This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روایت زندگی دختری ازشهدای دفاع مقدس در👈 #من_سنگ_خشم_سهام_هستم 📙ازمجموعه #لاله_های_نوجوان
🖊نویسنده:#محمدحسین_صلواتیان
📚ناشر: #به_نشر
#دهه_فجر_گرامی
لینک خرید اینترنتی👇
http://l1l.ir/486g
@behnashr
🖊نویسنده:#محمدحسین_صلواتیان
📚ناشر: #به_نشر
#دهه_فجر_گرامی
لینک خرید اینترنتی👇
http://l1l.ir/486g
@behnashr
#یک_قسمت_از_یک_کتاب
😨لرزم گرفت. رفتم توی آفتاب که به دیوار تابیده بود، ایستادم. آفتاب چه مهربان و نوازشگرانه، با دستهای گرم و پرمحبتش نوازشم میکرد؛ درست مثل دستهای یک مادر! بیاختیار بغض کردم و زدم زیر گریه! آن هم چه گریهای، با صدا و از ته دل. طول کشید تا آرام گرفتم. به فکر فرو رفتم، به آنچه در پیش داشتم. کتک، شکنجه، آن مأمور گفته بود: «اعدام» و به اعدام فکر کردم.
😨افکار پریشان و ویرانکنندهای بود. نه، نباید مجال و میدانش میدادم. حتماً مرا از پا میانداخت. کاش سید اینجا بود. راستی سید کجا بود؟ چه کار میکرد؟ آخرین لحظه دیدم که به خاطر درگیری و شعاری که داد، ریختند روی سرش و مثل حیوانات وحشی زیر کتک ضرب و جرح گرفتنش. بعد چی؟ حتماً استخر و کابل! یعنی جان سالم به در برده! سرم را به شدت و با عصبانیت چند بار تکان دادم. این چه افکاری بود؟ این چه خیالات مهملی بود؟ سید بسیار از من قویتر و مقاومتر بود. اگر من زنده ماندم، او هم بدون شک زنده مانده...
👈ادامه داستان در👇
📚 #پشت_دروازه_های_بهشت 📚
👈از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #خسرو_باباخانی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 90 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/ij97_پشت_دروازه_بهشت.jpg
😨لرزم گرفت. رفتم توی آفتاب که به دیوار تابیده بود، ایستادم. آفتاب چه مهربان و نوازشگرانه، با دستهای گرم و پرمحبتش نوازشم میکرد؛ درست مثل دستهای یک مادر! بیاختیار بغض کردم و زدم زیر گریه! آن هم چه گریهای، با صدا و از ته دل. طول کشید تا آرام گرفتم. به فکر فرو رفتم، به آنچه در پیش داشتم. کتک، شکنجه، آن مأمور گفته بود: «اعدام» و به اعدام فکر کردم.
😨افکار پریشان و ویرانکنندهای بود. نه، نباید مجال و میدانش میدادم. حتماً مرا از پا میانداخت. کاش سید اینجا بود. راستی سید کجا بود؟ چه کار میکرد؟ آخرین لحظه دیدم که به خاطر درگیری و شعاری که داد، ریختند روی سرش و مثل حیوانات وحشی زیر کتک ضرب و جرح گرفتنش. بعد چی؟ حتماً استخر و کابل! یعنی جان سالم به در برده! سرم را به شدت و با عصبانیت چند بار تکان دادم. این چه افکاری بود؟ این چه خیالات مهملی بود؟ سید بسیار از من قویتر و مقاومتر بود. اگر من زنده ماندم، او هم بدون شک زنده مانده...
👈ادامه داستان در👇
📚 #پشت_دروازه_های_بهشت 📚
👈از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #خسرو_باباخانی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: رقعی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 90 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/ij97_پشت_دروازه_بهشت.jpg
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روایت زندگی شهید مهدی اعلمی در👈 #من_نامه_مهدی_هستم 📙ازمجموعه #لاله_های_نوجوان
🖊نویسنده:#محمدحسین_صلواتیان
📚ناشر:#به_نشر
#دهه_فجر_گرامی
لینک خرید اینترنتی👇
http://l1l.ir/49be
@behnashr
🖊نویسنده:#محمدحسین_صلواتیان
📚ناشر:#به_نشر
#دهه_فجر_گرامی
لینک خرید اینترنتی👇
http://l1l.ir/49be
@behnashr
#یک_قسمت_از_یک_کتاب
🤔نفهمیدُم! چرا میخوام منصورِ بگیرن؟
جمشید پرسید.
فکر کردم چه جوابش بدهم. حرفهای منصور به بابا: «بهخاطر ظلم، بهخاطر بیعدالتی، بهخاطر اجنبیها، بهخاطر...» اما معنی خیلی از این حرفها را نمیفهمیدم.
😒ناصر به جای من جواب داد: «بهخاطر اینکه ظالمان، بهخاطر اینکه اجنبیپرستان. خیالت برا چی اون دفعه، اون پاسبون بیپدر، مو و ککامِ زد؟ بهخاطر یک انگلیسی، یک انگلیسیِ مست!»
😁جمشید خنده خنده گفت: «عامو تو که زدی شیشه ماشین یارو یه پوکوندی، میخواستی نازت کنه؟!»
ناصر صدایش را بالا برد: «میخواست ککامِ با ماشینش زیر بگیره. مست بود، میفهمی؟ ماشینش که خورد به جدول و اومد بیرون، تلوتلو میخورد و فحش میدادو مو هم رفتُم که حقشِ بذارم کف دستش. یهو نمیدونم سر و کله اون پاسبون لعنتی از کجا پیداش شد!»...
👈ادامه داستان در👇
📚 #سه_سوت 📚
⬅️از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #علی_مهر 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: جیبی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 140 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/ah3x_در_هوای_انقلاب_(4).jpg
🤔نفهمیدُم! چرا میخوام منصورِ بگیرن؟
جمشید پرسید.
فکر کردم چه جوابش بدهم. حرفهای منصور به بابا: «بهخاطر ظلم، بهخاطر بیعدالتی، بهخاطر اجنبیها، بهخاطر...» اما معنی خیلی از این حرفها را نمیفهمیدم.
😒ناصر به جای من جواب داد: «بهخاطر اینکه ظالمان، بهخاطر اینکه اجنبیپرستان. خیالت برا چی اون دفعه، اون پاسبون بیپدر، مو و ککامِ زد؟ بهخاطر یک انگلیسی، یک انگلیسیِ مست!»
😁جمشید خنده خنده گفت: «عامو تو که زدی شیشه ماشین یارو یه پوکوندی، میخواستی نازت کنه؟!»
ناصر صدایش را بالا برد: «میخواست ککامِ با ماشینش زیر بگیره. مست بود، میفهمی؟ ماشینش که خورد به جدول و اومد بیرون، تلوتلو میخورد و فحش میدادو مو هم رفتُم که حقشِ بذارم کف دستش. یهو نمیدونم سر و کله اون پاسبون لعنتی از کجا پیداش شد!»...
👈ادامه داستان در👇
📚 #سه_سوت 📚
⬅️از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #علی_مهر 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: جیبی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 140 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/ah3x_در_هوای_انقلاب_(4).jpg
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روایت زندگی شهید محمودرضا استادنظری در👈 #من_پیشانی_بند_محمودرضا_هستم 📙ازمجموعه #لاله_های_نوجوان
🖊نویسنده:#محمدحسین_صلواتیان
📚ناشر:#به_نشر
#دهه_فجر_گرامی
لینک خرید اینترنتی👇
lish.ir/9E8
@behnashr
🖊نویسنده:#محمدحسین_صلواتیان
📚ناشر:#به_نشر
#دهه_فجر_گرامی
لینک خرید اینترنتی👇
lish.ir/9E8
@behnashr
#یک_قسمت_از_یک_کتاب
✳️داداش عباس میگوید: «بابا که جیرهخوار این بیهمه چیزها نیست که اینطور یقه براشون پاره میکنه.»
بابا با کمربند، داداش عباس را کبود میکند. روی دست و گردن و پشت کمرش، جای کمربندها مانده است. جلوی داداش عباس گریه میکنم. او میگوید: «گریه نکن، چوب پدر و معلم گُله، هر کی نخوره خُله.»
✳️داداش عباس میگوید: «آقای دستغیب رو گرفتن. مسجد بدون اون هیچ صفایی نداره.»
مامان میگوید: «چرا جلوی بابات، حرف از مسجد و دستغیب میزنی؟ خودت که میدونی چشم دیدن آخوندجماعت رو نداره! چرا عصبانیش میکنی؟»
✳️داداش عباس میگوید: «یک بار پای منبر این سید بشینین، بعد این رو بگین. به خدا بیانصافیه.»
من نمیفهمم چرا بابا داداش عباس را میزند. خیلی دلم برای داداش عباس میسوزد. حتی وقتی تن و بدنش کبود شده، باز هم به من میخندد و میپرسد: «گلودردت بهتر شد؟»...
👈ادامه داستان در👇
📚 #قسم_نخور 📚
⬅️از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #سندی_مؤمنی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: جیبی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 65 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/v4ap_photo_2018-02-04_09-03-33_(2).jpg
✳️داداش عباس میگوید: «بابا که جیرهخوار این بیهمه چیزها نیست که اینطور یقه براشون پاره میکنه.»
بابا با کمربند، داداش عباس را کبود میکند. روی دست و گردن و پشت کمرش، جای کمربندها مانده است. جلوی داداش عباس گریه میکنم. او میگوید: «گریه نکن، چوب پدر و معلم گُله، هر کی نخوره خُله.»
✳️داداش عباس میگوید: «آقای دستغیب رو گرفتن. مسجد بدون اون هیچ صفایی نداره.»
مامان میگوید: «چرا جلوی بابات، حرف از مسجد و دستغیب میزنی؟ خودت که میدونی چشم دیدن آخوندجماعت رو نداره! چرا عصبانیش میکنی؟»
✳️داداش عباس میگوید: «یک بار پای منبر این سید بشینین، بعد این رو بگین. به خدا بیانصافیه.»
من نمیفهمم چرا بابا داداش عباس را میزند. خیلی دلم برای داداش عباس میسوزد. حتی وقتی تن و بدنش کبود شده، باز هم به من میخندد و میپرسد: «گلودردت بهتر شد؟»...
👈ادامه داستان در👇
📚 #قسم_نخور 📚
⬅️از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #سندی_مؤمنی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: جیبی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 65 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/v4ap_photo_2018-02-04_09-03-33_(2).jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب
👨👧دست بابا را میگیرم. دستهای او هم مثل دستهای من پر از عرق است. پر از پینه است. گوشههای ناخنش سیاهاند. میگوید: «از آن روز به بعد، من نمیتوانم از این میدان عبور کنم. یک عمر است که کشته شدن دوستهایم و هول آن روز آزارم میدهد. وقتی به این میدان فکر میکنم، همهاش احساس میکنم یک نفر مرا از پشت، هدف قرار داده است...»
💬میگویم: «بلند شوید ببینید که آن روز تمام شده است. دیگر نباید از چیزی بترسید.»
میخندد، اما غمگین. میگوید: «امان از این بچههای امروزی!»
راه میافتیم. توی راه، دو آبمیوه خنک میگیرم. او مینوشد و میگوید: «دستت درد نکند، چه بجا بود.»
😰میرویم توی مغازه. بابا از فروشنده قیمت بادام هندی را میپرسد. فروشنده برمیگردد. او را نگاه میکند. بابا میگوید: «نگفتید...»
فروشنده هنوز نگاهش میکند. به زحمت میگوید: «قابل شما را ندارد.» رنگ و روی او و بابا مثل گچ شده است.
بابا میگوید: «لطف دارید!» صدای بابا میلرزد...
👈ادامه داستان در👇
📚 #هر_سال_قبل_از_زنگ_اول 📚
⬅️از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #مژگان_بابامرندی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: جیبی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 60 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/89s5_هر_سال_قبل_از_زنگ_اول.jpg
👨👧دست بابا را میگیرم. دستهای او هم مثل دستهای من پر از عرق است. پر از پینه است. گوشههای ناخنش سیاهاند. میگوید: «از آن روز به بعد، من نمیتوانم از این میدان عبور کنم. یک عمر است که کشته شدن دوستهایم و هول آن روز آزارم میدهد. وقتی به این میدان فکر میکنم، همهاش احساس میکنم یک نفر مرا از پشت، هدف قرار داده است...»
💬میگویم: «بلند شوید ببینید که آن روز تمام شده است. دیگر نباید از چیزی بترسید.»
میخندد، اما غمگین. میگوید: «امان از این بچههای امروزی!»
راه میافتیم. توی راه، دو آبمیوه خنک میگیرم. او مینوشد و میگوید: «دستت درد نکند، چه بجا بود.»
😰میرویم توی مغازه. بابا از فروشنده قیمت بادام هندی را میپرسد. فروشنده برمیگردد. او را نگاه میکند. بابا میگوید: «نگفتید...»
فروشنده هنوز نگاهش میکند. به زحمت میگوید: «قابل شما را ندارد.» رنگ و روی او و بابا مثل گچ شده است.
بابا میگوید: «لطف دارید!» صدای بابا میلرزد...
👈ادامه داستان در👇
📚 #هر_سال_قبل_از_زنگ_اول 📚
⬅️از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #مژگان_بابامرندی 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: جیبی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 60 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/89s5_هر_سال_قبل_از_زنگ_اول.jpg
#یک_قسمت_از_یک_کتاب
...اشکم را به شانهام مالیدم و نفسنفس زنان گفتم: «دایی با یه لنگه کفش اومد درِ خونه... دو تا سرباز... با تفنگ دنبالش...»
مادرم توی سرش کوبید و پشت در، روی راهرو چین شد. پرسید: «آخر گرفتنش؟» اشکهایش روی صورتش لیز خورد.
💬جواب دادم: «نه. پیرمرد روبهرویی بردش خونهشون. زود باش برو زنگشون رو بزن. باید نجاتش بدیم. پیرمرده قاتله! فرید میدونه.»
مادرم ابروهایش را جمع کرد و بِر و بِر ما را نگاه کرد. گفتم: «پاشو مامان! تا دایی رو نکشته، برو زنگشون رو بزن. من میترسم برم. خودم از رو پشت بوم دیدم لباسهای دایی رو آتیش زد.»
🔥مادرم مثل فنر از جا پرید. چادرش را روی سرش انداخت. در را باز کرد. به سمت خانه پیرمرد دوید. تند و تند، زنگ خانه را فشار داد. هیچکس در را باز نکرد. با کف دستش، پشت سر هم به در کوبید. سرش را برگرداند و به من گفت: «بدو بدو رو پشت بوم سرک بکش ببین چه خبره؟»
خودم را به پشتبام رساندم. دایی را ندیدم. از آبگرم کنی که لباس دایی را آتش زده بود، دود بلند میشد. سایه پیرمرد را دیدم...
👈ادامه داستان در👇
📚 #کوچه_قهر_و_آشتی 📚
⬅️از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #زهرا_فردشاد 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: جیبی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 130 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/vek6_کوچه_قهر_و_آشتی.jpg
...اشکم را به شانهام مالیدم و نفسنفس زنان گفتم: «دایی با یه لنگه کفش اومد درِ خونه... دو تا سرباز... با تفنگ دنبالش...»
مادرم توی سرش کوبید و پشت در، روی راهرو چین شد. پرسید: «آخر گرفتنش؟» اشکهایش روی صورتش لیز خورد.
💬جواب دادم: «نه. پیرمرد روبهرویی بردش خونهشون. زود باش برو زنگشون رو بزن. باید نجاتش بدیم. پیرمرده قاتله! فرید میدونه.»
مادرم ابروهایش را جمع کرد و بِر و بِر ما را نگاه کرد. گفتم: «پاشو مامان! تا دایی رو نکشته، برو زنگشون رو بزن. من میترسم برم. خودم از رو پشت بوم دیدم لباسهای دایی رو آتیش زد.»
🔥مادرم مثل فنر از جا پرید. چادرش را روی سرش انداخت. در را باز کرد. به سمت خانه پیرمرد دوید. تند و تند، زنگ خانه را فشار داد. هیچکس در را باز نکرد. با کف دستش، پشت سر هم به در کوبید. سرش را برگرداند و به من گفت: «بدو بدو رو پشت بوم سرک بکش ببین چه خبره؟»
خودم را به پشتبام رساندم. دایی را ندیدم. از آبگرم کنی که لباس دایی را آتش زده بود، دود بلند میشد. سایه پیرمرد را دیدم...
👈ادامه داستان در👇
📚 #کوچه_قهر_و_آشتی 📚
⬅️از مجموعه #در_هوای_انقلاب
🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋
🖊نویسنده: #زهرا_فردشاد 🖊
📗ناشر: #به_نشر 📗
📘قطع: جیبی📘
📙شمارگان: 1500 نسخه📙
💰قیمت: 130 هزار ریال💰
#دهه_فجر_گرامی
👈این کتاب را میتوانید از www.Behnashr.com و فروشگاههای #کتاب #به_نشر ( #انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr
📩30003209
http://uupload.ir/files/vek6_کوچه_قهر_و_آشتی.jpg