💓خانوم خونه 💓
6.15K subscribers
3.71K photos
25.9K videos
13 files
230 links
برای تبلیغات پربازده در چندین کانال بانوان کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/S1KC24PLiE39E5QP
Download Telegram
💓خانوم خونه 💓
#پارت_277 #فصل_دوم #آویــــنــآ بازوهامو سفت گرفت. - این‌چیه ؟! این... سرد یهش زل زدم. زیر دلم تیر میکشید! - میخواستی... چی باشه؟! در عرض یه شب صدام دو رگه شده بود! اونقدر خسته بودم که چشام بدون‌اینکه بخوام روی هم میرفت! آب دهنشو قورت داد. - این خونِ…
#پارت_278
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


توی چشام حلقه‌ی ریز اشکی جمع شد.
- تو تاوان دروغایی که بهت گفته بودم، جبران فریبکاریها و خیانتم رو ازم‌گرفتی!

دستاش کنارش اویزون شد.
بدنش شل شده بود.
سیبک گلوش بالا و پایین میشد که گفتم "
- حالا دیگه برای همیشه ولم کن!

دست روی صورتم کشیدم و نالیدم "
- تقاص گناهامو پس دادم !
حالا بزار من برم !
نگاش بالا اومد و تیز شد.
- داری میگی بزارم بری ؟!

درد رحمم بیشتر شد!
اونقدر که تعادلمو از دست دادم و روی مبل نشستم.
دستمو به شکمم گرفتم.

تعجب کرد.
- خ... خوبی؟
گذاشتم قطره اشکی که از درد توی چشام‌جمع شده بود، بیرون بریزه!

با بغض گفتم :
- خسته شدم!
از اینکه برده ی شماها باشم...
میخوام ارامش داشته باشم!

وقتی بالای سرم ایستاد، دستشو سفت گرفتم.
- تروخدا... تروخدا ولم کن! دیشبو، همه چیزو فراموش میکنم!
فقط بزار من برم!
💓خانوم خونه 💓
#پارت_278 #فصل_دوم #آویــــنــآ توی چشام حلقه‌ی ریز اشکی جمع شد. - تو تاوان دروغایی که بهت گفته بودم، جبران فریبکاریها و خیانتم رو ازم‌گرفتی! دستاش کنارش اویزون شد. بدنش شل شده بود. سیبک گلوش بالا و پایین میشد که گفتم " - حالا دیگه برای همیشه ولم کن!…
#پارت_279
#فصل_دوم
#آویــــنــآ

زل زد توی چشام.
- نمیتونی... همه چیز اینجوری تموم نمیشه!
منو تو...
مجبوریم تا ابد باهم زندگی‌ کنیم!

یدفعه دستمو گرفت و بلندم کرد.
- تو باکره بودی!
پس من...
پس من مسئولیتتو قبول میکنم!

سعی کردم دستشو پس بزنم.
- داری چی میگی؟!گفتم نمیخوام!
گفتم میخوام ازاد باشم!
***
سینی دست نخورده‌ی ناهار رو نگاهی انداخت.
کفری شد.

- نمیخوای دست از اعتصابت برداری؟!

نی نگاهی به نیلو انداختم.
کز کرده کنار پنجره‌ی اتاق، اروم گفتم :
- میخوام برم!

اب دهنشو قورت داد.
- بس کن آوینا!
دست ما که نیست!
هر چقدر که لازم بود تلاش کردم!
توی این چند هفته هر روز در‌گوش جوزف خوندیم!
نزدیک بود نیلا رو اخراج کنه!

غرورم‌اجازه نمیداد التماس کنم.
عصبی شدم.
- فرار میکنم!
صدای باز و بسته شدن در عمارت اومد...
💓خانوم خونه 💓
#پارت_279 #فصل_دوم #آویــــنــآ زل زد توی چشام. - نمیتونی... همه چیز اینجوری تموم نمیشه! منو تو... مجبوریم تا ابد باهم زندگی‌ کنیم! یدفعه دستمو گرفت و بلندم کرد. - تو باکره بودی! پس من... پس من مسئولیتتو قبول میکنم! سعی کردم دستشو پس بزنم. - داری چی میگی؟!گفتم…
#پارت_280
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


نیلو سریع گفت :
- اومد اومد! من باید برم!
و خیلی زود جاش با امیرعلی عوض شد!

امیرعلی نگاه عصبی ای به سینی های ناهار و شام که دست نخورده بود، انداخت!
پلکی زد.
- میخوای به اینکارت ادامه بدی؟!
از پنجره به بیرون خیره بودم.

نمیخواستم باهاش حرف بزنم!
طی اون مدت بارها باهم حرف زده بودیم...
حرفای مزخرف و تکراری!

نزدیگم ایستاد.
- پاشو! یه چیزی بخوز زودباش!

جدی شدم.
- نمیخورم! گفتم نمیخورم!
دست انداخت و با وحشیگری منو بلند کرد.
داد زدم و سعی کردم عقب برم‌
- ولم کن داری چی‌کار میکنی؟!

توی چشام زل زد.
- یا غذا میخوری! یا مجبورت می‌کنم‌بخوری؟!
دست ازادمو مشت کردم.
- نمیخورم!
منو بکش!
یا منو بکش یا ازادم کن!

فکش منقبض شد.
- میخوای به بچه بازی ادامه بدی؟!
دستشو محکم پس زدم.
جیغ زدم:
- گفتم ولم کن! بهم دست نزن!
💓خانوم خونه 💓
#پارت_280 #فصل_دوم #آویــــنــآ نیلو سریع گفت : - اومد اومد! من باید برم! و خیلی زود جاش با امیرعلی عوض شد! امیرعلی نگاه عصبی ای به سینی های ناهار و شام که دست نخورده بود، انداخت! پلکی زد. - میخوای به اینکارت ادامه بدی؟! از پنجره به بیرون خیره بودم. …
#پارت_281
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


دستاشو به نشونه‌ی تسلیم بالا برد و چند قدم عقب رفت!

نگاه سردی بهم انداخت.
- اینجوری قراره پیش بریم؟!
اب دهنمو قورت دادم.
- اینکه ازت متتفرم چیو عوض میکنه ؟!
پس همینجوری پیش میریم ...

نفسشو آه مانند بیرون داد.
- باشه !
پس من تا ابد توی این خونه حبست میکنم!

بغض گلومو گرفت.
فاصلمونو کم کردم و رو به روش ایستادم.
شروع کردم به مشت زدن به سینه اش!

با هر‌مشت بهش ناسزا میگفتم !
اشکام دست خودمم نبود !

- ازت بدم میاد !
ولم کن!
بزار برم !

مچ هردو دستمو سفت گرفت.
- چطور میتونم بزارم بری؟! وقتی...
حرفشو خورد.
اب دهنشو قورت داد.
-باهات بهتر رفتار میکنم!

نیشخند زدم.
دستامو عقب کشیدم.
شونه هام خمیده شده بود...
💓خانوم خونه 💓
#پارت_281 #فصل_دوم #آویــــنــآ دستاشو به نشونه‌ی تسلیم بالا برد و چند قدم عقب رفت! نگاه سردی بهم انداخت. - اینجوری قراره پیش بریم؟! اب دهنمو قورت دادم. - اینکه ازت متتفرم چیو عوض میکنه ؟! پس همینجوری پیش میریم ... نفسشو آه مانند بیرون داد. - باشه !…
#پارت_282
#فصل_دوم
#آویــــنــآ

با شک پرسیدم :
- منظورت از این حرفا چیه؟
عصبانی شده بود.

صداشو بالا برد.
- واقعا نمیفهمی ؟! متوجه نمیشی ؟! آوینا خودتو زدی به اون راه ؟!
کوری نمیبینی قلبم پر شده از احساسات تو ؟!
فکر کردی این‌همه دارم‌کوتاه میام برای چی ؟!
هر کاری کردی، حتی وقتی فهمیدم جاسوس اونایی نتونستم بیرونت کنم!
اینجا نگهت داشتم!
پیش خودم!
وقتی جونمم به خطر انداختی بازم گذشت کردم!

صداشو بالا تر برد:
- اینا عشقه ! ابله! عشق !

چند ثانیه با بی حس ترین حالت ممکن نگاش کردم و بعد شروع به نیشخند زدن کردم.
با لحن به یغما رفته گفتم :
- ولی... من هیچوقت نمیتونم عشقتو جواب بدم!

انگار چیزی توی چشماش شکست.
با بغض ادامه دادم :
- هیچ چیز نمیتونه ادامه دار باشه!
توام از رفتارای من خسته میشی!
اما قبل اون...
میخوام ازت خواهش کنم بزاری من برم...
بزار برم!
بزار زندگی کنم!
یا ... یا هم...

آب دهنمو قورت دادم

- یا هم منو بکش !
اره!
منو بکش تا جفتمون راحت بشیم!
💓خانوم خونه 💓
#پارت_282 #فصل_دوم #آویــــنــآ با شک پرسیدم : - منظورت از این حرفا چیه؟ عصبانی شده بود. صداشو بالا برد. - واقعا نمیفهمی ؟! متوجه نمیشی ؟! آوینا خودتو زدی به اون راه ؟! کوری نمیبینی قلبم پر شده از احساسات تو ؟! فکر کردی این‌همه دارم‌کوتاه میام برای چی…
#پارت_283
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


اخماش باز شد.
شبیه کسایی نگاه میکرد که انگار دیوونه دیده بود!
اب دهنشو قورت داد.
- تو داری ... چی میگی!؟

روی تخت نشستم و با صدای گرفته ای گفتم"
- چند سال پیش... بابام منو بخاطر مواد فروخت!
به یه مافیای عوضی...
اونجا خیلی بلاها سرم اومد!
میخواست منو به یه عرب بفروشه...
از دستش فرار کردم!
و در اخر... وارد عمارت ماهان شدم!

با یااوری ماهان، ناخودآگاه چشامو بستم و اشکی از چشمم پایین چکید.

- میدونستم سرنوشتم اینه تا اخربن روز زندگیم برده باشم!
ولی من ازادی میخواستم!
ماهان بهم یه... یه فرصت داد!

توی سکوت به داستان زندگیم‌گوش میداد!
- بهم یه فرصت داد تا بتونم ازاد بشم!
اونم...
تو بودی!
تو آخرین ماموریت من بودی!

لبخند تلخی همراه با اشکای بی صدای روی گونه هام ، بهش زدم.
- ولی تو آدم خوبی بودی! اما من خودخواه بودم!

تکیه اشو به دیوار داد.
دست به سینه با اخم‌ پوزخند زد.
💓خانوم خونه 💓
#پارت_283 #فصل_دوم #آویــــنــآ اخماش باز شد. شبیه کسایی نگاه میکرد که انگار دیوونه دیده بود! اب دهنشو قورت داد. - تو داری ... چی میگی!؟ روی تخت نشستم و با صدای گرفته ای گفتم" - چند سال پیش... بابام منو بخاطر مواد فروخت! به یه مافیای عوضی... اونجا خیلی…
#پارت_284
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


تکیه اشو به دیوار داد.
دست به سینه با اخم پوزخند زد .

- ماهان هم بعد اینکه تورو فرستاد دنیال ماموریتت فهمید که عاشقته!
برای همین همه کاری کرد که بتونه تورو برگردونه!

حدسش درست بود.
دوباره لبخند ریزی زدم.
- اما ما هیچوقت اینده ای نداشتیم!
نه اون موقع...
نه الان که دیگه...

با حس انزجار ادامه دادم :
- دیگه دختر نیستم!
عصبی شد.
تکیه اشو ازدیوار گرفت.
دوباره صداشو بالا برد.

- تو برای اینکه یکی قبولت کنه نیاز داری با کره باشی احمق؟!

حرصی شد و به سمتم اومد.
بازوهامو گرفت و بلندم کرد.
بهم توپید "
- من مسئولیتت رو قبول کردم آوینا ! من !
حتی اگه دختر نبودی!
از اولشم قبول میکردم!
تو بهم دروغ گفته بودی!
گفته بودی که باکره نیستی !
گفته بودی قبلا بهت دست زدن!
من... من نمیدونستم که...

با چشمایی که قرمز شده بود، بهش زل زدم و حرفشو بریدم :
- اگه میدونستی دیگه بهم‌کاری نداشتی؟!

قفسه‌ی سینه اش بالا و پایین میشد.
اب دهنشو قورت داد و با تلخی گفت :
- نه! تو در هر صورت مال من میشدی!
💓خانوم خونه 💓
#پارت_284 #فصل_دوم #آویــــنــآ تکیه اشو به دیوار داد. دست به سینه با اخم پوزخند زد . - ماهان هم بعد اینکه تورو فرستاد دنیال ماموریتت فهمید که عاشقته! برای همین همه کاری کرد که بتونه تورو برگردونه! حدسش درست بود. دوباره لبخند ریزی زدم. - اما ما هیچوقت…
#پارت_285
#فصل_دوم
#آویــــنــآ

چشم غره رفتم و دستاشو از روی بازوهام پس زدم.
- کاری که میخواستی رو کردی!
ما دیگه نمیتونیم به عقب برگردیم...
اما بزار من برم.

فکش منقبض شده بود.
- این حرف آخرته؟
سر تکون دادم.
با حرص گفت "
- اگه نزارم بری چی ؟

بهش خیره شدم.
- اون وقت با یه مرده زندگی میکنی !
یا هم یه روز جلوی چشمای خودت خودمو میکشم!

چنان از اتاق بیرون رفت و در رو بهم کوبید که دستگیره شکست!
***
ماهان:

با گرفتن بازوی بازوم که تیر میکشید، از روی تخت اتاقم بلند شدم.

امین صداش در اومد.
- چیکار میکنی؟

عصبی شدم.
- من خوب شدم! تو وضعت بد تر از من بود و بعد یه ماه سر پا شدی!
جلوی راهمو گرفت.
- اینو میدونم! فق بگو کجا میخوای بری!

عصبی شدم.
- میرم دنبال آوینا!
اخم کزد.
- دیوونه شدی؟! معلوم نیست تا الان چه بلایی سرش اورده!

داد زدم :
- خفه شو! هیچ بلایی سرش نیومده!
چشاشو گشاد کرد.
- اره نیومده! ما حتی نمیدونیم اون دختر هنوز زنده اس یا نه!
تو جوزف را نمیشناسی ؟؟؟؟
اون یه مار افعیه که به گله اش حمله میکرد !
💓خانوم خونه 💓
#پارت_285 #فصل_دوم #آویــــنــآ چشم غره رفتم و دستاشو از روی بازوهام پس زدم. - کاری که میخواستی رو کردی! ما دیگه نمیتونیم به عقب برگردیم... اما بزار من برم. فکش منقبض شده بود. - این حرف آخرته؟ سر تکون دادم. با حرص گفت " - اگه نزارم بری چی ؟ بهش خیره شدم.…
#پارت_286
#فصل_دوم
#آویــــنــآ


اب دهنمو قورت دادم.
- برام مهم نیست ! باید برم! باید پیداش کنم...

دوباره راه افتادم که راهمو گرفت و دستاشو باز کرد.
- هیچ جا نمیری!

عصبی تر شدم و با تحکم صداش کردم.
- امین !

اما همچنان مستحکم ایستاده بود!
اب دهنمو قورت دادم و با لحن ملتمسی گفتم:
- اگه... بلایی سرش بیاد... نمیتونم خودمو ببخشم!

دستاش پایین اومد.
با زهر خند نگام کرد.
- باشه! بچه هامونو میزارم ازش خبر بیارن!
زنده یا مرده اشو پیدا میکتیم!

دوباره عصبیم کرد.
- اون زنده ست امین!
سر تکون داد.
- اره! زندست! درسته!
اما پیداش کنی که چی؟!

انگار از دستم شاکی شده بود.
- بگو !
پیداش کنی که بازم بیاری اینجا پیش خودت زندونیش کنی؟!
پسر اون دختر برای چی از هممون فرار کرده؟!
برای ازادیش!
میخوای باهاش چیکار کنی؟!

سیبک گلوم بالا پایین میشد.
- برای محافظت از خودش مجبورم که...

نیشخند زد.
- ادما عجیبن!
💓خانوم خونه 💓
#پارت_286 #فصل_دوم #آویــــنــآ اب دهنمو قورت دادم. - برام مهم نیست ! باید برم! باید پیداش کنم... دوباره راه افتادم که راهمو گرفت و دستاشو باز کرد. - هیچ جا نمیری! عصبی تر شدم و با تحکم صداش کردم. - امین ! اما همچنان مستحکم ایستاده بود! اب دهنمو قورت…
#پارت_287
#فصل_دوم
#آویــــنــآ

سری به طرفین تکون داد و همونطور که به سمت در راه افتاده بود ، گفت :
- اسم خودخواهیتو محافظت نزار ماهان!

و در رو پشت سرش بست!

تا چند روز خبری نشد!
هیچ خبری!
خاتون همش میگفت : بی خبری خوش خبریه!

اما صبرم لبریز شد.
اسلحه رو برداشتم و بدون توجه به بقیه، راه افتادم تا به دنبالش برم...
***
آوینا:

دست و پام شل شده بود و دیگه قادر به حرکت نبودم!

در اتاق برای هزارمین بار باز شد.
امیرعلی چراغ رو روشن کرد.

با اینکه روز بود اما هوا بارونی بود و اتای تاریک به نظر میرسید.
برخلاف بقیه‌ی روز که نیلا و نیلو همش در رفت و امد بودند، بالاخره بعد چند روز جوزف رو میدیدن!

مثل روزای قبل شروع به داد و بیداد نکرد!
نگاه ارومی به ظرف غذا انداخت‌.
- بازم غذاتو نخوردی؟!

جوابشو ندادم.
روی مبل کنار‌پنجره نشسته بودم و...