💓خانوم خونه 💓
#پارت_290 #فصل_دوم #آویــــنــآ وقتی با یه چمدون کوچیک و چند تا وسیله ضروری از عمارت بیرون زدم، هنوزم چشام اشکی بود از حسی که نیلا و نیلو بهم داده بودن! اشکاشونو و بغلای گرمشونو هیچ وقت فراموش نمیکنم... خیلی دور نشده بودم که چند ماشین با سرعت جلوی راهمو…
#پارت_291
#فصل_دوم
#آویــــنــآ
نگاهی بهشون انداختم.
- نگران چی هستین؟!
گفتم کسی اینجا نیست!
هیجکس تعقیبمون نمیکنه!
همه توی شوک بودن اما کسی ازم سوال نپرسید!
حداقل تا رسیدن به عمارت که اینطور گذشت...
خاتون فقط با لبخند گرم نگام میکرد و خبری از مانیا نبود.
امین بهونه ای جور کرد و بیرون رفت.
به اتاقی که قبلا بهم داده بودن رفتم...
قدر همه چیز مثل قبل بود!
در اتاق باز شد...
با دیدن ماهان، لبخند مصنوعی زدم.
- بیا تو.
بی خرف داخل شد و روی تخت نشست.
با ذوق ساختگی ادامه دادم:
- اینجا انگار دست نخورده اس!
همه چیز قدیمی اما تمیزه!
بی مهابا سوالی پرسید:
- چطور فرار کردی...؟
نگامون بهم خیره شد.
- البته اگه بشه اسمشو گذاشت فرار!
نیشخند ری صدایی زدم.
متوجه اش شد.
- به چیمیخندی؟
شونه ای بالا انداختم.
- هیچی!
#فصل_دوم
#آویــــنــآ
نگاهی بهشون انداختم.
- نگران چی هستین؟!
گفتم کسی اینجا نیست!
هیجکس تعقیبمون نمیکنه!
همه توی شوک بودن اما کسی ازم سوال نپرسید!
حداقل تا رسیدن به عمارت که اینطور گذشت...
خاتون فقط با لبخند گرم نگام میکرد و خبری از مانیا نبود.
امین بهونه ای جور کرد و بیرون رفت.
به اتاقی که قبلا بهم داده بودن رفتم...
قدر همه چیز مثل قبل بود!
در اتاق باز شد...
با دیدن ماهان، لبخند مصنوعی زدم.
- بیا تو.
بی خرف داخل شد و روی تخت نشست.
با ذوق ساختگی ادامه دادم:
- اینجا انگار دست نخورده اس!
همه چیز قدیمی اما تمیزه!
بی مهابا سوالی پرسید:
- چطور فرار کردی...؟
نگامون بهم خیره شد.
- البته اگه بشه اسمشو گذاشت فرار!
نیشخند ری صدایی زدم.
متوجه اش شد.
- به چیمیخندی؟
شونه ای بالا انداختم.
- هیچی!