بارش‌ واژه‌ها | بتول آقارحیمی
93 subscribers
6 photos
3 links
زیر بارش واژ‌ه‌ها،
قدم می‌زنم
تا اندیشه‌‌ام،
جوانه بزند
سبز شود.
Download Telegram
لبریز از پروازم
اگر
فرودم،
باند نگاه تو باشد


بتول آقارحیمی

#شعر
@batoolagharahimi
8
نقدی بر یک نقد

در سایت رابینز نقدی خواندم بر «کتاب جز از کلِ استیو تولتز». نقد ابتدا با دو سوال آغاز می‌شود که در حقیقت یک سوال است و این سوال مرا به یاد تیزرِ تبلیغات تلویزیونی می‌اندازد، تا معرفی و تحلیل یک کتاب: «آیا تاکنون با اثری مواجه شده‌اید که شما را همزمان به خنده و تأمل وادارد؟ آیا به این فکر کرده‌اید که چگونه می‌توان بین پیچیدگی‌های فلسفی، طنز تلخ و داستان‌گویی خلاقانه پلی زد؟»

بعد از این سوال‌ها، با واژه‌های کلی نظیر «شگفت‌انگیز»، «جذاب و خلاق»، «عمیق‌ترین ابعاد انسانی»، «سفری جذاب به قلب زندگی»، «قلمی خلاقانه» و «داستانی جذاب» به معرفی و تحلیل اثر می‌پردازد، بدون آنکه شاهد و مصداقی از کتاب برای استدلالِ این واژه‌های به‌کاربرده‌شده در متن خود بیاورد.

«کتابِ جز از کلِ نوشته‌ی استیو تولتز، یکی از همین آثار شگفت‌انگیز است.»

«در این رمان، با پرداختن به عمیق‌ترین ابعاد انسانی... سفری جذاب به قلب زندگی را ارائه می‌دهد.»

منتقد بعد از نوشتن زندگینامه‌ی نویسنده و طرح نصف و نیمه‌ی داستان، به جای واکاوی نقاط ضعف و قدرت اثر، دوباره به سیاق کلی‌گویی با همان واژه‌ها ادامه می‌دهد با تأکید مکرر بر تلفیق فلسفه و طنز. تنها در انتهای متن است که نقد کمی جان می‌گیرد و به مولفه‌هایی چون شخصیت‌پردازی، روابط شخصیت‌ها، سبک نوشتاری و تنوع زاویه‌دید اشاره‌ای می‌کند، آن‌هم به‌طور ناقص و بدون آوردن شاهد.

متن خوانا و روان است، اما با به‌کار بردن صفات اغراق‌آمیز بدون پشتوانه‌ی نقد تحلیلی، کلی‌گویی می‌کند؛ انگار به زور واژه‌های وصفی سعی در جلب مخاطب دارد. خوب بود نویسنده با آوردن نقل‌قول‌ و صحنه‌ای مشخص از اثر، تحلیل می‌کرد که چرا خلاق است؟ چرا شاهکار است؟ تنوع زاویه‌دید به چه صورت است؟

متن پس از اظهارنظرهای ذهنی بدون استناد با این جمله‌ی نبلیغی پایان می‌یابد: «این کتاب انتخابی بی‌نظیر است.» بی‌آنکه دقیقا بفهمیم چرا.


بتول آقارحیمی

@batoolagharahimi
8
می‌کشم‌ بر‌‌ دوش، دمق
جنازه‌ی لحظه‌ها را
لحظه‌هایی که
کشته‌ام به ناحق.


بتول آقارحیمی


@batoolagharahimi
6
تو دیگه چرا

داشتم سر ظهر خیر سِرم یِ لقمه نون کوف می‌کِردَم، صدای جیس‌جیس چُغوتا رو از لَرد شنیدم. نگا کردم دیدم بله، رو ترکه‌ی نازک انار نشسن و تو سِر و کله‌ی هم چِنگ می‌زنن. مثه ایکه دعواشون شده بود. دعوای چغوتا رو دیده بودم اما نه دِگه ایجوری و به ای شدت. با خودم گفتم به گِوونم تو سون سرما چیزی بِرا خوردن پیدا نَکِردن و گشنشونه. برگشتم اتاق و دُوری برنج خودمو ورداشتم و رُختَم جلوشون و خودم نِشِسَم نون ماس خوردم. مادرم زیرچشمی نگام کرد و چیزی نگف.

صب که داشتم رو خروجی رو می‌روفتم دیدم برنجا دس نخورده رو زِمین مونده. چغوتا حتی ی چِنگ هم بهش نزده بودن.گفتم عجب. بیا خوبی کن. چغوتا هم چغوتای قدیم، مِرام و معرفتی داشتن. به مادرم گفتم: «هِچی که نخوردن. نکنه اینایَم رجیم می‌گیرن و غذای چرب و چیلی نمی‌خورن.»
مادرم گف: «کم صدا بده. رجیم مجیم چیه؟ لابد گشنه نبودن و گرنه می‌خوردن. به جای ای حرفا بیا ای رختای ناشور رو بشور.»

دمق رفتم تا رختا رو بشورم. داشتم می‌شسم. سه _چار تا زنبور، همون ساعت یادشون اُفتیدود آب بخورن. منم معرفت به خرج دادم دس از شُسن کشیدم تا آب بخورن. مادرم گف: «دیوونه شدی؟ نکنه می‌خوای تا پسین بشینی اوجه تا اینا یکی یکی بیان آب بخورن و بِرن.» خندیدم چیزی نگفتم. یکی از زنبورا ناغافل افتید تو کِفای پِچِل و هی پَرپَر می‌‌زد تا خودشو نجات بده، اما نمی‌تونس. با سیخ چوبی وِرِش داشتم گذاشتِمِش رو لِبه‌ی حوض، اما کِفا(پودر رختشویی) کار خودشو کِرد و زنبور بیچاره نفله شد.گفتم این جِک جونِوِرا از دس ما چی که نمی‌کشن. اسم خودمونم گذاشتیم مدافع جونورا. همین خود من که خیلی‌یم ادعام میشه تا حالا چند تُ مورچه و سوسک موسکو با اورسی کشته باشم خوبه؟ اگه بخوام بشمرم از حساب بدِره. بیشترشم بخاطر ترس بودها. ترس از عاروسو و مارمَلو و این چیزا و گرنه من تا حالا یِ دونه پَرپِرو هم نگرفتم تا مثه بعضیا خُش کنم بِرا قِشنگی. راس حسینی آدم بی‌رحمی نیسم و از کشتن جونِوِرا ذوق‌مرگ نمیشم که هیچ، ناراحتم میشم. وختی خوب فکرشو می‌‌کنم، می‌بینم نه ایجوری نمیشه باید فکری به حال ترسای لامصبم بکنم تا جون ای زِبون‌بستا رو الکی نگیرم.


معنی لغات:

لَرد، حیاط
چُغوت‌، گنجشک
جیس‌جیس‌، جیک‌جیک
سون سرما، سوز سرما
دوری برنج، بشقاب برنج
رُختم، ریختم
خروجی،حیاط
چِنگ زدن، نوک زدن
هِچی،هیچی
رجیم، رژیم
ناشور،کثیف
افتیدود، افتاده بود
پسین، بعد‌از‌ظهر
اوجه، آنجا
پِچَل،کثیف. آلوده
جک جونورا،جانوران
اورسی،کفش
عاروسو،سوسک
مارمَلو،مارمولک
پَرپِرو، پروانه
خُش،خشک

بتول آقارحیمی

#متن‌باگویش‌محلی

@batoolagharahimi
5
نگاهی به کتاب مسخ

«مسخ کافکا» را که تمام کردم احساس عجیبی داشتم همراه با سوال‌های بی‌شمار. مگر می‌شود؟ مگر داریم؟ کافکا چه می‌خواست و می‌خواهد در این اثر بگوید. جمله‌‌های آغازین کتاب را مرور می‌کنم.

«یک روز صبح، همین‌که گره‌ گوار سامسا از خواب آشفته‌ای پرید، در رختخواب خود به حشره‌ی تمام‌عیار عجیبی مبدل شده بود.»

او از چه خواب آشفته‌ای پرید؟ معلوم است قبل از این حادثه نیز زندگی چندان رضایت‌بخشی نداشته است و کی‌کی می‌کرده تا قرض خانواده را بدهد و از شغل کسالت‌بارش خلاص شود. آیا از وضع کنونی‌اش راضی‌ست؟ از اینکه حشره شده است؟ حالا دیگر مجبور نیست سر کار برود و دستورات رئیسش را اجرا کند. منظم باشد و سر ساعت بیدار شود. اما با این تبدیل و در کنار این آزادی دلچسب، گرفتاری‌های دیگری برایش پیش می‌آید. یک شکل و زندگی که با زندگی دیگران به کلی فرق دارد و قابل مقایسه و پذیرش نیست. خانواده‌اش نمی‌توانند با او ارتباط برقرار کنند و او را بپذیرند. یک «در» اتاق او را از دیگران جدا می‌کند. به محض اینکه در باز می‌شود و به بیرون پا می‌گذارد، گرفتاری‌هایش نیز آغاز می‌شود. او ابتدا متعجب از این تبدیل است، اما کم‌کم در نقش یک حشره مستقر می‌شود و آن را می‌پذیرد و یک جورایی با آن راحت است. شاید از آن لذت هم می‌برد. اما آنچه آزار‌دهنده است، دوگانگی حس و اشتیاق اوست. ارتباطش با بیرون قطع می‌شود. دیگر با اطرافیان زبان مشترک ندارد.

او به نظر می‌رسد خوشحال است از این تبدیل و دوست ندارد به حالت قبل برگردد. اما انگار هم دوست دارد و هم ندارد. یک حس گناه هم در طول داستان در وجود گره‌گوار هست، آن هم در قبال خانواده‌اش، اینکه دیگر نمی‌تواند مثل سابق به آن‌ها کمک کند. نکته قابل توجه اینجاست که با وجود این تبدیل بزرگ، همه می‌دانند او گره‌گوار است، نه کس دیگری. گره‌گواری که به حشره تبدیل شده و امیدی هم به بهبود او نیست. حتی خواهرش که ابتدا هوایش را دارد، سرانجام به این نتیجه می‌رسد که دیگر نمی‌شود کاری برایش کرد و می‌خواهد از زندگی‌شان حذف شود. همین‌که گره‌گوار بعد از جار و جنجال‌های پیش‌آمده از حضورش در محیط خانواده، به زحمت و صدمه‌دیده به اتاقش برمی‌گردد، خواهرش فوراً کلید در را پشت سرش می‌چرخاند با این تصور رضایت‌بخش که تمام شد و تمام می‌شود. گره‌گوار با اینکه احساس رضایت می‌کند از وضعیت جدید خود، نمی‌تواند به دنیای دیگران وارد شود و سرنوشت دردناکی را ناخواسته می‌پذیرد و آن حذف از زندگی‌ست.

دیگران بی‌حضور او زندگی را از سر می‌گیرند. اینکه این داستان تا چه اندازه برگرفته و متأثر از محیط اجتماعی و روابط کافکا با خانواده، به ویژه با پدرش است، جای بحث و بررسی دارد.

بتول آقارحیمی

#بررسی‌کتاب

@batoolagharahimi
3🕊1
کلنجار

ته‌مانده‌ی نگاه دیروزم
با امروز سخت گلاویزم
فرداگداز و در خیزم


بتول آقارحیمی

#شعر

@batoolagharahimi
7
گزین‌گویه

خرد، دانستن این است که کدام دیوارهای ذهنت را باید خراب کنی و کدام پنجره‌ها را باز بگذاری.


بتول آقارحیمی

@batoolagharahimi
7🔥2
یاداشتی بر فارسی نرم

درباره‌ی «فارسی نرم» که می‌اندیشم، بی‌اختیار به یاد نقطه‌ی مقابل آن، کتاب درسی دوره‌ی دانشگاهم می‌افتم. یادم می‌آید کتاب «مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی» را با آن نگارش و ترجمه‌ی پیچیده می‌خواندم، پوست از سرم کنده می‌شد تا بفهمم که چه می‌گوید. درست است که متن، متن آموزشی و تخصصی بود و دشواری خودش را داشت، اما می‌توانست نرم‌تر و روان‌تر نوشته شود.

به نگر من، در هر حوزه‌ای، زبان باید لباس خاص خود را بپوشد تا کارکرد مناسب را داشته باشد. در حوزه‌ی آموزشی، تمام هنر زبان، انتقال درست و روشن مفهوم به مخاطب است با استفاده از واژه‌های تخصصی همان حوزه. در اینجا کمتر بحث زیباشناختی مطرح است؛ اگر هم باشد، چه بهتر؛ نور علی نور است، اما ضرورت ندارد. در حوزه‌ی ادبیات، قضیه فرق می‌کند؛ پای زیباشناختی، فرم و محتوا در میان است. فرم و محتوا رابطه‌ی تنگاتنگی با هم دارند و در جایی نمی‌شود آن‌ها را به سادگی از هم جدا کرد. در ادبیات گاهی فرم نقش پررنگ‌تری دارد. مثلاً در کتاب «یوزپلنگانی که با من دویدند» از «نجدی»، نقش فرم، پررنگ‌تر است تا مضمون و همین فرم است که این اثر را متمایز و برجسته می‌کند. فرم نو و خلاق می‌تواند ضعف مضمون را تا حد زیادی بپوشاند، اما اگر محتوا، قالب و فرم مناسب خودش را نداشته باشد، در تن متن زار می‌زتد، هرچند نو‌نوار و شیک و پیک باشد.

نکته‌ی مهم دیگر این است که وقتی صحبت از فارسی نرم می‌شود، کجا و چگونه پیش می‌آید. در شعر، نثر ادبی، نثر آموزشی، ادبیات داستانی، کجا؟ در هر کدام از این حوزه‌ها، زبان ویژگی‌های خاص خودش را دارد. در شعر، حتی شعر هذیانی و مبهم نیز زبان می‌تواند به اقتضای خاصش نرم و گیرا باشد، مثل جویباری آرام با پیچ و خمی ظریف که با تانی مخاطب را به سرچشمه‌ی احساس و ادراک می‌رساند.

آنچه زبان را نرم و روان می‌کند، تناسب است؛ تناسب فرم با محتوا برای کارکرد موردنظر با بکارگیری چینش واژه‌ها در کنار هم، استفاده‌ی درست از علائم نگارشی، ساختار و انسجام متن؛ از  جز به کل یا از کل به جز.

برای روشن شدن مطلب، از میان آثار بی‌شمار، گزیده‌ای را با خصوصیت یاد شده من باب نمونه می‌آورم.

صادق چوبک، «تنگسیر»

«دریا آرام بود. مثل آیینه صاف و تابان. باد نمی‌وزید. ماه توی آب افتاده بود و تا کمر در لجن ژرف فرو رفته بود. ساحل خالی بود. فقط یک قایق کوچک به سنگ بسته بود و تکان می‌خورد.»
جملات کوتاه، فعل‌های ساده، ترسیم تصویر با حداقل واژه و حداکثر وضوح. ریتمی آرام و موزون دارد.

محمود دولت‌آبادی، «کلیدر»

«هوا تاریک بود. ستاره‌ها می‌درخشیدند. گله از دور، بویش می‌آمد. خش خش علف زیر پای گوسفندان، مثل نجوایی بود
اگرچه دولت‌آبادی جملات بلند هم دارد، اما در اینجا با تکیه بر حس‌های پنجگانه (بینایی، بویایی، شنوایی) و جمله‌های کوتاه، جریانی نرم و ملموس خلق کرده است.

احمد محمود، «درخت انجیر معابد» (خاطرات)

«کوچه پس کوچه‌های دزفول را خوب به یاد دارم. بوی نان تازه، صدای چکش مسگرها، سایه‌های بلند نخل‌ها روی دیوارهای گلی.»
زنجیره‌ای از تصاویر حسی واضح که با فعل «به یاد دارم» به هم پیوند می‌خورد. خواننده بی‌دغدغه در خاطره‌ی نویسنده شریک می‌شود.

محمدعلی جمال‌زاده، در مقدمه‌ی «یکی بود یکی نبود»

«قلم را برمی‌دارم و سخن را آغاز می‌کنم. بی‌تعارف و بی‌تکلّف. آنچه در دلم است، همان را برایتان می‌نویسم؛ بی‌پرده و بی‌ریا
جمله‌ها مستقیم، صمیمی و عاری از هرگونه پیچیدگی ساختگی. احساس گفتگوی رو در رو را ایجاد می‌کند.

نجف دریابندری، «مستطاب آشپزی»

«پیاز را پوست می‌کنیم و ریز خرد می‌کنیم. در قابلمه‌ای روغن می‌ریزیم و روی آتش ملایم می‌گذاریم پیازها را در روغن تفت می‌دهیم تا طلایی شود.»
دقت، ترتیب منطقی، فعل‌های معلوم و مؤثر، و آموزشی بودن محض. نثر او در هر موضوعی، الگویی از وضوح و روانی است.

بهرام صادقی، «ملکوت»

«آفتاب تند می‌تابید. سایه‌ها تیره و کشیده بودند. صدای پای خودم را روی شن‌ها می‌شنیدم. هیچ کس نبود
حتی در توصیف موقعیت‌های ذهنی و انتزاعی، از جملات ایستا، کوتاه و تصاویر واضح استفاده می‌کند که به متن، وضوح می‌بخشد.

همانطور که گفته شد، فارسی نرم، فارسیِ است در خدمت تصویر، در خدمت احساس، در خدمت آموزش یا روایت. هنگامی که نویسنده به جای خودنمایی با پیچیده‌گویی نابجا، بر انتقال شفاف و مؤثر معنا و زیبایی زبان متمرکز شود و از ابزارهای درست (جمله‌بندی منطقی، واژه‌گزینی دقیق، نشانه‌گذاری مناسب) بهره ببرد، نثرش نرم و جاری می‌شود، فارغ از اینکه موضوعش قصه‌، شعر یا داستان باشد یا یک دستور پخت غذای ساده.


بتول آقارحیمی

@batoolagharahimi
10
برف،
‌ سفیدِ پاره پاره
نشست بی‌هوا
بر نبض کُند شاخه


بتول آقارحیمی

#شعر

@batoolagharahimi
6
گزین‌گویه


آینده، تنها بخشی از گذشته است که هنوز به خاطره تبدیل نشده است.


بتول آقارحیمی

@batoolagharahimi
6
دریغ از پارسال


امروز صبح داشتم تلویزیون می‌دیدم. بر خلاف عده‌ای، من هنوزم گاهی به همراه مادرم برخی برنامه‌های صبحگاهی را می‌بینم. از حق نگذریم لابلای برنامه‌های به‌دردنخور و مزخرفش، برنامه‌های نسبتا خوبی هم دارد. در برنامه‌ی صبحانه‌ی ایرانی، سالمندی را دعوت کرده بودتد تا در باره‌ی خاطرات شب یلدا و رسم و رسوم قدیم بگوید. حرف‌های جالبی می‌گفت از اینکه در گذشته مردم زمستان‌های بسیار سخت و کشنده‌ای داشته‌اند و میزان بارش برف و باران قابل مقایسه با امروز نبوده و نیست.. به‌طوری که در اکثر جاها، یک متر برف می‌آمده و راه‌ها با آن امکانات حمل و نقل مدت زیادی غیرقابل عبور. وفتی زمستان را به سلامت پشت سر می‌گذاشتند انگار زندگی و شانس بزرگ و دوباره‌ای نصیبشان شده. آن شب طولانی را با هم می‌گذارندند. در تابستان به فکر دورهمی و تهیه آجیل شب یلدایشان بودند و آجیل و خشکبار را خودشان تهیه می‌کردند با همین دانه‌های هندوانه و خربزه و این جور چیزها. با این حرف‌ها نمی‌خواهم مشکلات و کمبودهای امروز را توجیه کنم. اما همه چیز هیچ وقت گل و بلبل نبوده و نیست فقط از حیث امکانات و دیدگاه با هم توفیر دارند. اما نکته مهم این است که انسان برای زندگی بهتر همیشه می‌‌کاود و می‌کوشد و در کنار ِآن افسوس گذشته را هم می‌خورد «سال به سال دریغ از پارسال.»


بتول آقارحیمی

@batoolagharahimi
7
۷ سوال در باره‌ی یک فیلم

برای نقد فیلم «شب‌های روشن» ساخته‌ی فرزاد موتمن، می‌توان سوالات زیر را در هر بخش مطرح کرد:


۱_ آیا فیلم با بافت اجتماعی و فرهنگی جامعه همخوانی دارد و طبق آن روایت می‌شود؟

۲_ ساختار روایی فیلم چرا خطی است و از فلاش‌بک و تکنیک‌های روایی غیرخطی برای پرداخت پیشینه‌ی شخصیت‌ها استفاده نمی‌کند؟


۳_ آیا کشمکش(درونی/بیرونی) به خوبی بین استاد و رویا پرورش یافته؟ تعلیق چگونه ایجاد و حفظ می‌شود؟

۴_چرا شخصیت رویا به خوبی شخصیت استاد پرداخت نشده است؟ آیا تغییرات او در طول فیلم باورپذیر است؟

۵_چرا رابطه‌ی استاد با رویا تا آخر فیلم پیچیده و گنگ نمایش داده می‌شود؟

۶_شخصیت‌ فرعی مادر استاد چرا حرف نمی‌زند؟ آیا بخاطر دلخوری از استاد است که حرف نمی‌زند یا بخاطر مشکلات جسمی و روحی‌ست؟ چرا در مواجه با رویا هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد؟

۷_ دوستش کتابفروش و دختر دانشجو در اول فیلم چه نقشی در پیشبرد داستان فیلم دارند؟

۸_ آیا آغاز و پایان هم‌آهنگ با درون‌مایه فیلم هست؟

۹_ چگونه گذر زمان در فیلم نمایش داده می‌شود؟ آیا بازه زمانی داستان با ریتم فیلم همخوانی دارد؟

۱۰_نقش فضای بارانی در ایجاد حس تنهایی یا ابهام کمک کرده است؟

۱۱_ موسیقی و صداگذاری چه تأثیری بر تجربه مخاطب دارد؟ آیا موسیقی بار عاطفی صحنه را به بیننده منتقل می‌کند؟
·
·
بتول آقارحیمی


#کتابنقد
@batoolagharahimi
6
دو‌راهی

دست‌های قیری
سر وقت
سه نوبت با‌غچه‌ی شب را
آب می‌دهند.

تارهای شب بلند می‌شوند
طناب‌‌وار،
می‌پیچند،
گِرد دست‌های ماه،
گِرد دست‌های ستاره‌ها نیز.

خاموشی
عریان
روز را لگد می‌کند.
چشم‌ها،
گوش‌ها،
زبان‌ها،
لَنگ می‌زنند،
لنگ لنگ
تا
چهارراهِ وارونگی

در سیاهی
یکی ناگهان فریاد می‌زند: «برو»
من ایستاده‌
پاهایم را نگه داشته‌ام
برای روز مبادا.


بتول آقارحیمی


#شعرسوررئال

@batoolagharahimi
6🕊2
متنی که بارها می‌نویسم

امروز داشتم به این می‌اندیشیدم، اگر قرار باشد یک متن را بارها و بارها رونویسی کنم کدام متن را برمی‌گزیدم. با ذهنم کلنجار رفتم. معیارهایم را سبک و سنگین کردم. تا مرز گزینش یک متن پیش رفتم و باز عقب نشستم تا اینکه به مقاله‌ی «چرا ادبیات؟ ماریو بارگاس یوسا» رسیدم. تعریف این مقاله را از استاد زیاد شنیده‌‌ بودم. قسمتی از آن را مرور کردم. دیدم نه، استاد بی‌راه نگفته؛ مقاله عالی‌ست. هم نثر خوبی دارد و هم به نکاتی اشاره کرده که کمتر به آن توجه شده است.

مقاله‌ی «چرا ادبیات؟» (که گاهی با عنوان «در ستایش ادبیات» نیز شناخته می‌شود) سخنرانی مهم ماریو بارگاس یوسا، برنده نوبل ادبیات است. او در این مقاله با استدلال به دفاع از ادبیات و اهمیت آن در زندگی فردی و اجتماعی می‌پردازد و آن را ضرورتی برای حفظ آزادی، تخیل و درک پیچیدگی‌های انسان و جامعه می‌داند.

مقاله «چرا ادبیات؟» متنی چندلایه، ضروری و زمانمند است. این متن، هم تحلیل است، هم ستایش، هم دفاع و هم اعتراض. آن را می‌توان عالمانه و شاعرانه دانست؛ هم ذهن را به چالش می‌کشد و هم دل را برمی‌آشوبد. انتخابی که کرده‌ام، انتخابی فراتر از یک متن برای رونویسی است؛ انتخاب یک مرام‌نامه‌ی فکری، یک یار و انگیزه‌دهنده‌ی همیشگی و یک یادآورِ اهمیتِ والایِ آن چیزی است که به آن عشق می‌ورزم: ادبیات و نوشتن.

رونویسی مکرر چنین متنی، نه تنها یک تمرین نوشتاری است، بلکه نوعی مراقبه‌ی فکری، تجدید عهد با ارزش‌های خود و تغذیه‌ی روح با ایده‌های بزرگ است. با آوردن برش‌هایی از مقاله به ترتیب، مشوقی‌ست برای روی آوردن دیگران به ادبیات.

«بارها پیش آمده است که در نمایشگاه کتاب یا در کتابفروشی،آقایی به سراغم آمده و از من امضا خواسته و این را هم اضافه کرده: "برای همسرم می‌خواهم، یا برای دختر جوانم، یا برای مادرم. «و من بلافاصله از او پرسیده‌ام:«خودتان چی؟ اهل مطالعه نیستید؟» پاسخ همیشه یکی است: «چرا، کتاب خواندن را دوست دارم، اما می‌دانید، خیلی خیلی گرفتارم.» این پاسخ را ده‌ها بار شنیده‌ام، این مرد و هزاران مرد مثل او آن قدر کارهای مهم، آن قدر وظیفه و آن قدر مسئولیت دارند که نمی‌توانند اوقات ذی‌قیمتشان را با خواندن رمانی، یا مجموعه شعری یا مقاله‌ای ادبی به هدر بدهند. در نظر این‌گونه آدم‌ها ادبیات فعالیتی غیرضروری است، فعالیتی که بی‌تردید ارجمند است و برای پرورش احساس و آموختن رفتار و کردار مناسب ضرورت دارد، اما اساساً نوعی سرگرمی است، چیزی تجملی است و تنها در خور افرادی که وقت اضافی دارند. چیزی است در شمار ورزش، سینما، بازی شطرنج و در «اولویت‌بندی‌» وظایف، مسئولیت‌هایی که در کشاکش زندگی به ناگزیر پیش می‌آیند، می‌توان بی‌هیچ دغدغه‌ای از آن چشم پوشید.»


بتول آقارحیمی

#رونویسی‌یک‌متن

@batoolagharahimi
7
تنهایی


۱. تنهایی، صدای غلیظ تیک‌تاک ساعت است در خانه‌‌ای گنگ.

۲. تنهایی، میز بزرگی است فقط با یک صندلی و فنجان تلخ و خالی.

۳. تنهایی، پنجره‌ای است خاکستری رو به خیابانی پرازدحام با شیبی تند.

۴. تنهایی، دفتر یاداشت زرد کاهی است با خط‌خطی‌های برجا مانده.

۵. تنهایی، پرنده‌ای است تک‌بال که آوازش را برده از یاد.

۶. تنهایی، سایه‌‌ی درازی است که افتاده بر دیوار‌ی بی‌قواره.

۷. تنهایی، غذایی است نیم‌خورده که زنبوری به گِردش می‌کند وزوز.

۸. تنهایی، دری است که کلید قفلش نمی‌چرخد در آن به خوبی.

۹. تنهایی، ردپای غریبی است روی ساحل شنی.

۱۰. تنهایی، آهنگ شادی است که در سر می‌‌پیچد به غوغا.

۱۱. تنهایی، میوه‌‌ی کالی است در زمستان، مانده بر شاخه‌ی درختی.

۱۲. تنهایی، تماشای رگبار باران است پشت شیشه‌ای مات.

۱۳. تنهایی، نامه‌ای است سرگشاده که هرگز فرستاده نشد.

۱۴. تنهایی، صدای پای یکنواختی است بر سنگفرشی خیسِ خلوت.

۱۵. تنهایی، آینه‌ای است که می‌‌گوید به مصلحت دروغی.

۱۶. تنهایی، آبی است که به یکباره می‌شکند در گلو‌.

۱۷. تنهایی، تابی است که در پارکی زیبا با نسیمی می‌خورد قژقژ تکان.

۱۸. تنهایی، نوری است که از چراغ خیابان می‌‌تابد بر صورتی لا به لای دود سیگار.

۱۹. تنهایی، تنفس در اتاقی است که می‌‌مکد ته‌مانده‌ی هوا را.

۲۰. تنهایی، تکه ابری است که می‌بارد بی‌صدا، بر بیابانی بی‌‌آلایش.


بتول آقارحیمی

#آنافورا

@batoolagharahimi
7🕊1
هنر زیستن

زندگی دفتری است سفید در ابعاد گوناگون.آغاز و انجام این دفتر، مهر و موم شده‌؛ نمی‌توان آن‌ را گشود و بر آن‌ نقشی زد. اما میانه‌ی این دفتر، در اختیار است. می‌توانم به کمک ابزار، آنچه می‌خواهم ترسیم کنم. اما باید هشیار باشم: چگونه نقاشی می‌کنم؟ از چه رنگ‌ها و ابزاری بهره می‌جویم؟ چه هنگام به خطای ترسیم خطوط پی می‌برم؟ در غیر این صورت، چه‌بسا نتوانم بعضی خطاها را کاملاً پاک کنم و اثری از آن‌ها، سال‌ها بر جای بماند.

آیا طرحی از پیش در خیال دارم؟ یا تنها قلم را برمی‌دارم و بی‌هدف، صفحه را خط‌خطی می‌کنم؟ اگر چنین کنم، در پایان، دفتری باقی می‌ماند انباشته از خط‌خطی‌های پریشان و نامفهوم که نه خود از آن سودی می‌برم، نه دیگران؛ حتی گاه نگریستن به آن‌ها، وحشت و درماندگی در دلم می‌افکند.

پرسش‌هایی به ذهنم می‌آید: دیگران چگونه نقاشی می‌کنند؟ می‌توان این هنر را آموخت؟ استاد و راهنمایی هست؟

وقتی خوب می‌نگرم، می‌بینم برخی حتی با ابزاری اندک، چه ماهرانه و زیبا صفحه‌های این دفتر را می‌آرایند؛ چنان شاهکارهای بی‌همتایی می‌آفرینند که آدم در برابرشان می‌ایستد و سر تعظیم فرود می‌آورد. ساعت‌ها می‌توانی با شگفتی تماشایشان کنی و هر بار زیبایی تازه‌ای در آن‌ها بجویی: پر از گفت‌وگو، پر از رمز و رازی پایان‌ناپذیر. رنگ‌های روشن و تاریک را چنان در هم می‌تنند که تشخیص زمینه از نقش دشوار می‌شود. با رنگ‌هایشان شور و نوری می‌آفرینند رقص‌آور، انباشته از شادی و حسی ناب از بودن و زیستن.

اما برخی، برعکس، اگر صدها رنگ و ابزار در اختیار داشته باشند، آن را به آسانی می‌بازند؛ چرا که نه هنر نقاشی را آموخته‌اند و نه از قفس غرور و خیالِ دانستن، خود را رهانیده‌اند. هرگز نابلدی خود را نمی‌پذیرند و بر همان روش پیشین پای می‌فشارند. آن‌گاه به خود می‌آیند که دیگر دیر شده است: برگ‌های دفتر به پایان رسیده،  فرصتی برای بازگشت و پاک کردن خطاهای گذشته نیست و بعضی خطوط، چنان با فشار و تیره کشیده شده‌اند که پاک‌شدنی نیستند و برای همیشه می‌مانند. نقاشی اینان نه بسیار حقیر است، نه بسیار فاخر؛ بیشتر زندگی‌ها همین‌گونه‌اند.

دسته‌ی آخر، آنان که دفتر را یکسره دست‌نخورده رها می‌کنند؛ گویی نه دفتری هست، نه رنگی، نه قلمی.

راستی، دفتر زندگی شما چگونه است؟


بتول آقارحیمی

#استعاره
@batoolagharahimi
7🕊1
رودابه‌وار
ریس ریس می‌ریسد
گیس گیس گیسو می‌اندازد
به زیر پنجره
نظر می‌کند بی‌نظیر
شهیاد نیلوفر
انشقاق موخوره‌ها را.
بی‌خبر است از واریس پاهایم.
لنگ می‌زنم
آیینه‌ می‌تاباند به چشم
چشمانم را نور می‌زند
و مسخ آمیتیست¹ نگاهش.
دریغ
به گلوی غربتم چمبره می‌زند
مار خام‌خار خیال
من می‌مانم و پوست آجریِ سایه‌ام
بی‌حریف علف‌های سبز زیر پا
به فلج اطفال لحظه‌ای تردیدم
دلخوش!
در قحط‌ْانگارِ میهن ماه
همراه فانوس
کُلیتِ احساسم را
به رخت شب پهن می‌کنم
بی‌چروک.
شبنم‌ها با جیغ می‌نشینند
با قهقهه تبخیر می‌شوند
و او عطسه می‌کند
از گَرد عروج عشق

1. سنگ آمیتیست

#شعرگونه

ندا پشم فروش
۶دی‌ ماه ۱۴۰۴
7
گزین‌گویه

«من»، تنها جایی است که غریبه‌ای همیشه در آن ساکن است.

حافظه، باغبانی در خاکی‌ست که دائماً ترکیبش تغییر می‌کند.


بتول آقارحیمی

@batoolagharahimi
5
هر ایده‌ای فرم خود را می‌خواهد

در فرایند آفرینش و انتقال (معنا و زیبایی)، هز ایده‌ای قالب خود را می‌خواهد. ایده در ذات خود، سیال و نامتعین است. قالب است که به آن شکل می‌دهد. مسیرش را مشخص می‌‌کتد و امکان حضور موثر را در جهان خارج از ذهن فراهم می‌کند. هیچ معنا و زیبایی در خلا منتقل نمی‌شود. یک ایده‌ی انتزاعی در باره‌ی عدالت می‌تواند در قالب متنی فلسفی، یک سخنرانی آتشین، یک داستان نمادین( مانند ارباب حلقه‌ها) یا حتی یک کاریکاتور سیاسی متجلی شود. هر یک از این قالب‌ها جنبه‌های متفاوتی از همان ایده اولیه را برجسته کرده و با مخاطب خاصی ارتباط برقرار می‌کند. انتخاب قالب خود بخشی از بیان ایده است.

در حوزه‌ی هنر این همزیستی آشکارتر است. عشق را در نظر بگیرید، تراژدی «رومئو و ژولیت» قالبی برای نمایش شور و نابودی است، حال آنکه در غزل‌های حافظ قالبی برای بیان عشق عرفانی و چندپهلویی. ایده «عشق» یکی است، اما قالب، عمق، جهت و تاثیر عاطفی آن را تعیین می‌کند. قالب صرفا ظرف نیست، آن قدر با محتوا در می‌آمیزد که جدایی‌شان ناممکن می‌شود.

حتی در علمی‌‌‌ترین حوزه‌ها این اصل پابرجاست. نظریه‌ی نسبیت، در قالب معادلات ریاضی و فرمول‌ها متولد می‌شود. تلاش برای بیان آن فقط با کلمات آن را ناقص و نادقیق می‌کتد. قالب، زبانی‌ست که ایده با آن تکلم می‌کند و فقدان آن زبان، به گنگی ایده می‌انجامد.

پس اگر چه ایده‌ها را می‌توان به زور در قالبی گنجاند، اما قالب بهینه و تاثیرگذار، قالبی است که بیشترین هم‌آهنگی را با ماهیت ایده داشته باشد. ایده‌های روایی، موقعیت‌محور و دارای کشمکش، بهترین قالب‌شان داستان است( در اینجا هم می‌تواند انتخاب رمان باشد یا داستان کوتاه یا داستانک) ایده‌های شهودی و تصویری ممکن است در شعر، نقاشی و کاریکاتور و ... شکوفا شوند. ایده‌های تحلیلی و استدلالی در نثر و به گونه‌ی جستار مجال بیان می‌یابند‌.


بتول آقارحیمی

#متن‌استدلالی

@batoolagharahimi
6