💓خانوم خونه 💓
#پارت_286 #فصل_دوم #آویــــنــآ اب دهنمو قورت دادم. - برام مهم نیست ! باید برم! باید پیداش کنم... دوباره راه افتادم که راهمو گرفت و دستاشو باز کرد. - هیچ جا نمیری! عصبی تر شدم و با تحکم صداش کردم. - امین ! اما همچنان مستحکم ایستاده بود! اب دهنمو قورت…
#پارت_287
#فصل_دوم
#آویــــنــآ
سری به طرفین تکون داد و همونطور که به سمت در راه افتاده بود ، گفت :
- اسم خودخواهیتو محافظت نزار ماهان!
و در رو پشت سرش بست!
تا چند روز خبری نشد!
هیچ خبری!
خاتون همش میگفت : بی خبری خوش خبریه!
اما صبرم لبریز شد.
اسلحه رو برداشتم و بدون توجه به بقیه، راه افتادم تا به دنبالش برم...
***
آوینا:
دست و پام شل شده بود و دیگه قادر به حرکت نبودم!
در اتاق برای هزارمین بار باز شد.
امیرعلی چراغ رو روشن کرد.
با اینکه روز بود اما هوا بارونی بود و اتای تاریک به نظر میرسید.
برخلاف بقیهی روز که نیلا و نیلو همش در رفت و امد بودند، بالاخره بعد چند روز جوزف رو میدیدن!
مثل روزای قبل شروع به داد و بیداد نکرد!
نگاه ارومی به ظرف غذا انداخت.
- بازم غذاتو نخوردی؟!
جوابشو ندادم.
روی مبل کنارپنجره نشسته بودم و...
#فصل_دوم
#آویــــنــآ
سری به طرفین تکون داد و همونطور که به سمت در راه افتاده بود ، گفت :
- اسم خودخواهیتو محافظت نزار ماهان!
و در رو پشت سرش بست!
تا چند روز خبری نشد!
هیچ خبری!
خاتون همش میگفت : بی خبری خوش خبریه!
اما صبرم لبریز شد.
اسلحه رو برداشتم و بدون توجه به بقیه، راه افتادم تا به دنبالش برم...
***
آوینا:
دست و پام شل شده بود و دیگه قادر به حرکت نبودم!
در اتاق برای هزارمین بار باز شد.
امیرعلی چراغ رو روشن کرد.
با اینکه روز بود اما هوا بارونی بود و اتای تاریک به نظر میرسید.
برخلاف بقیهی روز که نیلا و نیلو همش در رفت و امد بودند، بالاخره بعد چند روز جوزف رو میدیدن!
مثل روزای قبل شروع به داد و بیداد نکرد!
نگاه ارومی به ظرف غذا انداخت.
- بازم غذاتو نخوردی؟!
جوابشو ندادم.
روی مبل کنارپنجره نشسته بودم و...