#داستانک
🔹پادشاهى هنگام بازگشت به قصر سربازی را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى ميداد.از او پرسید: سردت نیست؟ نگهبان گفت: چرا اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم...
🔹پادشاه گفت: من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
🔹صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پا درآورد.
📌هر وقت وعدههای مسئولین رو میشنوم یاد این داستان میفتم!
👇👇👇
https://t.me/bazneshastegan_mostagel
🔹پادشاهى هنگام بازگشت به قصر سربازی را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى ميداد.از او پرسید: سردت نیست؟ نگهبان گفت: چرا اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم...
🔹پادشاه گفت: من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
🔹صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پا درآورد.
📌هر وقت وعدههای مسئولین رو میشنوم یاد این داستان میفتم!
👇👇👇
https://t.me/bazneshastegan_mostagel
#داستانک
🔹دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپيما آمدند،
🔹زمانی که خلبانها وارد هواپیما شدند زمزمههای توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام كند دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود.
🔹هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.
در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
🔹یکی از خلبانان به دیگری گفت:« میترسم یکی از همین روزا مسافرها چندثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن کنند و ما نفهمیم کی باید از زمین بلند شیم، اونوقت کار همهمون تمومه !»
📌شما اکنون و پس از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت در ایران آشنا شدید...
شاد کام باشید ولی جیغ رو بزنید!
✅ به کانال « خبری ؛ تحلیلی بازنشستگان مستقل تامین اجتماعی بپیوندید »
https://t.me/bazneshastegan_mostagel
🔹دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپيما آمدند،
🔹زمانی که خلبانها وارد هواپیما شدند زمزمههای توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام كند دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود.
🔹هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.
در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
🔹یکی از خلبانان به دیگری گفت:« میترسم یکی از همین روزا مسافرها چندثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن کنند و ما نفهمیم کی باید از زمین بلند شیم، اونوقت کار همهمون تمومه !»
📌شما اکنون و پس از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت در ایران آشنا شدید...
شاد کام باشید ولی جیغ رو بزنید!
✅ به کانال « خبری ؛ تحلیلی بازنشستگان مستقل تامین اجتماعی بپیوندید »
https://t.me/bazneshastegan_mostagel