حافظ
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
مُهم نیست ڪه شانه هایَت تجسم است
و آغوشت خیال
همه یادت اینجاست
نگاهَت..
صدایَت..
خنده هایَت..
دیگر چه میخواهَم..؟
و آغوشت خیال
همه یادت اینجاست
نگاهَت..
صدایَت..
خنده هایَت..
دیگر چه میخواهَم..؟