💓خانوم خونه 💓
#پارت٣٩٢ #آویــــنـــا🎇 بی حرف روی صندلی نشستم که شروع کرد به توضیح دادن. با دقت گوش کردم و بعد از پایان حرفهاش، سریع اما با حواس جمعی، اشتباهات طراحی ها رو برطرف کردم. بعد از تموم شدن کارم، گردنم رو مالوندم و با چشم درد از برگه ها رو گرفتم. نگاهی به…
#پارت٣٩٣
#آویــــنـــا🎇
به رستوران که رسیدم، جلوی درش ترمز زدم.
نیم ساعت توی راه بودم.
با اینکه با سرعت بالا رانندگی کردم و چندبار هم نزدیک بود تصادف کنم، اما باز هم دیر رسیده بودم.
مشت عصبیم رو به فرمون زدم و پیاده شدم.
دستی به کتم کشیدم و لبخند ظاهری ای روی لبام نشوندم.
نمیخواستم حرصم و سر زن و بچم خالی کنم.
وارد رستوران شدم و نگاهم رو به دوروبر چرخوندم.
آروم آروم جلو رفتم و با چشم همه جا رو گشتم اما آوینا رو نیافتم.
پس کجا بودن؟
مگه قرار نبود که بیان اینجا؟
پس الان کجان؟
تبسم از لبام پر کشید و جاش رو اخم غلیظی گرفت.
جلوی گارسونی که داشت رد میشد رو گرفتم و با جدیت گفتم:
_ببخشید یه سوال داشتم.
با خوشرویی گفت:
_بفرمایید.
_شما یه خانم و یه دختر و پسر کوچیک همراهش نديدید که حول و حوش نزدیک ده اینا بیان اینجا؟
متفکر منو رو توی دستش جا به جا کرد.
#آویــــنـــا🎇
به رستوران که رسیدم، جلوی درش ترمز زدم.
نیم ساعت توی راه بودم.
با اینکه با سرعت بالا رانندگی کردم و چندبار هم نزدیک بود تصادف کنم، اما باز هم دیر رسیده بودم.
مشت عصبیم رو به فرمون زدم و پیاده شدم.
دستی به کتم کشیدم و لبخند ظاهری ای روی لبام نشوندم.
نمیخواستم حرصم و سر زن و بچم خالی کنم.
وارد رستوران شدم و نگاهم رو به دوروبر چرخوندم.
آروم آروم جلو رفتم و با چشم همه جا رو گشتم اما آوینا رو نیافتم.
پس کجا بودن؟
مگه قرار نبود که بیان اینجا؟
پس الان کجان؟
تبسم از لبام پر کشید و جاش رو اخم غلیظی گرفت.
جلوی گارسونی که داشت رد میشد رو گرفتم و با جدیت گفتم:
_ببخشید یه سوال داشتم.
با خوشرویی گفت:
_بفرمایید.
_شما یه خانم و یه دختر و پسر کوچیک همراهش نديدید که حول و حوش نزدیک ده اینا بیان اینجا؟
متفکر منو رو توی دستش جا به جا کرد.