💓خانوم خونه 💓
#پارت_282 #فصل_دوم #آویــــنــآ با شک پرسیدم : - منظورت از این حرفا چیه؟ عصبانی شده بود. صداشو بالا برد. - واقعا نمیفهمی ؟! متوجه نمیشی ؟! آوینا خودتو زدی به اون راه ؟! کوری نمیبینی قلبم پر شده از احساسات تو ؟! فکر کردی اینهمه دارمکوتاه میام برای چی…
#پارت_283
#فصل_دوم
#آویــــنــآ
اخماش باز شد.
شبیه کسایی نگاه میکرد که انگار دیوونه دیده بود!
اب دهنشو قورت داد.
- تو داری ... چی میگی!؟
روی تخت نشستم و با صدای گرفته ای گفتم"
- چند سال پیش... بابام منو بخاطر مواد فروخت!
به یه مافیای عوضی...
اونجا خیلی بلاها سرم اومد!
میخواست منو به یه عرب بفروشه...
از دستش فرار کردم!
و در اخر... وارد عمارت ماهان شدم!
با یااوری ماهان، ناخودآگاه چشامو بستم و اشکی از چشمم پایین چکید.
- میدونستم سرنوشتم اینه تا اخربن روز زندگیم برده باشم!
ولی من ازادی میخواستم!
ماهان بهم یه... یه فرصت داد!
توی سکوت به داستان زندگیمگوش میداد!
- بهم یه فرصت داد تا بتونم ازاد بشم!
اونم...
تو بودی!
تو آخرین ماموریت من بودی!
لبخند تلخی همراه با اشکای بی صدای روی گونه هام ، بهش زدم.
- ولی تو آدم خوبی بودی! اما من خودخواه بودم!
تکیه اشو به دیوار داد.
دست به سینه با اخم پوزخند زد.
#فصل_دوم
#آویــــنــآ
اخماش باز شد.
شبیه کسایی نگاه میکرد که انگار دیوونه دیده بود!
اب دهنشو قورت داد.
- تو داری ... چی میگی!؟
روی تخت نشستم و با صدای گرفته ای گفتم"
- چند سال پیش... بابام منو بخاطر مواد فروخت!
به یه مافیای عوضی...
اونجا خیلی بلاها سرم اومد!
میخواست منو به یه عرب بفروشه...
از دستش فرار کردم!
و در اخر... وارد عمارت ماهان شدم!
با یااوری ماهان، ناخودآگاه چشامو بستم و اشکی از چشمم پایین چکید.
- میدونستم سرنوشتم اینه تا اخربن روز زندگیم برده باشم!
ولی من ازادی میخواستم!
ماهان بهم یه... یه فرصت داد!
توی سکوت به داستان زندگیمگوش میداد!
- بهم یه فرصت داد تا بتونم ازاد بشم!
اونم...
تو بودی!
تو آخرین ماموریت من بودی!
لبخند تلخی همراه با اشکای بی صدای روی گونه هام ، بهش زدم.
- ولی تو آدم خوبی بودی! اما من خودخواه بودم!
تکیه اشو به دیوار داد.
دست به سینه با اخم پوزخند زد.