. سعدی دوید. دوباره تیری از اِم‌یک خان شلیک شد و زیر پای چپش به زمین خورد. دوباره گرد و خاک بلند شد. هوشنگ خان می‌خندید و در میان خنده دیوانه‌وارش داد می‌زد: «فرار کن گوساله! فرار کن!»...



ادامه داستان در👇
📚 #جگر_گرگ 📚
👈از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #عزت_اله_الوندی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 130 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی


👈این کتاب را می‌توانید از www.Behnashr.com و فروشگاه‌های کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.


🆔 @behnashr
📩30003209

http://uupload.ir/files/klxl_جگر_گرگ.jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب

🤔فکر کردم می‌خواهد باز نصیحتمان کند که بیشتر درس بخوانیم، شلوغ‌بازی درنیاوریم، بعد از تعطیلی دبیرستان مستقیم به خانه‌هایمان برویم، سر به زیر باشیم، اخلاقمان را درست بکنیم و از این قبیل حرف‌ها که صد بار دیگر هم از او و هم از مدیر و معلم و پدر و مادرهایمان شنیده بودیم. اما حدسم از اساس غلط از کار درآمد.


📣آقای حجاریان بی‌مقدمه رفت سر اصل مطلب و با دهان پر از خنده گفت یک خبر دارم برایتان توپ! یکهو غافلگیر شدیم. چند ثانیه‌ای گذشت که به خودمان آمدیم. همهمه میانمان در گرفت و حدس و گمان‌هایمان شروع شد. آقای ناظم به علامت سکوت دستش را عمودی نگه داشت و گفت: «بنا به امر شاهنشاه آریامهر ...» و منتظر ماند. همه یک‌صدا گفتیم: «خدا، شاه، میهن» و کف زدیم.


🗣آقای حجاریان با شوق و ذوق ادامه داد: «شاهنشاه آریامهر تصمیم گرفته‌اند ما هم مثل همه ملل مترقی عالم فقط یک حزب در کشورمان داشته باشیم. حزب رستاخیر...» و باز هم منتظر ماند. ما سه بار هورا کشیدیم: هورا... هورا... هورا...

ادامه داستان در👇
📚 #کت_ولیعهدی 📚
👈از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #رفیع_افتخار 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 100 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی


👈این کتاب را می‌توانید از www.Behnashr.com و فروشگاه‌های کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.


🆔 @behnashr
📩30003209

http://uupload.ir/files/3v2h_کت_ولیعهدی.jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب

😨لرزم گرفت. رفتم توی آفتاب که به دیوار تابیده بود، ایستادم. آفتاب چه مهربان و نوازشگرانه، با دست‎های گرم و پرمحبتش نوازشم می‌کرد؛ درست مثل دست‌های یک مادر! بی‌اختیار بغض کردم و زدم زیر گریه! آن هم چه گریه‌ای، با صدا و از ته دل. طول کشید تا آرام گرفتم. به فکر فرو رفتم، به آنچه در پیش داشتم. کتک، شکنجه، آن مأمور گفته بود: «اعدام» و به اعدام فکر کردم.


😨افکار پریشان و ویران‌کننده‌ای بود. نه، نباید مجال و میدانش می‌دادم. حتماً مرا از پا می‌انداخت. کاش سید اینجا بود. راستی سید کجا بود؟ چه کار می‌کرد؟ آخرین لحظه دیدم که به خاطر درگیری و شعاری که داد، ریختند روی سرش و مثل حیوانات وحشی زیر کتک ضرب و جرح گرفتنش. بعد چی؟ حتماً استخر و کابل! یعنی جان سالم به در برده! سرم را به شدت و با عصبانیت چند بار تکان دادم. این چه افکاری بود؟ این چه خیالات مهملی بود؟ سید بسیار از من قوی‌تر و مقاوم‌تر بود. اگر من زنده ماندم، او هم بدون شک زنده مانده...


👈ادامه داستان در👇
📚 #پشت_دروازه_های_بهشت 📚
👈از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #خسرو_باباخانی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 90 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی


👈این کتاب را می‌توانید از www.Behnashr.com و فروشگاه‌های کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.


🆔 @behnashr
📩30003209

http://uupload.ir/files/ij97_پشت_دروازه_بهشت.jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب


🤔نفهمیدُم! چرا می‌خوام منصورِ بگیرن؟
جمشید پرسید.
فکر کردم چه جوابش بدهم. حرف‌های منصور به بابا: «به‌خاطر ظلم، به‌خاطر بی‌عدالتی، به‌خاطر اجنبی‌ها، به‌خاطر...» اما معنی خیلی از این حرف‌ها را نمی‌فهمیدم.


😒ناصر به جای من جواب داد: «به‌خاطر اینکه ظالم‌ان، به‌خاطر اینکه اجنبی‌پرست‌ان. خیالت برا چی اون دفعه، اون پاسبون بی‌پدر، مو و ککامِ زد؟ به‌خاطر یک انگلیسی، یک انگلیسیِ مست!»


😁جمشید خنده خنده گفت: «عامو تو که زدی شیشه ماشین یارو یه پوکوندی، می‌خواستی نازت کنه؟!»
ناصر صدایش را بالا برد: «می‌خواست ککامِ با ماشینش زیر بگیره. مست بود، می‌فهمی؟ ماشینش که خورد به جدول و اومد بیرون، تلوتلو می‌خورد و فحش می‌دادو مو هم رفتُم که حقشِ بذارم کف دستش. یهو نمی‌دونم سر و کله اون پاسبون لعنتی از کجا پیداش شد!»...


👈ادامه داستان در👇
📚 #سه_سوت 📚
⬅️از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #علی_مهر 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: جیبی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 140 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی


👈این کتاب را می‌توانید از www.Behnashr.com و فروشگاه‌های #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.


🆔 @behnashr
📩30003209


http://uupload.ir/files/ah3x_در_هوای_انقلاب_(4).jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب


✳️داداش عباس می‌گوید: «بابا که جیره‌خوار این بی‌همه چیزها نیست که اینطور یقه براشون پاره می‌کنه.»
بابا با کمربند، داداش عباس را کبود می‌کند. روی دست و گردن و پشت کمرش، جای کمربندها مانده است. جلوی داداش عباس گریه می‌کنم. او می‌گوید: «گریه نکن، چوب پدر و معلم گُله، هر کی نخوره خُله.»


✳️داداش عباس می‌گوید: «آقای دستغیب رو گرفتن. مسجد بدون اون هیچ صفایی نداره.»
مامان می‌گوید: «چرا جلوی بابات، حرف از مسجد و دستغیب می‌زنی؟ خودت که می‌دونی چشم دیدن آخوندجماعت رو نداره! چرا عصبانیش می‌کنی؟»


✳️داداش عباس می‌گوید: «یک بار پای منبر این سید بشینین، بعد این رو بگین. به خدا بی‌انصافیه.»
من نمی‌فهمم چرا بابا داداش عباس را می‌زند. خیلی دلم برای داداش عباس می‌سوزد. حتی وقتی تن و بدنش کبود شده، باز هم به من می‌خندد و می‌پرسد: «گلودردت بهتر شد؟»...


👈ادامه داستان در👇
📚 #قسم_نخور 📚
⬅️از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #سندی_مؤمنی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: جیبی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 65 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی


👈این کتاب را می‌توانید از www.Behnashr.com و فروشگاه‌های #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.


🆔 @behnashr
📩30003209


http://uupload.ir/files/v4ap_photo_2018-02-04_09-03-33_(2).jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب


👨‍👧دست بابا را می‌گیرم. دست‌های او هم مثل دست‌های من پر از عرق است. پر از پینه است. گوشه‌های ناخنش سیاه‌اند. می‌گوید: «از آن روز به بعد، من نمی‌توانم از این میدان عبور کنم. یک عمر است که کشته شدن دوست‌هایم و هول آن روز آزارم می‌دهد. وقتی به این میدان فکر می‌کنم، همه‌اش احساس می‌کنم یک نفر مرا از پشت، هدف قرار داده است...»


💬می‌گویم: «بلند شوید ببینید که آن روز تمام شده است. دیگر نباید از چیزی بترسید.»
می‌خندد، اما غمگین. می‌گوید: «امان از این بچه‌های امروزی!»
راه می‌افتیم. توی راه، دو آب‌میوه خنک می‌گیرم. او می‌نوشد و می‎گوید: «دستت درد نکند، چه بجا بود.»


😰می‌رویم توی مغازه. بابا از فروشنده قیمت بادام هندی را می‌پرسد. فروشنده برمی‌گردد. او را نگاه می‌کند. بابا می‌گوید: «نگفتید...»
فروشنده هنوز نگاهش می‎کند. به زحمت می‌گوید: «قابل شما را ندارد.» رنگ و روی او و بابا مثل گچ شده است.
بابا می‌گوید: «لطف دارید!» صدای بابا می‌لرزد...


👈ادامه داستان در👇
📚 #هر_سال_قبل_از_زنگ_اول 📚
⬅️از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #مژگان_بابامرندی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: جیبی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 60 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی


👈این کتاب را می‌توانید از www.Behnashr.com و فروشگاه‌های #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.


🆔 @behnashr
📩30003209


http://uupload.ir/files/89s5_هر_سال_قبل_از_زنگ_اول.jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب

...اشکم را به شانه‌ام مالیدم و نفس‌نفس زنان گفتم: «دایی با یه لنگه کفش اومد درِ خونه... دو تا سرباز... با تفنگ دنبالش...»
مادرم توی سرش کوبید و پشت در، روی راهرو چین شد. پرسید: «آخر گرفتنش؟» اشک‌هایش روی صورتش لیز خورد.


💬جواب دادم: «نه. پیرمرد روبه‌رویی بردش خونه‌شون. زود باش برو زنگشون رو بزن. باید نجاتش بدیم. پیرمرده قاتله! فرید می‌دونه.»
مادرم ابروهایش را جمع کرد و بِر و بِر ما را نگاه کرد. گفتم: «پاشو مامان! تا دایی رو نکشته، برو زنگشون رو بزن. من می‌ترسم برم. خودم از رو پشت بوم دیدم لباس‌های دایی رو آتیش زد.»


🔥مادرم مثل فنر از جا پرید. چادرش را روی سرش انداخت. در را باز کرد. به سمت خانه پیرمرد دوید. تند و تند، زنگ خانه را فشار داد. هیچ‌کس در را باز نکرد. با کف دستش، پشت سر هم به در کوبید. سرش را برگرداند و به من گفت: «بدو بدو رو پشت بوم سرک بکش ببین چه خبره؟»
خودم را به پشت‌بام رساندم. دایی را ندیدم. از آب‌گرم کنی که لباس دایی را آتش زده بود، دود بلند می‌شد. سایه پیرمرد را دیدم...


👈ادامه داستان در👇
📚 #کوچه_قهر_و_آشتی 📚
⬅️از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #زهرا_فردشاد 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: جیبی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 130 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی


👈این کتاب را می‌توانید از www.Behnashr.com و فروشگاه‌های #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.


🆔 @behnashr
📩30003209

http://uupload.ir/files/vek6_کوچه_قهر_و_آشتی.jpg